مرزبان در ۵ سال و ۴ ماه قبل، یکشنبه ۳ فروردین ۱۳۹۹، ساعت ۲۰:۲۳ دربارهٔ سیف فرغانی » دیوان اشعار » قصاید و قطعات » شمارهٔ ۲۳:
باری نمیشود که این قصیده را یاد نکنم و اشکم فرو نچکد چقدر در و غم در این قصیده است
مرزبان در ۵ سال و ۴ ماه قبل، یکشنبه ۳ فروردین ۱۳۹۹، ساعت ۲۰:۰۷ دربارهٔ سعدی » مقدمهٔ علی بن احمد بن ابی بکر بیستون (گردآورندهٔ دیوان شیخ سعدی، ۷۳۴ هجری قمری):
درود و رحمت حق بر علی بن احمد بیستون که یادگارش تا اخر الدهر برای ما مانده است و از نثر زیبایش در تقاریر سه گانه پیداست که چقدر نثر زیبا و بی تکلفی داشته افسوس که بیش از این خود کتابی به یادگار نگذاشته
مرزبان در ۵ سال و ۴ ماه قبل، یکشنبه ۳ فروردین ۱۳۹۹، ساعت ۱۹:۵۹ دربارهٔ سعدی » رسائل نثر » شمارهٔ ۶ - تقریرات ثلاثه:
رحمت خدا بر علی بن احمد بیستون نگارنده و گرد اورنده کلیات سعدی که این تقاریر زیبا را برای ما به یادگار گذاشت این نوشته همانگونه که دوستان میدانند از شیخ نیست و بجز شعرهایی که در لابلای گفتار امده مابقی از علی بن احمد بیستون است که با نثر بسیار روان خود نوشته ای کاش که با این نثر روان خود نیز اثاری داشت افسوس که قدر نثر روان خود ندانسته و ما را از نوشته های خود محروم کرده است
مرزبان در ۵ سال و ۴ ماه قبل، یکشنبه ۳ فروردین ۱۳۹۹، ساعت ۱۹:۵۵ دربارهٔ سعدی » رسائل نثر » شمارهٔ ۶ - تقریرات ثلاثه:
شمس الدین تازیکو برای همین بذل و بخششها عاقبت برشکست شد و همه مال خود از دست داد
مرزبان در ۵ سال و ۴ ماه قبل، یکشنبه ۳ فروردین ۱۳۹۹، ساعت ۱۹:۵۵ دربارهٔ سعدی » رسائل نثر » شمارهٔ ۶ - تقریرات ثلاثه:
خزما از وی باز نستانند - درست ایت و نه باز ستانند همانگونه که میبینیم در اخر هم تاکید کرده که فرمود تا بها و خرما از بقالان باز نستانند و زر پس دهند
مرزبان در ۵ سال و ۴ ماه قبل، یکشنبه ۳ فروردین ۱۳۹۹، ساعت ۱۹:۵۳ دربارهٔ سعدی » رسائل نثر » شمارهٔ ۶ - تقریرات ثلاثه:
محمد جان یعنی ادمیزاد را بنگر که قران میدزدد - نگه دار مانند گوش دار به معنی بنگر است و مضمون بیت اینست که با انکه دیو از قران خواندن میگریزد پاره ای از انسانها چون از دستش اید حتی قران را میدزدد
علی عباسی کـ در ۵ سال و ۴ ماه قبل، یکشنبه ۳ فروردین ۱۳۹۹، ساعت ۱۹:۴۷ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۳۸:
با تشکر از سایت گنجور و سلام به دوستداران فرهنگ و ادب
این غزل در تصنیفی به ساخته سیامک آقایی در سالگرد و بزرگداشت استاد پرویز مشکاتیان به خوانندگی همایون شجریان و همنوازی با آیین مشکاتیان اجرا شده که توصیه میکنم گوش بدید و لذت ببرید .
حامد در ۵ سال و ۴ ماه قبل، یکشنبه ۳ فروردین ۱۳۹۹، ساعت ۱۹:۳۴ دربارهٔ بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۱۴۶:
تصاویر در هم تنیده ای است که سالها این شعر را میخوانم و مدهوش می شوم. دل ستم کش بی حاصلی چو ابله دارم/کسی کجا برد این دانه زیرپا که نریزد
تصویر اول: ستم کشی در حال حمل دانه
تصویر دوم: ستم کشی پای آبله از حمل باری درشت
تصویر سوم: ریتخن دانه زیر پا که هم دانه های بار است، هم آبله های پا
تصویر چهارم: بی حاصلی
تصویر پنجم نا نگاشته و خارج از کلمات است، تصویر محبوب
nabavar در ۵ سال و ۴ ماه قبل، یکشنبه ۳ فروردین ۱۳۹۹، ساعت ۱۹:۲۴ دربارهٔ سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۲۳:
گرامی مرجان
عاشقان دارند کار
به معنای ” عاشقان در کار عاشقی هستند و سر گرم عشقبازی با نگار“
برگ بی برگی در ۵ سال و ۴ ماه قبل، یکشنبه ۳ فروردین ۱۳۹۹، ساعت ۱۹:۰۵ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۱۱:
عکس روی تو چو در آینه جام افتاد
عارف از خنده می در طمع خام افتادبزرگ و عارفی چون حافظ که پیوسته جامِ میِ عشق را از دست آن یگانه ساقیِ هستی دریافت می کند و به مراتبِ عالیِ عرفانی رسیده است اکنون نیز جامی لبریز از آن شرابِ ناب را در مقابل خود گرفته، در آن نظر می کند و آنچه می بیند بازتابِ رخسارِ ساقی در جامِ شراب است، یعنی جامهای می تاثیرِ لازم را گذاشته و دیگر خودی وجود ندارد، هرچه میبیند هم اوست، پس با این تصویر به درکِ حضور یا وحدت و یکی شدن با حضرتش می رسد، در مصراع دوم خنده می همان شادی و آرامشی ست که پساز دریافت جامهای شرابِ عشق به عارف دست میدهد، پساکنون که با چشمِ دل یگانگی با خداوند را در آن جامِ شرابِ شادی بخش می بیند طمع ورزیده، خیالِ راهیابی به ذاتِ احدیت را در سر می پروراند که حافظ میفرماید خیال و طمع خام است و آرزویی ست دست نیافتنی، در غزلی دیگر میفرماید؛ "با هیچکس ندیدم زان دلستان نشانی/ یا من خبر ندارم یا او نشان ندارد"، بدونِ شک او به نشان در نمی آید که اگر نشان داشت جسم می بود و تصورِ جسمانی از او شِرک است و دوگانگی، پس عارفی که به وحدت و یگانگی با او رسیده است کُلِ هستی را پرتوی از آن نورِ واحد می بیند و آدرس و نشانی را نیز در همین انوار جستجو می کند که در بیت بعد به آن می پردازد، مولانا نیز در غزلی زیبا می فرماید؛
"چه چگونه بُد عدم را ، چه نشان نهی قِدَم را ؟/ نگر اولین قَدم را که تو بس نکو نهادی "
حُسنِ روی تو به یک جلوه که در آینه کرد
این همه نقش در آیینه اوهام افتاد
میفرماید حُسن و زیباییِ روی یا وجهِ جمالی ساقی یا حضرتِ دوست به یک جلوه و نظر در آینه هستی موجب پدید آمدن اینهمه نقش و نگار یا همان زیبایی های مادی این جهان است شده است که شامل آسمان و کهکشان ها و زمین و کوه و دریاهاست و هر آنچه در آنها می گنجد، پس قابلِ تصور نیست که اگر حضرت حق بدون واسطه و آیینه جلوه می نمود چگونه خلقی در عالم وجود در می آمد یا اصولأ آفرینش و هستی تاب و توانِ جلوه مستقیم را دارد؟ ، پس همه این رنگها و جهانِ هستی بازتابی ست از آن نورِ واحد که در آیینه افتاده است و حافظ آن را آینه اوهام مینامد همانطور که بودا پرده پندار نامیده است، علتِ پندار و توهمِ انسان در این است که هستی و وجود را با چشمِ جسمانی خود می بیند اما عارفان پرده پندار را دریده و با چشمِ جان بینِ خود خداوند را در جزء جزء هستی مشاهد می کنند و غیر از او نمی بینند، بواسطه همین دید است که عارف و انسان کامل وقتی در آیینه جام مینگرد خدا را در آن می بیند و وجه و صورتِ خود را عکسی از رخسارِ آن یگانه ساقی، حافظ در اینجا و بیتِ بعد به مَجاز بودنِ جهانِ ماده اشاره میکند در مقایسه با جهانِ معنا که حقیقی ست، اما این نگاه به هستی با نظریه های جدیدی که کُلِ وجود را توهم می دانند کاملأ متفاوت است، از نظرِ عرفا هرچه از زیبایی های این جهان را می بینیم و احساس می کنیم آفل و گذرا هستند و بدلیل اینکه حقیقت هیچگاه افول نمی کند پس هرآنچه را در این جهانِ مادی می بینیم حقیقت نیست، بلکه تصویر یا عکسی ست از عالمِ جان و معنا که آن عالم حقیقتِ محض و پایدار است، با همین استدلال عشقهای این جهانی نیز در این قاب دیده می شوند و به همین جهت آنرا عشقهای مجازی نامیده اند، مولانا میفرماید ؛آنچ بر صورت تو عاشق گشته ای / چون برون شد جان چرایش هشته ای
صورتش بر جاست این سیری ز چیست / عاشقا واجو که معشوقِ تو کیست
آنچ محسوس ست اگر معشوقه است / عاشقستی هرکه او را حس هست
چون وفا آن عشق افزون می کند / کی وفا صورت دگرگون می کند
پرتوِ خورشید بر دیوار تافت / تابشِ عاریتی دیوار یافت
بر کلوخی دل چه بندی ای سلیم / واطلب اصلی که تابد او مقیم
بزرگان نه تنها عشق های مجازیِ دلبرانِ این جهان را نفی نمی کنند بلکه لازم و تمرینی برای عشقِ حقیقی می دانند، حافظ جهانِ صورت یا مادی را آیینه اوهام می خواند و مولانا آنرا به دیواری تشبیه می کند که بارتابِ نورِ خورشید بر آن می تابد، درواقع هردو به یک مطلب اشاره می کنند، عرفا و بزرگان با نظر کردن به رخسارِ معشوقِ خود و یا هر جلوه دیگری از خداوند اصلِ زندگی یا جلوه حقیقت را در آن تشخیص می دهند ، پس عاشقِ اصلِ دلدارِ زمینیِ خود می شوند و نه عاشقِ صورت یا وجهِ جسمانیِ او که مَجاز و گذراست، مولانا می خواهد که انسان اصلِ خود را باز بطلبد زیرا که اوحقیقتِ مقیم و پاینده است .
این همه عکسِ می و نقشِ نگارین که نمود
یک فروغِ رخِ ساقی ست که در جام افتاد
در بیتِ قبل میفرماید تنها یک جلوه از حُسن و زیبایی رویِ ساقی آفرینشِ هستی را رقم زد و در اینجا نیز تکثر و تنوعِ جلوه های خداوند را تنها یک فروغ از نورِ ساقی می بیند که در جام افتاده است، در جام افتاد یعنی هشیاری که از جنسِ عالمِ معنا و نور است در ظرف و قالبِ یا فُرم در ِآمده است، می و شرابِ انگوری در اینجا کنایه ای ست از هر چیزِ لذت بخش و همه نقش و نگارهایِ جذابِ این جهان از قبیلِ ثروت و مقام و آنچنان که در بیت قبل بیان شد دل برانِ این جهان که همگی مَجاز هستند و عکسی از آن میِ و نقش های حقیقی که با افتادنِ در جام به صورت و جسم در آمده اند ، اما حافظ به مطلبِ مهمِ دیگری نیز در این بیت اشاره می کند و اینکه تمامی این نقشهای رنگارنگِ جهانِ فُرم و می های مجازی که به انسان نموده و هویدا کرده است تنها یک فروغ یا پرتوی از نورِ رخسار ساقی ست که در جام افتاده و این جام همان جامی ست که در الست انسان از آن شراب نوشیده است، پس بنظر می رسد حافظ اشاره به این مطلب دارد که آفرینشِ کُلِ جهانِ ماده برایِ انسان بوده است ، یعنی اگر انسانی خلق نمی شد جامِ الستی نبود تا یک فروغ از رخسار ساقی بر آن بتابد و در نتیجه این همه نقش و نگار و عکسِ شراب برای بهرمندی انسان در این جهان به وجودِ جسمانی درآید ، در قرآن کریم و در آیاتِ متعددی نیز این مطلب بیان شده است، پس اگر خلقِ انسان نبود شاید خداوند دلیلی برای آفرینشِ هستی در جهانِ فرم نمی دید. بعبارت دیگر او جام و جهانِ فرم را در خدمتِ انسان آفرید تا گنجِ پنهان خود را از عالمِ معنا به جهانِ جسم آورده و بواسطه انسان آشکار کند .
غیرتِ عشق زبانِ همه خاصان ببرید
کز کجا سِرًِ غمش در دهنِ عام افتاد
غیرتِ عشق یا خداوند اجازه سخن گفتنِ فاش و آشکارا در باره اسرارِ هستی را به خاصان نمی دهد و در صورتی که بر افشای اسرار پافشاری کنند زبانشان را می بُرد ، یعنی دیگر کلامی از عالمِ غیب به آنان نمی رسد تا برای دیگران بیان کنند و گذرِ آبِ زندگی بر آنان بسته می شود، زیرا خداوند یا عشق نمی پسندد اغیار که طلب و عشقی در آنان نیست به اسرارِ غمِ عشقش آگاه شده و حرفش در دهانِ بیگانگان با عشق بیفتد، در اینصورت آنان نه تنها خود واردِ عرصه عاشقی نمی شوند، بلکه موجب بازدارندگیِ عاشقان و پویندگانِ راهش خواهند شد، پس حافظ که نمیخواهد جریانِ پیغامهایِ زندگی قطع شود سخن کوتاه کرده و می فرماید فاش تر از این نمی تواند سخن بر زبان رانده و اسرارِ زندگی را در دهانِ مردمانی که درکی از عشق نداشته و طلبی در آنان نیست بیندازد، اگر طلب و خواستی در انسانی وجود داشته باشد به همین اندازه می تواند به حقیقتِ مطلب پی برده، در مسیرِ عاشقی قرار گیرد و آنگاه رازها به خود بر وی فاش می گردند، همانطور که آقا رضای بزرگوار اشاره کردند غیرتِ عشق پیش از این زبانِ خاصانی چون حسین بن منصور یا حلاج را بریده است، عطار نقل می کند پس از آنکه حلاج را کشتند بند بندِ وجودش ندای اناالحق سر می داد، پس زبانش را بریدند و چون آرام نگرفت بدنش را سوزاندند تا خاموش شود .
آن یار کز او گشت سرِ دار بلند جرمش این بود که اسرار هویدا می کرد
من ز مسجد به خرابات نه خود افتادم
اینم از عهدِ ازل حاصلِ فرجام افتاد
مسجد نمادِ زهد و عبادتهایی سطحی ست و کسانی که درکی از عاشقی ندارند بمنظورِ بدست آوردنِ آبرو در این جهان و پاداش در جهانِ آخرت روی بدانجا می آورند، اما خرابات لامکانی ست که سالکِ عاشق نورِ خدا را در آنجا می بیند، خرابات لامکانی ست که عاشق در آنجا به خود خراب می شود، از آبروهای تصنعی دست کشیده، بد نامی و طعنِ زاهدان را به جان می خرد تا دلش به نورِ عشق روشن و زنده شود ، پسحافظ میفرماید همه انسانها در عهدِ الست با خداوند پیمان بستند تا از راهِ عاشقی و خراب شدن به خویشتنِ توهمی، رشد یافته به مراتبِ عالی برسند که چون در پیاله و جام بنگرند بجایِ رویِ خود عکسِ رخ یار را در آن ببینند ، یعنی آن گنجِ پنهان را در زمین آشکار کرده و به جهانیان و همه باشندگانِ عالم بنمایانند، حافظ میفرماید حاصل و فرجامِ آن عهد و پیمان و منظور از حضورِ انسان در جهان همین است، پس او به اختیارِ خود در راهِ خرابات و عاشقی نیفتاده است بلکه بر او و هر انسانی مقرر و تکلیف شده است که به این راه برود، مسجد نیز در آغاز بر همین اساس بنا گردیده است اما انسان که اسیرِ ذهن و باورهایِ خود شده مسجد را مکانی برای پرستشِ خدایِ ساخته ذهنِ خود قرار داده است که غیر از آن باور و مذهب که کافر می خوانندش راه بدانجا ندارد و مُجاز به عبادت بر مبنایِ تقلید از گذشتگانِ خود نیست.پسحافظ در راستای وفای به عهدِ ازل راهِ خرابات را در پیش می گیرد تا با آن یگانه ساقی یا عشق به وحدت و یگانگی برسد و مسجد را به زاهدان وا می گذارد .
چه کند کز پیِ دوران نرود ؟ چون پرگار
هرکه در دایره گردشِ ایام افتاد
حافظ میفرماید انسان پس از گذشتِ قرنهای متمادی در دایره ای افتاده است و همچون پرگار حولِ محورِ اعتقاداتِ گذشتگان یا درواقع دورِ خود می چرخد و خیالِ اینکه چنین مسجدی را با خصوصیاتِ ذکر شده رها کند در سر ندارد و چاره ای بجز این کارِ عبث برای خود نمی بیند ، یعنی او خود قصدِ خروج از این دایره را ندارد و نمی خواهد که تن به تبدیل شدن بدهد ، علت این است که در پرگار و دایره روزمرگی افتاده ، با کاهلی و بطالتِ ایامِ عمر و فرصتِ گرانبهای زندگی را از دست می دهد ، پس لاجرم تا ابد در چاهِ ذهن و اوهام برجای می ماند، راهِ چاره همتی بلند است و سعی و کوشش برای رهایی از دامِ روزمرگی که نتیجه آن تبدیل و تغییر جهت از زُهد پرستی به خدا پرستی و عاشقی ست و موجبِ نیک سرانجامیِ انسان می شود .
در خمِ زلفِ تو آویخت دل از چاهِ زَنَخ
آه کز چاه برون آمد و در دام افتاد
در ادامه بیتِ قبل میفرماید اما اینکه انسان به یکباره از مسجد و چاهِ ذهنی و توهمی خود خارج شده و راهِ خرابات و عاشقی را در پیش گیرد علاوه بر عزم و اراده برای تغییر نیازمندِ لطف و عنایت و سرِ زلفِ حضرتِ دوست می باشد تا به دل و جان در خَمِ آن زلف آویخته و از چاهِ زنخدان و یا ذهن خارج شود تا به دیدارِ رخسارِ حضرتش نایل شده و با او به یگانگی و وحدت برسد، در مصراع دوم میفرماید آه که سالک پس از خروجِ از چاهِ زنخ در دام و زنجیرِ عشق او می افتد ، آه و افسوس از این لحاظ که عاشق کارِ عاشقی را سهو و آسان تصور می کند و رخسار حضرتش را بسیار نزدیک می بیند اما پس از خروج از چاهِ ذهن به دشواریِ راه پی می برد، دامی که هر روز بر داغِ فراغ این عشق می افزاید. سعدیِ بزرگ نیز در این رابطه بیتی معروف دارد ؛
سلسله موی دوست حلقه دامِ بلاست / هرکه در این حلقه نیست فارغ از این ماجراست
آن شد ای خواجه که در صومعه بازم بینی
کارِ ما با رخِ ساقی و لبِ جام افتاد
صومعه نیز همانند مسجد نمادِ مسلک و باورهای مذهبی ست، پس حافظ که شوقِ دیدارِ رخسارِ ساقی را درک و طعمِ شرابِ عشق را از دستانِ وی چشیده است هرگز به صومعه و دیر و مسجدی که عباداتِ سطحی و ذهنی در آنجا اصل است و حرفِ اول را می زند پای نمی گذارد و خطاب به خواجگانِ اینگونه اماکنِ مذهبی میفرماید آن زمان که همچون آنان در چاهِ ذهن و زنجیرِ باورهای خرافی گرفتار بود گذشته است او معرفت بدست آمده در خراباتِ عشق را با هیچ مکانی معاوضه نمیکند. حافظ خصومتی با مذاهب و امکان مذهبی ندارد و حتی در بیتی چنین می فرماید؛ "همه کس عاشق یار است چه هشیار و چه مست / همه جا خانه عشق است چه مسجد چه کنشت" و این بیت ؛ "در عشق خانقاه و خرابات فرق نیست / هرجا که هست پرتوِ رویِ حبیب هست".
از آغاز سنگبنایِ مسجد و خانقاه و صومعه و کنشت نیز بنا بر عشق و خلوتگاهِِ عاشقان بوده است اما اکنون نامها برای حافظ اهمیتی ندارند و آنچه مهم است ماهیتِ اعمالی ست که در آن اماکن مذهبی انجام می شود، پس او عطای آن اماکن را به لقایش میبخشد بخصوص اینکه از خرابات نتیجه مطلوب و فوق العاده موثری را در راهِ عاشقی گرفته است، در غزلهای متعددی می فرماید؛ "چرا ز کویِ خرابات روی برتابم / کز این بِهَم به جهان هیچ رسم و راهی نیست"
از آستانِ پیرِ مغان سَر چرا کشیم / دولت در آن سرا و گشایش در آن در است
امروزه هم می بینیم انسانها و جوانان بسیاری از چنین اعتقادات و اماکنی گریزان هستند زیرا ذاتِ خدایی انسان ریاکاری، خرافات و کاشتِ تخمِ کینه و نفاق را بخوبی از دینِ حقیقی که عاشقی، مهربانی و محبت به یکدیگر است تشخیص می دهد .
زیرِ شمشیرِ غمش رقص کنان باید رفت
کان که شد کشته او نیک سرانجام افتاد
پس عاشقی که راهِ خرابات را برگزیده و از آن نتیجه دلخواه را گرفته است از شمشیرِ غمِ حضرت معشوق غمی به دل راه نمی دهد بلکه رقص کنان می رود تا خویشتنِ دروغین و متوهمش را در معرضِ تیغ و شمشیرِ آن یگانه ساقی قرار دهد، حافظ که در بیتِ هفتم به چگونگیِ رهایی انسان از چاهِ زنخدان و ذهن پرداخته است در اینجا نیز اشاره می کند حتی عاشقانی که با لطفِ حضرتش از این چاه بیرون بیایند قطعآ تعلقاتِ دیگری از جمله دلبستگی به باور و اعتقاداتِ خود دارند، پس راه چاره برای رهایی از همه دلبستگی ها شمشیرِ لطفِ اوست تا خویشتنِ کاذبِ انسان را از میان بردارد و زندهَ خود یا خویشِ اصلیِ عاشق را از میانِ آن کشته بیرون کِشد، پس چنین عاشقی که کُشته او گردید سرانجامی خوش داشته و نیکبخت خواهد شد . در غزلی دیگر میفرماید:
خیالِ تیغِ تو با ما حدیثِ تشنه و آب است / اسیرِ خود گرفتی بکش چنانکه تو دانی
مسیح جمله ای در همین معنا دارد که می فرماید انسان تنها پس از مردن و سپس تولدِ دوباره است که به سعادتمندیِ ابدی می رسد. در قرآن کریم سوره غافر آیه ۱۱ نیز می خوانیم که انسان دوبار در این جهان می میرد و دوبار نیز زنده می شود، منظور از مردنِ دیگر بجز مرگِ جسمانی، مردن به خویشتنِ کاذبِ ذهنیِ انسان است که این مرگ و کشته شدن سرانجامی نیک را برای وی رقم می زند .
هر دَمَش با من دلسوخته لطفی دگر است
این گدا بین که چه شایسته انعام افتاد
عاشق پس از رضایت و شادمانی از کشته شدنِ خویشتنِ توهمیِ و زنده شدن به اصلِ خود که همان اصلِ زندگی ست دلسوخته می شود، دل سوخته علاوه بر معنی عاشقی یعنی حسرت می خورد که چرا پیش از این خویشتنِ متوهمش را در معرضِ شمشیرِ حضرت دوست قرار نداده است تا به چنین سرانجامِ خوشی دست یابد، در این حالِ وصل است که خداوند دم به دم، یعنی هر لحظه لطف و عنایتِ جدیدی را شاملِ حالِ چنین عاشقی می کند، این لطفهای دیگر می تواند خلاقیت ونبوغ در عرصه های مختلف و برای حافظ در سرودنِ غزل باشد که نصیبِ وی شده است، عاشق در عینِ وصل ، گدایِ چنین الطافِ دمادم است و مستحقِ چنین انعام و پاداشی. در غزلی دیگر میفرماید؛
من اگر کامروا گشتم و خوشدل چه عجب / مستحق بودم و اینها به ذکاتم دادند
صوفیان جمله حریفان و نظر باز ولی
زین میان حافظِ دلسوخته بدنام افتاد
حریف یعنی انسانی که با ساقی همپیاله و به عشق زنده شده است، صوفی در اینجا به معنیِ مثبتِ خود یعنی عارف بکار رفته است که مولانا میفرماید از هزاران تنها یکی صوفیِ واقعی ست، نظر باز عارفی ست که با چشمِ نظر و از نگاهِ خداوند جهان را نظاره می کند، پسحافظ میفرماید صوفیانِ حقیقی همگی حریف و هم پیاله حضرت دوست و دارای نظر و نگرشی خدایی هستند که نظر و نگاهِ عاشقانه به تمامی هستی ست، حافظ میفرماید اما در این میان حافظ که او نیز همچون دیگر عارفان دلی سوخته و عاشق دارد بدنام شده و خلق تعبیراتِ عجیب و غریبی از سخنانِ عارفانه او دارند ، نظر بازی را به معنیِ سخیفِ آن در نظر می گیرند و شراب را همان شرابِ انگوری و لابد حافظ را فردی فاسق .
سر فرو بردم در آنجا تا کجا سر بر کنم / لاله ساغر گیر و نرگس مست و بر ما نامِ فسق
کوراس در ۵ سال و ۴ ماه قبل، یکشنبه ۳ فروردین ۱۳۹۹، ساعت ۱۹:۰۲ دربارهٔ خیام » ترانههای خیام به انتخاب و روایت صادق هدایت » گردش دوران [۵۶-۳۵] » رباعی ۴۰:
با درود.
از اونجایی که رباعیهای دانشمند بزرگ خیام هر کدام تفسیری در حد یک کتاب داره اما اینجا فقط میشه ی خلاصه تفسیر براش بیان کرد.
خیام بزرگوار در این سروده داره میگه دنیا به کام یک دانشمند نبوده چون معماهای هستی براشون روشن نشده و در ادامه از باورها میگه که شما به هر اعتقاد مذهبی یا غیره هستی باش که اسمون رو هفت طبقه بدونی یا هشت یا چیز دیگه. در بیت دوم ادامه میده که چون همگی خواهیم مرد و یقینا برخی از ارزو و خواسته های ما باقی میماند و وقتی میگه چه در خاک خوراک مورچه بشید یا در دشت خوراک گرگ میخواد بگه پس فرق نداره دانشمند باشی یا ببسواد، مذهبی باشی یا بیدین و همگی فنا خواهیم شد. در اصل میخواد کلی به همه این درس رو بده که سر مذهب یا علم وباور با یکدیگر جنگ نکنید و از زندگی استفاده کنید که همگی خواهیم مرد
غزال در ۵ سال و ۴ ماه قبل، یکشنبه ۳ فروردین ۱۳۹۹، ساعت ۱۸:۵۵ دربارهٔ قدسی مشهدی » غزلیات » شمارهٔ ۳۳:
با تشکر از وب پر محتوای شما
با توجه به عروض و قافیه ی بیت اول باید به این صورت نوشته شود
اخراجی گمنام در ۵ سال و ۴ ماه قبل، یکشنبه ۳ فروردین ۱۳۹۹، ساعت ۱۳:۱۳ دربارهٔ سعدی » بوستان » باب هفتم در عالم تربیت » بخش ۲۱ - گفتار اندر پرورش زنان و ذکر صلاح و فساد ایشان:
سلام و عرض ادب و احترام خدمت هموطنای بزرگوارم
دوستای گلم من نه تحصیلاتم انچنانیه نه مثل شما عزیزان صاحب نظرم
از نظرات تک تک شما لذت بردم اما یک کمی هم دلم گرفت چند قرن پیش یکی از افتخارات بزرگ ایران سعدی شیرین سخن و صاحب سخن اشعاری را سروده اند و انقدر زیبا کلماتی را که زبان مادری ماست و ما هم میدانیم و بلدیم چنان استادانه ماهرانه وشاعرانه در کنار هم به رشته تحریر در اورده که پس از چند صد سال ما مدعیان قرن بیست و یک را در بهت شگفتی شادمانی وافتخاری غرور افرین فرو میبرد شاعری پراوازه که با اشعار دلنشینش حکایت میکند پندواندرز میدهد گلستان و
بوستان را از قلب تاریخ برایمان به یادگار میگذارد این شاعر با روحی لطیف چنان زیرکانه و دلیرانه حاکمان زمان خودش را به نصیحت میگیرد از گذرا بودن زمان ازگذشتگان و درس گرفتن از پیشینیان و عاقبتشان او
چنان زیروبالایشان را از زمان نطفه تا طفولیت تا نوجوانانی وجوانی و مردانگیشان وقدرتشان را به رخشان میکشدو در ادامه تصویر مرگ را برای حاکمان وقت ترسیم میکند ریز ضعف وقوتشان رابیان میکند وتوصیه میکند که اگر میخواهند نامشان به نیکی یاد شود غریب نوازی کنند وکام مسکینان وودراویش دهند و عذرخواهان را عفو کنند و امان خواهان را امان دهند از گذشتگان به بدی یاد نکنند و دشمن و بد پروری نکنند که قاتل خودشان میشود انان را به شکرگزاری شایسته در حق باریتعالی توصیه میکند وتاکید میکند که اگر تمام موهای بدنتان زبان در اورند نمیتوانند شکر یکی از نعمات الهی را بجا بیاورند و سفارش میکند دنیارا از دید خستگان ببینید که دعای پرهیزکاران همراهتان شود و با ظرافتی خاص لب به تهدید حاکمان میگشایدو میفرماید
منجنیق اه مظلومان به صبح ظالمان راسخت میگیرد حصار
وباتوجه باچه خواریهای رایج ان زمان انکیانو حاکم مغول را مجذوب خود میکند حلوای دیگران را به کناری زده وعده میدهد جواهر به پای سلطان بریزد وجواهرش دعایی است رندانه به شیوه درویشان در حق حاکم. ایکاش امروز بود ودعایی در حق مریدان کلید میفرمود.
عذرتقصیر به درازا کشید یکی از وقایع زندگی ایشان بود که به شعر سروده اند لطفا بالا و پایین وکم و زیادش را ببخشید اما چنین شخصیتی با چنین منش و مرامی که تمام قد جلو حاکم ان زمان می ایست با توجه به خلقیات حاکمان مغول که بسیار خشمگین وستمگر بوده اند (لازم به ذکراست انکیانو را حاکمی عادل نام برده اند که سه سال بر فارس حکومت کرد و برای شاعران وبرخی هنرمندان عزت واحترام قائل بود) چنین اشعاری را قرائت کند و از اسیر فقیر عذرخواه مظلومان خستگان دراویش... وحتی مردگان دیارش دفاع میکند حقیر با توجه به نداشتن دانش ادبیات فارسی وشناخت کمی که نسبت به این اعجوبه شعر فارسی دارم و باتوجه به علم و اگاهی ایشان ونبوغ سرشار و ایمان راسخبه خدای لایزال و حس والا و قدرتمند میهن پرستی که از ایشان درک کرده ام با اطمینان و افتخار حضور با سعادت هموطنان چه مردان و چه بانوان سرزمین عزیزتر از جانم ایران عرضه میدارم که این بزرگوار
نسبت به هیچکس نه زن نه مرد از نژاد ایرانی ونه غیر نه خرد ونه کلان هیچگونه ظلمی نکرده ونه راهکاری برای ظلم کردن نشان داده دوستان تعبیرشان از شعر ودر قالب شعر برداشتشان به شایستگی نبوده و دچار سوئ ذن شدند لطفا کمی به گذشته وخاطرات دوران کودکی رجوع کنید
کلاس چهارم دبستان لقمان راگفتندادب ازکه اموختی گفت ازبی ادبان...
خواهشمندم اگر در معنی تعبیرویاتفسیر شعری را به خوبی متوجه نشدید اشعار دیگر شاعر را به قضاوت بگیرید. خاکم
اسد ابریشمی در ۵ سال و ۴ ماه قبل، یکشنبه ۳ فروردین ۱۳۹۹، ساعت ۱۲:۰۲ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۸۲:
"ننوشتیم" به نظر صحیح میاید! دوستانی که اشکال گرفته اند که فعل "ننوشتیم" اول شخص جمع است و با فعل اول شخص مفرد در مصراع دوم همخوانی ندارد و حافظ خود را ما خطاب نکرده توجه نداشته اند که در در مصراع دوم هم حافظ عینا فعل اول شخص جمع برای خود استفاده کرده: "ما به دان مقصد عالی نتوانیم رسید"
ضمن اینکه کل معنای بیت اول دلالت بر این دارد که چون محرمی وجود ندارد "حسب حالی ننوشتیم"
همایون در ۵ سال و ۴ ماه قبل، یکشنبه ۳ فروردین ۱۳۹۹، ساعت ۱۰:۱۳ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۰۴۵:
مرام مستی در این غزل بزیبایی بیان میشود
اندیشه با تمام زیبایی و گره گشایی و معنی آفرینی یک اشکال و نارسایی دارد و آن این است که نمی تواند انسان را دریابد و پیدا کند و بشناسد و این تنها از مستی بر می آید
مستی انسان است که انسان را می شناسد و آشنایی میدهد
ساقی حتی اگر می نارس و خام داری به من بده
چون یک روز هم بدون نمی توانم تنها با اندیشه بسر کنم و از خودم دور باشم
به به!
همایون در ۵ سال و ۴ ماه قبل، یکشنبه ۳ فروردین ۱۳۹۹، ساعت ۱۰:۰۳ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۰۴۳:
غزلی جهانی منظومه ای و کهکشانی
بسیار زیبا، شاعری در این اندازه آفریده نشده و نمی شود، بدون شک آنچه گفته شد حقیقت دارد
و زاییده تخیل و صنعت شعری نیست
این رویداد خجسته پیدا شده و بخت و إقبال بر جلال الدین خندیده است و او پرواز انسان را تجربه کرده است و جبروت هستی پیش او سپر انداخته است و اسلام او جهان را تسلیم او گردانیده است البته اینجا اسلام به ظاهر معنی دین دارد ولی معنی آن کار میکند ولی در هر صورت که باشد برای انسانی در این حال چه فرقی میکند، بزرگی یک انسان بسیار فرخنده است زیرا همه انسان ها با او بزرگ میشوند و اسلام او جهان را میگیرد
همایون در ۵ سال و ۴ ماه قبل، یکشنبه ۳ فروردین ۱۳۹۹، ساعت ۰۹:۴۶ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۰۴۲:
غزل نه در غیاب شمس بلکه در زمان حضور و دوستی با اوست، آنگونه که از محتوی ابیات برمی آید
بدون شک شمس تبریز انسان کامل و خارق العاده ای بوده است، و جلال الدین گهگاه باعث آزردن او میشده است و این از ویژگی های زندگی است که هم شب دارد وهم روز هم گل و هم خار و هم غم و هم شادی، ولی بزرگی انسان اگر یافت شود از جنس نور و خورشید است و نمی توان آنرا با شب و تاریکی پنهان ساخت
زندگی وقتی با ارزش است که انسانی با ارزش در کنار انسان باشد
حافظ خوان در ۵ سال و ۴ ماه قبل، یکشنبه ۳ فروردین ۱۳۹۹، ساعت ۰۸:۳۹ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۳۸:
این غزل زیباست خیلی هنرمندانه اما ...
چرا برخوانی های استاد گرمارودی پخش نمیشه باورکنید از صدای خشک و بی روح سهیل قاسمی دیگه خسته شدیم بااین صدای کسل کننده از حافظ زده شدیم چکار کنیم دیگه این صدارا نشنویم
حافظ خوان در ۵ سال و ۴ ماه قبل، یکشنبه ۳ فروردین ۱۳۹۹، ساعت ۰۸:۳۵ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۳۸:
چرا برخوانی های استاد گرمارودی پخش نمیشه باورکنید از صدای خشک و بی روح سهیل قاسمی دیگه خسته شدیم بااین صدای کسل کننده از حافظ زده شدیم چکار کنیم دیگه این صدارا نشنویم
فرزام در ۵ سال و ۴ ماه قبل، یکشنبه ۳ فروردین ۱۳۹۹، ساعت ۲۲:۱۱ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۳۲: