گنجور

 
سعدی

پیش ما رسمِ شکستن نبود عهد وفا را

الله الله تو فراموش مکن صحبت ما را

قیمت عشق نداند قدم صدق ندارد

سست‌عهدی که تحمل نکند بار جفا را

گر مُخَیَّر بکنندم به قیامت که چه خواهی

دوست ما را و همه نعمت فردوس شما را

گر سرم می‌رود از عهد تو سر بازنپیچم

تا بگویند پس از من که به سر برد وفا را

خنک آن درد که یارم به عیادت به سر آید

دردمندان به چنین درد نخواهند دوا را

باور از مات نباشد تو در آیینه نگه کن

تا بدانی که چه بودست گرفتار بلا را

از سر زلف عروسان چمن دست بدارد

به سر زلف تو گر دست رسد باد صبا را

سر انگشت تَحَیُّر بگزد عقل به دندان

چون تأمل کند این صورت انگشت‌نما را

آرزو می‌کندم شمع‌صفت پیش وجودت

که سراپای بسوزند من بی سر و پا را

چشم کوته‌نظران بر ورق صورت خوبان

خط همی بیند و عارف قلم صنع خدا را

همه را دیده به رویت نگران‌ست ولیکن

خودپرستان ز حقیقت نشناسند هوا را

مهربانی ز من آموز و گرم عمر نماند

به سر تربت سعدی بطلب مهرْگیا را

هیچ هشیار ملامت نکند مستی ما را

قُل لِصاحٍ تَرَکَ النّاسَ مِن الوَجْدِ سُکاریٰ