گنجور

 
سعدی

بیا تا برآریم دستی ز دل

که نتوان برآورد فردا ز گل

به فصل خزان در، نبینی درخت

که بی برگ مانَد ز سرمای سخت

برآرد تَهی دست‌های نیاز

ز رحمت نگردد تهی‌دست باز

مپندار از آن در که هرگز نبست

که نومید گردد بر آورده‌دست

قضا خلعتی نامدارش دهد

قدر میوه در آستینش نهد

همه طاعت آرند و مسکین نیاز

بیا تا به درگاه مسکین نواز

چو شاخ برهنه برآریم دست

که بی‌برگ از این بیش، نتوان نشست

خداوندگارا نظر کن به جود

که جُرم آمد از بندگان در وجود

گناه آید از بندهٔ خاکسار

به امّیدِ عفو خداوندگار

کریما به رزق تو پرورده‌ایم

به اِنعام و لطف تو، خو کرده‌ایم

گدا چون کَرَم بیند و لطف و ناز

نگردد ز دنبال بخشنده باز

چو ما را به دنیا تو کردی عزیز

به عقبی همین‌چشم داریم نیز

عزیزی و خواری تو بخشی و بس

عزیز تو خواری نبیند ز کس

خدایا به عزّت که خوارم مکن

به ذلّ گُنَه شرمسارم مکن

مسلّط مکن چون منی بر سرم

ز دست تو بهْ گر عقوبت برم

به گیتی بَتَر زین، نباشد بدی

جفا بردن از دستِ همچون خودی

مرا شرمساری ز روی تو بس

دگر شرمسارم مکن پیش کس

گرم بر سر افتد ز تو سایه‌ای

سپهرم بود کِهترین پایه‌ای

اگر تاج بخشی، سر افرازدم

تو بردار تا کس نیندازدم

تنم می‌بلرزد چو یاد آورم

مناجات شوریده‌ای در حرم

که می‌گفت شوریدهٔ دل‌فَگار

الها ببخش و به ذلّم مدار

همی‌گفت با حق به‌زاری بسی

میفکن که دستم نگیرد کسی

به لطفم بخوان و مران از درم

ندارد به جز آستانت سرم

تو دانی که مسکین و بیچاره‌ایم

فروماندهٔ نفس امّاره‌ایم

نمی‌تازد این نفْس سرکش چنان

که عقلش تواند گرفتن عنان

که با نفس و شیطان برآید به‌زور؟

مصاف پلنگان نیاید ز مور

به مردان راهت که راهی بده

وز این‌دشمنانم پناهی بده

خدایا به ذات خداوندیَت

به اوصاف بی‌مثل و مانندیت

به لبیک حجّاج بیت‌الحرام

به مدفون یثرب علیه‌السلام

به تکبیر مردان شمشیر زن

که مرد وغا را شمارند زن

به طاعات پیران آراسته

به صدق جوانان نوخاسته

که ما را در آن‌ورطهٔ یک‌نفس

ز ننگ دو گفتن به فریاد رس

امید است از آنان که طاعت‌کنند

که بی‌طاعتان را شفاعت‌کنند

به پاکان کز آلایشم دور دار

وگر زَلّتی رفت، معذور دار

به پیرانِ پشت از عبادت دوتا

ز شرم گنه دیده بر پشت پا

که چشمم ز روی سعادت مبند

زبانم به وقت شهادت مبند

چراغ یقینم فرا راه دار

ز بد کردنم دست کوتاه دار

بگردان ز نادیدنی دیده‌ام

مده دست بر ناپسندیده‌ام

من آن ذره‌ام در هوای تو نیست

وجود و عدم ز احتقارم یکی است

ز خورشید لطفت شعاعی بسم

که جز در شعاعت نبیند کسم

بدی را نگه کن که بهتر کس است

گدا را ز شاه التفاتی بس است

مرا گر بگیری به انصاف و داد

بنالم که عفوم نه این وعده داد

خدایا به ذلت مران از درم

که صورت نبندد دری دیگرم

ور از جهل غایب شدم روز چند

کنون کآمدم در به رویم مبند

چه عذر آرم از ننگ تردامنی؟

مگر عجز پیش آورم کای غنی

فقیرم به جرم و گناهم مگیر

غنی را ترحم بود بر فقیر

چرا باید از ضعف حالم گریست؟

اگر من ضعیفم پناهم قوی است

خدایا به غفلت شکستیم عهد

چه زور آورد با قضا دست جهد؟

چه برخیزد از دست تدبیر ما؟

همین نکته بس عذر تقصیر ما

همه هر چه کردم تو بر هم زدی

چه قوت کند با خدایی خودی؟

نه من سر ز حکمت به در می‌برم

که حکمت چنین می‌رود بر سرم

 
 
 
پرسش‌های پرتکرار
بخش ۱ - سرآغاز به خوانش حمیدرضا محمدی
می‌خواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
بخش ۱ - سرآغاز به خوانش فاطمه زندی
فعال یا غیرفعال‌سازی قفل متن روی خوانش من بخوانم