گنجور

حاشیه‌گذاری‌های عباس جنت

عباس جنت

شمس منو خدای من


عباس جنت در ‫۱۷ روز قبل، چهارشنبه ۲۰ تیر ۱۴۰۳، ساعت ۰۷:۳۳ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۳۵۳:

تعال یعنی بیا.

چگونه برنپرد جان چو از جناب جلال / خطاب لطف چو شکر به جان رسد که تعال

در آب چون نجهد زود ماهی از خشکی / چو بانگ موج به گوشش رسد ز بحر زلال

چرا ز صید نپرد به سوی سلطان باز / چو بشنود خبر ارجعی ز طبل و دوال

وقتی اجل تو را صدا زد فورا برو

صف نعال = کفش کَن، پایین مجلس

 

 

 

عباس جنت در ‫۲۲ روز قبل، جمعه ۱۵ تیر ۱۴۰۳، ساعت ۰۷:۴۱ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۸۵۷:

آخنجی[۱] ( ترکی عثمانیآقنجی ، IPA: [akɯnˈdʒɯ] ؛ ترکی استانبولیakıncı) به معنای سواره‌نظام سبک است. این کلمه از ریشه آخماق در زبان ترکی به معنای جاری شدن است. آنها یکی از نخستین لشکرهایی بودند که در مقابل ارتش دشمن قرار می‌گرفتند و به دلیری در جنگ مشهور بودند. "آخنجی ها" از اقوام ترک بودند ولی " دلی ها" سواره نظامی بود که شامل اسیران رومی یا فرزندان آنها بودند و بی محابا به قلب دشمن می‌زدند.

 

عباس جنت در ‫۲۹ روز قبل، جمعه ۸ تیر ۱۴۰۳، ساعت ۰۱:۵۲ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۵۸۶:

خاک کوی عشق را من سرمه جان یافتم

شعر گشتم در لطافت سرمه را می بیختم

 شعر در اینجا به معنی مو است  یعنی مثل مو لطیف شدم

 

عباس جنت در ‫۱ ماه قبل، شنبه ۲ تیر ۱۴۰۳، ساعت ۰۴:۳۷ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۲۲:

در این غزل مولانا از زبان مظاهر الهی (پیامبران) صحبت میکند :

  آمده ام که تا به خود گوش کشان کشانمت / بیدل و بی خودت کنم در دل و جان نشانمت

آمده ام بهار خوش پیش تو ای درخت گل / تا که کنار گیرمت خوش خوش و می‌‌فشانمت

 آمده ام تو را با عشق براه راست هدایت کنم اگر دوست نداشته باشی تو را بخود می کشانمت  

 

آمده ام که تا تو را جلوه دهم در این سرا / همچو دعای عاشقان فوق فلک رسانمت

آمده ام که بوسه‌ای از صنمی ربوده ای / باز بده به خوشدلی خواجه که واستانمت

 

آمده ام که مقام بلند تو را که از ملک و فلک بالا تر است نشانت دهم

خود ز فلک برتریم وز ملک افزونتریم / زین دو چرا نگذریم منزل ما کبریاست

 

کل چه بود که کل توی ناطق امر قل توی / گر دگری نداندت چون تو منی بدانمت

 

در بیشتر نسخه ها نوشته شده "گل" ولی بنظر بنده کل بیشتر معنی میدهد.  "کل" و "ناطق امر قل کسی که آیات قران را نازل کرده" منظور خداوند است. اگر هیچ کس نداند چون تو من هستی میدانم.

 

جان و روان من توی فاتحه خوان من توی / فاتحه شو تو یک سری تا که به دل بخوانمت

 

سوره فاتحه را مسلمانان  در مواقع مختلف برای آرامش روح میخوانند حالا فاتحه را من (پیامبر) برای تو میخوانم.

 

صید منی شکار من گرچه ز دام جَسته‌ای / جانب دام بازرو ور نروی برانمت

شیر بگفت مر مرا نادره آهوی برو / در پی من چه میدوی تیز که بردرانمت

 

آمده ام که تو را شکار کنم هر چند تو از دام من فرار میکنی ولی با امتحانات و مشکلاتی که در زندگی تو ایجاد میشود تو را به طرف خود خواهم کشید.

 

زخم پذیر و پیش رو چون سپر شجاعتی / گوش به غیر زه مده تا چو کمان خَمانمت

 

وقتی تیر از کمان پرتاب میشود صدایی که از زه کمان بلند میشود خبر از پرتاب تیر میدهد یعنی کار انجام گرفته. چون شجاع هستی با هوا هوس بجنگ در این جنگ از زخمی شدن نترس و به هدف خودت تمرکز کن.

 

از حد خاک تا بشر چند هزار منزلست / شهر به شهر بردمت بر سر ره نمانمت

 

 از وقتی که تو خاک بودی به بشر کامل تبدیل شدی هزاران پیامبر برای راهنمای تو فرستادم و  از یک دین به دین دیگر فرستادم هیچ وقت تو را بی راه نما نخواهم گذاشت.

 در تورات خداوند به حضرت ابراهیم قول داده که هیچ وقت بشر را تنها نگذارد و همیشه برای راهنمای بشر پیامبرانی مبعوث نماید.

 

هیچ مگو و کف مکن سر مگشای دیگ را / نیک بجوش و صبر کن زانک همی‌ پزانمت

 

 شکوه و شکایت نکن صبر داشته باش تا پخته شوی

 

نی که تو شیرزاده‌ای در تن آهوی نهان / من ز حجاب آهوی یک رهه بگذرانمت

 

 روح تو عظیم است ولی در جسم تو پنهان شده و من این حجاب را از روح تو بر خواهم داشت

 

 

گوی منی و میدوی در چوگان حکم من / در پی تو همی ‌دوم گرچه که می‌دوانمت

 

 توی گوی چوگان منی و به فرمان من میدوی ولی من هم به دنبال تو میدوم و مواظب تو هستم

 

عباس جنت در ‫۱ ماه قبل، یکشنبه ۲۰ خرداد ۱۴۰۳، ساعت ۱۹:۴۰ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۱۳:

وامق و عذرا نقل از ویکی پدیا دانش نامه آزاد :

عذرا، دختر پادشاهِ جزیره‌یِ شامس (Samos)  در معبد شهر، به جوان زیبارویی به نام وامق برمی‌خورد که از ترس نامادری خود به شامس گریخته‌است. به وساطت عذرا، وامق میهمان دربار ملک می‌شود؛ از او در بزمی پرسش‌ها می‌شود و توانایی‌های او را می‌سنجند. این دو دلباختهٔ هم می‌شوند. شبی از شدت عشق، وامق به نزدیکی سرای عذرا می‌رود، اما تنها آستان در را می‌بوسد و بر می‌گردد. آموزگار عذرا این خبر را به پادشاه می‌دهد و او برمی‌آشوبد میان این دو فراق می‌افتد. دشمنان به تاخت و تاز به شهر می‌پردازند، پادشاه کشته می‌شود و عذرا اسیر. عاقبت بازرگانی که حال عذرا را در می‌یابد، به او قول می‌دهد که او را به وصال وامق برساند. دیدار نخستینِ عذرا و وامق در معبد را عنصری اینگونه می‌سراید:

نگه کرد بدان روی وامق درنگ                              کزو خیره شد آن بت آرای گنگ

سر و زلف مشکین او چون گره                               فکنده بگل کرده بر بر زره

همی کرد عذرا به وامق نگاه                   یکی شاه دید از در و گاه

دل هر دو برنا برآمد بجوش                     تو گفتی تهی ماند جانشان ز هوش

ز دیدار خیزد همه رستخیز                بر آید بمغز آتش مهر تیز

وامق و عذرا  نقل از ویکی پدیا دانش نامه آزاد 

 

عباس جنت در ‫۳ ماه قبل، یکشنبه ۲۶ فروردین ۱۴۰۳، ساعت ۰۶:۴۸ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » ترجیعات » هجدهم:

در اینجا مولانا دعوت نامه ای برای دیدار آن جهان میگیرد

نامه رسید زان جهان بهر مراجعت برم / عزم رجوع می‌کنم، رخت به چرخ می‌برم

این سفر بسیار کوتاه است بمجرد ورود حکم برگشت میگیرد

گفت که: « ارجعی » شنو، باز به شهر خویش رو / گفتم:  تا بیامدم، دلشده و مسافرم

خاطره این سفر از دلش بیرون نمیرود در این سفراول به زیارت نوح ابراهیم موسی عیسی و حضرت محمد میرود وبا آنها گفتگو میکند.

آن چمن و شکرستان، هیچ نرفت از دلم / من بدرونه واصلم، من به حظیره حاظرم

چون به سباغ طیر تو اوج هوا مخوف شد / بسته شدست راه من، زانک به تن کبوترم

گفت:  ازین تو غم مخور، ایمن و شادمان بپر / زانک رفیق امن شد جان کبوتر حرم

هرکه برات حفظ ما دارد در زه قبا / در بر و بحر اگر رود باشد راد و محترم

نوح میان دشمنان بود هزار سال خوش / عصمت ماش بد به کف غالب بود لاجرم

چند هزار همچو او بندهٔ خاص پاک خو / هردم می‌رسیدشان بار و خفیر از درم »

گفت کلیم: « زاب من غم نخورم که من درم» / گفت:  خلیل ز آتشش غم نخورم که من زرم 

گفت:  مسیح مرده را زنده کنم به نام او / اکمه را بصر دهم، جانب طب به ننگرم 

گفت محمد امین :  من به اشارت مبین / بر قمر فلک زنم، کز قمران من اقمرم 

در اینجا به زیارت خداوند میرود

صورت را برون کنم پیش شهنشهی روم / کز تف او منورم، وز کف او مصورم

چون بروم برادرا هیچ مگو که نیست شد / در صف روح حاضرم، گر بر تو مسترم

نام خوشم درین جهان باشد چون صبا وزان / بوی خوشش عبرفشان زانک به جان معنبرم

ساکن گلشن و چمن پیش خوشان همچو من / وارهم از چه و رسن زانک برون چنبرم

اینجا هم برای اینکه مستمع برداشت بد نکند خاموشی اختیار میکند بجای آن " ترجیع" میگوید. ترجیع گفتن "انا ﷲ و انا الیه راجعون " است

بس کن و بحث این سخن در ترجیع بازگو / گرچه به پیش مستمع دارد هر سخن دورو

 

عباس جنت در ‫۳ ماه قبل، شنبه ۱۸ فروردین ۱۴۰۳، ساعت ۰۵:۰۵ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۸۷۶:


بر قاعده مجنون سرفتنه غوغا شو
کاین عشق همی‌گوید کز عقل تبرا کن
در عشق چون  مجنون عقل را باید کنار گذشت

هم آتش سوزان شو هم پخته و بریان شو
هم مست شو و هم می بی‌هر دو تو گیرا کن
هم آتش سوزنده باش هم پخته و فهمیده باش بدون مستی و شراب عاشق باش

هم سر شو و محرم شو هم دم زن و همدم شو
هم ما شو و ما را شو هم بندگی ما کن
هم مثل من باش هم محرم من باش هم هم صحبت من باش هم من باش و هم بنده من باش

تا ره نبرد ترسا دزدیده به دیر تو
گه عاشق زناری گه قصد چلیپا کن
ترسا بمعنی‌ مسیحی زنار تنابی است مسیحیان به کمر میبندند و چلیپا هم صلیب است
دانا شده‌ای لیکن از دانش هستانه
بی دیده هستانه رو دیده تو بینا کن
دانا شدی ولی‌ در دنیای مادیات در علم روحانی‌ دانا شو

 

عباس جنت در ‫۳ ماه قبل، شنبه ۱۸ فروردین ۱۴۰۳، ساعت ۰۴:۰۳ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۸۷۶:


بی جا شو در وحدت در عین فنا جا کن
هر سر که دوی دارد در گردن ترسا کن
از دنیا دل بکن در خدا فنا شو تا به مقام توحید برسی. هر سری که موحد نباشد (دوی) بهتر است بر گردن مسیحی (ترسا) باشد چون بیشتر مسیحیان به تثلیث اعتقاد دارند.

“تَثلیث یا سه‌گانه‌باوری (به انگلیسی: Trinity) یکی از اعتقادات بنیادینِ بخش اعظمی از مسیحیت است که بر اساس آن خدای یگانه در سه نمود/شخص خدای پدر، خدای پسر ( عیسی مسیح، کلمه خدا، کلمه) و خدای روح‌القدس تجلی و تجسم یافت. این سه، ذات یکسانی داشته ولی از هم متمایز می‌باشند.  “دانشنامه‌ای آزاد

اندر قفس هستی این طوطی قدسی را
زان پیش که برپرد شکرانه شکرخا کن
قبل از اینکه از این دنیا بروی روح خودت (طوطی قدسی) را آماده کن

چون مست ازل گشتی شمشیر ابد بستان
هندوبک هستی را ترکانه تو یغما کن
چون شراب را از دست خداوند گرفتی‌ زندگی جاودانه خواهی‌ داشت ( در قرآن مجید میفرماید که خداوند به مومنین شراب طهور میدهد) با شمشیر عشق سیاهی نفس را به روشنائی تبدیل کن ( “هندوبک” چون هندیها پوستشان تیره است و” ترکانه” ترکان سفید همان زنگی و رومی)

دردی وجودت را صافی کن و پالوده
وان شیشه معنی را پرصافی صهبا کن
پیمانه ( دردی) وجوت را از آلودگی پاک کن و پر از شراب طهور ( صافی صهبا) کن
تا مار زمین باشی کی ماهی دین باشی
ما را چو شدی ماهی پس حمله به دریا کن
مار چون با تمام بدنش در زمین میخزد اشاره به تعلقات دنیوی و ماهی‌ دین روحانیت است. تا وقتی‌ از این دنیا دل نکنی نمیتوانی به روحانیت برسی.

اندر حیوان بنگر سر سوی زمین دارد
گر آدمیی آخر سر جانب بالا کن
به حیوانات نگاه کن سرشان به زمین است میچرند. اگر انسانی به بالا سوی خدا نگاه کن دعا و شکر بگو
            
در مدرسه آدم با حق چو شدی محرم
بر صدر ملک بنشین تدریس ز اسما کن
انسان‌ها وقتی‌ با حق محرم شدند بر صدر خواهند نشست و تدریس اسمهای خداوند میکنند.

چون سلطنت الا خواهی بر لالا شو
جاروب ز لا بستان فراشی اشیاء کن
مثل آیه مبارکه لا الاه علی الله لا که حرف نفی هست قبل از الله قرار گرفته تو هم برای رسیدن به حق باید اول لا  (فانی) بشی باید جاروب از لا بگیری و تعلقات دنیا را جاروب کنی‌ ‌ 

گر عزم سفر داری بر مرکب معنی رو
ور زانک کنی مسکن بر طارم خضرا کن
طارم به معنی‌ گنبد سقف و خضرا پیغمبری بود که از چشمه آب حیات نوشیده بود مرکب هم وسیله نقلیه. اگر میخواهی به بهشت بروی از مرکب معنی‌ استفاده کن.

می باش چو مستسقی کو را نبود سیری
هر چند شوی عالی تو جهد به اعلا کن
در روحانیت مثل )مستسقی( کسی که همیشه تشنه است باش. هرچه بالا بروی باز هم بالاتر برو

هر روح که سر دارد او روی به در دارد
داری سر این سودا سر در سر سودا کن
هر روحی که سر دارد از معرکه فرار می‌کند در این راه سرت را باید فدا کنی‌

بی سایه نباشد تن سایه نبود روشن
برپر تو سوی روزن پرواز تو تنها کن
تن همیشه سایه دارد و سایه هم تاریک است بدون تن از این روزن پررواز کن

 

عباس جنت در ‫۳ ماه قبل، سه‌شنبه ۱۴ فروردین ۱۴۰۳، ساعت ۲۲:۵۶ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۹۰۵:

چو آدم توبه کن وارو به جنت

چه و زندان آدم را رها کن

آدم گناه کرد از بهشت بیرون شد ولی‌ تو توبه کن برگرد به بهشت

وگر بیدار کردت زلف درهم

خیال و خواب درهم را رها کن

اگر عاشق شدی به دنبال مال دنیا نباش

بگیر ای شیرزاده خوی شیران

سگان نامعلم را رها کن

به قدرت خودت اعتماد داشته باش و دنبال تقلید از آخوند‌ها نرو

حریصان را جگرخون بین و گرگین

گر و ناسور محکم را رها کن

بر آن آرد تو را حرص چو آزر

که ابراهیم ادهم را رها کن

از حریصان نباش و حضرت ابراهیم را در این آتش حرص نینداز

خمش زان نوع کوته کن سخن را

که الله گو اعلم را رها کن

در آخر طبق معمول بخودش یاد آوری می‌کند خامش باش و اسرار الهی را زیاد فاش نکن

 

 

عباس جنت در ‫۳ ماه قبل، سه‌شنبه ۱۴ فروردین ۱۴۰۳، ساعت ۰۷:۵۷ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۹۰۵:

در اینجا مولانا از مقام بلند انسان صحبت می‌کند این مقام بقدری بلند است که فرشتگان  باید جلو انسان سجده کنند

نفخت فیه من روحی رسیده‌ست

غم بیش و غم کم را رها کن

اشاره به آیه مبارکه قرآن:

فَإِذَا سَوَّیْتُهُ وَنَفَخْتُ فِیهِ مِنْ رُوحِی فَقَعُوا لَهُ سَاجِدِینَ ﴿۲۹﴾

پس وقتی آن را درست کردم و از روح خود در آن دمیدم پیش او به سجده درافتید (۲۹)

سوره ۱۵: الحجر

برآ بر چرخ چون عیسی مریم

خر عیسی مریم را رها کن

اصل و هدف دین را بگیر و فرع و خرافات را رها کن

 

عباس جنت در ‫۴ ماه قبل، چهارشنبه ۲۳ اسفند ۱۴۰۲، ساعت ۰۴:۳۸ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۳۹۰:

این شعر هبوط و صعود  فروهر‌ها را بیان می‌کند هر انسان یک فروهر است که برای پیکار با اهریمن به قفس بدن آمده

در فرهنگ خسروی ما ( فرهنگ پیش از اسلام) در دیانت زردشت معتقد بودند که انسان در ذات فروهر است که در آسمان هفتم بوده و برای پیروزی بر اهریمن از هفت آسمان گذشته و بزمین آمده و در هر آسمان مقداری از صفات روحانی‌ خود را از دست میدهد تا بقفس تن می‌رسد( از صورت مینوی به حالت مادی). وظیفه او مبارزه با اهریمن با شکستن قفس و باز گشت بسوی آسمان هفتم. این را در اصطلاح فلسفی هبوط مینامند که به انگلیسی‌

 (subsidence =the gradual caving in or sinking of an area of land.) میشود

در بُندهشن آمده است، "اهورامزدا پیش از آن که فروهرها از صورت مینوی به حالت مادی درآیند، با آن‌ها مشورت نمود و آن‌ها را آزاد گذاشت، که جاویدان در عالم مینوی بمانند یا به صورت جسمانی درآمده و با سپاه اهریمن بستیزند، فروهرها پذیرفتند، که در جهان مادی بستیزند چون می‌دانستند، که دیوها را شکست خواهند داد و بدی از جهان نابود خواهد گشت."

بُنْدَهِشْن یا بُنْدَهِش نام کتابی است به پهلوی که تدوین نهایی آن در سدهٔ سوم هجری قمری انجام شده‌است ولی اصل آن در اواخر دورهٔ ساسانی تألیف شده‌بود.  بندهشن به معنی «آفرینش آغازین» یا «آفرینش بنیادین» است.

مینوی  =غیر مادی، بهشتی مطابق آموزه "فروهرها", همه هستی از دو بخش "مینو" و "گیتی" برهم آمده‌است.

 

عباس جنت در ‫۵ ماه قبل، جمعه ۴ اسفند ۱۴۰۲، ساعت ۲۰:۱۱ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۶۱:

"چو فرستاد عنایت به زمین مشعله‌ها را"

منظور از مشعله‌ها پیامبران الهی است که هروقت آمدند مردم زمان  بشدت منکر آنها شدند آنها را به آتش انداختند به صلیب کشیدند آواره کردند.

"تو چرا منکر نوری مگر از اصل تو کوری

وگر از اصل تو دوری چه از این مشعله‌ها را"

به فرموده قرآن مجید

وَهَمَّتْ کُلُّ أُمَّةٍ بِرَسُولِهِمْ لِیَأْخُذُوهُ وَجَادَلُوا بِالْبَاطِلِ لِیُدْحِضُوا بِهِ الْحَقَّ فَأَخَذْتُهُمْ فَکَیْفَ کَانَ عِقَابِ ﴿۵﴾ و هر امتی آهنگ فرستاده خود را کردند تا او را بگیرند و به [وسیله] باطل جدال نمودند تا حقیقت را با آن پایمال کنند پس آنان را فرو گرفتم آیا چگونه بود کیفر من (۵)

پرده‌هایی‌ که مانع دیدار تو میشود را پاره کن

"که بدر پرده تن را و ببین مشعله‌ها را"

 

 

عباس جنت در ‫۶ ماه قبل، شنبه ۱۶ دی ۱۴۰۲، ساعت ۰۵:۱۷ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۸۴۹:

جندرخانه لغت‌نامه دهخدا جندرخانه . [ ج َ دَ ن َ / ن ِ ] (اِ مرکب ) صندوقخانه . (آنندراج ). رختخانه . خانه ای که در آن رخت گذارند لکن به نون خطاست و صحیح به میم است چنانکه صاحب فرهنگ سامانی تصریح نموده که جمدرخانه و جمدارخانه مخفف جامه دارخانه باشد چه جامه دار کسی باشد که حافظ و دارنده ٔرخوت و اقمشه باشد. (آنندراج ). رجوع به جندر شود.
 

عباس جنت در ‫۷ ماه قبل، دوشنبه ۴ دی ۱۴۰۲، ساعت ۰۰:۱۴ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۷۴:

بنامیزد = بنام ایزد

 

 

عباس جنت در ‫۹ ماه قبل، یکشنبه ۷ آبان ۱۴۰۲، ساعت ۰۰:۱۷ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۱۳:

طوق کرمنا اشاره به این آیه مبارک قرآن است

 وَلَقَدْ کَرَّمْنَا بَنِی آدَمَ وَحَمَلْنَاهُمْ فِی الْبَرِّ وَالْبَحْرِ وَرَزَقْنَاهُمْ مِنَ الطَّیِّبَاتِ وَفَضَّلْنَاهُمْ عَلَی کَثِیرٍ مِمَّنْ خَلَقْنَا تَفْضِیلًا ﴿۷۰  سوره ۱۷: الإسراء

چیزی که انسان را از سایر مخلوقات برتری میدهد عشق است که حتی ملأکه هم ندارند چنانچه حافظ میگوید

در ازل پرتوِ حُسنت ز تجلی دَم زد

عشق پیدا شد و آتش به همه عالم زد

جلوه‌ای کرد رُخَت دید مَلَک عشق نداشت

عینِ آتش شد از این غیرت و بر آدم زد

عقل می‌خواست کز آن شعله چراغ افروزد

برق غیرت بدرخشید و جهان برهم زد

مدعی خواست که آید به تماشاگَهِ راز

دست غیب آمد و بر سینهٔ نامحرم زد

ملایک چون در حد کمال هستند  احتیاج به عشق ندارند ولی‌ عشق در انسان اکتسابی است یعنی‌ باید خودش پیدا کند تا بمقامات روحانی‌ برسد. عشق در حیوانات نباتات و طبیعت هم وجود دارد در سطح محدود برای حفظ بقا مانند عشق مادر و فرزند در حیوانات و این عشق ذاتی است.

مقام انسان بالا تر از فرشتگان است مولانا میفرماید:

 

هر نفس آواز عشق می‌رسد از چپ و راست

ما به فلک می‌رویم عزم تماشا که راست

ما به فلک بوده‌ایم یار ملک بوده‌ایم

باز همان جا رویم جمله که آن شهر ماست

خود ز فلک برتریم وز ملک افزونتریم

زین دو چرا نگذریم منزل ما کبریاست

گوهر پاک از کجا عالم خاک از کجا

بر چه فرود آمدیت بار کنید این چه جاست

 

عباس جنت در ‫۹ ماه قبل، دوشنبه ۱۰ مهر ۱۴۰۲، ساعت ۰۳:۳۵ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۸۵۵:

مولانا توسط شمس با یک حقیقت روحانی‌ اشنا شده بود  که زنگی او را دگرگون کرده بود

چه دانستم که این سودا مرا زین سان کند مجنون

دلم را دوزخی سازد دو چشمم را کند جیحون

و جرات کفتن آن را هم نداشت

چه دانم‌های بسیار است لیکن من نمی‌دانم

که خوردم از دهان بندی در آن دریا کفی افیون

باقیش بفرما تو ای خسرو دریاخو

بستم چو صدف من لب یعنی که گهر دارم

 در این شعر این احساس را بیان می‌کند

مولانا و تخلص خمُش، خامُش و خاموش و خمش‌کن

به نوشتهٔ محمدرضا شفیعی کدکنی:" در دیوان شمس تبریزی بعضی غزل‌ها فاقد تخلص است و بعضی خمُش، خامُش و خاموش و خمش‌کن در پایان غزل دارد که تخلص مولوی است. در حدود صد غزل یا کمتر با تخلص به نام حسام‌الدین چلبی و نیز صلاح‌الدین زرکوب دارد، و بقیهٔ غزل‌ها به نام شمس و شمس تبریز و شمس‌الحق تبریز است ."

مولانا پس از تعمق در دریای کلمات الهی به رموز و اسراری آشنا شد که قادر نبود آنها را بیان کند و مردم زمانش آمادگی شنیدن این اسرار را نداشتند و گوش شنوایی نبود

بس کن و خاموش مشو صدزبان / چونک یکی گوش نیاورده‌اند

اجازه هم نداشت که فاش گوید

خاموش که سرمستم بربست کسی دستم / اندیشه پریشان شد تا باد چنین بادا

 فرمان کنم چو گفت خمش من خمش کنم / خود شرح این بگوید یک روز آن امیر

  خمش باش خمش باش در این مجمع اوباش / مگو فاش مگو فاش ز مولی و ز مولا

خاموش میماند میترسد زبانش آتش به هستی زند

در بیشه مزن آتش و خاموش کن ای دل / درکش تو زبان را که زبان تو زبانه‌ست

 سخن های بسیاری دارد ولی نمیتواند فاش گوید

سخن‌ها دارم از تو با تو بسیار / ولی خاموشیم پند عظیمست

هر آن کز بیم تو خاموش باشد / اگر چه خر خردمند عظیمست

خمش کن همچو عشق ای زاده عشق / اگر چه گفت فرزند عظیمست

رکاب شمس تبریزی گرفتم / که زین شمس زرکند عظیمست

زرکند =  چیزی که در آن پاره هایی از طلا به کار رفته باشد

اسراری که میداند اسرار پوشیده است برای مردم زمانش نیست وسبب رمیدن آنها میشود

دم نزدم زان که دم من سکست / نوبت خاموشی و ستاریست

خامش کن که تا بگوید حبیب / آن سخنان کز همه متواریست

 سک = میله‌ای نوک‌تیز برای راندن چهارپایان؛ سیخونک  متواری =  پنهان‌شده؛ پنهان؛ پوشیده

اگر گفته شود دشمن پیدا خواهد کرد مانند ابو لهب عموی پیغمبر اکرم که با او بدشمنی بر خواست

خاموش کن و هر جا اسرار مکن پیدا / در جمع سبک روحان هم بولهبی باشد

 بی حرف سخن میگوید

خاموش اگر توانی بی‌حرف گو معانی / تا بر بساط گفتن حاکم ضمیر باشد

زین واقعه مدهوشم باهوشم و بی‌هوشم / هم ناطق و خاموشم هم لوح خموشانم

همینطور

خمش کردم زبان بستم ولیکن / منم گویای بی‌گفتار امشب

در جایی دیگر هیچ کس را محرم راز نمی بیند:

من خمش کردم به ظاهر لیک دانی کز درون / گفت خون آلود دارم در دل خون خوار خود

درنگر در حال خاموشی به رویم نیک نیک / تا ببینی بر رخ من صد هزار آثار خود

این غزل کوتاه کردم باقی این در دل است / گویم ار مستم کنی از نرگس خمار خود

ای خموش از گفت خویش و ای جدا از جفت خویش / چون چنین حیران شدی از عقل زیرکسار خود

ای خمش چونی از این اندیشه‌های آتشین / می‌رسد اندیشه‌ها با لشکر جرار خود

وقت تنهایی خمش باشند و با مردم بگفت / کس نگوید راز دل را با در و دیوار خود

تو مگر مردم نمی‌یابی که خامش کرده‌ای / هیچ کس را می‌نبینی محرم گفتار خود

تو مگر از عالم پاکی نیامیزی به طبع / با سگان طبع کآلودند از مردار خود

 ویا

 خاموش و نام باده مگو پیش مرد خام / چون خاطرش به باده بدنام می‌رود

یگی از این رموز اسم اعظم خدا است در احادیث اسلامی است کت هر کس اسم اعظم خداوند را پیدا کند به مقامات بالای علمی خواهد رسید.

کان فسون و اسم اعظم را که من / بر کر و بر کور خواندم شد حسن

بر که سنگین بخواندم شد شکاف / خرقه را بدرید بر خود تا بناف

برتن مرده بخواندم گشت حی / بر سر لاشی بخواندم گشت شی

شیخ بهایی هم اسم اعظمرا کشف کرده بود میگوید:
موسی از پرتوی این اسم.به طور /  یافت گفتار تجلی با نور .
عیسی این اسم چو خواند بر اموات  /  یافت از اثر اسم.حیات .
هر چه از عالم از این اسم بپاست /  زان که این اسم کنوز اسماست.
وه چه اسمی است که بسیار کسی / نیستش بر سر ان دسترسی .

 در احادیس هست که اسم اعظم خدا در دعای سحر حضرت علی (ع) گفته شده این دعا با این عبارت شروع میشود:

"اَللّهُمَّ اِنّی اَسْئَلُکَ مِنْ بَهاَّئِک بِاَبْهاهُ وَکُلُّ بَهاَّئِکَ بَهِیُّ اَللّهُمَّ اِنّی اَسْئَلُکَ بِبَهاَّئِکَ کُلِّهِ"

ما بها و خونبها را یافتیم / جانب جان باختن بشتافتیم

و او را شناخته بود ولی مولانا از ترس جان جرئت گفتن نام و نشان او را ندارد

 " چون زهره ندارم که بگویم که فلانی"

گر نام نگوییم و نشان نیز نگوییم / زین باده شکافیده شود شیشه جانی

خاموش کن آخر دمی دستور بودی گفتمی / سری که نفکندست کس در گوش اخوان صفا

 کالیوه  =حیران و سرگردان

نفخه = دم؛ نفس  نفخهٴ صور: بادی که اسرافیل در روز رستاخیز در صور یعنی شیپور خود می‌دمد و مردگان زنده می‌شوند (کلام الهی در وقت ظهور)

 یا در جایی دیگر میفرماید:

ساقی تو شراب لامکان را / آن نام و نشان بی‌نشان را

بفزا که فزایش روانی / سرمست و روانه کن روان را

یک بار دگر بیا درآموز / ساقی گشتن تو ساقیان را

چون چشمه بجوش از دل سنگ / بشکن تو سبوی جسم و جان را

بستم سر سفره زمین را / بگشا سر خم آسمان را

تا مسجد و بتکده نماند / تا نشناسیم این و آن را

خاموش که آن جهان خاموش / در بانگ درآرد این جهان را

ویا

بیا ای عید اکبر شمس تبریز / به دست این و آن مگذار ما را

چو خاموشانه عشقت قوی شد / سخن کوتاه شد این بار ما را

 خاموش کن و بی‌لب خوش طال بقا می‌زن / می‌ترس که چشم بد بر طال بقا کوبد

طال بقا = جمله ٔ دعائی  یعنی زندگانی او دراز باد یا جاودان باد

خاموش که گفتار تو ماننده نیلست / بر قبط چو خون آمد و بر سبط معین شد

خاموش که گفتار تو انجیر رسیدست / اما نه همه مرغ هوا درخور تین شد

تین = انجیر

خاموش کن امروز که این روز سخن نیست / زحمت مده آن ساقی اصحاب درآمد

خاموش که مشکلات جان را / جز دست خدای برندارد

چون لب خموش باشد دل صدزبان شود / خاموش چند چند بخواهیش آزمود

 بس کن و خاموش مشو صدزبان / چونک یکی گوش نیاورده‌اند

می‌زنم من نعره‌ها در خامشی / آمدم خاموش گویان ای پسر

 ما نعره به شب زنیم و خاموش / تا درنرود درون هر گوش

تا بو نبرد دماغ هر خام / بر دیگ وفا نهیم سرپوش

 خاموش باش و در خمشی گم شو از وجود / کان عشق راست کشتن عشاق دین و کیش

 اشارت می‌کند جانم که خامش که مرنجانم / خموشم بنده فرمانم رها کردم بیان اینک

 تو مشک آب حیوانی ولی رشکت دهان بندد / دهان خاموش و جان نالان ز عشق بی‌امان اینک

 خاموش کز این عشق و از این علم لدنیش / از مدرسه و کاغذ و تکرار رهیدیم

خاموش کز این کان و از این گنج الهی / از مکسبه و کیسه و بازار رهیدیم

 چو ماهی وقت خاموشی خموشیم / به وقت گفت ماه بی‌غباریم

 هله خاموش که سرمست خموش اولیتر / من فغان را چه کنم نی ز لبش مهجورم

شمس تبریز که مشهورتر از خورشید است / من که همسایه شمسم چو قمر مشهورم

 هین قرائت کم کن و خاموش باش / تا بخوانم عین قرآنت کنم

 خاموش باش فتنه درافکنده‌ای به شهر / خاموشیش مجوی که دریاست جان عم

 گر چه دهان پر است ز گفتار لب ببند / خاموش کن که پیش حسودان منکریم

 خاموش باش اگر چه به بشرای احمدی / همچون مسیح ناطق طفل گواره‌ایم

در عشق شمس مفخر تبریز روز و شب / بر چرخ دیوکش چو شهاب و شراره‌ایم

 

 

عباس جنت در ‫۱۰ ماه قبل، شنبه ۸ مهر ۱۴۰۲، ساعت ۰۴:۲۰ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۸۵۵:

منظور از افیون در این شعر عشق است و احساس عاشقانه  چنانچه مولانا میفرماید 

نام عاشق بر من و او را ز من خود صبر نیست

عشق معشوقم ز حد عشق من افزون شده

چونک کردم رو به بالا من بدیدم یک مهی

فتنه خورشید گشته آفت گردون شده

ذره‌ها اندر هوا و قطره‌ها در بحرها

در دماغ عاشقانش باده و افیون شده

در جایی دیگر

بر باده و بر افیون عشق تو برفزوده

و از آفتاب و از مه رویت گرو ببرده

همچنین

عشقت می بی‌چون دهد در می همه افیون نهد

مستت نشانی چون دهد آن بی‌نشان را ساعتی

به معنی‌ آرامش هم هست در قدیم  مخلوط شراب و افیون را به عنوان داروی بیهوشی استفاده میکردند

از برای علاج بی‌خبری

درج کن در نبیذ افیون را

مرا آن اصل بیداری دگرباره به خواب اندر

بداد افیون شور و شر ببرد از سر ببرد از سر

 

 

عباس جنت در ‫۱ سال و ۳ ماه قبل، یکشنبه ۲۱ اسفند ۱۴۰۱، ساعت ۰۵:۱۱ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۲۷:

در اینجا مولانا بشارت میدهد به ظهور حضرت مهدی و حضرت مسیح که با هم میایند 

گر جان عاشق دم زند آتش در این عالم زند / وین عالم بی‌اصل را چون ذره‌ها برهم زند

"جان عاشق دم زند" منظور ظهور مظاهر الهی است "عالم بی‌اصل" منظور خرافات و تعصبات جاهلیه در زمان ظهور

عالم همه دریا شود دریا ز هیبت لا شود / آدم نماند و آدمی گر خویش با آدم زند

عضمت ظهور عالم را دگر گون می‌کند اگر تمام عالم دریا شود در مقابل او نیست میشود. آدمی باقی نمیماند مگر دنبال رو حضرت آدم باشد یعنی پیروان مظهر ظهور جدید.

دودی برآید از فلک نی خلق ماند نی ملک /زان دود ناگه آتشی بر گنبد اعظم زند

گنبد اعظم = فلک الافلاک

از آسمان بلای نازل میشود که دامن ریت و پادشاه را می‌گیرد ولی سبب نورانیت جهان میشود

 "یَومَ تَأتیِ السَّماءُ بِدُخانٍ مُبینٍ یَغْشَی النَّاسَ هَذَا عَذَابٌ اَلیِمٌ" سوره دخان، آیه ٠ ١-١١  که مضمون آن این است: روزی که می آید آسمان به دودی آشکار و فرو می گیرد مردم را و این است عذاب الیم

بشکافد آن دم آسمان نی کون ماند نی مکان / شوری درافتد در جهان، وین سور بر ماتم زند

یکی از اسامی خداوند فاطر السما  (شکافنده آسمان) است. منظور از آسمان ادیان الهی است که خداوند در روز مود آسمان دین قدیم را میشکافد و آسمان جدید میگستراند

گه آب را آتش برد گه آب آتش را خورد /گه موج دریای عدم بر اشهب و ادهم زند

اشهب = سپیدی که بسیاهی زند    ادهم=  سیاه

اشاره به وقایع آن روز که موج دریای عدم بر خاکستری و سیاه هر دو زده میشود یعنی فقط عمل پاک قبول خواهد بود

خورشید افتد در کمی از نور جان آدمی /کم پرس از نامحرمان آن جا که محرم کم زند

مریخ بگذارد نری دفتر بسوزد مشتری/مه را نماند، مِهتری، شادّیِ او بر غم زند

افتد عطارد در وحل آتش درافتد در زحل /زهره نماند زهره را تا پرده خرم زند

یکی از علائم روز قیامت (ظهور پیغمبر جدید) خورشید تاریک میشود ماه و ستارگان که از خورشید نور میگیرند )علمای دین گذشته( به زمین میریزند

انجیل متی فصل ۲۴ آیه ۲۹  میفرماید

  و فوراً بعد از مصیبت آن ایّام، آفتاب تاریک گردد و ماه نور خود را ندهد و ستارگان از آسمان فرو ریزند و قوّتهای افلاک متزلزل گردد.

و در قرآن مجید

فَإِذَا النُّجُومُ طُمِسَتْ )سوره ۷۷: المرسلات( پس وقتی که ستارگان محو شوند

نی قوس ماند نی قزح نی باده ماند نی قدح /نی عیش ماند نی فرح نی زخم بر مرهم زند

نی آب نقاشی کند نی باد فراشی کند /نی باغ خوش باشی کند نی ابر نیسان نم زند

نی درد ماند نی دوا نی خصم ماند نی گوا /نی نای ماند نی نوا نی چنگ زیر و بم زند

بالا‌ها و مشکلات آن زمان

اسباب در باقی شود ساقی به خود ساقی شود /جان ربی الاعلی گود دل ربی الاعلم زند

بعد از این مشکلات دو ظهور واقع میشود اول  باب (در) که به پیغمبر دیگری مثل خودش بشارت میدهد (ساقی به خود ساقی شود) اسم اولی "ربّ علی" و دیگری "ربّ علم"

برجه که نقاش ازل بار دوم شد در عمل/  تا نقش‌های بی‌بدل بر کسوه معلم زند

حق آتشی افروخته تا هر چه ناحق سوخته /آتش بسوزد قلب را بر قلب آن عالم زند

خورشید حق دل شرق او شرقی که هر دم برق او /بر پوره ادهم جهد بر عیسی مریم زند

مولانا در اینجا به دو ظهور بشارت میدهد قائم موعود (پوره ادهم) پوره به معنای نواده یا فرزند ادهم به معنای سیاه پرچم حضرت محمد سیاه بود برای همین کسانی که سید هستند از عمامه یا کلاه سیاه استفاده میکنند. پوره ادهم منظور نواده حضرت محمد و بعد از قائم حضرت مسیح ظاهر میشود .در فرهنگ دهخدا یکی از معانی شرق  کنایه از لیاقت و کفایت و حسن اداره و کاربری است

 

عباس جنت در ‫۱ سال و ۴ ماه قبل، شنبه ۲۲ بهمن ۱۴۰۱، ساعت ۰۵:۲۳ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۷۲۹:

تفسیر غزل شماره ۱۷۲۹ مولانا

در این غزل مولانا اثر تربیت پیمبران الهی برای رسیدن مقام والای انسان را نشان میدهد

اگر چه شرط نهادیم و امتحان کردیم/ز شرط‌ها بگذشتیم و رایگان کردیم

پیروان ادیان گذشته برای ایمانشان مجبور به اطاعت شرایط سختی‌ بودند مثل خواندن نماز و دعا بکرات و روزه‌های سخت اعتکاف در معابد و گذشتن از تمام لذات دنیوی. ولی‌ بسیاری از این شروط برداشته شد .

اگر چه یک طرف از آسمان زمینی شد/نه پاره پاره زمین را هم آسمان کردیم

گر چه روح  از آسمان به کالبد انسان دمیده شد ولی‌ انسان بخاطر این روح آسمانی میشود

 اگر چه بام بلندست آسمان مگریز/چه غم خوری ز بلندی چو نردبان کردیم

اگر چه رسیدن به آسمان سخت بنظر میاید ولی‌  با دو قدم طی‌ میشود

پرت دهیم که چون تیر بر فلک بپری/اگر ز غم تن بیچاره را کمان کردیم

پر خرد و دنایی است

اگر چه جان مدد جسم شد کثیفی یافت/لطافتش بنمودیم و باز جان کردیم

روح جسم را از الودگی پاک مینماید

اگر تو دیوی ما دیو را فرشته کنیم/وگر تو گرگی ما گرگ را شبان کردیم

مظاهر ظهور الهی با تعالیمشان دیو را فرشته و گرگ را شبان میکنند

تو ماهیی که به بحر عسل بخواهی تاخت/هزار بارت از آن شهد در دهان کردیم

تعالیم شیرین چون عسل الهی در طول هزاران سال برای راهنمایی بشر نازل شده

اگر چه مرغ ضعیفی بجوی شاخ بلند/بر این درخت سعادت که آشیان کردیم

نظر به ضعف خود مکن به بلندی مقامت نظر کن

بگیر ملک دو عالم که مالک الملکیم/بیا به بزم که شمشیر در میان کردیم

یکی‌ از اسما پروردگار مالک الملک است و چون خداوند انسان را به صورت و مثال خودش آفریده پس انسان هم میتواند مالک الملک باشد و هر چه که در این دنیا و آن دنیا است برای ما آفریده شده

گر آب روح مکدر شد اندر این گرداب/ز سیل‌ها و مددهاش خوش عنان کردیم

امتحانات، مشکلات این دنیا همراه با فضل خدا سبب شفافیت و پاکی روح میشوند

چرا شکفته نباشی چو برگ می لرزی/چه ناامیدی از ما که را زیان کردیم

از فضل پروردگار ناامید مشو

بسا دلی که چو برگ درخت می لرزید/به آخرش بگزیدیم و باغبان کردیم

چه بسا افرا ضعف که قدرت خداوند آنها را مربیان بشر کرد

الست گفتیم از غیب و تو بلی گفتی/چه شد بلی تو چون غیب را عیان کردیم

اشاره به آیه مبارک "الست بربکم" قرآن مجید است که خداوند پرسید من پروردگار تو هستم جواب شنید بلی

حال میپرسد اگر بلی گفتی‌ چرا به گناه آلوده شدی

پنیر صدق بگیر و به باغ روح بیا/که ما بلی تو را باغ و بوستان کردیم

راه صدق و راستی‌ پیشه کن که بخاطر بلی تو بهشت را بتو میدهم

خیلی‌‌ها معتقدند که "پذیر صدق"  درست است نه "پنیر صدق" چون بیشتر در اینجا معنی‌ میدهد

خموش باش که تا سر به سر زبان گردی/زبان نبود زبان تو ما زبان کردیم

سکوت کن تا من بتو زبان معنوی بدم زبان مادی زبان نیست من بتو زبان معنوی دادم و هرچه میگویی از من داری

 

عباس جنت در ‫۱ سال و ۵ ماه قبل، دوشنبه ۱۹ دی ۱۴۰۱، ساعت ۰۶:۵۳ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۶۵:

در این غزال مولانا از عشق به خداوند که عشق حقیقی‌ است صحبت می‌کند. از اینکه خدا را دارد احساس قدرت می‌کند

پر به ملک برزنم چون پر و بالم از اوست
سر به فلک برزنم چون سر و دستارم اوست
جان و دلم ساکنست زانک دل و جانم اوست
قافله‌ام ایمنست قافله سالارم اوست

در هشتصد سال گذشته هزاران هزار مرید و پیرو داشته . او محبوبیت خودش را بخاطر عشق خودش به خداوند میداند

خانه جسمم چرا سجده گه خلق شد
زانک به روز و به شب بر در و دیوارم اوست

در آخر غزل هم مثل همیشه به خودش یاد آوری می‌کند که بیشتر از فهم مردمان رموز روحانی‌ را فاش نکند خداوند به او میگوید نگو او جواب میدهد که خیلی‌ چیز‌ها از او دارد که بگوید

گفت خمش چند چند لاف تو و گفت تو
من چه کنم ای عزیز گفتن بسیارم اوست

 

 

۱
۲