گنجور

حاشیه‌ها

سید محسن در ‫۵ سال و ۵ ماه قبل، جمعه ۲۵ بهمن ۱۳۹۸، ساعت ۱۴:۲۱ دربارهٔ قدسی مشهدی » مثنوی‌ها » شمارهٔ ۳۴ - در مذمّت سخن‌ناشناسان:

شعر کم خوان.....-----
درست است

چالیست در ‫۵ سال و ۵ ماه قبل، جمعه ۲۵ بهمن ۱۳۹۸، ساعت ۱۴:۱۵ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۴:

غلامحسین بنان عزیز این غزل رو در یکی از آوازهاشون خوندند.
چون توی لیستی که سایت نشون میده نتونستم پیدا کنم آهنگ رو، در نتیجه اینجا می‌نویسم:
پیوند به وبگاه بیرونی
پیوند به وبگاه بیرونی

راضیه در ‫۵ سال و ۵ ماه قبل، جمعه ۲۵ بهمن ۱۳۹۸، ساعت ۱۳:۳۲ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۳۲:

سلام
فکر میکنم در بیت پنج دوگانه خوانی داشته باشیم دُردکش ودردکش
هردو خوانش ها هم درست می باشد

بی نام در ‫۵ سال و ۵ ماه قبل، جمعه ۲۵ بهمن ۱۳۹۸، ساعت ۰۲:۵۳ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۹۰:

البته که زمان گذشته ومن دیر این سایت و پیذ کردم نظرات آقای ساقی شاید در نظر بعضی افراطی و برخی دیگر سراپا غلط باشه ولی روش ایشان در تفسیر ابیات بخصوص که بیتی از خود حافظ را به عنوان شاهد معرفی میکنند بسیار جاِب ومفید فایده است
در مورد بیت شرح این قصه......... اگر لغت پروانه به دو قسمت پروا و نه تقسیم شود معنی بیت به این صورت شکل میگیرد که پروانه در سخن و گفتار پروا ندارد پروا نه و این شمع است که در عین سوختن از عشق به دیگران روشنایی یا همان آگاهی میدهد و تاریکی و نادانی را فراری میکند پروانه در این محفل هیچ نمیداند وفقط عاشق ظاهر است

علی در ‫۵ سال و ۵ ماه قبل، جمعه ۲۵ بهمن ۱۳۹۸، ساعت ۰۲:۵۲ دربارهٔ هاتف اصفهانی » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۳ - مطلع دوم:

علم : پرچم , بیرق , علم , دم انبوه وپشمالوی سگ , زنبق , برگ شمشیری , سنگ فرش , جاده سنگ فرش , پرچم دار کردن , پرچم زدن به , باپرچم علا مت دادن , سنگفرش کردن , پایین افتادن , سست شدن , از پا افتادن , پژمرده کردن , علوم , دانش
تکاور
لغت‌نامه دهخدا
تکاور. [ ت َ وَ ] (نف مرکب ) بمعنی تک آورنده باشد یعنی حیوانات رونده و دونده عموماً و بمعنی اسب و شتر باشد که عربان فرس و جمل گویند خصوصاً. (برهان ) (آنندراج ). ستور رونده ٔ خوشرفتار عموماً و اسب و اشتر خوشرفتار خصوصاً. (ناظم الاطباء). از: تک +آور (آوردن ). (حاشیه ٔ برهان چ معین ). دونده . تیزتک . تندرو. اسب نجیب . (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). اسب و شتر که نیک دونده و رونده بود. (شرفنامه ٔ منیری )
هیجا
لغت‌نامه دهخدا
هیجا. [ هََ ] (ع اِ) کارزار. (دهار) (غیاث اللغات ) (السامی ) (مهذب الاسماء). جنگ . (آنندراج ) (غیاث اللغات ). پیکار. حرب . (اقرب الموارد). نبرد. معرکه
دُلدُل، قاطر پیامبر(ص). پیامبر هنگام درگذشت، دلدل را همراه با دیگر مرکب‌ها و وسایل شخصی نظیر عمامه، جامه و عصا و انگشتری، به وصی خود حضرت علی بخشید. دلدل پس از شهادت امام علی، به امام حسن(ع) و سپس به امام حسین(ع) و پس از ایشان به محمد بن حنفیه رسید.
ثعبان . [ ث ُ ] (ع اِ) مار بزرگ . مار عظیم . اژدها.(غیاث اللغة) (نصاب الصبیان ) (السامی فی الاسامی ). اژدر. (بحر الجواهر). یا خاص است به مار نر. یا مطلق مار است
اعدا
لغت‌نامه دهخدا
اعدا. [ اَ ] (ع اِ) دشمن . (ناظم الاطباء). اعدای دین و دولت ؛ دشمن دین و دولت . (ناظم الاطباء). اعدا عدو؛ بطور مبالغه یعنی سخت دشمن و دشمن بزرگ . (ناظم الاطباء). دشمنان .
ذوالفقار (به عربی: ذُو ٱلْفَقَار) نام شمشیر علی بن ابی‌طالب بوده‌است.
عبیر
لغت‌نامه دهخدا
عبیر. [ ع َ ] (ع اِ) نوعی از خوشبوهای خشک که بر جامه پاشند. (آنندراج از صراح ) (غیاث اللغات ). نام خوشبوی که از صندل و گلاب و مشک سازند. (آنندراج از منتخب ) (غیاث اللغات ). زعفران یا بوی خوش با زعفران آمیخته . (منتهی الارب ). اخلاطی است از بوی خوش که با زعفران فراهم گردد. (اقرب الموارد)
غِلمان جمع «غلام» است .[1] غلمان در قرآن همانند حور به لؤلؤ مکنون تشبیه شده‌است یعنی قبلاً دستی به او نرسیده و چشمی آن را ندیده. پس غلمان همچون حور از مخلوقات بهشتی است زیرا بنی آدم در این تعریف دخیل نیستند که قبلاً چشمی آن را ندیده باشد.
آیات قرآن در مورد غلمان[ویرایش]
در قرآن یک بار از کلمه غلمان (غلامها) استفاده شده‌است: در آیه 24 سوره طور آمده‌است: «و پیوسته در گرد آن‌ها غلمان گردش می‌کنند که همچون مرواریدهای در صدفند.»[2]
دو بار هم (در سورهٔ انسان و سورهٔ واقعه) از ولدان (پسران) استفاده شده‌است که منظور آن همین غلمان بوده‌است:
در آیه 19 سوره انسان (دهر) آمده‌است: «و بر گرد آن‌ها پسرانی می‌گردند که هر گاه آن‌ها را ببینی گمان می‌کنی مروارید پراکنده‌اند.»[3]
در آیه 17 سوره واقعه هم توصیفی نسبتاً مشابه وجود دارد: «پسران جوان جاودانی (در شکوه و طراوت) پیوسته گرداگرد آن‌ها می‌گردند. با قدحها و کوزه‌ها و جامه‌ایی از نهرهای جاری بهشتی (و شراب طهور)»[4]
توصیف غلمان[ویرایش]
غلمان‌های (غلامها) بهشتی آنقدر زیبا و سفید چهره و باصفا هستند که گویی مرواریدهایی در صدفند.[نیازمند منبع]
این نوجوانان، که همواره در شکوه و طراوت جوانی به سر می‌برند، گرداگرد بهشتیان می‌گردند و همچون چرخش پروانه دور شمع عاشقانه به دور معشوقه خود می‌چرخند.[نیازمند منبع]
این نوجوانان زیبا با قدح‌ها و کوزه‌ها و جامه‌ای پر از شراب طهور که از نهرهای جاری بهشتی برداشته شده در اطراف آن‌ها می‌گردند و آنان را سیراب می‌کنند.[نیازمند منبع]
هر یک از مؤمنان غلمان‌های مخصوص به خود دارد.[نیازمند منبع]
عَرش یا جایگاه الهی، مفهومی قرآنی است که بنابر اعتقاد شیعه مقصود از آن، علم، تدبیر یا حاکمیت الهی است. ظاهرگرایان عرش را مکان نشستن خداوند می‌دانند. اشاعره معتقدند باید به عرش ایمان داشت اما درباره معنای آن سکوت کرد. عرش در ادیان دیگر به معنای آسمان و تخت الهی آمده است
سم: حورا
نوع: دخترانه
ریشه اسم: عربی,فارسی
معنی: (تلفظ: ho (w) rā) (عربی) (در قدیم) (در ادیان) حور، زن زیبای بهشتی، زنِ سفید پوستِ سیاه چشم و موی - زن زیبای بهشتی
کرسی
لغت‌نامه دهخدا
کرسی . [ ک ُ ] (ع اِ) تخت کوچک . (غیاث اللغات ) (ناظم الاطباء) (آنندراج )(یادداشت مؤلف ). || تخت . عرش . سریر. اورنگ . (ناظم الاطباء). گاه
مدیح
لغت‌نامه دهخدا
مدیح . [ م َ ] (ع اِمص ، اِ) آنچه بدان کسی را بستایند و مدح گویند از شعر و جز آن . (از متن اللغة) (از اقرب الموارد). مدح . مدحت . ستایش . آفرین . مدیحه . سخنی - و غالباً شعری - که در توصیف و تحسین و تمجید ممدوحی گویند یا نویسند.
امجاد. [ اَ ] (ع ص ،اِ) ج ِ ماجد و مجید. (از ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین ). بزرگان . (از غیاث اللغات ) (آنندراج ). بزرگواران . (فرهنگ فارسی معین ). ج ِ مجد. (اقرب الموارد)

بابک نعمتی در ‫۵ سال و ۵ ماه قبل، جمعه ۲۵ بهمن ۱۳۹۸، ساعت ۰۲:۰۳ دربارهٔ سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۰۴:

این بیت از حضرت سعدی:
گر من از سنگ ملامت روی برپیچم زنم
جان سپر کردند مردان ناوک دلدوز را

بابک نعمتی در ‫۵ سال و ۵ ماه قبل، جمعه ۲۵ بهمن ۱۳۹۸، ساعت ۰۲:۰۱ دربارهٔ سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۰۴:

آخرش یادم رفت ، شعری که شیخ اجل ، در جایی دیگر از مقایسه ی زن و مرد را می آورند ، ذکر کنم.

عین. ح در ‫۵ سال و ۵ ماه قبل، جمعه ۲۵ بهمن ۱۳۹۸، ساعت ۰۱:۵۲ دربارهٔ صائب » دیوان اشعار » تک‌بیتهای برگزیده » تک‌بیت شمارهٔ ۱۹۵:

کار موقوت به وقت است

حسین ش در ‫۵ سال و ۵ ماه قبل، جمعه ۲۵ بهمن ۱۳۹۸، ساعت ۰۱:۲۸ دربارهٔ خیام » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۶۸:

جناب محمد علی ممنون برای تفسیر بسیار خو بتان. تنها نکته ای را که من دوست دارم اضافه کنم در بیت اول است. به نظر من منظور این است. تا کی بنشینیم و در باره پنج حس (بویایی-چشایی- لمسی-شنوایی و بینایی) و چهار عنصر (آب-خاک-آتش و هوا) صحبت کنیم. مشکل چه یکی باشد چه صد هزار.

گیسو در ‫۵ سال و ۵ ماه قبل، جمعه ۲۵ بهمن ۱۳۹۸، ساعت ۰۱:۰۸ دربارهٔ سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۰:

کسی میدونه بت رویان به چه منظوره

گیسو در ‫۵ سال و ۵ ماه قبل، جمعه ۲۵ بهمن ۱۳۹۸، ساعت ۰۱:۰۸ دربارهٔ سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۰:

کسی میدونه بت رویان به چه منظوره اینجا

سید محسن در ‫۵ سال و ۵ ماه قبل، جمعه ۲۵ بهمن ۱۳۹۸، ساعت ۰۰:۵۸ دربارهٔ قدسی مشهدی » مثنوی‌ها » شمارهٔ ۳۳ - در شکایت از احوال خود و ستایش عشق:

بنده صورت شوم.......-----
درست است

هانیه سلیمی در ‫۵ سال و ۵ ماه قبل، جمعه ۲۵ بهمن ۱۳۹۸، ساعت ۰۰:۴۷ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۰۵۶:

خانم نگار
کاش مینوشتید اشکال خوانش در کجاست که امکان بررسی و در صورت نیاز اصلاح باشد.

علی در ‫۵ سال و ۵ ماه قبل، جمعه ۲۵ بهمن ۱۳۹۸، ساعت ۰۰:۴۰ دربارهٔ هاتف اصفهانی » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۳ - مطلع دوم:

زهی
لغت‌نامه دهخدا
زهی .[ زِ ] (صوت ) ادات تحسین . آفرین . احسنت . خهی . (فرهنگ فارسی معین ). کلمه ٔ تحسین است . (غیاث ). کلمه ٔ تحسین و آفرین است مانند خهی . (آنندراج ) (از شرفنامه ٔ منیری ). و این هم مرکب است از زه ای چنانچه خهی از خه ای . (شرفنامه ٔ منیری ). کلمه ٔ تحسین یعنی خهی و چه خوش است و چه خوب . (ناظم الاطباء). خهی . احسنت . خوشا. چه بسیار خوب . آفرین بر. حبذا. چه بسیار نیکو. چه بسیاردر خوبی ...
مقصود
مقصود. [ م َ ] (ع ص ، اِ) آهنگ نموده شده . (آنندراج ). طلب شده و آهنگ شده و قصدشده . (ناظم الاطباء). || مراد و نیت و خواهش وکام و آرزو و غرض و آهنگ و اراده و قصد و مطلوب . (ناظم الاطباء). مراد. مرام . مطلوب . منظور. کام . هدف . خواست . خواسته . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : هرکه یک روز در پیش او زانو زده است برای علم یا برای یافتن مقصود، بزرگ طریقت و مقتدای وقت خویش شده است . (ترجمه ٔ رساله ٔ قشیریه چ فروزانفر ص 2). خبر دادن از منازل نه چنان بود که از مقصود خبر دهد. (ترجمه ٔ رساله ٔ قشیریه چ فروزانفر ص 745). بفرمود تا کار ایشان بساختند و مقصود ایشان حاصل کردند. (سیاست نامه ). و می گوید مقصود تو از او حاصل آید. (سیاست نامه ).
غرض
لغت‌نامه دهخدا
غرض . [ غ َ رَ ] (ع مص ) تافتگی و اندوهناکی . به ستوه آمدن . (منتهی الارب ) (آنندراج ): غرضه منه ؛ ضجر منه و مل َّ. یقال : غرض بالمقام . (اقرب الموارد). تنگ دل شدن و ستوه شدن . (تاج المصادر بیهقی ). دلتنگ و ملول شدن . || شوق . آرزومند گردیدن . یقال : غرضت الیه ؛ ای اشتقت . (منتهی الارب ) (آنندراج ). قال الاخفش تفسیرها: غرضت من هؤلاء الیه . (اقرب الموارد). آرزومند شدن . (تاج المصادربیهقی ). || شیفته شدن . دلباخته ٔ عشق شدن .(دزی ج 2 ص 206) . || ترسیدن . تافتگی کردن . (منتهی الارب ) (آنندراج ): غرض من فلان ؛ خاف . (اقرب الموارد) (المنجد). || غرض بینی ؛ رسیدن بینی به آب قبل از لب موقع آب خوردن . (از اقرب الموارد). || (اِ) نشانه ٔتیر. ج ، اغراض . (منتهی الارب ) (آنندراج ) . هدفی که به آن تیر اندازند. (اقرب الموارد). هدف و نشانه . (غیاث اللغات ). نشان . آماج .
آماجگاه . برجاس . تکوک . چنگال . نموک . بوته . بکوک . تلوک . دفک : تیر تدبیر او بر واسطه ٔ غرض نشست .(ترجمه ٔ تاریخ یمینی چ 1272 هَ . ق . ص 432). اما میخواست تا پسر چون پدر مطعون السنه ٔ بشر نشود و غرض سهام ملام بندگان باری تعالی نگردد. (جهانگشای جوینی ). || خواست و آهنگ . یقال : فهمت غرضک ؛ ای ارادتک و قصدک . (منتهی الارب )(آنندراج ). مجازاً مطلب و مقصود و حاجت . (غیاث اللغات ). خواست . مراد. مقصود. (مقدمةالادب ). قصد. غایتی که رسیدن بدان را خواهند. خواسته
همایون
لغت‌نامه دهخدا
همایون . [ هَُ] (ص ) در اصل به معنی مبارک و فرخنده است . (انجمن آرا). خجسته . فرخنده . فرخ . فرخجسته .
.
مافیها
لغت‌نامه دهخدا
مافیها. (ع اِ مرکب ) آنچه در آن است : دنیا و مافیها، دنیا و آنچه در آن است
طفولیت
لغت‌نامه دهخدا
طفولیت . [ طُ لی ی َ ] (ع اِمص ) کودکی . بچگی . صباوت . خردسالی . صبا : از عصر طفولیت به زمان شباب رسید. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 397). او در سن طفولیت ... موسم ضعف رای و نقصان رشد بود.
ارض
لغت‌نامه دهخدا
ارض . [ اَ ] (ع اِ) زمین . (منتهی الأرب ). زمی . غبرا. ام ّآدم . ام صبّار. ام عبید. ام کفاة. ابن حلاوة. || خاک . وآن مؤنث و اسم جنس است . (منتهی الأرب ). ج ، ارضون ، ارضین ، ارضات ، اُروض ، اراض ، اراضی . (مهذب الاسماء). و بعضی ارض را جمع بدون واحد دانسته اند. (منتهی الأرب ). و رجوع به زمین شود. || دست و پای اسب . (مهذب الاسماء). دست و پای چاروا. || اسفل قوائم ستور. || هرچه فرود و پست باشد. هر جای پست . موضع شیب . || زکام . (مهذب الاسماء). || لرزه . (مهذب الاسماء). لرزه ٔ تب . || لاارض لک ؛ کلمه ٔ ذم است مانند لااُم لک .
- ارض الجزیه ؛ زمینی که بتصرف مسلمین درآمده و طبق پیمان با شرایط مقرره از جانب امام بمالکین غیرمسلمان بازداده شود.
سافل
لغت‌نامه دهخدا
سافل . [ ف ِ ] (ع ص ،اِ) فرود و پست . (منتهی الارب ) (غیاث ) (آنندراج ). نقیض عالی . (منتهی الارب ) (قطر المحیط). پائین . نقیض بالا: فجعلنا عالیها سافلها و امطرنا علیهم حجارة من سجیل . (قرآن 15 / 74 و نظیر آن در سوره ٔ 11 آیه 82).
طغرا. [ طُ ] (ع اِ) طُغْری ̍. القابی باشد که بر سر فرمان پادشاهان مینویسند، و در قدیم خطی بوده است منحنی که بر سر احکام ملوک میکشیده اند. (برهان ). نوعی از خط پیچیده ٔ حروف که به آن خط بر فرمان پادشاهان القاب نویسند. ظاهراً این لفظ ترکی است ، در مناظرالانشاء نوشته که : طغرا خط سطبری باشد بخط پیچیده که القاب و اسم سلطان باشد، مثل السلطان الاعظم الاعدل جلال الدین اکبر پادشاه غازی . (غیاث اللغات ) (آنندراج ). خطی است که در عهد ملوک قدیم بالای امثله و مناشیر ایشان میکشیده اند بر شکل کمانی . (صحاح الفرس )
مکلل
[مُ کَلْ لَ] (ع ص) اکلیل پوشیده. تاج و اکلیل بر سر نهاده. (ناظم الاطباء). تاج بر سر نهاده شده. (غیاث) (آنندراج). بااکلیل. متوج. اکلیل نهاده. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لافتی
لغت‌نامه دهخدا
لافتی . [ ف َ تا ] (ع جمله ٔ اسمیه ) (از: لا به معنی نه +فتّی به معنی جوان ) اشاره است به حدیث :
لافتی الاّ علی لاسیف الاّ ذوالفقار.

لولاک
لغت‌نامه دهخدا
لولاک . [ ل َ ] (ع جمله ٔ اسمیه ) (از: لو + لا + ک ضمیر) اگر نبودی تو.
- خواجه ٔ لولاک یا سید لولاک ؛ رسول اکرم صلوات اﷲ علیه و اشاره است به حدیث قدسی که خدای تعالی خطاب به او علیه السلام فرموده است : «لولاک لما خلقت الافلاک »؛ اگر تو نبودی آسمانها نیافریدمی
لات نام بت یا ایزدبانویی در عربستان پیش از اسلام و یکی از سه بت مهم مورد پرستش در مکه بوده‌است. نام این بت در قرآن در کنار دو بت دیگر به نامهای عزی و منات ذکر شده که از نظر اعراب جاهلی دختران الله به‌شمار می‌رفتند.
عُزّی از بت‌های عرب‌های پیش از اسلام است. ظالم بن اسعد، نخستین کسی از عرب بوده‌است، که بت عزی را پرستش نموده‌است. پرستندگان عزی، خود را عبدالعزّی می‌نامیدند، که به معنی بنده عزی است. عزی، از بزرگ‌ترین بت‌ها نزد قریش شمرده می‌شد. عرب‌ها، سه بت لات، مَنات و عزی را بنات‌الله الثلاثة یعنی سه دختر الله می‌نامیدند و آن سه را شفیعان خود نزد خدا می‌دانستند. قبیله قریش برای پرستش عزی، در حراض، پرسشتگاهی مانند کعبه ساخته بودند، که به آن سقام می‌گفتند. در قرآن، نام عزی در کنار دو بت مهم دیگر عرب، آمده‌است[1] خالد پسر ولید، به دستور محمد، این بت را شکست.
طراز
لغت‌نامه دهخدا
طراز. [ طِ ] (معرب ، اِ) نگار جامه . (منتهی الارب ). معرب است .(منتهی الارب ) (صحاح ). اصل این کلمه تراز فارسی و معرب است ، سیوطی در کتاب «المزهر» گوید: فممّا اخذوه (ای العرب ) من الفارسیة، الطراز. زوزنی در کتاب المصادر خویش گوید: التطریز بر جامه طراز کردن . طراز جامه .(قوافی امیر علیشیر). علم ثوب . (زمخشری ) (صحاح ). علم جامه . (اوبهی ). نقش و نگار جامه . نگار علم . (مهذب الاسماء). نقش . علم . (مجمل ). علم جامه و مطلق آرایش و زینت مجاز است . و با لفظ آوردن و دادن و کشیدن و نهادن و بستن و انگیختن مستعمل . (آنندراج )
یلان
یَلان ؛ به معنی شیران و پر دلان است .
گیر و دار. [ رُ ] (اِمص مرکب ، اِ مرکب ) مرکب از: دو فعل گیر (گرفتن ) به اضافه ٔ واو عطف و فعل دار (داشتن ). (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ). اخذ و ضبط. || اختلاط بانگهای مبارزان ، و شور و غوغای آنها. (ناظم الاطباء)
لرزش یا رَعشه به حرکاتی غیرارادی و پاتولوژیک[1] در ماهیچه‌های بدن گفته می‌شود که حالتی نسبتاً ریتمی و نوسانی (به جلو و عقب) دارند.[2]
لرزش رایج‌ترین شکل حرکت‌های غیرارادی است و می‌تواند در دستان، بازوها، سر، صورت، تارهای صوتی، بالاتنه و پاها رخ دهد. بیشتر رعشه‌ها در دستان اتفاق می‌افتند. در بسیاری از افراد، لرزش یک سمپتوم یا نشانه برای اختلالی عصبی در بدن است.
از شناخته‌شده‌ترین لرزش‌ها می‌توان به لرزش فک و به‌هم خوردن دندان‌ها به‌دلیل سرما ویا ترس اشاره نمود. به رعشه و فلج بخش‌هایی از صورت لقوه گفته می‌شود.
حبل
لغت‌نامه دهخدا
حبل . [ ح َ ] (ع اِ) رسن . (دهار) (معجم البلدان ). طناب . ریسمان . آنچه به آن بندند
جوزا. [ ج َ ] (اِخ ) جوزاء. نام برجی است از بروج آسمان . در اصل لغت جوزا بمعنی گوسپند سیاه است که میان او سپید باشد و چون این چنین گوسپند در میان گله ٔ گوسپندان سیاه مطلق بغایت اظهر و نمودار باشد همچنین برج مذکور نیز به نسبت دیگر بروج کواکب روشنی دارد و در میان همه ٔ بروج ممتاز است لهذا به این اسم مسمی کردند و صورتش بشکل دو کودک برهنه است که پی همدیگر درآمده اند.
دوپیکر. یکی از بروج دوازده گانه ٔ فلکی ، و آنرا توأمان نیز گویند. یکی از دو خانه ٔ عطارد است و خانه ٔ دیگر آن سنبله است . (مفاتیح ). || نام صورت دیگر است از صور جنوبی بصورت مرد قائم بدو صورتی از صور منطقةالبروج میان ثور و سرطان که در آن هشتادوپنج ستاره رصد کرده اند بشکل دو تن ایستاده تخیل شده ، دستها بر گردن یکدیگر دارند، سرها سوی شمال شرقی و پایها بجنوب غربی
اژدر
لغت‌نامه دهخدا
اژدر. [ اَ دَ / اِ دَ ] (اِ) مار بزرگ . (برهان ). مار بزرگ جثه . (غیاث اللغات ). اژدرها. اژدها. تنّین . ثعبان . (بحر الجواهر). بَرغَمان . بُرسان . در اساطیر قدیمه نام ماری بغایت عظیم که از دهان آن آتش بیرون میریخته است

سیامک در ‫۵ سال و ۵ ماه قبل، پنجشنبه ۲۴ بهمن ۱۳۹۸، ساعت ۲۱:۴۵ دربارهٔ سعدی » مواعظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۵:

من این شعر رو تقریبا حفظ بودم آنقدر غلط غولوط نوشتند که کلش از سرم ورید

علی در ‫۵ سال و ۵ ماه قبل، پنجشنبه ۲۴ بهمن ۱۳۹۸، ساعت ۲۰:۴۷ دربارهٔ هاتف اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۷:

از پا افتادن: کنایه از ناتوان شدن

علی در ‫۵ سال و ۵ ماه قبل، پنجشنبه ۲۴ بهمن ۱۳۹۸، ساعت ۲۰:۴۳ دربارهٔ هاتف اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۷:

واژه: قاصد
نقش دستوری: اسم
آواشناسی: qAsed
الگوی تکیه: WS
شمارگان هجا: 2
برابر ابجد: 195
قاصد
قاصد. [ ص ِ ] (ع ص ) نعت فاعلی ازقصد. آهنگ کننده . (ناظم الاطباء) (آنندراج ). قصدکننده . (مهذب الاسماء). || در اصطلاح فارسی مستعدقتل . (آنندراج ). آنکه قصد جان کسی کند
|| راه راست رونده . (آنندراج ) (غیاث اللغات ). || میانه . (فرهنگ نظام ). || نزدیک . (منتهی الارب ) (مهذب الاسماء). || آسان . || سبک . (مهذب الاسماء). || چوب شکننده . (آنندراج ). || برید. پروانه .پیک . رسول . پیاده ای که نامه یا پیغام برای دور برد.پیغامبر. (ناظم الاطباء) (فرهنگ نظام ). و این معنی مخصوص فارسی است . (فرهنگ نظام ). رجوع به چپر و چاپار شود
سمند
سمند.[ س َ م َ ] (اِ) رنگی باشد بزردی مائل مر اسب را. (برهان ) (آنندراج ). رنگی است مر اسب و اشتر را. (جهانگیری ). اسب زرده . (فرهنگ اسدی ) (السامی )
رکاب
رکاب . [ رِ ] (ع اِ) شتران که بدان سفر کرده شود (واحد ندارد) یا واحد آن راحلة است . ج ، رُکُب و رِکابات و رَکائِب . (منتهی الارب ) (از ناظم الاطباء). شتر که واحد آن راحلة است و ج ، رکائب و رکب و رکابات . (از اقرب الموارد). شتران که بر آن سفر کنند. اشتران باری نر و همه یکسان و این کلمه جمع است بی واحد. (یادداشت مؤلف ). شتران که برنشستن را شاید. (ترجمان جرجانی چ دبیرسیاقی ص 47). شتران سواری . (غیاث اللغات ). || رکاب زین . ج ، رُکُب . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). رکاب زین مانند غرز [رکاب چرمین ] است در پالان . (از اقرب الموارد). حلقه ٔ آهنی که بر دو سوی زین آویخته است و سوار پای در آن حلقه استوار کند. (یادداشت مؤلف ). حلقه مانندی است از فلزات که به دو طرف زین اسب آویزند به وقت سواری پای را در آن کنند.
پا در رکاب
لغت‌نامه دهخدا
پا در رکاب . [ دَرْ رِ ] (ص مرکب ) سوار. || مهیا و مستعد و آماده ٔ سفر. || دَم ِ نزع که ابتدای سفر آخرت است . (برهان ). محتضر. || هر چیز که نزدیک به ضایع شدن باشد عموماًو شرابی که مایل بترشی شده باشد خصوصاً. (برهان ).
ساغر
لغت‌نامه دهخدا
ساغر. [ غ َ ] (اِ) پیاله . (شرفنامه ٔ منیری ). (رشیدی ). آوند شراب که آن را ساتگی و ساتگین و ساتگینی نیز گویند. (شرفنامه ٔ منیری ). پیاله ٔ شراب . (جهانگیری ) (برهان ) (غیاث بنقل از مدار و بهار عجم و برهان ) (انجمن آرا). صاخره . (دهار). گوش پستان و گل از تشبیهات اوست . (آنندراج ). جام . گیلاس پایه دار. کاسه . قدح . طاس . لیوان . استکان . مشربه . آبخواره ٔ سفالین . ظرف باده خوری . کاس . صاغر. پیاله ٔ شراب خواری بزرگ
بازبسته
لغت‌نامه دهخدا
بازبسته . [ ب َ ت َ / ت ِ ] (ن مف مرکب ) مربوط. وابسته . مرتبط. پیوسته :
بشمشیر او بازبسته است گیتی
عرض بازبسته است لابد بجوهر.
ازرقی .

هر اولی به آخری بازبسته است . (از تاریخ بیهق ).
چون نی بخیال بازبسته
مویی ز دهان مرگ رسته .
نظامی .
اغیار
لغت‌نامه دهخدا
اغیار. [ اَ ] (ع اِ) بیگانگان و این را فارسیان بجای مفرد استعمال کنند. (آنندراج ). دشمنان . مخالفان محبوب . (شرفنامه ٔ منیری ). یعنی دشمنان و مخالفان محبوب . آنکه یار نباشد. (مؤید). ج ِ غَیر، بمعنی سوا، مگر و جز آن . (المنجد). مأخوذ از تازی ، مردمان اجنبی و بیگانه و نامحرم . (ناظم الاطباء). بیگانگان . رقیبان
فراغت
لغت‌نامه دهخدا
فراغت . [ ف َ غ َ ] (ع مص ) پرداختن . فراغ . رجوع به فراغ شود. || (اِمص ) فرصت و مهلت . (ناظم الاطباء). مجال : دوست دیوانی را فراغت دیدار دوستان وقتی بود که از عمل فروماند. (گلستان ).|| آسایش و آرامی و استراحت . ضد گرفتاری از کار و شغل . (ناظم الاطباء). آسودگی . آرامش : بر جایهای ایشان نشینند و با فراغت روزگاری کرانه کنند. (تاریخ بیهقی ). در هر چیزی که از آن راحتی وفراغتی به دل وی پیوندد، مبالغتی تمام باشد. (تاریخ بیهقی ). پنداشتم که خداوند به فراغتی مشغول است ، به گمان بودم از بار یافتن و نیافتن . (تاریخ بیهقی ).
تنت گور است و پا الحد، دلت تابوت و جان مرده
فراغت روضه ٔ خرم ، مشقت دوزخ نیران .
ناصرخسرو (دیوان ص 358).

اکنون چیزی اندیشیده ام که تو رااز آن فراغت باشد. (کلیله و دمنه ).
هرچه امن و فراغت است و کفاف
یافت خاقانی از جهان هرسه .
خاقانی .

تیرباران بلا پیش و پس است
از فراغت سپری خواهم داشت .
خاقانی .

ز بهر فراغت سفر میگزینم
پی نزهت اندر قضا میگریزم .
خاقانی .

بخت غنوده به درد دل غنوم شب
گر به فراغت غنودمی ، چه غمستی .
خاقانی (دیوان ص 805).

زیر آن تخت پادشاهی تاخت
به فراغت نشستگاهی ساخت .
نظامی .

چو برگفت این سخن شاپور هشیار
فراغت خفته گشت و عشق بیدار.
نظامی .

چو در بند وجودی راه غم گیر
فراغت بایدت راه عدم گیر.
نظامی .

ملک فراغت زیر نگین رزق معلوم . (گلستان ).
مور گرد آورد به تابستان
تا فراغت بود زمستانش .
سعدی (گلستان ).

فردا که سر ز خاک برآرم اگر تو را
بینم فراغتم بود از روز رستخیز.
سعدی .

اگر توفارغی از حال دوستان یارا
فراغت از تو میسر نمیشود ما را.
سعدی .

سرمنزل فراغت نتوان ز دست دادن
ای ساروان فروکش کاین ره کران ندارد.
حافظ.

رجوع به فراغ شود. || فراموشی . (ناظم الاطباء) :
در بزرگی و گیرودار عمل
ز آشنایان فراغتی دارند.
سعدی (گلستان ).

|| بی اعتنایی و وارستگی : درویش از آنجا که فراغت ملک قناعت است التفاتی نکرد. (گلستان ). || پروا. (لغت فرس اسدی ).
- فراغت حاصل کردن ؛ آسوده شدن . به پایان بردن کاری . معمولاً با «از» همراه آید. با دادن ، داشتن و یافتن نیز ترکیب شود. رجوع به هر یک از این مدخل ها شود.

متین در ‫۵ سال و ۵ ماه قبل، پنجشنبه ۲۴ بهمن ۱۳۹۸، ساعت ۱۸:۴۱ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۴۸۳:

اینجا کمان ایهام تناسب داره یه معنیش تیر و کمان که مد نظر ما نیست و معنی درستش ک به این بیت میخوره به میشه توجه کردن

متین در ‫۵ سال و ۵ ماه قبل، پنجشنبه ۲۴ بهمن ۱۳۹۸، ساعت ۱۸:۴۰ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۴۸۳:

بیت عقل و خرد فقیر ت پرورشش ز شیر ت چون نشود ز تیر ت انکه بدو کمان دهی معنیش به این صورته که ز تیر شدن به معنی بهره و قسمت شدنه(کنایه)و کمان دادن هم کنایه از توجه کردنه پس معنیش میشه چطور ممکن سهم تو نشود انکسی که تو به او نظر کنی
مصرع اولشم ک مشخصه

امیرمهدی در ‫۵ سال و ۵ ماه قبل، پنجشنبه ۲۴ بهمن ۱۳۹۸، ساعت ۱۸:۲۸ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۲۴۷:

این ابیات زیبا ، اشاره به لزوم خودشناسی دارد که مقدمه خداشناسی است. مولا علی سلام الله فرمود : من عرف نفسه فقد عرف ربه. معرفت نفس، اثرش کشف گوهر درون است . هر ذره ام چو بشکافی در آن آفتاب بینی یا نور خدا بینی . همان جملاتی که مرحوم میرزا جوادآقا ملکی تبریزی شبها در حیاط خانه قدم می زد و می گفت و می سوخت .
نکته دیگر و بسیار فوق العاده در مورد حضرت یونس سلام الله است که تا خود را نشکست و اقرار به ظلم و خطای خود نکرد نجات نیافت لا اله الا انت سبحانک انی کنت من الظالمین ( البته نه آن خطایی که من و شما مرتکب می شویم تا عصیان تلقی شود بلکه ترک اولی و اینکه بدون اذن از خدا ، قومش را ترک کرد و از هدایتشان نا امید شد و خدا به علت این عدم استیذان، او را در ظلمات بطن ماهی قرار داد) پس اقرار کردن و مطالبه گونه سخن نگفتن با خدا رمز نجات محسنین است و کذالک ننجی المحسنین

۱
۲۱۲۶
۲۱۲۷
۲۱۲۸
۲۱۲۹
۲۱۳۰
۵۵۰۴