گنجور

 
قدسی مشهدی

سهل دان حرف منکران سخن

که ندانند قدر و شان سخن

سخن منکران، سخن مشمار

وحی را خود چه نقص از انکار؟

شهر ازین منکران شوم‌قدم

پر بود، چون دل گرفته ز غم

آنکه عنقای قاف اقرارست

همچو سیمرغ ناپدیدارست

نقل نظم روان مکن گو کس

پای ماهی در آب، بالش بس

شعر آن به که خود سمر گردد

خضر را خود که راهبر گردد؟

شعر تر بر خسان چه پیمایی؟

آب کوثر به گل چه آلایی؟

معنی آبدار را فشرند

سخن چرب را به چربه برند

نکته‌سنج ار به حق نهد میزان

تو هم از دور لاشه‌ای می‌ران

ور نماید سبیل جنبانی

بر سبیلش همان که می‌دانی!

نکته از نکته‌سنج مستغنی‌ست

همت از قید گنج مستغنی‌ست

دُر که شد در صدف تراشیده

گو مکن زرگرش خراشیده

گوی چوبین به رنده کن هموار

گوی خورشید را به رنده چه کار؟

مژه در دیده‌ها پسندیده‌ست

شانه مزدور موی ژولیده‌ست

موی رنگین ز وسمه دارد ننگ

وسمه باید بر ابروی بی‌رنگ

کاه‌گل بام خانه را شاید

سقف گردون به گل که انداید؟

سر در اصلاح این سخن چه نهی

مرد رهوار را عصا چه دهی

نیست محتاج سرمه، چشم غزال

زحمت خویش گو مده کحّال

سخنی آنچنان که می‌باید

کس بر اجزای او چه افزاید

بینی هر که را بیندازی

عوض از چرم، بینی‌اش سازی

هرکه را دیده برکنی ز سرش

دهی از شیشه، چشمک دگرش

بر لباس کان مزن پینه

که بود ننگ مرد، چرمینه

نکشد هیچ‌کس پی زیور

مهره گل به رشته با گوهر

آنکه مشّاطه شد برای عروس

گو مکش نقش بر پر طاووس

در کجا دیده‌ای که اهل نظر

مردمک را زنند گل بر سر؟

گشتِ گلزار کرده‌اند بسی

غازه بر روی گل ندیده کسی

بر فزاینده کس چه افزاید؟

مومیایی شکسته را شاید

غنچه چون گشت گل، صبا چه کند؟

چشم خورشید، توتیا چه کند؟

در سخن دخل منکران بیجاست

شعر با دخل کج نیاید راست

پایه شعر برترست ازان

که رسد دست هر غنیم بدان

آبروی سخن به زور مبر

کز فشردن نریزد آب گهر

هر کجا دخل کج شود پیدا

زود بگذر، مگیر پا به حنا

تا که ایوار باشد و شبگیر

کار بر خویش و خلق تنگ مگیر

چون مخالف شود نوای سرود

خیز و گلبانگ بر قدم زن زود

در جدل، پیش مهتر و کهتر

سپر انداختن بود بهتر

پای با بی‌خرد منه در گل

باشد الزام جاهلان مشکل

فرد شو، گو مباش یاری چند

بگذر از دم بریده ماری چند

بانگ سگ از خروششان خوش‌تر

نیش عقرب ز نوششان خوش‌تر

با همه لاف مردی و غوغا

همچو پایان سیل، سست‌قفا

همه بی‌معنیان لفظ‌تراش

نقششان را خبر نه از نقاش

همه بی‌بادبان و بی‌لنگر

کشتی افکنده در محیط خطر

بس که از دستشان کشد آزار

نالد انگشتشان چو موسیقار

وقت جنگ و جدل، ز بس اعراض

تیغ‌ها جفت کرده چون مقراض

طلبد دوست چون نظاره پاک

دیده دوزند همچو دام به خاک

چشمشان از پی نگاه حرام

روزن‌آباد گشته چون بادام

بحر ایشان، سراب راست غدیر

علمشان پای جهل را زنجیر

شمر کم خوان بر این گروه دغل

گل نریزد کسی به فرق جعل

خورده بر گوششان ز شعر پر آب

حرف مشهور موشدان و گلاب

طینت بد، به مرگ پاک شود

هرچه را خاک خورد، خاک شود

با یکی زین گروه پر شر و شور

گر به بزمی رسی چو زنده به گور

لب مجنبان پی سوال و جواب

بی نفس زنده باش چون سیماب

گر بود نکته‌سنج باانصاف

خویش را در سخن مدار معاف

گل چو پاشی، به فرق مردم پاش

خویشتن بین و خودستای مباش

شعر بر غیر نکته‌دان خواندن

آب خضرست بر گل افشاندن

در همه فن تو راست دست بهی

گر ز انصاف پا برون ننهی

خیز چون صبح گل‌فشانی کن

دم ز پیری مزن، جوانی کن

هرچه پست و بلند اشعارست

همه در جای خویش در کارست

شمع باشد شب انجمن‌افروز

هنر سایبان نماند روز

صد خُم از دُرد و یک پیاله صاف

خرمنی علم و نیم‌جو انصاف

جام و می رازدار یکدگرند

عینک و دیده یار یکدیگرند

سخنم مغتنم بود چون دُر

زانکه لفظش کم است و معنی پر

فارغ از گفتگوی بسیارم

چون صدف، یک دهن گهر دارم