برگ بی برگی در ۶ سال و ۲ ماه قبل، شنبه ۲۲ تیر ۱۳۹۸، ساعت ۰۸:۳۰ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۹:
ای نسیم سحر آرامگه یار کجاست؟
منزل آن مه عاشق کش عیار کجاست؟
نسیمِ سحری را گفته اند که موجبِ شکوفاییِ گُلها می شود، آرامگاه در اینجا یعنی محلِ قرار و آرامش، و یار همان جانی ست که امتدادِ جانان در روی زمین یا خویشِ خداگونهٔ انسان است و از آغازِ حضورِ انسان در جهان یار و همراهِ او بوده است و حافظ در مصرع دوم او را ماهی زیبا روی توصیف می کند که عاشق کش است و عیّار، عیّار در اینجا به معنیِ چابک و گریز پای آمده است، اما پیوند دهندهٔ چنین مفاهیمی چیست و چه اشتراکی دارند؟ با توجه به فحوای غزل چنین بنظر می رسد گُلِ وجودیِ انسان که بعنوانِ هُشیاریِ خالص پای در عالمِ جسمانی و وجود می گذارد پس از مدتی کوتاه باید در هر چهار بعدش شکوفا شود و تا آن هنگام آن یار و ماهِ زیبا روی با عیاری و گریز پایی فراق را برگزیده و به محاق می رود تا با وزیدنِ نسیمِ سحری آن گُل شکفته شود و آن ماهِ بار دیگر به منزل و مأوای اصلیش باز گردد و با چنین بازگشتی ست که بُعدِ روحانی و حضورِ انسان به مرتبهٔ کمال می رسد. وزیدنِ نسیمِ سحری بر گُل را به پرورشِ بُعدِ جانِ انسان تعبیر کرده اند که تا سنینِ نوجوانی می تواند او را شکفته کند. پس حافظ از نسیمِ سحری جویایِ نشانی و محلِ قرارِ آن ماه می شود، ماهِ زیبا روی یا معشوقی که به لحاظِ چُست و چابکی که دارد حافظ وی را عاشق کش نامیده است، یعنی به این سادگی ها رخساره به عاشق نشان نمی دهد و او را می کُشد تا گوشهٔ چشمی بنماید.شب تار است و رهِ وادیِ اَیمَن در پیش
آتش طور کجا موعد دیدار کجاست؟وادیِ ایمن همان سرزمین امنِ یکتایی یا عالمِ قدس و شبِ تار فضایِ ذهن است، حافظ می فرماید برای رسیدن به منزلِ ماهِ عاشق کُشِ عیار که به برآمدنِ دوبارهٔ آن ماهِ درونی میانجامد انسان باید از شبِ تارِ ذهن عبور کند و راهِ وادیِ ایمن را در پیش گیرد، یعنیقدم گذاشتن در طریقتِ عاشقی تا همچون موسی بسویِ آتش و نور و گرما حرکت کند و پس از مُندک یا متلاشی شدنِ کوهِ ذهنش به دیدارِ آن ماه یا خداوند نایل شود. حافظ می فرماید موعدِ دیدارِ با آن ماهِ عاشق کُش یا معشوقِ الست همان جاست.
هرکه آمد به جهان نقشِ خرابی دارد
در خرابات بگویید که هُشیار کجاست؟
خرابی یعنی مستی و حافظ ادامه می دهد لازمهی دیدنِ آتشِ عشق و رسیدن به وادیِ ایمن و دیدارِ ماهِ عاشق کُش خرابی و مستی ست، عقلِ مصلحت اندیشِ انسان اجازه نمی دهد او همسرِ باردارش و هر آنچه دارد حتی نعلین را در بیابان رها کرده و از آنها عبور و بسویِ نور حرکت کند، پس زندگی یا خداوند برای هر انسانی که پای به جهان می گذارد نقشِ خرابی و مستی درنظر گرفت است و شما بگویید که آیا در خرابات کسی هست که مست نباشد؟ بدونِ شک در خراباتِ این جهان نیز باید که چنین باشد و همه با نوشیدنِ شرابِ عشق بسوی نور و وادیِ ایمن حرکت کرده و با فروریختنِ کوهِ ذهنشان به دیدار و وصالِ آن معشوقِ ماه روی برسند.
آن کس است اهلِ بشارت که اشارت داند
نکته ها هست بسی، محرمِ اسرار کجاست؟
حافظ می فرماید کُلِّ غرض و منظور از حضورِ انسان در این جهان را در این سه بیت بطورِ اختصار بیان کرده است، پس بقولِی العارفُ اشاره، کسی که این اشارات را بداند و عمل کند اهلِ بشارت است، یعنی بشارت باد بر او رسیدن به وادیِ ایمن و دیدارِ خداوند، در مصراع دوم می فرماید چه بسیار نکته های دیگری هستند که در غزلیاتِ خود بهآنها خواهد پرداخت، اما آیا محرمِ اسراری هست که آنها را به گوشِ جان بشنود؟
هر سرِ مویِ مرا با تو هزاران کار است
ما کجاییم و ملامت گرِ بی کار کجاست؟
مخاطب در اینجا همهٔ ما انسانها هستیم و حافظ می فرماید اگر محرمِ اسرار و اهلِ بشارت هستید هر سرِ مویِ حافظ را با شما هزاران کار است، یعنی حالا حالاها با عاشقان کار دارم هرچند ملامت گران و سرزنش کنندگان را خوش نیاید، بدونِ تردید ملامت گرانی خواهند گفت این قصه و افسانه ها چیست؟ ماهِ درونی و کوهِ ذهن کدام است، نقشِ مستی و رها کردنِ عقل دیگر چه صیغه ایست و از اینگونه ملامت ها، حافظ ضمنِ بیکار خواندنِ ملامت گران می فرماید ما عاشقان کجاییم و آنها کجا؟ جالب که امروزه هم برای بیانِ این تفاوتِ دیدگاه همین اصطلاح را بکار می بریم و چقدر زبانِ حافظ امروزی ست.
باز پرسید ز گیسوی شکن در شکنش
کاین دلِ غم زده سرگشته گرفتار کجاست؟
گیسوی شکن در شکن کنایه از شادی و برکت ست که در کنفِ عنایتِ معشوق نصیبِ عاشق می گردد، پسحافظ پس از کنایه ای که به ملامت گرِ بیکار زد می فرماید می خواهید بدانید مرکزِ انسان یا دلی که بر اثرِ فراقِ آن ماهِ عیّارِ عاشق کش، غم زده و گرفتار و سرگشته و پریشان احوال بود اکنون کجاست؟ از گیسوی شکر شکنِ او بپرسید تا بگوید در شادی و برکت غوطه ور است و از آنهمه غم و دردی که از کوهِ ذهنِ خویشتنش بر او می رفت خبری نیست.
عقل دیوانه شد آن سلسلهٔ مشکین کو؟
دل ز ما گوشهٔ گرفت، ابرویِ دلدار کجاست؟
سلسلهٔ مشکین یعنی زنجیرِ سیاه که از قضا با سلسلهٔ مویِ دوست تناسب دارد و "دل" در اینجا همان خویشتنِ تنیده شده بوسیلهٔ فکر و ذهن است که تا پیش از عاشقی در مرکزِ انسان قرار دارد. پس حافظ ادامه می دهد آن عقل که مانعی بود برای گذشتن عاشق از ارزشمندترین چیزها و دارایی ها برای ورود به وادیِ اَیمَن دیوانه شد، پستا گریبان چاک نکرده است آن سلسلهٔ مِشکین و زنجیر را بیاورید تا در بندش کنیم، همچنین دلی را که تا پیش از این تمامِ وجودش خواستن بود (آنهم از طریقِ ذهن) گوشهٔ گرفته و در حاشیه است، دیگر در متن و مرکز قرار ندارد، ابرویِ دلدار کجاست؟ بگویید آماده باشد و سراسر کمان شود تا به محضِ سرکشیِ مجددِ دل، او را هدفِ تیرهایِ کن فکانش قرار داده و اجازهٔ خودنماییِ دگرباره به او ندهد.
ساقی و مطرب و مِی جمله مُهَیاست ولی
عیش بی یار مهیّا نشود، یار کجاست
ساقی در اینجا استعاره از عاشقی چون حافظ است که ماهِ عیّار و عاشق کُشِ او برآمده و به منزلی که به او تعلق داشت باز گشته است، پس او که از جنسِ معشوقِ الست شده می تواند شرابی را که بر وی جاری گشته است به دیگر عاشقانش هم بنوشاند، در این مجلس مطرب یا آهنگِ شادی بخشِ زندگی و کُن فکانِ خداوندی هم در کار است و همچنین مِی و شرابی که حافظ با غزلهایش به دیگران می نوشاند، اما هنوز عیش مهیا و آماده نیست زیرا یار یا معشوقِ الست که مداومتِ عیشِ حقیقی را رقم زده و تضمین می کند حضور ندارد، یعنی هرچند که عاشق از پریشان حالی بیرون آمده و از شرابِ ساقیانی چون حافظ بهرمند می شود و مطربِ زندگی نیز بنا به درخواستِ او می نوازد و خلاصه اینکه در طریقتِ عاشقی ست اما تا وصالِ معشوقِ الست محقق نگردد عیشِ او کامل نمی گردد و همچنان غمِ فِراق او را رها نمی کند، پس یار کجاست؟ آیا کسی نشانی از او دارد؟ پاسخ این است که؛ " یا من خبر ندارم، یا او نشان ندارد".
حافظ از بادِ خزان در چمنِ دهر مرنج
فکرِ معقول بفرما، گُلِ بی خار کجاست؟
اما حافظ پاسخی دیگر نیز برای چنین سؤالی دارد و اینکه مگر عیشِ ذکر شده پیوسته و مُدام است که نشانیِ یار را جستجو می کنی؟ شک نکنید که چنین عیشی دوام نخواهد یافت چرا که در این چمنِ دهر بادِ خزانی هم وجود دارد که بهار را به خزان مبدل می کند و عاشق باید بارِ دیگر با سعی و کوششِ مداوم ملزوماتِ عیشِ ذکر شده را فراهم کند تا بارِ دیگر بهار شود و باز هم همین اتفاق تکرار خواهد شد، یعنی بادِ خزان باز هم چمنِ سرسبزِ زندگی را پژمرده و زرد می کند و اجازهٔ پیوستنِ بهار به بهاری دیگر را نمی دهد، حافظ می فرماید عاشق نباید از این بادِ پاییزی رنجیده خاطر شود، زیرا که عقل حکم می کند همچنان که هیچ گُلی در جهان بدونِ تحملِ دردِ خارهایش حاصل نمی شود، یعنی که جانِ بینهایت بدلیل اینکه در محدودیتِ جسم است( و همچنین بدلیل اینکه دل یا خویشتنِ تنیده شده بوسیلهٔ ذهن در گوشهٔ است و امکانِ نابودیش وجود ندارد)، و مادام که انسان در این جهان یا بعبارتی در جسم حضور دارد، پس دردهایِ ناشی از این دل که همچون خاری در کنارِ گُلِ حضور حضور دارد نیز اجتناب ناپذیر است، و حافظ می فرماید گُلِ بی خار کجاست، و آیا کسی چنین گُلی را دیده است؟ اما خبرِ خوب اینکه؛
خار ارچه جان بکاهد، گُل عُذرِ او بخواهد
سهل است تلخیِ مِی، در جنبِ ذوقِ مستی
سید مجتبی مرتضوی در ۶ سال و ۲ ماه قبل، شنبه ۲۲ تیر ۱۳۹۸، ساعت ۰۵:۲۱ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۲۲:
سلام.به گمانم بیت فاتحه شو تو یک سره تا که .....درست تر هست تا یک سری.معنی هم احتمالاً به فنا در حق اشاره دارد که در آن مرحله خدا بنده را میخواند یا همان عنایت میکند در ذات او.اما بیت آخر مصراع اول وزن رعایت شده؟ یا من ثقیل بمانم میرسد.اساتید لطفاً راهنمایی بفرمایند.
اسماء جوان در ۶ سال و ۲ ماه قبل، جمعه ۲۱ تیر ۱۳۹۸، ساعت ۲۳:۰۳ دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر اول » بخش ۱ - سرآغاز:
ضمنٱ در رابطه با پرسش دوست ناشناس اینکه آن قدرتیکه می را از نیزار برید و مولانا را از اصل خویش جدا و آنرا بر آبهای خویش چنان در آن دمید که نفیرش ناله های زنان و مردان عالم را در آورد و به گفته شیخ عطار آتش در خرمن سوختگان عالم زد و این نوای آهنگین چنان در فضای جهان طنین انداز شد که تا امروز تمام طالبان عشق و عرفان راشیفته و شیدای خود کرده و از این دریای بی پایان عشق سیراب نموده است
وآن قدرتی که آن نی را از نیزار برید چراغی بود افروخته که به دنبال چراغ نیفروخته میگشت که تمام شرایط افروخته شدن را داشت و فقط محتاج بوسه ای بود تا بکمک آن افروخته شود و جهان را روشنی بخشد
از شعله عشق هر که افروخته نیست.
با او سر سوزنی دلم دوخته نیست.
گر سوخته دل نیی زما دور که ما.
آتش به دلی زنیم کو سوختنی است.
کسی میخواستم از جنس خود که او را قبله سازم و روی بدو آرم که از خود ملول شده بودم.
تا تو چه فهم کنی از این سخن که می گویم از خود ملول شده بودم اکنون چون قبله ساختم آنچه من میگویم فهم کند در یابد
مقالات شمس.
گر ز مسیح پرسدت مرده چگونه زنده کرد
بوسه بده به پیش او جان مرا که اینچنین
پایدار باشید.
اسماء جوان در ۶ سال و ۲ ماه قبل، جمعه ۲۱ تیر ۱۳۹۸، ساعت ۲۱:۵۹ دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر اول » بخش ۱ - سرآغاز:
بنام خدا سلام حضورتان
مطالب بسیار ارزشمند جنابعالی را بارها خواندم وهر بار بیشتر متوجه مطالب پر مغزی که هر جمله اش خود کتابی است گردیدم هر روز و هر شب که آنرا مرور میکردم باب تازه ای برایم گشوده میشد و بقدر فهم خویش از این شراب معنوی نوش جان میکردم
آب دریا را اگر نتوان کشید .
هم بقدر تشنگی باید چشید .
چون بخواندم گفته های مستطاب.
زان چشیدم جرعه ای زآب حیات.
تو هم از این آب حیوان نوش کن.
خویش را چون خم می در جوش کن.
باده چون از خم وحدت میچشی.
خویش را بیرون ز کثرت میکشی.
خوشحال از همراهیت . با امید .
parsa در ۶ سال و ۲ ماه قبل، جمعه ۲۱ تیر ۱۳۹۸، ساعت ۲۰:۵۵ دربارهٔ خیام » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۳۴:
یعنی این رباعی رو باید با طلا نوشت
تاتی در ۶ سال و ۲ ماه قبل، جمعه ۲۱ تیر ۱۳۹۸، ساعت ۱۹:۳۴ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۲۸۰:
معنی و مفهوم این بیت چیست؟
"هر که ز صهبا آرد صفرا
کاسه سکبا پیش نهیدش"
عزیزان لطفاً راهنمایی بفرمایید. با تشکر
یکی (ودیگر هیچ) در ۶ سال و ۲ ماه قبل، جمعه ۲۱ تیر ۱۳۹۸، ساعت ۱۹:۲۹ دربارهٔ سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶:
به نام او
قل لصاح ترک الناس من الوجد سکارا
به ملامتگر و عافیت طلب بگو مردم را به حال خویش وانهد تا از سرور و شادی سرمست شدن از بادهء روح الهی بهره ای ببرند!
مهدی قناعت پیشه در ۶ سال و ۲ ماه قبل، جمعه ۲۱ تیر ۱۳۹۸، ساعت ۱۷:۵۳ دربارهٔ سعدی » بوستان » باب اول در عدل و تدبیر و رای » بخش ۶ - گفتار اندر نظر در حق رعیت مظلوم:
چون سگ بکند حمله،بردامن مظلومین
. . .
مهدی قناعت پیشه در ۶ سال و ۲ ماه قبل، جمعه ۲۱ تیر ۱۳۹۸، ساعت ۱۷:۵۲ دربارهٔ سعدی » بوستان » باب اول در عدل و تدبیر و رای » بخش ۶ - گفتار اندر نظر در حق رعیت مظلوم:
شاد آمدی ای سلطان ای چاره گر هرجان
پیغمبر بیماران نافعتری از باران
در خمره چه داری گفت داروی دل غمگین
حرز دل یعقوبم سرچشمه ایوبین
هم چستم و هم خوبم هم خسرو و هم شیرین
چون سگ بکند حمله بردامن مظلومان
سگ راچه گنه زیرا هست عامل آن دهقان
گفتم که چنین دهقان، پرورد چنان سگ هان
گفتا که چه دانی تو این شیوه و این پیمان
یوسف به بن چاهی بر هفت فلک غلطان
هادی در ۶ سال و ۲ ماه قبل، جمعه ۲۱ تیر ۱۳۹۸، ساعت ۱۶:۳۲ دربارهٔ سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸:
ممنون از عزیزی که تذکر دادند و ممنون از شما که علامت سوال تعجب و علامت سوال را در بیت آخر اضافه کردید
معنی واقعی بیت با این دو علامت شهود پیدا می کند
عباس. پردازی در ۶ سال و ۲ ماه قبل، جمعه ۲۱ تیر ۱۳۹۸، ساعت ۱۵:۲۹ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۲۲:
با سلام، اولاً آفرین بر خانم محمودی! با این استدلال بجا و حکیمانه! اما آقا یا خانم پیروی ؛ مفید و مختصر و از قول جناب حافظ جوابت را می گویم ؛ ای مگس عرصه سیمرغ نه جولانگه توست، عرض خود می بری و زحمت ما می داری، همچنین ؛ چو بشنوی سخن اهل دل مگو که خطاست، سخن شناس نه ای جان من خطا اینجاست!
حسین در ۶ سال و ۲ ماه قبل، جمعه ۲۱ تیر ۱۳۹۸، ساعت ۱۳:۵۲ دربارهٔ محتشم کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۸۸:
این همه غلط تایپی؟ حقیتاً باعث تاسف است. گویا گوش شنوایی هم برای اصلاحشان نیست.
محمد ابراهیم سرسالاری در ۶ سال و ۲ ماه قبل، جمعه ۲۱ تیر ۱۳۹۸، ساعت ۱۱:۳۳ دربارهٔ نظامی » خمسه » اسکندرنامه - بخش دوم: خردنامه » بخش ۱ - به نام ایزد بخشاینده:
چه زیباست کلمات فارسی نابی که در این شعر بکار رفته است.
برارنده در مصرع برارنده سقف این بارگاه
گذارنده ( روی بارگاه سقف گذاشتن)، بالا بردن
بر به معنی روی چیزی ، بالا
برافکندن یا براندازی به معنی از بالا انداختن
کلمه دیگر آمود در همه رشته ای گوهر آمود او
آمود به معنی آراسته
سهراب در ۶ سال و ۲ ماه قبل، جمعه ۲۱ تیر ۱۳۹۸، ساعت ۱۱:۰۲ دربارهٔ سعدی » گلستان » باب هشتم در آداب صحبت » حکمت شمارهٔ ۲۵:
این حکایت نگفته کسی رو بوم کن و خودت رو بلبل بلکه همون شخص بعدی هم می تونه خودش رو بوم نکنه اونی که بوم هست خورش کار خورش رو انجام می ده شما خودت رو بوم نکن
محمد ابراهیم سرسالاری در ۶ سال و ۲ ماه قبل، جمعه ۲۱ تیر ۱۳۹۸، ساعت ۱۰:۴۳ دربارهٔ ملکالشعرا بهار » غزلیات » شمارهٔ ۳۴:
روزی که دلی را به نگاهی بنوازی
از عمر همان روز حساب است و دگرهیچ
یکی (ودیگر هیچ) در ۶ سال و ۲ ماه قبل، جمعه ۲۱ تیر ۱۳۹۸، ساعت ۰۹:۵۸ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۶:
به نام او
اشعار حافظ همچون شهد شیرینی است که مگسان بسیاری به گرد آن جمعند!
آنکه می خواهد حلاوت این شهد را بدرستی درک نماید باید که این مگسان را به کناری نهد و خود را به منبع آن برساند!
پایدار و سرفراز باشید.
یکی (ودیگر هیچ) در ۶ سال و ۲ ماه قبل، جمعه ۲۱ تیر ۱۳۹۸، ساعت ۰۹:۴۱ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۶:
به نام او
در ابتدا حافظ را بشناسیم. شاعر است یا عارف؟
می گسار است و شاهد باز یا عاشق و رهرو راه وصال؟
او را لسان الغیب لقب داده اند !!
چه کسی این لقب را به او عنایت فرموده؟!
یا چه در او و اشعارش یافته اند که لایق همچون مقام شامخی گشته است؟!
چرا که لسان الغیب یعنی سخنگوی روح القدس در عالم امکان.
آنکه کلام الهی را به زبان شعر بر خاکیان فرو می بارد!
پس این لقب و عنوان فرهی از جانب بالا به او اعطاء گشته و آنکه اینگونه عالی جاه باشد سخن از معشوق زمینی و می و بادهء انگور نگوید.
در بیت نخست شمایلی از روح الهی یا همان روح القدس در زیبا ترین حالت متصور برای صورتگر که همان شاعر است متجلی گردیده و او نیز چهرهء آن جلوه را در خیال خویش به تصویر کشیده و بر زبان شعر جاری ساخته است.
عاشقی را که چنین باده شبگیر دهند
کافر عشق بود گر نشود باده پرست
تجلی روح الهی در پردهء خیال همان باده ای است که اثرات مستی آن زدودن تاریکیها و جهل و ظلمت است که سرچشمهء آن در باطن خود ماست!
بنابراین آنکه عاشق نباشد در کفر و ظلمت غوطه می خورد و خیال او عاری از روشنایی و تاریک است.
پس ای آنکه در زهد و تنزیه جسم خویش گرفتاری تا هنگامی که خیال خود را روشنایی نبخشی از ظلمت تعصب و خودبرتر پنداری خویش دست نکشی نخواهی فهمید که عارفان به دنبال چه هستند که اینگونه سر از پای نمی دانند!!
آنچه که او برای ما مقدر فرموده با رضایت و منت پذیرا گشتیم تا لیاقت آنرا کسب نماییم که نور او بر خیال ما بتابد.خود را به انوار شفا بخش او گره می زنیم تا به سمت بالا کشیده شویم!!
ناشناس در ۶ سال و ۲ ماه قبل، پنجشنبه ۲۰ تیر ۱۳۹۸، ساعت ۲۳:۱۳ دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر اول » بخش ۱ - سرآغاز:
با سلام خدمت تمامی عزیزان
چرا صحبتی راجع به آن قدرتی که نی را از نیزار ببریده است نمیشود؟؟؟ و اینکه چرا اینکار را کرده است؟
شهرام در ۶ سال و ۲ ماه قبل، پنجشنبه ۲۰ تیر ۱۳۹۸، ساعت ۲۲:۵۰ دربارهٔ رهی معیری » غزلها - جلد دوم » عمر نرگس:
در بیت اول پاس به چه معناست؟
دکتر صحافیان در ۶ سال و ۲ ماه قبل، شنبه ۲۲ تیر ۱۳۹۸، ساعت ۰۹:۱۸ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۵: