گنجور

 
بیدل دهلوی

سوار برق عمرم‌، نیست برگشتن عنانم را

مگر نام تو گیرم تا بگرداند زبانم را

عدم کیفیتم خاصیت نقش قدم دارم

خرامی تا به زیرپای خود یابی نشانم را

به رنگ شمع گر شوقت عیار طاقتم گیرد

کند پرواز رنگ از مغز ، خالی استخوانم را

به مردن نیز از وصف خرامت لب نمی‌بندم

نگیرد سکته طرفِ دامن ، اشعارِ روانَم را

غباری می‌فروشم در سر بازار موهومی

مبادا چشم بستن تخته گرداند دکانم را

به تدبیر دگر نتوان نشان مدعا جستن

شکست دل مگر چون موج زه بندد کمانم را

مخواه ای مفلسی ذلت‌کش تسلیم دونانم

زمین تا چند زیر پا نشاند آسمانم را

ز شرم عافیت محرومی جهدم چه می‌پرسی

عرق بیرون این دریا نمی‌خواهد کرانم را

ز دردِ دل ، در این صحرا نبستم بارِ امّیدی

جرس نالید و آتش زد متاع کاروانم را

نمی‌دانم ز بیداد دل سنگین کجا نالم

شنیدن نیست ، آن دوشی که بردارد فغانم را

تراوش‌های آثار کرم هم موقعی دارد

مباد اسراف سازد منفعل روزی رسانم را

شبی چون شمع حرفی از گداز عشق سر کردم

مکیدن از لب هر عضو بوسی زد دهانم را

نفَس بودم‌ ، جنون پیمای‌ِ دشتِ بی‌نشان‌تازی

دل از آیینه گردیدن گرفت آخر عنانم را

ز اسرار دهانی حرف چندی کرده‌ام انشا

به‌جز شخص عدم بیدل که می‌فهمد زبانم را