گنجور

حاشیه‌گذاری‌های همایون

همایون

تاریخ پیوستن: ۲۶م دی ۱۴۰۰

آمار مشارکت‌ها:

حاشیه‌ها:

۷۴۹


همایون در ‫۷ سال و ۵ ماه قبل، پنجشنبه ۱۲ بهمن ۱۳۹۶، ساعت ۲۳:۵۳ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۳۶:

ازغزل‌های پیش از شمس، گفتم گفتا و اطمینان از پرسش و پاسخی با معشوق و استناد به آن و در میا‌‌ن نهادن با شنونده، آن چه که خود به آن نرسیده بلکه از دیگران آموخته و دیگر عرفا نیز نظیر این را می‌‌گویند، و در پایان که نکته‌ای تازه می‌‌خواهد بگوید غزل را پایان می‌‌دهد زیرا هنوز نو شدن را نیاموخته است و به کرامت واقعی‌ پی‌ نبرده است که در ذات هر چیزی در هستی‌ هست و در انسان هر روز می‌‌تواند نو شود

همایون در ‫۷ سال و ۵ ماه قبل، پنجشنبه ۱۲ بهمن ۱۳۹۶، ساعت ۲۲:۲۶ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۴۷۶:

از غزل‌های پیش از ملاقات شمس که به شرح چله نشینی خود می‌‌پردازد
و حالات و بینش جلال دین را نشان می‌‌دهد

همایون در ‫۷ سال و ۵ ماه قبل، پنجشنبه ۱۲ بهمن ۱۳۹۶، ساعت ۰۳:۲۶ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۴۷۹:

این غزل اوج عشق و شناخت و ژرف اندیشی‌ جلال دین است در مرتبه رازورزی که همچون سخنی است شطح گونه و لب ریخته، لب ریز از حضور در بی‌ زمانی و بی‌ مکانی و خارج از هست و نیست و در میان کوره دل‌، در نقطه‌ای بی‌ عرض و طول از جنس روح، گوئی همه چیز را که با او در ارتباط است در آنجا دیدنی می‌‌یابد و با این غزل ما را به جایی‌ می‌‌برد که از عهده هیچ دانش و شگردی بر نمی اید، فرخنده و شکوه مند باد نوشیدن نور فقر از جام شمس دین به دست جلال دین در میکده سیمبران و سمندران

همایون در ‫۷ سال و ۵ ماه قبل، پنجشنبه ۱۲ بهمن ۱۳۹۶، ساعت ۰۲:۲۱ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۴۸۰:

غزلی برای دل‌
دل‌ واژه مرکزی و محوری در عرفان و رازورزی است و می‌‌توان گفت‌ که دل‌ راز هر هستی‌ است که پیدا می‌‌شود
هر چیزی در هستی‌ دل‌ دارد، خود هستی‌ دل‌ نیستی‌ است، دل‌ ویژگی‌ هر چیزی و پدیده‌ای است و از درون آن می‌‌اید، مانند طلایی که از دل‌ معدن بیرون می‌‌آید
ویژگی‌‌ها با هم ارتباط پیدا می‌‌کنند مثلا اکسیژن دارای یک ویژگی‌ و هیدروژن نیز دارای یک ویژگی‌ است که این دو ویژگی‌ می‌‌توانند با هم بیامیزند که از جنس عشق می‌‌شوند یا به عبارتی آمیزش دو ویژگی‌ یا دو دل‌ عشق نام دارد، برای همین است که جلال دین عقیده دارد که از دل‌ به دل‌ راهی‌ و روزنی است و از هر ارتباطی‌ و آمیختنی کاری خاص بر می‌‌آید و پدیده‌ای نوین پیدا می‌‌گردد به این خاطر هستی‌ پیوسته در حال زایش و پیدایش است. انسان نیز دارای دل‌ است که ویژگی‌ او را می‌‌رساند این ویژگی‌ همانا توانائی اوست در آمیختن با تمامی هستی‌ و این موجب پیچیدگی‌ بسیار عظیم و حیرت آور است به ویژه آنکه هستی‌ همواره در حال نو شدن است و از نیستی‌ سر چشمه می‌‌گیرد، هیچ حیوان دیگری این ویژگی‌ انسان را ندارد، و این ویژگی‌ همان عشق است که فرمان روا است بر همه از جمله انسان
به این دلیل است که دل‌ انسان آیینه شکوه هستی‌ است و به استقبال دانائی می‌‌رود و از آنچه تا کنون به دست آورده است به آسانی می‌‌گذرد زیرا می‌‌داند که حقیقتی نو همواره به انتظار اوست که از نیستی‌ می‌‌آید و از عدم
انسان عارف یا رازورز مانند کسی‌ است که همواره از آنجایی که هست راهی‌ به بیرون می‌‌یابد و نمی خواهد مانند کسانی باشد که به وضع موجود خو می‌‌گیرند و یا مانند شعبده بازان که از روی مهارت به کار‌هایی‌ دست می‌‌زنند که با عادت‌های دیگران عجیب می‌‌نماید ولی در حقیقت بجز نیرنگ چیز نویی در آن نیست

همایون در ‫۷ سال و ۵ ماه قبل، چهارشنبه ۱۱ بهمن ۱۳۹۶، ساعت ۰۲:۲۴ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۵۶۲:

انسان اصل دانائی است و دانایی ویژه انسان است یک اصل هم ویژه هستی‌ است و آن اینست که هرگز چیزی را دو بار نمی آفریند و هر چه از آن هستی‌ است یگانه است، دانایی خصوصیتی است که انسان را همکار هستی‌ می‌‌سازد زیرا دانائی انسان همانا پی‌ بردن به شیوه کار هستی‌ است، پس دانائی با نویی و نو شدن در هستی‌ یکسان است، این فرهنگ جلال دینی است که از نویی بسیاری برخوردار می‌‌شوند ولی از کهنه جز فرسودگی و ایستائی بر نمی اید و تنها می‌‌تواند طعنه بزندو عشق را انکار کند، در حالیکه عشق از جنس آتش است و هر چه از جنس آتش است همواره نو می‌‌شود و زنده است و زندگی‌ بخش است و همه از گرمی‌ و نور آن در شب‌ها و تیرگی‌ها چون گوهری شب افروز برخوردار می‌‌شوند، آنکه خود را بر حق می‌‌داند و خود را مهم و دارا فرض می‌‌کند از نویی بی‌ بهره است و به دنبال جمع کردن است و جز کهنه چیزی گیر او نمی اید زیرا نویی را باید بیافرینی نه آنکه جمع کنی‌، این دو با هم فرقی اساسی‌ دارد

همایون در ‫۷ سال و ۵ ماه قبل، چهارشنبه ۱۱ بهمن ۱۳۹۶، ساعت ۰۰:۴۵ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۵۱۰:

عاشق خاطره‌ای تعریف می‌‌کند، وقتی به دنیای عشق پای می‌‌گذارد
عشق دائمی و ماندگار مانند جسم نیست بلکه هر لحظه چون آتش نو می‌‌شود
عشق از عاشق می‌‌پرسد باز هم به سراغ من می‌‌آیی و مرا بار دیگر تجربه می‌‌کنی؟
عاشق بی‌ چاره می‌‌خواهد عشق را به فهمد و آن‌ را تصاحب نماید پس خود را به کری می‌‌زند تا ببیند عشق چیست و به دربان و دیگران متوسل می‌‌شود تا با تکرار که کار عقل است و با فهمیدن به آن دست یابد
دربان که به حیله عاشق پی‌ برده است به او هشدار می‌‌دهد که این راه عشق نیست بلکه تنها با صداقت و بی‌ رنگی می‌‌توانی به درگه عشق در آیی و این هنری است که نیاز به جوشش و هم جوشی دارد تا شیرینی‌ عشق در تو کار کند و از گیجی و سودا گری خود رها شوی
اینجا میدان کردار و آمیزش است و باختن و بدست آوردن و نو گرائی و هم شهری عشق شدن، نه آنکه خود را به کری زدن و از گیجی وزیان دیگران برای خود سودی جستن و خود را پروراندن و پروار ساختن و سپس در مرگ همه را در باختن

همایون در ‫۷ سال و ۵ ماه قبل، سه‌شنبه ۱۰ بهمن ۱۳۹۶، ساعت ۲۳:۵۶ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۶۴۸:

جلال دین بیش‌ترین بهره را از وجود شمس می‌‌برد و آن گسترش آن در جهان و اطمینان از توانایی خود در این کار است
زیرا خود از فرهنگ بسیار بالایی می‌‌آید و از توانایی ژرف اندیشی‌ بزرگی برخوردار است، و موضوع نیز بسیار مهم است و آن انسان در هستی‌ است
انسانی‌ بزرگ پیدا می‌‌شود و انسانی‌ بزرگ آنرا می‌‌بیند، حال تنها یک مستی و غزلی این گونه لازم است تا دیگر انسان‌ها لحظه‌ای نیکو بنگرند و این زیبایی و بزرگی را ببینند زیرا تا مست نشوند و اسیر عقل خود و سود و زیان خود و سرگرم عربده و جنگ میان خود اند از هستی‌ خود غافل می‌‌مانند، این مستی در حقیقت تغییری است که در انسان صورت می‌‌گیرد و فرهنگ نوینی است که به انسان ارمغان می‌‌شود
اگر این فرهنگ پیدا نمی شد، آیینگی و بیرنگی در حد سخن باقی‌ می‌‌ماند ولی اکنون صورت واقعی‌ به خود گرفته است و همه می‌‌توانند چون آونگی بر آن‌ چنگ اندازند و به رخسی پایان نا پذیر در آیند و در هماهنگی با هم و با هستی‌ خود را در مجلس میهمانی انسانی‌ بزرگ احساس کنند و از فراخی نشاط برخوردار گردند و برای هم دل‌ تنگی و به خود و دیگران مهر ورزی کنند و از کوچکی و حقارت رها گردند

همایون در ‫۷ سال و ۵ ماه قبل، سه‌شنبه ۱۰ بهمن ۱۳۹۶، ساعت ۲۳:۰۷ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۲۹:

فرهنگ نو همان عرفان ویژه جلال دین است. اصل فرهنگ هم نویی است و از چنبره کهنه بیرون جستن
انسان تا زمانی فرهنگ می‌‌سازد زیرا پیش از آن دارای فرهنگ نبود و تنها به زندگی‌ روزمره با نگاه زنده مانی می‌‌نگریست، و تلاش می‌‌کند این فرهنگ را به نسل آینده منتقل نماید این کار با نقاشی در غار‌ها آغاز می‌‌شود و سپس اولین فرهنگ ایرانی‌ با گرد آمدن در غار‌ها و پیرامون پیری حلقه زدن شکل می‌‌گیرد و آیین مهر و یاران غار از دل‌ آن بیرون می‌‌اید
سپس این آیین ریشه‌ای می‌‌گردد برای آیین میترایی در غرب و اروپا و دیگر جاها، در این آیین خورشید یا پیک خورشید بالا‌ترین مقام پیش از پیر یا پاپ است بر اساس این آیین انسان بر‌ترین در هستی‌ است به شرط آنکه هفت مرحله از تعالی و والایی خود را پیموده باشد، رستم در شاهنامه پیرو این آیین است که ناچار می‌‌گردد با اسفندیار که آیین نو آورده است وارد جنگ شود
این آیین به خاطر پاک بودن و اصیل بودن خود همواره در ضمیر و نا خود آگاه انسان باقی‌ مانده است و به صورت پهلوانی، داد خواهی و پاکی خود نمایی می‌‌کند و بن مایه مهر میان آدمیان است
پس از این، آیین با کشور داری در هم می‌‌آمیزد و شاه دیگر پهلوان و آیین ویژه آن نیست بلکه برای اطاعت و فرمانداری در سرزمین‌های گسترده تر نیروی ویژه‌ای باید به او اختصاص یابد
خدای غیر دیدنی به فرهنگ بشر اضافه میشود و خورشید از این جایگاه بیرون می‌‌رود و آیین نو جنبه الزامی و غیر قابل تغییر و دائمی به خود می‌‌گیرد و شاخه‌های متعدد پیدا می‌‌کند و سراسر زمین را می‌‌پوشاند و کشور‌ها و گروه‌های انسانی‌ را سامان می‌‌دهد و در مقابل، انسان دیگر به تنهائی نمی تواند بر‌ترین در هستی‌ قلمداد شود بلکه روز به روز به سوی بنده‌ای حقیر و کوچک سوق داده می‌‌شود
جلال دین در این غزل نقش خود را در آیین نو بیان می‌‌کند، آئینی که شمس می‌‌آورد و دوباره انسان را به جایگاه برتر در هستی‌ بر می‌‌گرداند و اطمینان دارد که در آینده این فرهنگ تراز جهان و انسان را خواهد ساخت
کسی‌ مانند جلال دین که حاضر است همه چیز خود را و سود و زیان خود را رها کند و کسی‌ مانند شمس که به والایی انسان پی‌ برده است زیرا خود این گونه است باید باشند تا چنین فرهنگ نویی صورت بگیرد
عشق باید هر لحظه نو شود مانند آتش یا آب روان که در هر لحظه نو است، کوشش در این راه ممکن است بسیار دراز و بی‌ پایان باشد اما تنها کوششی است که هستی‌ از آن استقبال می‌‌کند و چون چنگی آن را در آغوش می‌‌گیرد و چون شیری با این آهوی زیبا که عشق هر روز خون تازه‌ای به او می‌‌دهد در دشت خرم زندگی‌ گام می‌‌زند و می‌‌خرامد

همایون در ‫۷ سال و ۵ ماه قبل، سه‌شنبه ۱۰ بهمن ۱۳۹۶، ساعت ۰۵:۰۰ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۴۸:

نزد جلال دین شمس یا شاه عشق که انسانی‌ حقیقی‌ و واقعی‌ است بر تر از موجود بهشتی‌ و روح و ماه و پری است و در این غزل
حتی روح القدس که فرستاده ویژه خداوند است و موجودی است که به واسطه او عیسی مسیح می‌‌شود و روح خدا می‌‌گردد را نیز در برابر او متاعی محقّر و کوچک می‌‌شمارد
و این همه نیست به جز یک چیز و آن این است که معشوق او که ویژگی‌ انسانی‌ را داراست هر روز بالا تر و درخشان تر از دیروز است بطوری که اگر مقایسه شود انگار دیروز قهر بوده و امروز لطف مطلق است
این کشف عظیم ویژه عرفان و فرهنگ جلال دین و شمس است که همانا کشف خود انسان است که می‌‌تواند هر روز بهتر و والا تر از دیروز باشد
این خاصیت در هیچ موجودی نیست چه روح چه پری چه روح خدا یا هر نامی‌ دیگر بر آن نهاده شود
این ویژگی‌ نو شدن و نوروزی کردن که بن مایه فرهنگی‌ ایرانی‌ نیز دارد تنها در انسان یافت می‌‌شود که هر روز حرفی‌ نو و برتر بر داستان خود می‌‌افزاید و عشقی‌ آتشین تر را تجربه می‌‌کند و برترین در هستی‌ است
کاین قصه پرآتش از حرف برترست

همایون در ‫۷ سال و ۵ ماه قبل، سه‌شنبه ۱۰ بهمن ۱۳۹۶، ساعت ۰۳:۵۸ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۵۰:

عرفان یعنی‌ توانائی رازورزی یعنی‌ هر روز رازی در هستی‌ را شکار کنی و آنرا با سخن در آمیزی
در عرفان جلال دین این راز ورزی با دوستان و هم نشینی با انسان است که تحقق می‌‌یابد که آغاز آن نیز شمس است
هر چند جلال دین با فروتنی دیدار دوست و روی خوب او را مایه این رازورزی می‌‌داند ولی بخت خود و شیدایی خود و پیگیری و توانایی خود را در دیدن لطفی‌ نو گوشزد می‌‌کند و اینکه دل‌ او در جستجو سال هاست که می‌‌تپد و تیز بینی‌ او در این کار به اندازه صد چشم است و این همه توانایی است که انسان را رخسنده‌ترین درخت در باغ هستی‌ می‌‌کند و بختی اگر در هستی‌ باشد بی‌ شک نصیب انسان است و باد صبا اگر می‌‌آید همانا بر سر و روی انسان عاشق می‌‌وزد
این گونه عشق آتشین است که روی زمین را پر نور می‌‌کند و نشانه راستی‌ انسان و راه او می‌‌شود نه قد خمیده و نه غم‌های دیگر که از دعا هایی که به دل‌ مربوط نیست می‌‌اید. انسان این گونه دیگر بشر نامیده نمی‌‌شود
از عشق شرم دارم اگر گویمش بشر - می‌ترسم از خدای که گویم که این خداست

همایون در ‫۷ سال و ۵ ماه قبل، سه‌شنبه ۱۰ بهمن ۱۳۹۶، ساعت ۰۳:۰۰ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۴۹:

در هر کدام از غزل‌هایی‌ که در وصف شمس است اگر دقت شود مطالب مهم و قابل توجّهی یافت می‌‌شود که ماهیت عرفان و فرهنگ جلال دین را آشکار می‌‌سازد
اینجا صحبت از معشوقی است که در جهان مادی پیدا شده است و در صورت انسان و به همین دلیل از روح وجهان روحانی و آنچه از دنیای خیال می‌‌آید برتر و ارجح است زیرا صفت و ذات با هم یکی‌ شده است و دل‌ اکنون نه تنها از راه معنی‌ بلکه از راه دیده نیز می‌‌تواند در جهان حضور یابد
امری که در عرفان کلاسیک مقدور نیست و جواب ارنی همواره لنترانی است هر چند که جمال دوستان می‌‌کوشیدند زیبا رویان را نشانه‌ای از جمال حق به حساب آورند و ملامت دیگران را نیز در این راه می‌‌خریدند، ولی باز آنرا وصال به حساب نمی‌‌آوردند، حال آنکه جلال دین از شادی و بزرگی امیدی که در وصل نصیب او شده است پایش به زمین نمی رسد و در آسمان سیر می‌‌کند. این اتفاق فرخنده کافی‌ است که یکبار روی دهد تا حال همه انسان‌ها دیگرگون شود و به شود و فرهنگ نویی پیدا گردد، خصوص آنکه راوی آن‌ جلال دین است که اگر کس دیگری می‌‌بود که این توانایی را نمی‌‌داشت شمس نیز بیش از افسانه‌ای زنده و جاوید نمی‌‌بود، ولی اینک در کنار عرفان سنتی، فرهنگ جلالی‌ را هم داریم که برای همه کارامد و دلچسب است که
هر کس که بی‌مراد شد او چون مرید توست - بی صورت مراد مرادش میسرست
و عرفانی پیدا شده است که انسان خود را محور آن‌ می‌‌داند و از کوشش سالیان دراز از پدیدهٔ‌ای بنام روح و خیال یار آسوده می‌‌گردد که این خود آغاز راه انسان است که با شادی و ذوق و رخس و امید راه بی‌ پایان خود را می‌‌پیماید، سلوک از انسان به انسان و در کنار انسان‌های دیگر

همایون در ‫۷ سال و ۵ ماه قبل، سه‌شنبه ۱۰ بهمن ۱۳۹۶، ساعت ۰۰:۱۵ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۴۱:

محوریت شمس در فرهنگ و عرفان جلال دین تفاوتی عظیم میان آن و عرفان کلاسیک پیش از آن را دامن می‌‌زند
وصف محبوب و ادعای عاشق به شیدایی و بی‌خودی و انتظار کرامت از او داشتن و به ملامت دیگران پای نبستن
و راه محبت و اخلاص با خلق پیش گرفتن و دوری و بی‌ توجهی به‌ دارائی و درویشی پیشه کردن و بزرگداشت و سرسپردگی شیخ و پیران طریقت و نظائر این موجب جدایی اهل زهد و مرگ اندیشی‌ و ظاهر گرائی از اهل شوق و باطن گرائی بود وبسیار مورد توجه عموم نیز قرار می‌‌گرفت که این گاه زمینه خشم دین مداران را فراهم می‌‌ساخت
دراویش و صوفیان پیش از شمس همواره به ادیان و مناسبات و باور‌های دینی احترام می‌‌گذاشتند و خود نیز به تمامی آیین‌ها و شریعت‌ها پای بند بودند هر چند اساس کار آنان متفاوت بود آنان عشق خدا را جایگزین ترس از او ساختند و اینگونه از صف حاکمان که به ترس خلق نیاز داشتند رانده می‌‌شدند ولی نه از مسجد وکلیسا
وقتی کسی‌ پیدا می‌‌شود که ترا به تمامی از همه چیز جدا میکند آنگاه آن شخص همه چیز تو می‌‌شود زیرا کاری عظیم برای تو کرده است که تو هرگز قادر به انجام آن نبودی و دیدن جمال او را آرزو می‌‌کند چون جدا شدن از هنجار کهن راه نویی و معانی تازه را با خود می‌‌آورد و این ارمغانی به آیندگان است که هرگز از مکتب‌های کهنه بر نمی‌‌آید
پس یوسف، موسی، رستم، انسان، سلطان، سلیمان و ایمان و هر چه از این دست است را بر می‌‌شمارد و همه را در رخ شمس می‌‌بیند

همایون در ‫۷ سال و ۵ ماه قبل، دوشنبه ۹ بهمن ۱۳۹۶، ساعت ۲۲:۵۲ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۰۶۲:

محوریت شمس در فرهنگ و عرفان جلال دین تفاوتی عظیم میان آن و عرفان کلاسیک پیش از آن را دامن می‌‌زند
وصف محبوب و ادعای عاشق به شیدایی و بی‌خودی و انتظار کرامت از او داشتن و به ملامت دیگران پای نبستن
و راه محبت و اخلاص با خلق پیش گرفتن و دوری و بی‌ توجهی به‌ دارائی و درویشی پیشه کردن و بزرگداشت و سرسپردگی شیخ و پیران طریقت و نظائر این موجب جدایی اهل زهد و مرگ اندیشی‌ و ظاهر گرائی از اهل شوق و باطن گرائی بود وبسیار مورد توجه عموم نیز قرار می‌‌گرفت که این گاه زمینه خشم دین مداران را فراهم می‌‌ساخت
دراویش و صوفیان پیش از شمس همواره به ادیان و مناسبات و باور‌های دینی احترام می‌‌گذاشتند و خود نیز به تمامی آیین‌ها و شریعت‌ها پای بند بودند هر چند اساس کار آنان متفاوت بود آنان عشق خدا را جایگزین ترس از او ساختند و اینگونه از صف حاکمان که به ترس خلق نیاز داشتند رانده می‌‌شدند ولی نه از مسجد وکلیسا
وقتی کسی‌ پیدا می‌‌شود که ترا به تمامی از همه چیز جدا میکند آنگاه آن شخص همه چیز تو می‌‌شود زیرا کاری عظیم برای تو کرده است که تو هرگز قادر به انجام آن نبودی
این غزل به آسانی یوسف پیامبر را که مانند سیاوش نمونه انسان کامل از همه نظر است و خضر را یعنی‌ پیامبری که همواره هست و خواهد بود و به عمر جاودان دست یافته است در برابر شمس بی‌ ارزش و خوار به حساب می‌‌آورد و دیدن جمال او را آرزو می‌‌کند چون جدا شدن از هنجار کهن راه نویی و معانی تازه را با خود می‌‌آورد و این ارمغانی به آیندگان است که هرگز از مکتب‌های کهنه بر نمی‌‌آید، من اگر به تو نلافم آدم لاف زنی خواهم بود
همانگونه که در غزل - بنمای رخ که باغ و گلستانم آرزوست
یوسف، موسی، رستم، انسان، سلطان، سلیمان و ایمان و هر چه از این دست است را بر می‌‌شمارد و همه را در رخ شمس می‌‌بیند

همایون در ‫۷ سال و ۵ ماه قبل، شنبه ۷ بهمن ۱۳۹۶، ساعت ۰۳:۲۶ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۰۲۶:

انسان در سه عرصه و میدان حضور دارد، پندار، گفتار، و کردار. که یکی‌ از دیگری بیرون می‌‌آید و این چرخه زندگی‌ او را می‌‌سازد
این چرخه در فرهنگ غیر شمس و جلال دینی چرخه‌ای تکراری و تقلیدی و بر مدار خوب و بد و منطق مقایسه‌ای و سود و زیان است و در این راه مال یکدیگر را ربودن و زورگوئی و کلاه برداری نیز برای بسیاری جائز شمرده می‌‌شود و بیشتر همیشه بهتر است
یا برتری افراد بر اساس زهد و عزلت و دانش دینی و فقهی بیشتر و اصطلاحا مسلمانی آنان است و مقام و دارائی دنیوی نیز امتیاز ویژه‌ای به حساب می‌‌آید
صوفی گری هم به فقر و دوری از دنیا و سر سپردگی بیشتر به شیخ و مراد خانقاه مربوط می‌‌شود و آتش هم بطور نمادی در آتشکده جای دارد و عشق تعریفی‌ جز ایمان و باور بیشتر به خدا نیست و اینکه جز او چیزی نیست و هر چه در عالم هست پرتو اوست و از این قبیل گفتگو ها
جای یک چیز خالی‌ بود و آن اصل نویی و برخورداری از گنج هستی‌ و اینکه انسان بر اساس ماهیت خود موجودی است که خود خود را تغییر می‌‌دهد و بر طبیعت و انتخاب طبیعی‌ بسنده نمی‌‌کند و توانائی آن‌ را دارد که هر روز نو تر از دیروز شود و هستی‌ نیز در این کار یاور و همکار اوست و این برترین باور است که هر که به آن دست یابد اگر در زندان هم باشد هیچ گاه خود را بی‌ هوده و بی‌ نتیجه احساس نمی‌‌کند، او توانسته است با دل‌ خود به دل‌ هستی‌ راه پیدا کند و با آن وصل شود
هستی‌ چیز‌های با ارزش را به کسی‌ نمی‌‌دهد بلکه آنها را باید از هستی‌ دزدید، هر چه بیشتر بدزدی هستی‌ گنج بیشتر و بزرگتری را در سر راه تو قرار می‌‌دهد این راز فرهنگ و عرفان جلال دینی است و هر که صاحب این نظر باشد همواره از چشمه بی‌ زوال هستی‌ می‌‌کشد و به دیگران نیز می‌‌رساند و هرگز به دارایی‌های پدر و آنچه از گذشته و بازمانده گذشتگان است نمی نازد و آنرا دارائی خود به حساب نمی آورد
و اگر چیزی از کسی‌ می‌‌دزدد همانا باور‌های کهنه اوست که به جای آن باوری فرخنده و نو خواهد نشاند

همایون در ‫۷ سال و ۵ ماه قبل، جمعه ۶ بهمن ۱۳۹۶، ساعت ۰۲:۴۲ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۳۳۲:

غزل گفتگوی عاشق است و معشوق هر بیت آن‌ می‌‌تواند بنا بر قاعده تخلیص از زبان عاشق باشد یا معشوق یا دیگری و هم چنین بنا به حال و مقام گوینده می‌‌تواند مضمون ویژه و نویی را در بر بگیرد
آنچه در عشق مبین است این است که معشوق هرگز نه‌ به عاشق نگاه می‌‌کند و نه‌ با او سخن می‌‌گوید بلکه از راه دل‌ معشوق، یا خلوتگه عشق، هم خود را نشان می‌‌دهد و هم آن را لبریز از سخن‌های نو می‌‌کند
گر‌ چه از کبر سخن با من درویش نگفت - جان فدای شکرین پسته خاموشش باد - حافظ
عاشق می‌‌داند که معشوق همین کار را با هر کس و چیز دیگری نیز می‌‌کند که گاه موجب خشم و رنجش و غیرت اوست
گاه عاشق مقام خود را هم طراز معشوق خود می‌‌داند و همه بزرگی آنرا از وجود خود می‌‌داند و گاه زبان شکایت بر او می‌‌گشاید، این از دست عاشق حقیقی‌ بر می‌‌آید نه‌ مبتدیان و تازه کاران که بییشتر تقلید در کار آنان خود نمایی می‌‌کند و یا رعایت ادب و احترام و تقدس و سر سپردگی و همین را هم از دیگران توقع دارند که مانند آنان رفتار کنند این کار در مذهبی‌‌ها بیشتر به چشم می‌‌خورد که خود را وکیل مدافع خدا و پیامبر می‌‌دانند
یک تخلّص دیگر که به خواننده غزل رو می‌‌کند
ی آنک شنیدی سخن عشق ببین عشق - کو حالت بشنیده و کو حالت دیده
در بیت آخر تخلّص به شمس صورت می‌‌گیرد و به زیبایی مطلب جمع و جور می‌‌شود

همایون در ‫۷ سال و ۵ ماه قبل، جمعه ۶ بهمن ۱۳۹۶، ساعت ۰۰:۳۳ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۲۱۲:

غزلی یگانه و تک که از مستی کامل و عشق کامل و شور وصف نا شدنی می‌‌آید و چه زیبا و هماهنگ با همه توانائی‌های سخن هنگامی که سخن خود به می‌‌ناب و شراب سرخ مبدل می‌‌گردد و نغمه‌ای تر و تازه می‌‌شود و مستی آن انسان را به جایی‌ می‌‌برد که معشوق را در خانه خود و ٔبت خود می‌‌پندارد و او را مانند خود عاشق این ٔبت می‌‌بیند و حریف و هم پیمانه خود به حساب می‌‌آورد
این گونه است که انسان به مقامی می‌‌رسد که از غم و بدی یک باره جدا می‌‌شود و هنوز مستی بیشتر می‌‌خواهد تا راه آسمان و بی‌ مرزی را در نوردد و حسی نو را تجربه کند و با مستان دیگر سهیم شود

همایون در ‫۷ سال و ۵ ماه قبل، جمعه ۶ بهمن ۱۳۹۶، ساعت ۰۰:۰۹ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۲۱۱:

روی معشوق را نمی توان دید یا به عبارتی معشوق دیدنی نیست
همین می‌‌تواند چشمی در ما پیدا کند که چنین معشوقی را ببینیم دیدنی از جنس لحظه مثل یک شهاب و آذرخش چون معشوقی این چنین مجسمه نیست که ساعت‌ها بتوان آن را تماشا نمود
ولی می‌‌توان با او بود و با او کار کرد و او با ماست هنگامی که نو می‌‌شویم و نویی می‌‌کنیم
آنچه که هست همه پشت معشوق است یعنی‌ گذشته است که ما می‌‌بینیم آینده در این زمان و مکان نمی‌‌گنجد
بلکه از چشمه حق می‌‌جوشد و از عدم می‌‌آید

همایون در ‫۷ سال و ۵ ماه قبل، پنجشنبه ۵ بهمن ۱۳۹۶، ساعت ۲۳:۵۵ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۲۱۰:

طرب جلال دین از نویی و نو شدن است
باده باده نویی است و شادی از نویی می‌‌آید
انسان به هیچ چیز کهنه نمی‌‌تواند دل‌ ببندد و شادی کند مگر آنکه بداند این کهنه به نویی وصل است
و بدان راه دارد، این راه به نویی دل‌ نام دارد که از جنس عشق و دوست داشتن است
نو شدن همان مستی است و سر از پا ندانستن و بی‌ سر و پا بودن همان زنده بودن و زندگی‌ کردن در نویی است که از عالم عدم می‌‌آید

همایون در ‫۷ سال و ۵ ماه قبل، پنجشنبه ۵ بهمن ۱۳۹۶، ساعت ۲۳:۴۳ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۲۰۹:

نویی و نو گرائی و نوروزی و نو اندیشی‌ شیوه و فرهنگ جلال دین است
که با ماهیت انسان نیز هماهنگی دارد
انسان بر عکس حیوانات دیگر خود خود را نو می‌‌کند و شیوه زندگی‌ خود را نو می‌‌کند
حیوانات بر اساس انتخاب طبیعی پیدا می‌‌شوند رشد و نمو و تغییر می‌‌کنند
نویی از عدم می‌‌آید و ارتباط انسان با عدم از راه دل‌ است
و ارتباط دل‌ با انسان از راه عشق صورت می‌‌گیرد
عشق هنر یگانه کردن است یگانه کردن کهنه و نو، بزرگ و کوچک، دو و یک، غم و شادی با بینشی دیگر که از مقایسه نمی آید بلکه از شادی هماهنگی با معشوق در هستی‌ نشأت می‌‌گیرد اینکه هستی‌ هم با تو در این کار هماهنگ و همکار است
معشوقی که قابل دیدن نیست چون هر لحظه زیبایی و جلوه‌ای دیگر دارد چون چشمه نویی اوست

همایون در ‫۷ سال و ۵ ماه قبل، پنجشنبه ۵ بهمن ۱۳۹۶، ساعت ۰۳:۰۷ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۹۷۴:

عشق هم چون کیمیا است که تغییر اساسی‌ و ماهوی در انسان پدید می‌‌آورد اما عشقی‌ که از شمس به دل‌ قرار بگیرد و بنشیند و دل‌ از او بی‌ قرار یا عاشق شود
خار را به گل مبدل میکند وقتی گل بر روی آتش برود به گلاب تبدیل می‌‌شود ولی وقتی خار به آتش برود می‌‌سوزد و دود می‌‌گردد
مهم‌ترین راز عشق این است که انسان بدون عشق در همین جهان تمام می‌‌شود و مشکلات دنیا او را از پا در می‌‌آورد و یا به عبارتی همه وجودش صرف این دنیا و گرفتاری‌های آن‌ می‌‌گردد و پایان می‌‌یابد
اما عاشق به دنیای عشق تعلق دارد و این دنیا جاودانه است و رمز و راز خود را دارد
آنکه به دنیای عشق پای گذارد از پنهانی خلاص می‌‌گردد و به دنیای آشکاری که همه چیز در آن‌ روشن است پای می‌‌گذارد
همه پرسش‌های او به پاسخ و همه نیاز‌های او به افتخار او مبدّل می‌‌گردد

۱
۲۸
۲۹
۳۰
۳۱
۳۲
۳۸