گنجور

 
مولانا

عاشق چو منی باید می‌سوزد و می‌سازد

ور نی مثل کودک تا کعب همی‌بازد

مه رو چو توی باید ای ماه غلام تو

تا بر همه مه رویان می‌چربد و می‌نازد

عاشق چو منی باید کز مستی و بی‌خویشی

با خلق نپیوندد با خویش نپردازد

فارس چو توی باید ای شاه سوار من

کز وهم و گمان زان سو می‌راند و می‌تازد

عشق آب حیات آمد برهاندت از مردن

ای شاه که او خود را در عشق دراندازد

چون شاخ زرست این جان می‌کش به خودش می‌دان

چندان که کشش بیند سوی تو همی‌یازد

باری دل و جان من مستست در آن معدن

هر روز چو نوعشقان فرهنگ نو آغازد

چون چنگ شوی از غم خم داده وانگه او

در بر کشدت شیرین بی‌واسطه بنوازد

آن آهوی مفتونش چون تازه شود خونش

آن شیر بدان آهو در میمنه بگرازد

شمس الحق تبریزی بر شمس فلک روزی

باشد که طراز نو شعشاع تو بطرازد