کامران در ۵ سال و ۱ ماه قبل، شنبه ۶ اردیبهشت ۱۳۹۹، ساعت ۲۱:۱۰ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۲۹:
همانطور که اساتید، در حواشی بالا درج کردند، حافظ بیت هشتم را از کمال اسماعیل تضمین کرده و کمال از مسعود سعد سلمان وام گرفته است
ولی برای بنده بسیار جالب و شگفتانگیز است که مسعود سعد در ادامه همان شعر میگوید:
بیتی که گفته بودم تضمین کنم همی
چون هست گفته من بگذار تا کنم
من ناشنیده گویم از خویشتن چو ابر
چون کوه نه که هر چه شنیدم صَدا کنم
انگار مسعود سعد میدانست آیندگان به تواتر بیت او را تضمین خواهند کرد!!!
پ
کامران در ۵ سال و ۱ ماه قبل، شنبه ۶ اردیبهشت ۱۳۹۹، ساعت ۲۰:۳۷ دربارهٔ کمالالدین اسماعیل » غزلیات » شمارهٔ ۱۲۱:
تضمین حافظ ؛
ور باورت نمیکند از بنده این حدیث
از گفته « کمال » دلیلی بیاورم
گر برکنم دل از تو و بردارم از تو مهر
آن مهر بر که افکنم آن دل کجا برم
برگ بی برگی در ۵ سال و ۱ ماه قبل، شنبه ۶ اردیبهشت ۱۳۹۹، ساعت ۲۰:۳۲ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۸۲:
حسبِ حالی ننوشتی و شد ایًامی چند
محرمی کو که فرستم به تو پیغامی چند
بنظر می رسد مخاطب همه سالکانِ طریقتِ عاشقی هستند از دوره حافظ تا زمان حاضر و قرنهای پس از این، حافظ از سالکِ طریقت احوالاتِ وی را سؤال نموده، می فرماید ایام و روزگار بسرعت سپری می گردد و چند وقتی ست که از چگونگیِ حالِ درونیِ خود خبری نداده ای و چیزی ننوشتی، آیا اینهمه ابیات و غزلهایِ عارفانه راهگشا بوده اند یا خیر؟ بیت نشانگرِ لزومِ بررسی و حتی نوشتنِ تغییرِ احوالات پوینده راهِ عاشقی ست تا در ادامه راه به خودآگاهیِ لازم برسد، حافظ در مصراع دوم ادامه میدهد او نیز در جستجویِ محرمِ اسراری ست تاچند پیغامِ تازه ای را برایِ سالکانِ طریقت بفرستد اما محرم و امانت داری که پیغام را و بدونِ کم و کاست و یا بدونِ تغییرِ واژگان و معنیِ ابیات برابرِ سلیقه خود بخواهد منتشر کرده و بدست مخاطبش برساند بسختی یافت می شود، اما او با اینهمه در این غزل نیز پیغامی چند را بدرقه راهِ مشتاقان و رهپویانِ راهِ عاشقی می نماید.
ما بدان مقصدِ عالی نتوانیم رسید
هم مگر پیش نهد لطفِ شما گامی چند
مقصدِ عالی ورایِ همه مقاصدِ خوبی ست که مربوط به این جهان و اهدافِ پیشرفت در راهِ دانش و کسب مهارت و یافتنِ شغل و ازدواج و فرزند آوری و سایرِ کارها می باشد، آن مقصدِ عالی که منظورِ اصلیِ انسان برای پای نهادن در جهان است زنده شدن به عشق یا خداوند است تا جاودانگیِ او محقق شود، حافظ میفرماید به آن منظورِ اصلی و عالی نخواهیم رسید مگر اینکه انسان به خود لطف نموده و چند گامی پیش گذارد و آنگاه است که نه تنها عرفا، بلکه کلِ کائنات نیز به کمک و همکاری با سالکانِ طریقت می شتابند، حافظ جمع بسته و می فرماید نتوانیم رسید، یعنی خود را از این کاروان جدا ندیده و پیشرو هم نمی داند، کاری گروهی ست که ساقی و میگسار یا هدهد و مرغان با یکدیگر میپیمایند تا سرانجام به دیدارِ سیمرغ نایل گردند.
چون می از خُم به سبو رفت و گُل افکند نقاب
فرصتِ عیش نگه دار و بزن جامی چند
حافظ آمدنِ پیغامهایِ تازه را مستلزمِ ریخته شدنِ شراب از خُمره و منبعِ اصلی به به سبو یا کوزه می داند که نظرِ لطف و کارِ آن ساقیِ بزرگ است، پس از آن است که گُلهایی همچون مولانا و فردوسی و حافظ نقاب از چهره افکنده، با رخسار و زبانِ آن یگانه ساقیِ جهان یکی می شوند و خداوند است که از زبانِ آنان سخن می گوید، در مصراع دوم میفرماید پس سالکِ رند و زیرک باید بدونِ معطلی فرصتِ عیش را غنیمت شمرده و چند جامی بزند تا روشن شود.
قندِ آمیخته با گُل نه علاجِ دلِ ماست
بوسه ای چند برآمیز به دشنامی چند
حافظ و دیگر بزرگان دلِ انسان را بیمار می بینند و به همین دلیل توصیه می کنند تا فرصتِ عیش و نوش را از دست ندهیم، ما غالبن برای علاجِ دلِ خود به قند و گلاب و امروزه به قرص هایِ آرامبخش پناه می بریم تا قدری از دردهای خود کاسته و شب بتوانیم بخوابیم، اما همه اینها مُسَکِن بوده و علاجِ قطعی نمی کنند، پسحافظ همین شراب یا پیغامهایِ زندگی بخش را کارساز و علاجِ قطعیِ دلِ بیمارِ انسان می داند، این پیغامها که توسطِ بزرگان به ما می رسد ممکن است حاویِ نکاتی دشنام گونه و توهین آمیز هم باشند اما به بوسه و کامیابی هایی در راهِ عاشقی منتهی می گردند، بزرگانی همچون مولانا در بکار بردن واژگانی چون حیوان، خرِ لنگ یا پای در گِل مانده و حتی الفاظِ رکیک ابایی ندارد تا سرانجام شاید به ما بر خورده و از خوابِ ذهن بیدار و با پیوستن به کاروانِ عاشقان از بوس و کناری چند برخوردار شویم.
زاهد از کوچه رندان به سلامت بگذر
تا خرابت نکنند صحبتِ بدنامی چند
کوچه رندان همان طریقتِ عاشقی ست که حافظ بارها بیان نموده که از طریقِ زهد به طریقت عاشقی سویچ کرده و این راه را برگزیده است، پس از زاهد می خواهد تا اگر روزی از سرِ کنجکاوی یا تجربه گذارش به کوچه رندان افتاد با سلام و تهنیت و احترام به عاشقان گذر کند تا صحبت و همنشینیِ رندان بدنام خرابت نکنند، یعنی هرطور به رندان و عاشقان بنگری با همان اندیشه قرین خواهی شد، اگر آنان را بد نام و فاسق ببینی تو نیز به جهتِ همنشینی با آنها بدنام و خراب خواهی شد و اگر آنان را رند و خراباتی و عاشق ببینی، از قرین با آنان تو نیز خراب و مستِ شراب و پیغامهایِ زندگی بخشِ عرفا خواهی شد.
عیبِ می جمله چو گفتی هنرش نیز بگو
نفیِ حکمت مکن از بهرِ دلِ عامی چند
زاهدی که سری هرچند گذرا به کویِ رندان زده باشد به حکمت و فلسفه بکارگیریِ واژه شراب برای رساندنِ پیغام هایِ شفابخش آگاه می شود اما بخاطرِ دلِ مردمِ عامی و کوچه بازار بر موضعِ خود باقی مانده و بر نفیِ تمثیلِ شراب اصرار می ورزد با این استدلال که چنین کاربردی جنبه ترویجِ فسق را داشته، پس عیبش بیشتر از نفعی ست که عارف از آن در اشعارش بهره برده و منظورِ خود را بیان می کند، حافظ چنین نظری را رد کرده، پس به زاهد می فرماید تو از عوام الناس بیم نداشته باش و حکمت یا فلسفه بهره گیریِ عرفا از واژه شراب را اگر می دانی برای مردم بیان کن تا به هنرِ شگفت انگیزش در گشودنِ راهِ معنویت بر انسانها نیز واقف شوند، آنگاه مردم با آگاهی و خردِ ذاتیِ خود راهِ درست را تشخیص خواهند داد.
ای گدایانِ خرابات خدا یارِ شماست
چشمِ اِنعام مدارید ز اَنعامی چند
گدایانِ خرابات همان رهپویانِ راهِ عشق هستند که حافظ پیشتر نیز گفته است خداوند و کُلِ کائنات یارِ سالکِ طریقتِ عاشقی ست و همین او را بس، پس چشمِ امیدواری به یاری و کمکِ کسانی که همچون چارپایان حاملِ کتابها و دانشِ کتابی هستند نباید و نشاید داشت زیرا از آنها آبی گرم نخواهد شد، دانشِ زاهد نیز تقلیدی ست و نه تحقیقی، پس نه در خرابات بکار می آید و نه برایِ خودش در راستایِ رسیدن به کمال مؤثر واقع می شود، احتمالأ حافظ بیتِ معروفِ سعدی را در نظر داشته است که می فرماید؛
نه محقق بُوَد نه دانشمند / چارپایی بر او کتابی چند
پیرِ میخانه چه خوش گفت به دُردی کشِ خویش
که مگو حالِ دلِ سوخته با خامی چند
پیرِ میخانه همان ساقی ست که آن ساقیِ کُل می را از خُم در سبویِ جانش ریخته است، پس او به دُردی کش یا شراب نوشِ خویش (که با ساقی و خداوند از یک جنس و خویش است) توصیه می کند و چه خوش پیغامی می دهد که مبادا حالِ دلِ سوخته و عاشقِ خود را بر انسانهایِ خام بیان کنی، پیرانِ میخانه از عطار و مولانا گرفته تا حافظ و دیگران به کرات توصیه می کنند که سالکِ طریقتِ عاشقی به کارِ پنهانی پرداخته و از کارِ معنوی بر رویِ خود چیزی به دیگران نگوید.
دی عزیزی گفت حافظ می خورد پنهان شراب
ای عزیز من نه عیب، آن به که پنهانی بُوَد
بیانِ شوق چه حاجت؟ که سوزِ آتشِ دل / توان شناخت ز سوزی که در سخن باشد
حافظ از شوقِ رُخِ مهر فروغِ تو بسوخت
کامگارا نظری کن سویِ ناکامی چند
رُخِ مهر فروغ، رُخِ یگانه ساقیِ هستی ست که هر فروغ و پرتوِ نورش سراسر مهربانی و لطف است و حافظ از عشق و شوقِ دیدارِ چنین رُخی ست که می سوزد، پسای خداوند و پادشاهِ کامیاب و خوش اقبال، نظرِ لطف و عنایتی به سویِ ناکامانِ طریقِ معنوی بنما زیرا بدونِ مهر و لطفت امکانِ رسیدن به آن مقصدِ عالی برای هیچکس وجود ندارد.
توکل در ۵ سال و ۱ ماه قبل، شنبه ۶ اردیبهشت ۱۳۹۹، ساعت ۱۸:۳۳ دربارهٔ شاطر عباس صبوحی » غزلیات » شمارهٔ ۱۳ - نقطه خال تو:
سلام همانطور که بعضی اساتید گفته اند این شعر از صبوحی قمی نیست و از رضوانی شیرازی است .خیلی از شعرهایی که در دیوان جناب صبوحی ست از ایشان نیست و به اشتباه به ایشان نسبت داده شده است رجوع کنید به مقاله استاد حائری در خصوص تصحیح دیوان فصیح الزمان رضوانی شیرازی
Taha در ۵ سال و ۱ ماه قبل، شنبه ۶ اردیبهشت ۱۳۹۹، ساعت ۱۷:۲۴ دربارهٔ سعدی » بوستان » باب دهم در مناجات و ختم کتاب » بخش ۱ - سرآغاز:
برآرد تهی دستهای نیاز
ز رحمت نگردد تهی دست باز
تهی به معنی خالی بودن
دستهای نیاز، منظور دستان نیازمندان است
بر آرد ،ضمیر ش به خدا اشاره دارد
به این شکل
برآورده میکند دستهای خالی نیاز مندان را
زیرا از رحمت خداوند تهی وخالی بر نمی گردد دستانی که به سوی او(خداوند)گشوده شده اند
توضیح:هنگام دعا دستها باز وبه سوی آسمان بالا برده میشوند
Taha در ۵ سال و ۱ ماه قبل، شنبه ۶ اردیبهشت ۱۳۹۹، ساعت ۱۷:۲۲ دربارهٔ سعدی » بوستان » باب دهم در مناجات و ختم کتاب » بخش ۱ - سرآغاز:
برآرد تهی دستهای نیاز
ز رحمت نگردد تهی دست باز
تهی به معنی خای بودن
دستهای نیاز منظور دستان نیازمندان است
بر آرد ضمیر ش به خدا اشاره دارد
به این شکل
برآورده میکند دستهای خالی نیاز مندان را
زیرا از رحمت خداوند تهی وخالی بر نمی گردد دستانی که به سوی او(خداوند)گشوده شده اند
توضیح:هنگام دعا دستها باز وبه سوی آسمان بالا برده میشوند
.. در ۵ سال و ۱ ماه قبل، شنبه ۶ اردیبهشت ۱۳۹۹، ساعت ۱۵:۰۳ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۷۶:
درود
نافه، کیسهایست در زیر شکم آهوی ختن که مشک در داخل آن قرار دارد..
رستم وهاب زاده در ۵ سال و ۱ ماه قبل، شنبه ۶ اردیبهشت ۱۳۹۹، ساعت ۱۴:۳۲ دربارهٔ کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۸۹:
لطف الهی
رستم وهاب زاده در ۵ سال و ۱ ماه قبل، شنبه ۶ اردیبهشت ۱۳۹۹، ساعت ۱۴:۳۲ دربارهٔ کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۸۹:
همچنین:
"لطف لهی به تو یار است کمال" نه "بار است"
رستم وهاب زاده در ۵ سال و ۱ ماه قبل، شنبه ۶ اردیبهشت ۱۳۹۹، ساعت ۱۴:۲۸ دربارهٔ کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۸۹:
مصراع در آمیخته اند و اشتباهاتی دیگر نیز ره یافته:
1.اینچنین صورت مطبوع ز جان نتوان ساخت
سخن ساخته شیرین تر از این نتوان ساخت
در این بیت مطلع شرین تر از آن باشد چون قافیه آن است.
2.گفتم آن غمزة شوخ از چه ز ابروست فرو
ورنه صد سال به فکر این سخنان نتوان ساخت
مصرع دوم این بیت این است:
گفت بالاتر از استاد دکان نتوان ساخت
3. و همچنین در بیت پیش از مقطع:
در سخن لطف الهی به تو باراست کمال
گفت بالاتر از استاد دکان نتوان ساخت
مصرع موم میباید این باشد:
ورنه صد سال به فکر این سخنان نتوان ساخت.
4. مصرع اول بیت مقطع مجهول و دارای سکتۀ وزن است:
ان ساختن و ساختن از سنگ دلش ؟؟؟
امیرالملک در ۵ سال و ۱ ماه قبل، شنبه ۶ اردیبهشت ۱۳۹۹، ساعت ۱۴:۱۵ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۳۳:
به زعم حقیر هیچ غزل دیگری سوز عشق خواجه را چنین به صورت در نیاورده. گریه به یاد دیار ازلی و جلوهی بیپردهی حبیب. خواجه که در انتهای سلوک است، شیون و نالهاش دیگر سیر و سلوک هم را پس انداخته. شیراز خواجه نه شیراز زمینی است بلکه خاک روضهی رضوان است و خواجه بیادش سرشک ریزان. عشق پیریِ صورت نشناسد و در صورت طفلی خواجه را دردمند کرده.
برگ بی برگی در ۵ سال و ۱ ماه قبل، شنبه ۶ اردیبهشت ۱۳۹۹، ساعت ۱۴:۰۶ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۷۸:
هر که شد محرمِ دل در حرمِ یار بماند
وان که این کار ندانست در انکار بماند
غزلی زیبا با محوریت و موضوعِِ عشق است ، پس سلطانِ عشق، حافظ میفرماید هر انسانی که عاشق شود بی گمان در حرمِ یار ماندگار و محرمِ دل خواهد شد، و یار یا حضرتِ معشوق نیز اسرار عاشقی بر وی آشکار خواهد نمود، اما کسی که از رسم و راه و چگونگیِ کارِ عاشقی بی خبر بوده و نداند یا نتواند در عشق ثابت قدم بوده و در حرمِ یار بماند، پس در انکارِ عشق پابرجا میماند، یعنی در پرده پندار و توهمات ذهنی گرفتار می شود، حافظ در ادامه غزل و در هر یک از ابیات به شرحِ عشق میپردازد.
اگر از پرده برون شد دل من عیب مکن
شکر ایزد که نه در پرده پندار بماند
از پرده برون شدن در موسیقی به خارج شدن از ریتم گفته میشود . معنای دیگر آن آشکار شدن است و بنظر میرسد حافظ در اینجا هر دو معنا را مد نظر داشته است چرا که برخی از ما یک آهنگی را در همان اوان طفولیت از خانواده و اطرافیان بصورت تقلیدی فراگرفته و تا آخر عمر همان را مینوازیم بدون هیچ تغییر یا حتی فکر اینکه ممکن است آهنگ زندگی زیباتری وجود داشته باشد و یکی از دلایل این عدم تغییر نگرش به جهان احتمال به چالش کشیده شدن و قضاوت توسط همان انسان های پیرامون ما باشد که این آبروی خود ساخته را تهدید کنند .به همین جهت تغییر خصوصاً وقتی پای اعتقادات مذهبی در میان باشد بسیار دشوار است . انسانهای بزرگ و با شهامتی چون حافظ این مهم را بدون ترس از برچسب های گوناگون به انجام میرسانند و برخی نیز تا ابد باورهای خطا و باطل را در مرکز خود حفظ و از آن دفاع میکنند و با پرستش باورهای مذهبی بعضاً آمیخته به خرافات متعصبانه تا آخر عمر همین پرده را مینوازند اما حافظ خدا را شکر میگوید که در این پرده پندار و توهم خداپرستی باقی نماند و از این پرده بیرون رفت .
صوفیان واستدند از گرو می همه رخت
دلق ما بود که در خانه خمار بماند
صوفیان ریاکار نیز مدعی عشق و رهایی از تعلقات دنیوی شدند و برای دریافت می معرفت از دست حضرتش جامه و خرقه های وابستگی های خود را در گرو آن می قرار دادند اما نتوانستند از اعتقادات و باورهای خود رها شوند و دلتنگ خرقه خرافه و مذهب پرستی خود شده به پرده قبلی خود بازگشته و همه رخت هم هویت شدگی های خود را باز پس گرفتند ." همه رخت"یعنی هرآنچه از تعلقات دنیوی میباشد که باورها نیز جزیی از چیزهای ذهنی و دنیوی قلمداد میشوند .
اما حافظ قول و فعلش یکی بوده و از ریا بیزار است لذا دلق پندارها و توهمات و مذهب پرستی را در خانه خمار یا حضرت معشوق در رهن نگه میدارد تا همواره از می ایزدی و آب خرد . زندگانی بهرمند باشد .
وقتی حافظ یا عرفای دیگر به مذمت صوفیان میپردازند منظور صوفیان واقعی نیستند و همانطور که میدانیم مولانا میفرماید:
از هزاران اندکی زین صوفیند
باقیان در دولت او می زیندمحتسب شیخ شد و فسقِ خود از یاد بِبُرد
قصه ماست که در هر سرِ بازار بِماند
محتسب نمادِ انسانی ست که کارِ عاشقی را نمی داند و در انکارِ عشق پابرجا مانده است در نتیجه با محاسباتِ اشتباه خود گمان می کند بوسیله باورهایِ کهنه آمیخته به خرافات و با سختگیری و تعیین تکلیفهایی که خود نیز به آنها باور ندارد میتواند جایگزینی برای عاشقی یافته و در نهایت به حریمِ یار راه یابد، اما حقیقتِ این کار فسق است چرا که او شهوتِ تغییرِ دیگران را دارد و شرابِ غرورِ زُهدِ خود را می نوشد، پس در حالی شیخ ( پیر) می شود که همین کارهایِ نهیِ از منکر و احکام را که گمان می بُرد کاری معنوی ست فراموش کرده و از یاد خواهد بُرد، علتِ این فراموشی علاوه بر پیری، عدمِ تأثیر این کار بر شخصِ محتسب و دیگران در جهتِ رشد و کمال می باشد، در مصراع دوم بازار همین جهانِ است که همه ما انسانها برای تجارت و با متاعِ عُمرِ خود پای در آن گذاشته ایم، حافظ میفرماید اما قصه او که قصه عشق است در هر دو سرِ بازار ،یعنی از سرِ بازار که ابتدایِ آفرینش بوده است تا ته بازار که واپسین روزِ حیات است ادامه داشته و ماندگار است، پس مشمول مرور زمان و گذشتِ ایام یا شیخ و شباب نمی شود، یعنی همواره به بهترین نحو کار کرده و در جهتِ ماندن در حریمِ یار نقشِ اصلی را ایفا می کند، حافظ در ابیاتِ بعد به این قصه می پردازد.
هر میِ لعل کز آن دستِ بلورین سِتَدیم
آبِ حسرت شد و در چشمِ گهربار بماند
همانطور که میگویند فلانی دستِ خیر دارد و یا ندارد، بلورین نیز صفتِ دستِ روزگار است که هر چه به انسان بدهد مانندِ بلور و شیشه شکننده و ناپایدار می باشد، انسان گمان می کند چیزهایِ ارزشمندی از قبیلِ ثروت و مقام یا جوانی و قدرت بدنی و زیبایی، و یا همسر و فرزندان و یا باورها و اعتقاداتِ خود از دستِ بلورینِ روزگار ستانده و می تواند از آن چیزها شرابِ لعل نوشیده، از آنها کامیاب و بهرمند شود، انسان با کوشش و استعدادِ خود همه یا قسمتی از چیزهایی را که اراده کند می تواند از دستِ زمانه بستاند، پس اگر با توهماتِ خود آنها را در مرکزِ توجه خود قرار داده و از هر یک آن چیزها یا اشخاص و یا اعتقاداتِ خود طلبِ خوشبختی و سعادتمندی کند و بخواهد از آنها شرابِ لعل و کامیابی بنوشد، دستِ روزگار آن را تبدیل به آبِ حسرت می کند، یعنی با شکستنِ این اشخاص و اجسامِ بلورین حسرتِ آنها را بر دلش می گذارد، حسرتی که بصورتِ اشک در چشمِ گهربار او می ماند و تا وقتی جاری نشده و چشم را شستشو ندهد بینش و نگرشِ او به هستی تغییر نخواهدکرد، گُهر بار از این لحاظ که بوسیله همین آبِ حسرت و اشکهایِ جاری شده است که سرانجام انسان به شکنندگیِ دستِ بلورینِ روزگار پی خواهد برد و در نتیجه برایِ آن چیزها و اشخاص و بهبودِ شرایط زندگیِ خود که ذکرِ آنها رفت سعی و تلاش خواهد نمود اما سعادتمندی را در عاشقی و راه یافتن به حرمِِ یار جستجو خواهد نمود و نه در اعتبارهایِ کاذبِ ناشی از بدست آوردنِ آن چیزها، پس از این است که انسان به ارزشمندیِ چنین اشکِ حسرت و چشمِ گهر باری که قابلیتِِ تغییرِ نگاه و بینشِِ وی را نسبت به جهان دارد پی خواهد برد، مولانا نیز در رابطه با نامرادی و تبدیلِ میِ لعل به آبِ حسرت سروده است؛
از هر طرفی تو را بلا داد / تا بازکشد به بی جهاتت یا این ابیات:
عاشقان از بی مرادی هایِ خویش / با خبر گشتند از مولایِ خویش
بی مرادی شد قلاووزِِ بهشت / حُفَتُ الجنه شنو ای خوش سرشت
و حافظ در غزلی دیگر همین مضمون را به شکلی دیگر بیان نموده است:
من آن شکلِ صنوبر را ز باغِ دیده برکندم/که هر گل کز غمش بشکفت محنت بار می آورد
جز دلِ من کز ازل تا به ابد عاشق رفت
جاودان کس نشنیدیم که در کار بماند
در وهله نخست معنایِ بیت خودستایی در نظر میآید درحالیکه با فروتنی و تواضعی که از حافظ سراغ داریم، بدونِ شک او که تذکرة الاولیای عطار را خوانده و سبقه و عقبه ای از حلاج گرفته تا عاشقانی همچون مولانا را پشتِ سر دارد هرگز خود را تنها عاشق در این جهان و آن هم جاویدان و تا ابد معرفی نمی کند، پسمعنایی ژرفتر مد نظرِ بوده است، در کار بماند یعنی در کارِ عاشقی و پروسه ای که در ابیاتِ پیش از این ذکر شد ماندن است و حافظ میفرماید او نشنیده است که استثنایی وجود داشته باشد و کسی مبرا از این فرایندِ عاشقی بوده باشد، یعنی بنا بر عهدِ الست هر انسانی از ازل عاشق بوده و پس از آنکه پای در این جهان می گذارد با سعی و شایستگیِ خود و با الطافِ زندگی به کسبِ علم و درآمد و موفقیت در زندگی می رسد و چیزهایِ با ارزشی مانندِ شغل و درآمد خوب، همسر و فرزندانِ شایسته ، اتومبیل و آپارتمان و ویلا و امثال آن را از دستِ بلورینِ روزگار دریافت می کند، و اکنون خداوند یا زندگی او را به نظاره می نشیند تا چگونگیِ حال و رفتارِ او را پس از بدست آوردنِ آن چیزها ببیند، برای مثال پدر و مادری که سالها در پرورشِ فرزند خود کوشیده و اکنون که فردی موفق را تحویلِ جامعه داده اند از او توقع دارند تا پیوسته به ایشان توجه نموده و به سرکشی و احوالپرسی بیاید اما فرزند که خود دستِ نیاز بسویِ دست بلورین روزگار دراز می کند گرفتارِ است و به یکی دوبار گفتگویِ تلفنیِ هفتگی اکتفا می کند، در اینجا آبِ حسرت از چشمانِ گهر بارِِ والدین جاری شده که اگر نیک بنگرند از توقعات خود کاسته و آنرا به حداقل می رسانند، پس در می یابند که برای سعادت و نیکبختی تنها یک راه وجود داشته و آن هم اقامت در حرمِ یار است و نه الزاما توجهِ فرزند به آنان، یا دانشمندی را در نظر بگیریم که با همتِ خود و لطفِ خداوند به موفقیت هایِ بزرگی دست یافته است پساز مدتی تایید و احترامِ دیگران برای وی بی معنا شده و ذوقی برای این محبوبیت و اشتهار به او دست نمی دهد، پس بطورِ فطری در می یابد که تنها از طریقِ عاشقی و راهیابی به حریمِ حرم است که او می تواند در جهتِ بهرمندیِ عمومِ انسان ها از این دانش احساس نشاط و نیکبختی کند. و مثالهایِ بسیاری از این دست مؤید این مطلب است که هر انسانی این فرایندِ عاشقی را طی خواهد نمود و حافظ میفرماید بجز دلِ او که از ازل تا ابد، یعنی از آن سویِ بازار تا به این سوی و الی الابد حتی پس از مرگِ جسمانی در کارِ عاشقی می باشد، هیچ کس دیگری را نیز جاودان ( تا ابد) ندیده است که در کارِ عاشقی مانده یا به عبارتی از این پروسه برکنار باشد.
گشت بیمار که چون چشمِ تو گردد نرگس
شیوه تو نشدش حاصل و بیمار بماند
گشت بیمار یعنی بیمارِ عشق شد و حافظ که در بیتِ پیشین خود را مثال زده است در اینجا نیز می فرماید او بیمارِ عشق شد تا به حرمِ یار راه یابد و همچون چشمِ خداوند یا زندگی که چشمِش نرگس یا عدم و جان بین است به چشم و بینشی ورایِ این نگاهِ ذهنی و جسمی دست یابد زیرا تنها راهِ عاشقی و راهیابی به حرم، تغییر بینشِ انسان است، سپس با فروتنی ادامه می دهد این شیوه و فرایندِ طراحی شده ای را که خداوند برایِ عافیتِ انسان و راهیابی به حرمِ یار در نظر گرفته است در موردِ حافظ کار نکرد و آن مطلوب حاصل نشد، پس او همچنان بیمار بماند و به عافیت نرسید، در واقع حافظ به انسانهایی اشاره می کند که علیرغمِ تولیدِ آبِ حسرت توسطِ دستِ بلورینِ روزگار همچنان در انکار مانده و با ستیزه گری نسبت به شیوه طراحی شده زندگی و در نتیجه تحملِ درد و بیماریِ دل ادامه می دهند اما به راهِ عاشقی و حریمِ یار باز نمی گردند، پس چنین اشخاصی خود متضرر گشته، متاعِ عمر و زندگی در بازارِ این جهان را داده اند اما در عوض آنچه بدست آورده اند دلی ست که در بیماریِ باقی می ماند.
از صدایِ سخنِ عشق ندیدم خوشتر
یادگاری که در این گنبدِ دوار بماند
حافظ آنچه را تا اینجا بر زبان آورده صدایِ سخنِ عشق می داند که خود را از طریقِ او بیان نموده است و خوشتر از این سخن، هیچ سخنِ دیگری در جهان نیست و نخواهدبود، پس از دیدگاهِ بزرگی چون حافظ عشق یعنی محرمِ دل شدن و در حرمِ یار ماندن، یعنی بیرون شدنِ پرده دل از پرده روزمرگی و دلمردگی، عشق یعنی گرو گذاشتنِ دلقِ هم هویت شدگی ها در خانه خمار تا ابد ، عشق یعنی دریافتِ پیغامِ زندگی در شکنندگیِ دستِ بلورینِ روزگار و نداشتنِ شهوتِ نوشیدنِ میِ لعلِ چیزها، و عشق یعنی تغییرِ نگرشِ به هستی از چشمِ جسم و جهان بین به چشمِ نرگس و جان بینِ خداوندی.و این سخنِ عشق است که تا گردش و دواریِ چرخِ هستی برجاست یادگاری ماندگار است و جاویدان.
داشتم دلقی و صد عیبِ مرا می پوشید
خرقه رهنِ می و مطرب شد و زُنار بماند
دلق همان دلقِ مرقع است که بوسیله تکه پارچه هایِ کهنه با رنگهایِ مختلف به یکدیگر وصله می شدند و لباسی ارزان قیمت برای تهیدستان و درویشان فراهم می نمودند، حافظ ودیگر عرفا آن را نمادی از چیزهایی در نظر گرفته اند که انسان در طولِ عمرِ خود از بازارِ این جهان بدست آورده، مانندِ دانش و تحصیلات، همسر و فرزندان، شغل و مقام، ثروت و مسکن و اتومبیل، باورها و اعتقادات و اعتبارات یا هرچیزِ دیگری که از دستِ بلورینِ روزگار ستانده است، سپس با اولویت بندی، هر کدام را در جایگاهِ خود به یکدیگر وصله نموده و هویتِ خود را با این دلق تعریف نموده و آن را بر تن می کند، پساز مرگ نیز اطرافیان وی را با همان صفات توصیف کرده و می ستایند، حافظ میفرماید اگر انسان آن چیزها را داشته باشد اما الست را به یاد نداشته و تاییدِ ربوبیتِ خداوند برای بازگشت به حرمِ و عاشقی را فراموش کرده باشد دارایِ عیوبی بزرگ است که این دلق پوششی ست برای پوشاندنِ آن صدها عیب، در مصراع دوم واژه خرقه را بکار می برد که مترادفِِ همان دلق است و ادامه می دهد، حافظ همانطور که پیشتر نیز در بیتِ دوم بیان نمود این خرقه هم هویت شدگی ها را در میخانه عشق در گروِ می و مطرب گذاشت ( یعنی نام و هستیِ خود را بر باد داد ) تا از شرابِ عشق و مطربی که طرب و شادی را برایِ او به ارمغان می آورد بهره مند شود، و دلش به عشق زنده و در حرم راه یافت، مقیم گردد، و این روش برای حافظ و هر عاشقی کار می کند زیرا پس از ان است که زُنار آشکار شده و برجا بماند، زُنًار کمر بندی بوده است که در برخی بلادِ مسلمانان، اقلیت هایِ مسیحی باید بر کمر می بستند تا از مسلمانان قابل تشخیص باشند اما در اینجا و پیش از چنین کاربردی، به حلقه ای گفته می شد که در گِرداگردِ قدحِ مملو از شراب شکل می گیرد و در اینجا نیز منظور همین است، یعنی پس از در رهنِ دائم قرار دادنِ خرقه تعلقات و توصیفاتِ عاشق است که قدحِ تمامیِ ابعادِ وجودی او پُر از شرابِ عشق و خردِ ایزدی شده و چیزِ بجز این زنار از وی برجای نمی ماند.
برجمالِ تو چنان صورتِ چین حیران شد
که حدیثش همه جا در در و دیوار بماند
بنظر می رسد حافظ اشاره ای دارد به داستانِ مسابقه نقاشی بینِ چینیان و رومیان که مولانا در دفترِ اولِ مثنوی به آن پرداخته است ، پساز کُری خواندنِ هنرمندانِ این دو سرزمین به تبحر در نقاشی ست که پادشاه ترتیبِ مسابقه ای را بینِ آنان می دهد و رومیان که می دانندِ حریفِ چینیان نمی شوند فکرِ دیگری کرده و بر دیوارِ روبرویِ دیواری که چینیان در آن نقاشی می کردند کارِ خود را شروع کرده و به صیقلِ آن دیوار پرداختند، رومیان که در آینه ساختن بی رقیب بودند از دیوارِ روبرویِ دیوارِ نقاشیِ بی نظیرِ چینیان آینه ای بدون نقص می سازند و در روزِ موعود در مقابلِ پادشاه از آن پرده برداری می کنند، آینه آنچنان صیقلی و بدنِ عیب بوده است که بازتابِ تصویرِ نقاشیِ چینیان در آن جلوه ای افزونتر از اصلِ نقاشی دارد و به این ترتیب رومیان که نمادّ عاشقانی هستند که به صیقلِ دل می پردازند تا پادشاه انعکاسِ رخسارِ خود را در آن ببیند برنده بی چون و چرایِ این مسابقه میشوند، حافظ میفرماید وقتی پادشاه جمال و زیباییِ خود را در دلِ عاشق به نظاره نشست چینیان که نمادِ تصویر سازانِ ذهنی از خداوند هستند آنچنان از این هنرِمندیِ عاشقان در حیرت شدند که این حدیث و قصه همه جا و در همه سرزمینها بر در و دیوار ها ثبت و ماندگار شد، چینیان که نمادِ انسانهایی چون محتسب هستند آنچنان در تصویر سازیِ ذهنی از خداوند تبحر دارند که بجز چشمِ نرگسِ و جان بینِ خداوندی، هر چشمانِ جهان بینی را به اشتباه می اندازد که در نهایت نیز رای به برنده شدنِ تصویر سازی هایِ محتسب می دهند، اما چشمانِ جان بینی چون مولانا و حافظ که زنگ از دل زدوده و دلی همچون آینه رومیان ساخته و پرداخته اند فریبِ نقاشیِ چینیان را نخورده و در پیِ دیدارِ رخسارِ پادشاه از طریقِ آینه دل هستند.
رومیان آن صوفیانند ای پدر/ بی زِ تکرار و کتاب و بی هنر
لیک صیقل کرده اند آن سینه ها / پاک از آز و حرص و بُخل و کینه ها
به تماشاگهِ زلفش دلِ حافظ روزی
شد که باز آید و جاوید گرفتار بماند
در آخر حافظ تصویر و نقاشی هایِ زیبایِ چینیان را به زیبایی هایِ جهانِ فُرم تشبیه می کند که به خافظ و همه انسانها گفته اند بروید و به تماشایِ این زلف بنشینید ولی باید در برابرِ صورتِ زیبایی هایِ جهانِ فُرم دل را آیینه کرده و با دیدنِ رخسارِ شاه به جهانِ معنا یا حرمِ یار باز گردید، و حافظ با شکسته نفسی خود را مثال زده و می فرماید اما او در فُرم و صورت گرفتار شده و بنظر میرسد تا ابد نیز گرفتار مانده است، در واقع رویِ سخن با کسانی ست که کارِ عاشقی را ندانستند و در انکار مانده اند، وگر نه اگر او گرفتار مانده بود، پس سرچشمه اینچنین غزلهایِ عاشقانه از کجاست؟
امیرالملک در ۵ سال و ۱ ماه قبل، شنبه ۶ اردیبهشت ۱۳۹۹، ساعت ۱۳:۵۷ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۴۲:
خواجه غزلی دیگر دارد با معانی قریب به معنای این غزل.
مطلع غزل این است:
نماز شام غریبان چو گریه آغازم
به مویه های غریبانه قصه پردازم
به گمان این حقیر آن غزل دیگر بسیار پختهتر مینماید و با اشاراتی از خود خواجه به پیری او یقین بر پختگی و انتهای سلوک خواجه در غزل افزونتر میشود.
خرد ز پیری من کی حساب برگیرد
که باز با صنمی طفل عشق می بازم
تیمور ناصری در ۵ سال و ۱ ماه قبل، شنبه ۶ اردیبهشت ۱۳۹۹، ساعت ۱۳:۱۰ دربارهٔ بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۲۵:
درمصرع دوم بیت سیزدهم دیوان بیدل چاپ کابل چنین است: گرفت دل آخر از آیینه گردیدن عنانم را
جواد در ۵ سال و ۱ ماه قبل، شنبه ۶ اردیبهشت ۱۳۹۹، ساعت ۱۳:۰۱ دربارهٔ نظامی » خمسه » هفت پیکر » بخش ۲۹ - نشستن بهرام روز سهشنبه در گنبد سرخ و افسانه گفتن دختر پادشاه اقلیم چهارم:
محبت فرموده مصرع
سومین شرس انکه از پیوند
به
سومین شرط تغییر دهید
تیمور ناصری در ۵ سال و ۱ ماه قبل، شنبه ۶ اردیبهشت ۱۳۹۹، ساعت ۱۳:۰۰ دربارهٔ بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۲۵:
در مصرع دوم، بیت چهارم باید «شعر» باشد به جای «اشعار» : نگیرد سکته طرف دامن شعر روانم را
مصرع اول بیت نهم باید «درین» باشد نه «درتن»:
ز درد دل درین صحرا نبستم بار امیدی
درمصرع دوم بیت سیزدهم وزن میلنگد، دراصل چنین است: گرفت آخر دل از آیینه گردیدن عنانم را
تشکر از توجهٔ تان.
کرتیر در ۵ سال و ۱ ماه قبل، شنبه ۶ اردیبهشت ۱۳۹۹، ساعت ۱۲:۵۱ دربارهٔ سعدی » بوستان » باب دوم در احسان » بخش ۱۸ - حکایت:
من و چند سیاح صحرانورد.........صیاد صحرانورد نادرست است.
---
پاسخ: تصحیح شد.
سچاد در ۵ سال و ۱ ماه قبل، شنبه ۶ اردیبهشت ۱۳۹۹، ساعت ۱۱:۱۱ دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر سوم » بخش ۱۷۹ - پیدا شدن روح القدس بصورت آدمی بر مریم بوقت برهنگی و غسل کردن و پناه گرفتن بحق تعالی:
بزرگوار در حاشیه برخی از اشعار شرح و تفصیل کاملی قرار میدهید و در برخی دیگر از تشریح شعر میپرهیزید ... نظر بنده را در مقام پیشنهاد بپذیزید و بدانید که کاربران بسیار از شرح اشعار لذت میبرند
ناشناس در ۵ سال و ۱ ماه قبل، شنبه ۶ اردیبهشت ۱۳۹۹، ساعت ۱۱:۰۶ دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر اول » بخش ۶ - بردن پادشاه آن طبیب را بر بیمار تا حال او را ببیند:
چقدر مولانا تو این شعر قشنگ گفته که "نیست بیماری چو بیماری دل"...
رضا در ۵ سال و ۱ ماه قبل، شنبه ۶ اردیبهشت ۱۳۹۹، ساعت ۲۱:۲۰ دربارهٔ سنایی » دیوان اشعار » مسمطات » شمارهٔ ۳ - در مدح خواجه حکیم حسن اسعد غزنوی: