یوسف در ۵ سال و ۴ ماه قبل، دوشنبه ۴ فروردین ۱۳۹۹، ساعت ۱۴:۱۴ دربارهٔ عطار » هیلاج نامه » بخش ۵۲ - سؤال کردن شیخ جنید از منصور در حقیقت شرع:
بسی خون خوردهام شاها تو دانی(اشتباه تایپی)
رفیعی در ۵ سال و ۴ ماه قبل، دوشنبه ۴ فروردین ۱۳۹۹، ساعت ۱۴:۱۳ دربارهٔ سیف فرغانی » دیوان اشعار » قصاید و قطعات » شمارهٔ ۷۶:
بارها و بارها این شعر را خواندم و هربار با بغض گلو و اندوه دل با شاعر همراه شدم...چه غصه ی عظیمی در پس کلمات این شعر نهفته است!
چه بغضی و چه اندوهِ دردناکی...
یوسف در ۵ سال و ۴ ماه قبل، دوشنبه ۴ فروردین ۱۳۹۹، ساعت ۱۴:۱۰ دربارهٔ اقبال لاهوری » جاویدنامه » بخش ۲۲ - محکمات عالم قرآنی خلافت آدم:
رفیق نه رقیق(همون شعر لن ترانی نکته ها دارد)
یوسف در ۵ سال و ۴ ماه قبل، دوشنبه ۴ فروردین ۱۳۹۹، ساعت ۱۴:۱۰ دربارهٔ اقبال لاهوری » جاویدنامه » بخش ۲۲ - محکمات عالم قرآنی خلافت آدم:
لنترانی نکته ها دارد *رفیق*نه رقیق....
فک کنم اشتباه تایپی شده
برگ بی برگی در ۵ سال و ۴ ماه قبل، دوشنبه ۴ فروردین ۱۳۹۹، ساعت ۱۳:۳۳ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۲۰:
بتی دارم که گردِ گل ز سُنبل سایه بان دارد
بهارِ عارضش خطی به خونِ ارغوان دارد
بُتِ زیبا روی کنایه از یار و یا اصلِ خدایی انسان است که در هنگامِ تولد و حضور در این جهان یار و همراهِ اوست و پای در این جهانِ مادی می گذارد، این بُت و همچنین بُعدِ جسمانیِ طفل به گُل تشبیه شده که نیازمند مراقبت است و مادر به بهترین شکلِ ممکن از بُعدِ جسمانیِ فرزندِ خود مراقبت می کند ، اما بُعد مربوط به بُت که از عالمِ معناست بوسیله سنبل که خود گُلی ست بهاری و زودگذر سایه بانی برای محافظت از خود فراهم نموده است ، در مصراع دوم حافظ میفرماید اما پساز آنکه فصلِ بهار و کودکیِ انسان سپری شد آن گُلِ سنبل نیز بهارِ خود را از دست داده و می رود تا بهاری دیگر با همین ریشه ای که دارد بارِ دیگر از نو بروید ، پس انسان نیز در سنینِ نوجوانی حفاظت سنبل را از دست داده ، گرداگردِ بهارِ رخسارش خطی به رنگِ گلِ ارغوان نقش می بندد که نمایانگرِ خون و دردی ست که نوجوان را احاطه می کند ، گُلِ ارغوان از معدود گلهایی ست که پیش از سبز شدنِ برگها بر شاخه می روید و حافظ دلیلِ نیازمندیِ طفل به حفاظتِ سنبل را عدمِ وجودِ برگ یا سازوکارِ لازم برای جلوگیری از آسیب به گُل یا طفلِ نوپا در این جهان می بیند ، و این طرحِ خداوند یا زندگی ست که یار یا بُتِ زیبا رویِِ انسان که از جنسِ جان و عالمِ غیب است بوسیله سنبل مراقبت شود تا طفل به رشدِ جسمانیِ لازم رسیده و پس از طی نمودنِ دوره کوتاهِ نوجوانی ، خود مراقبت از بُت و یارش را تا پایانِ عمر بر عهده گرفته ، مانعِ آسیب رسیدن به او توسطِ آفتاب و باد و باران و حوادثِ روزگار شود .
غبارِ خط بپوشانید خورشیدِ رُخش یا رب
بقایِ جاودانه ده که حُسنِ جاودان دارد
پس از غیبتِ سنبل و بُتِ زیبا روی است که آن خطِ ارغوانیِ توأم با خون و درد نوجوان را احاطه می کند و بتدریج آن خط تمامیِ رخسارِ چون خورشیدِ آن بُت را همانند غباری می پوشاند ، یعنی دیگر اثری از آن خرد و هشیاری اولیه (بُت)و خورشیدی که برگرفته و ادامه آن یگانه خورشیدِ زندگی ست دیده نمی شود ، پس خرد و عقلِ جزوی که قرار بوده است فقط امورِ رشد و نیازمندی هایِ جسمانیِ انسان را بر عهده گیرد ، اکنون همه ابعادِ وجودیِ انسان را در کنترلِ خود گرفته و بر اساسِ خردِ جسمانی اداره می کند و خویشِ جسمانیِ جدیدی بر رویِ خویشِ اصلیِ انسان بافته و تنیده می شود که با خویشِ اولیه او کاملن متفاوت است ، اما او با توهماتِ ذهنی خود او را همان خویشِ اصلی و تمامیتِ خود می پندارد ، پسحافظ از رب و خداوند می خواهد آن بُت و یار و همراهِ اولیه انسان که خویشِ اصلیِ او و حُسن و خوبیهایِ جاودان دارد و هیچگاه برای انسان تولیدِ خون و درد نمی کند را عمر جاودان دهد ،یعنی بدلیلِ اینکه از جنس و امتدادِ خداوند است جاودانه می باشد تا به خواستِ خداوند و ایجادِ طلب و کوشش ، بارِ دیگر به انسان بازگشته و خورشیدِ رخسار و حُسنِ جاودان و همیشگیِ خویش را به او بنماید .
چو عاشق میشدم گفتم که بردم گوهر مقصود
ندانستم که این دریا چه موج خون فشان داردحافظ میفرماید اما این طلب و خواستن یا عاشق شدن پایانِ کار نیست و بلکه آغازِ راه است ، انسان که عاشق می شود و طلبی برایِ بازگشت آن بتِ زیبا روی در او ایجاد می گردد با خود میپندارد که کار تمام شد و گوهرِ مقصود را برده است ،مقصود همان منظورِ انسان از حضورِ در این جهان است تا به عشق زنده شده و گنجِ پنهانِ خداوند را در زمین آشکار کند ، اما پس از چندی به خطایِ خود واقف شده و می بیند که دریایِ عشق چه امواجِ خروشان و خون افشانی دارد ، خون در اینجا نیز نشانه درد است اما دردی متفاوت از دردِ خونِ ارغوان ، که عاشق باید آگاهانه و با رویِ باز آن را پذیرا باشد ، دردی که بر اثرِ هدف قرار گرفتنِ دلبستگی های دنیوی توسطِ تیرهایِ مژگانِ حضرت دوست است و حافظ در بیت بعد به آن می پردازد .
ز چشمت جان نشاید برد کز هر سو که میبینم
کمین از گوشهای کردهست و تیر اندر کمان دارد
جان نشاید برد یعنی راهِ گریزی نیست ، انسان در آن سالهایی که از بُتِ خویش غفلت ورزیده است و غبارِ خط یا سیاهی خورشیدِ آن رخسارِ زیبا را پوشانده و تاریک کرده بود به خطا در پیِ بت و داشته هایِ زمینی و دنیوی بوده و از آن بتهای زمینی طلبِ سعادتمندی و خوشبختی می کند ، گاهی از پول و گاه از مقام و اعتبارهای ساختگی و گاهی از همسر و فرزندان و گاهی از اعتقادات خود ، پساکنون که عاشق شده و پی به اشتباهِ خود برده است باید دل از توهمِ داشته ها و تعلقات دنیوی بریده و تنها او یا بُتِ اصلِ خود را در مرکزِ توجه خود قرار دهد ، در غیر اینصورت چشمِ زندگی از هر گوشه ای در کمینِ آن داشه هایِ ذهنی نشسته و در صورتی که عاشق هنوز تعلقِ خاطری به آنها داشته باشد تیر در کمان و چله ، آن داشته را هدف می گیرد و البته سالکِ عاشق می داند شایسته نیست و نشاید که از این تیرهایِ قضا جان بدر برده و بارِ دیگر در توهمات ذهنی خود گرفتار شود ،بلکه هرچه را که آن یگانه کماندارِ قضا اراده کند با رویِ گشاده در معرضِ تیرهای کن فکانش قرار می دهد . مولانا نیز در این رابطه فرموده است ؛ "آنک ز زخمِ تیرِ او کوه شکاف می کند / پیشِ کمانِ او وای اگر سپر برم " و حافظ در غزلی دیگر میفرماید: " راهِ عشق ارچه کمینگاهِ کمانداران است / هرکه دانسته رود صرفه ز اعدا ببرد " یعنی در نهایت صرفه با عاشق است و پس از آنکه عاشق در طریقتِ عاشقی پایدار بود و عشقِ خود را اثبات نمود هیچگونه ضرری را حتی در امورِ مادی و دنیوی متحمل نخواهد شد ، مولانا نیز سرانجامِ شکیباییِ همراه با رضایتمندی در برابر تیرهایِ قضا را موفقیت در طی این مرحله می داند که از آن پس همان قضا ،سپری خواهد شد در مقابلِ حوادثِ روزگار : " قضا که تیرِ حوادث به تو همی انداخت / تو را کند به عنایت از آن سپس سپری "چو دامِ طُرًه افشاند زِ گرد، خاطرِ عشاق
به غمازِ صبا گوید که رازِ ما نهان دارد
(وقتی دامِ طُرًه خاطرِ عشاق را از گرد می افشاند ) یعنی پس از آنکه عاشق با استقبال از تیرهای قضا صداقتش را اثبات نمود ، پس همان دامی که طُره حضرتش در برابرِ عاشق گسترده بود و با تیرها او را می آزمود اکنون گَرد و غبارهای ذهنی را از خاطر (حافظه) عاشق می افشاند ( می تکاند) و به غمازِ صبا می گوید که رازِ این عاشق را نهان از همه کس و حتی شخصِ عاشق پنهان دارد ، یعنی انسانِ عاشق پس از این گرد افشانی باید گذشته هایِ تاریکِ خود را به فراموشی سپرده و احساس گناه نکند که چگونه پیش از این دلبسته ثروت و مقام خود بوده است یا با افسوس به خود یادآوری کند که چگونه اسیرِ انواعِ شهوات بوده و چگونه خورشیدِ بُت و اصلِ خود را آلوده و تاریک نموده است ، عاشق باید از گذشته خود بکلی جدا گردیده و به این لحظه باز گردد که لحظه زنده زندگی ست و باید زندگی کرد .
بیفشان جرعه ای بر خاک و حالِ اهلِ دل بشنو
که از جمشید و کیخسرو فراوان داستان دارد
پسحافظ ادامه می دهد اکنون که عاشق از گذشته خود جدا گردیده و به این لحظه زندگی زنده شده است باید از شرابِ معرفتی که برخوردار شده است بر خاک ِ انسانهایِ مرده بریزد تا آنان نیز بهرمند شده و به عشق زنده گردند ، در اینصورت رازها و داستا نهایِ دیگری از اهلِ دل یا انسانهایی همچون حافظ و مولانا را به گوشِ جان خواهد شنید که داستان های جمشیدها و کیخسروان است ، جمشید و کیخسرو نیز نمادِ انسانهایِ زنده شده به عشق هستند که آنان نیز همین راه را طی نمودند تا به چنین مرتبه و پادشاهی رسیدند ، یعنی آنان نیز در بدوِ ورود به این جهان بُتِ خود را از دست داده و عارضشان خطی به خونِ ارغوان را تجربه کرد و پس از آنکه عاشق شدند و تیرهایِ قضا را با گشاده کردنِ فضای درونیِ خود پذیرا شدند و در این راه کوشش کردند به عشق زنده و پادشاهِ مُلکِ وجودی خود در تمامی ابعاد شدند ، پسهر انسانی به ذات توانایی این کار را دارد .
چو در رویت بخندد گُل، مشو در دامش ای بلبل
که بر گُل اعتمادی نیست ، گر حُسنِ جهان دارد
گُل در مصراع اول نمادِ حضور یا بُت و اصلِ خدایی انسان است و در مصراع دوم نمادِ انسانِ عاشقی ست که به عشق زنده شده است ، پس حافظ میفرماید عاشقی که به اعلا ترین مرتبه و کمالِ معرفت رسیده باشد و برای خود جمشیدی شده است نیز در امنیتِ کامل نیست و پس از آنکه عشق یا زندگی به رویِ او لبخند زد و همه امورِ درونی و بیرونی بر وفق مراد شد همچون بلبلی که گُل را از آن و جزوِ تعلقاتِ خود می پندارد در دامِ گُل می افتد ، یعنی غره شدن به پادشاهی و کمالِ خود و می اندیشد که پادشاه و جمشیدی شدیم و کار تمام شد و رفت، که اگر در این دام افتد پادشاهیِ او مبدل به فرعونی و شدادی خواهد شد ، در مصراع دوم می فرماید باید شدیدا مراقبِ این دام باشد زیرا که بر گُل و انسانِ زنده شده به عشق نیز حتی اگر همه محاسن و خوبی هایِ جهان را داشته باشد اعتمادی نیست ، آدمیزاده است و شیرِ خام خورده .
خدا را دادِ من بستان از او ای شَحنه مجلس
که می با دیگری خوردست و با من سر گران دارد
اما گاهی نیز آن بُتِ زیبا روی رویِ خوش نشان نمی دهد و عاشق هرقدر هم که سعی و کوشش کند در راهِ کسب معرفت باز آن بُت سرسنگین است و عنایتی به عاشق نمی کند زیرا آن بُت کجا و انسانِ خاکی کجا ، آن بُت زیبا روی در روزِ الست پیمانه میِ عشق را بدونِ واسطه از حضرتِ دوست نوشیده و با او هم پیاله بوده است ، اینجاست که حافظ میفرماید باید دست به دامانِ شحنه یا خداوند شد که بر کلیه امور بیناست و یگانه قاضیِ هستی می باشد ، و هم اوست که می تواند دادِ انسانِ عاشقی که شرایط وصالِ بت و یار خود را دارد از آن یارِ سرگران گرفته ، از او بخواهد به عهدِ خود وفا کند ،یعنی با همه کوشش و کارِ معنوی تنها با خواست و قضایِ الهی ست که انسانِ عاشق می تواند تاجِ پادشاهیِ خود را باز پس گرفته، به خداوند به وحدت رسیده و یکی شود .
به فتراک ار همی بندی خدا را زود صیدم کن
که آفت هاست در تأخیر و طالب را زیان دارد
پس حافظ از حضرت دوست یا بُتِ خود که دویی نیست و یکی هستند می خواهد تا اگر عاشقی را در دام وکمندِ عشق گرفتار نمود هرچه زودتر او را صید کرده، رامِ خود کند زیرا که تاخیر در صید برای طالب و سالکِ کوی عشق آفتهای بسیاری را به همراه خواهد داشت که یکی از آنها میتواند تاثیرِ ملامت و طعنه دیگران باشد و در نهایت گسستنِ کمند و فتراک و بازگشت از راهِ عاشقی باشد. خدا را یعنی خداوند را به خودش که بالاتری از او نیست قسم می دهد.
ز سرو قدِ دلجویت مکن محروم چشمم را
بدین سرچشمه اش بنشان که خوش آبی روان دارد
سروقدان همان عاشقانی هستند که اهلِ دل هستند و جمشید و کیخسروی شده اند ، بزرگانی مانندِ حافظ و مولانا که داستانِ آنان د غزل بیان شد ، پس حافظ میفرماید چنین بزرگانی دل جو هستند ، یعنی در پیِ دلهایی عاشق هستند تا آنان را نیز در مسیرِ درستِ عاشقی قرار داده به عشق زنده گردانند و به همین دلیل چنین غزلهای عارفانه ای را سروده اند ، پسحافظ از خداوند می خواهد تا او و دیگر عاشقان را از نگرش و جهان بینیِ چنین سروقدانی محروم نکند زیرا نشستن بر سرِ چنین سرچشمهی زلالِ آبِ زندگانی ست که چشمِ انسان را از جسم دیدن تبدیل به جان دیدن می کند ، آبی خوش روان دارد یعنی جریان آب زندگی که خوش است، انسان را از همه دردها رهایی داده و خوبی و خوشی را جایگزین میکند .
ز خوفِ هجرم ایمن کن اگر امیدِ آن داری
که از چشمِ بداندیشان خدایت در امان دارد
بد اندیشان انسانهایی هستند که هنوز در خویشتنِ توهمی و ذهنیِ خود محبوس هستند و نگاهِ جسمی به جهان دارند ، انسانهای بد اندیش و بد بین با طعنه و ملامت های خود سعی در بازداشتنِ عاشقان از ادامه راه در مسیرِ عاشقی دارند ، پس حافظ میفرماید اگر می خواهی و امید داری خداوند تو را از چشم زخم ِ چنین بد اندیشانی در امان داشته و محافظت کند باید هجران و روزگارِ فراق را بخاطر آورده و خوف داشته باشی از دردهایِ آن روزهایی که تو نیز بد اندیش و بد چشم بودی .
چه عُذرِ بختِ خود گویم؟ که آن عیًارِ شهر آشوب
به تلخی کُشت حافظ را و شِکًر در دهان دارد
حافظ به سرانجامِ خوشی که این عاشقی برای وی رقم زده میپردازد ، بُتِ زیبا روی یا حضرت دوست شیوه عیًاری دارد ، یعنی از اغنیا و توانگران یا راهنمایانِ معنوی ربوده و به مسکینان و بینوایانِ عاشق می بخشد ، او همچنین شهر آشوب است ، یعنی نظم و چیدمانِ داشته هایِ دنیویِ عاشق را بر هم زده و دچارِ هرج ومرج می کند تا در نهایت او را به عشق زنده کند ،پس حافظ می فرماید چگونه عُذرِ چنین بختِ بلندی را بخواهد و خود را از این سعادتمندی محروم کند ؟ در مصراع دوم کُشتنِ با تلخی یعنی عاشق ابتدا از کشته شدنِ خویشتنِ توهمیِ خود حسِ تلخکامی میکند زیرا سالیان بسیاری ست هویتش با این خویشتنِ توهمی گره خورده و به آن عادت کرده است ، پسحضرتِ معشوق خویشتنِ حافظ و انسانِ عاشق را بدونِ توجه به احساسش می کشد در حالیکه لبانش لبریز از شکر و شادمانی ست ، زیرا پساز این تلخیِ ظاهر است که سعادتمندی و شادی حقیقی در انتظار حافظ یا سالکِ عاشق می باشد و آن هنگامی ست که خداوند زنده خود یا خویشِ اصلی و بُتِ عاشق را از درونِ این کُشته بیرون می کشد .
مجتبا در ۵ سال و ۴ ماه قبل، دوشنبه ۴ فروردین ۱۳۹۹، ساعت ۱۲:۰۳ دربارهٔ ملکالشعرا بهار » تصنیفها » مرغ سحر (در دستگاه ماهور):
یه سوال
نغمه ازادی نوع بشر سرا
سرا به فتح سین یا به ضم سین؟ کدومش درسته؟
یوسف در ۵ سال و ۴ ماه قبل، دوشنبه ۴ فروردین ۱۳۹۹، ساعت ۱۰:۵۸ دربارهٔ خیام » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۳۲:
واقعا بیشتر شعرای ما قصدشون شراب عرفانی بوده حتی خیام
من یه کامنت دیدم زیر این پست که نوشته بود این شعر روی یه شیشه مشروب دیده و کلی مغرور شده واقعا اگر شعرای ما با می انگوری مست میشدند ارزش افتخار کردن ندارن
چنان که حضرت حافظ میفرماید:
نه به هفت آب که رنگش به صد آتش نرود
آن چه با خرقه زاهد می انگوری کرد
آذر ،خانم معلم جغرافیا از اراک در ۵ سال و ۴ ماه قبل، دوشنبه ۴ فروردین ۱۳۹۹، ساعت ۰۹:۵۸ دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر اول » بخش ۱۴ - تلبیس وزیر با نصاری:
گفت،گفت تو چو درنان سوزن است
از دل من تا دل تو روزن است
این بیت هیچ قصدی ندارد که شاه را روشن بین جلوه دهد .فقط وزیر مکار قصد دارد این دیالوگ دروغین را برای مردم بازگو کند با معنی حامد کهندل و فرهاد موافقم
همایون در ۵ سال و ۴ ماه قبل، دوشنبه ۴ فروردین ۱۳۹۹، ساعت ۰۸:۰۱ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۰۳۶:
از غزل های پیش از ملاقات شمس که حال وهوای جلال دین را نشان می دهد آنجا که میگوید مرده بدم زنده شدم، بیهوده نمی گوید بلکه این گونه غزل مردگی او را نشان میدهد که خالی از عشق و مستی است و جای ابرمردی چون شمس و اثر او بر حال وهوای شعرش کاملن خالی است
همایون در ۵ سال و ۴ ماه قبل، دوشنبه ۴ فروردین ۱۳۹۹، ساعت ۰۷:۴۱ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۰۴۰:
همه غزل های دیوان شمس از یک ارزش برخوردار نیستند زیرا دوره شاعری جلال دین دو قسمت است پیش از شمس و پس از آشنایی با شمس و تحول عظیم او، در غزل های دوره اول به ندرت غزل خوبی پیدا میشود در حالیکه غزل های دوره دوم شامل غزل های شگرف و عالی هستند، هرچند چنین برداشتی را من از کسی نشنیده ام ولی کاملن این را باور دارم و تجربه کرده ام، ازاینرو عقیده دارم نباید خیلی در باره بعضی غزل ها کنجکاوی بی مورد بخرج داد
این قضاوت شامل کتاب ماهنامه (مثنوی) نمی شود آنجا همه چیز سنجیده و پرارزش است
ولی در مورد فیه ما فیه نیز این قضاوت بی مورد نیست
محمد در ۵ سال و ۴ ماه قبل، دوشنبه ۴ فروردین ۱۳۹۹، ساعت ۰۲:۳۹ دربارهٔ عطار » منطقالطیر » بیان وادی طلب » بیان وادی طلب:
جد و جهد اینجات باید سالها
زانک اینجا قلب گردد کارها
در این بیت قافیه معیوب است چون کار با حال هم قافیه نیست و بار کلمه کار با کلمه حال تعویض شود تا درست شود
احمد علی شکوری عطار در ۵ سال و ۴ ماه قبل، دوشنبه ۴ فروردین ۱۳۹۹، ساعت ۰۱:۳۳ دربارهٔ فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۵۴:
کلمه سبحانه سبحانه که در انتهای هر خط نوشته شده در اصل ( سبحان هو سبحان هو ) درست است و در نسخ قدیم هم به این صورت نوشته شده است .
امیر اصغری در ۵ سال و ۴ ماه قبل، دوشنبه ۴ فروردین ۱۳۹۹، ساعت ۰۱:۲۱ دربارهٔ مسعود سعد سلمان » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۲:
بیت دوم؛
روزگارم بِخَست...
میثم در ۵ سال و ۴ ماه قبل، دوشنبه ۴ فروردین ۱۳۹۹، ساعت ۰۱:۱۴ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۹۵:
با تشکر از آقا رضا عزیر به خاطر شرحی که نوشتن
و آقای قاسمی و اقای لیله کوهی به خاطر خوان زیباشون
عطیه در ۵ سال و ۴ ماه قبل، دوشنبه ۴ فروردین ۱۳۹۹، ساعت ۰۱:۰۱ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۵۶:
سلام خدمت همه عزیزانی ک حاشیه مینویسن
من خیلی دوس دارم معنی و مفهوم شعرای حافظ رو بدونم
ن همشو ، همین ک یه فال میگیرم بتونم بفهمم چی گفته حافظ
میام اینجا حاشیه ها رو بخونم ک یه چیزی دستگیرم بشه
ولی شماها چقد سخت حرف میزنین
تو خونه هم همینجوری حرف میزنین؟
من رشتم ادبیات نبوده
نمیخوام کسی رو قضاوت کنم ک قصد و هدفتون از این مدل حرف زدن چیه
ولی میشه اینقد سخت نظراتونو نگین
یجوری بگین ک بقیم راحت بفهمن
میلاد در ۵ سال و ۴ ماه قبل، یکشنبه ۳ فروردین ۱۳۹۹، ساعت ۲۲:۴۷ دربارهٔ نظامی » خمسه » خسرو و شیرین » بخش ۲۹ - مجلس بزم خسرو و باز آمدن شاپور:
در بیت نبوسیده لبش بر هیچ هستی/مگر آیینه را ان هم به مستی ،جای دیگری خواندم به جز پیمانه و ان هم به مستی که بنظرم بیشتر مفهوم بیت را می رساند
فرزام در ۵ سال و ۴ ماه قبل، یکشنبه ۳ فروردین ۱۳۹۹، ساعت ۲۲:۱۱ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۳۲:
این غزلِ بی گمان در بارهی حلول ماه شوال وآغاز عید فطر است. چنانچه از بیت نخست بر می آید، هنگام رویت هلال ماه دهل می نواخته اند.
مرزبان در ۵ سال و ۴ ماه قبل، یکشنبه ۳ فروردین ۱۳۹۹، ساعت ۲۰:۲۳ دربارهٔ سیف فرغانی » دیوان اشعار » قصاید و قطعات » شمارهٔ ۲۳:
باری نمیشود که این قصیده را یاد نکنم و اشکم فرو نچکد چقدر در و غم در این قصیده است
مرزبان در ۵ سال و ۴ ماه قبل، یکشنبه ۳ فروردین ۱۳۹۹، ساعت ۲۰:۰۷ دربارهٔ سعدی » مقدمهٔ علی بن احمد بن ابی بکر بیستون (گردآورندهٔ دیوان شیخ سعدی، ۷۳۴ هجری قمری):
درود و رحمت حق بر علی بن احمد بیستون که یادگارش تا اخر الدهر برای ما مانده است و از نثر زیبایش در تقاریر سه گانه پیداست که چقدر نثر زیبا و بی تکلفی داشته افسوس که بیش از این خود کتابی به یادگار نگذاشته
یوسف در ۵ سال و ۴ ماه قبل، دوشنبه ۴ فروردین ۱۳۹۹، ساعت ۱۴:۱۵ دربارهٔ عطار » هیلاج نامه » بخش ۵۲ - سؤال کردن شیخ جنید از منصور در حقیقت شرع: