گنجور

حاشیه‌ها

سیدموسی الرضا در ‫۵ سال و ۱ ماه قبل، پنجشنبه ۱۱ اردیبهشت ۱۳۹۹، ساعت ۲۲:۲۴ دربارهٔ عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۷۴:

گر تو جان داری چه کن بر کن به دندان پشت دست ....
کسی میتونه این بیت رو معنی کنه؟ ممنونم

علی باقریه در ‫۵ سال و ۱ ماه قبل، پنجشنبه ۱۱ اردیبهشت ۱۳۹۹، ساعت ۲۲:۱۱ دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر پنجم » بخش ۱۲۰ - سبب دانستن ضمیرهای خلق:

چون دلِ آن آب زینها خالی است عکس روها از برون در آب جَست معنی بیت:چون دل عارف بالله از که مثل یک حوض میماند از همه چیز خالی شده و او مثل یک حوض اب ابتدا خود را تنقیه نموده پس مثل اینه شفاف عمل میکند و حقایق ضمایر دیگران را در خود منعکس مینمایداین شعر در مثنوی در ضمن حکایتی بس شیرین امده که بنده از بیان کل ماجرا صرف نظر میکنم و شمارا ارجاع میدهم که در اینترنت یا در کتاب مثنوی کامل ماجرا را بخوانید اما خلاصه ماجرا از این قرار است که در شهر غزنین عارفی بزرگ میزیسته به نام شیخ محمد سررَزی که این بزرگوار از باطن اشخاص باخبر بوده و وقتی سایلی پیش ایشان می امده ایشان قبل از اینکه درخواست نماید حاجتش را برآورده می ساخت و مولوی دلیل این کرامت را این میداند که ایشان دلش مثل آینه شفاف بوده چون اینه وجود خود را از هرگونه آلودگی شفاف نموده بود وبه همین دلیل وقتی کسی نزدش مینشست اگر چیزی را میل مینمود در درون اینه ی چون اب او منعکس می گشت و چون خود هیچ حاجتی در دلش نداشت و وجود خود را طی این همه ریاضت از حاجات دنیوی پاک نموده بود وقتی این عکس را در درون دلش مشاهده مینمود فوری متوجه میشد که مال خودش نیست بلکه مال شخصی است که در نزدش نشسته شرح واژگان دل:درون جَست:منعکس شد. پرید
پس تو را باطن مصفا ناشده خانه پر از دیو و نسناس و دَدِه
معنی بیت:پس ای تویی که باطنت مصفا و خالص نگشته و یا نکرده ای خانه دلت از همین روی پر از دیو و تمایلات حیوانی و وحشی گری شده است
معنی واژگان نسناس: حیوانی که نیمی ا ز آن انسان است و بقیه اش حیوان در اینجا منظور اشخاصی است که انسان نما هستند دده:حیوانات وحشی
ای خری ز اِستیزه مانده در خری کی ز ارواح مسیحی بو بری
معنی بیت:ای انسان خری که از عناد و ستیز با حق در خریت مانده ای و خود را تغییر نمیدهی و یا اینکه به سوی دانایی حرکت نمیکنی کی می توانی از روح عرفا با خبر شوی که چه روح بزرگی داشته اند یعنی تا زمانی که با نفست جهاد نکنی عرفا را درک نخواهی نمود
معنی واژگان اِستیزه:ستیز کردن
کی شناسی گر خیالی سر کُند کز کدامین مَکمَنی سر بَر کُند؟ کی مانند شیخ محمد غزنوی وقتی که خیالی در درون دلش میافتاد تشخیص میدهی که این خیال و حاجت متعلق به خودت نیست بلکه متعلق به فلانی است که در مجلس نشسته
معنی واژگان مَکمَن:نهانگاه
معنی دیگر بیت: تو ای انسانی که در دام هواهای نفسانی گرفتار آمده ای وقتی که مطلبی به ذهنت خطور کند چهطوری وقتی که خود را نساخته ای می توانی تشخیص دهی که آیا این خیال و مطلب الهامی از جانب حق است یا اینکه خواطری شیطانی چناکه در قرآن هم در سوره مبارکه کهف آیه 104 آمده که کافران ای بسا خواطر شیطانی را با خواطر رحمانی اشتباه میگیرند.
چون خیالی می شود در زهد"تن؟ تا تا خیالات از درونه روفتن معنی بیت چرا جسم خود را از طریق زهد و روزه داری و کم خوابی تربیت مینماییم و از این طریق خود را آنقدر لاغر و بی رنگ مینماییم تا اینکه اگر کسی ما ار ببیند فکر بکند خیالاتی شده و مارا ندیده یعنی انقدر لاغر شده ایم هی مارا میبیند و هی نمیبیند مثل ماه شی اول که از بس لاغر است هیدر نظرمان میاید و هی محو میشد چرا ما روزه میگیریم و را زهد در پیش میگیریم برای اینکه خیالات باطل و شیطانی را از درون بیرون نماییم
خداوند شهادت را نصیب ما نماید آمین

علی باقریه در ‫۵ سال و ۱ ماه قبل، پنجشنبه ۱۱ اردیبهشت ۱۳۹۹، ساعت ۲۱:۱۶ دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر پنجم » بخش ۱۲۰ - سبب دانستن ضمیرهای خلق:

سلام و درود و عرض خسته نباشید به عوامل سایت گنجور امروز خیلی گیچ و سرگردان شده بودم و از هر طرف شک و شبهه مثل تیر هایی روان بر قلبم می نشستند و به سبب گناهانی که در ان روز مرتکب شده بودم کل وجودم را شبه و ندانستن فرا گرفته بود با خود میگفتم خدا نیست قیامت نیست اصلا ما برای چی خلق شده ایم چرا خدا خودشو به من نشون نمیده و از این سوالات مثل دودی جلوی صورتم را گرفته بود تا حقیقت را نبینم بعد با خود گفتم این همه عمر با جناب خواجه حافظ فال زدم و مشکلاتم حل گردید حال با کتاب مثنوی فال میزنم فال زدم و این حکایت امد دفتر پنجم شماره 120 حکایت شیخ محمد سررزی غزنوی که گویا ایشان نیز از خداوند طلب نشان دادن خودش بر وی میکند داستان از این قرار است " در شهر غزنین شیخ زاهدی مقیم بود با نام محمّد و لقب سَررَزی . وی هفت سال متوالی روزه داشت و هر روز با برگ های درخت رز افطار می کرد . او در این دورانِ پُر ریاضت ، عجایب شگرفی از حضرت حق دید . ولی بدین امر قانع نبود و دوست داشت که جمالِ الهی را شهود کند . او در اثنای ریاضاتِ خود از بقای مادّی خویش ملول و دل سیر شد . پس بر ستیغِ کوهی رفت و گفت : خداوندا ، یا جمالِ بی مثالت را بر من بنما . یا خود را از بالای این کوه به زمین خواهم افکند . از حضرت حق بدو الهام شد که هنوز هنگامِ دیدارِ من نرسیده است . و اگر خود را به زمین افکنی نخواهی مُرد . شیخ از فرطِ عشق و جذبه ، خود را از فرازِ کوه به نشیب افکند . ولی به اقتضای تقدیرِ الهی در میانِ آبی افتاد و نمرد . او که زندگی دنیوی را نمی خواست در فراقِ مرگ شیون و زاری سر داد . ناگهان از عالمِ غیب بدو الهام شد که از این صحرا به سویِ شهر برو .
شیخ گفت : خداوندا ، برای چه خدمتی به شهر بروم ؟ جواب رسید : خود را به صورتِ گدایی مسکین درآور و در شهر پرسه زن و هر چه از اغنیا دریافت کردی میان بینوایان تقسیم کن .
شیخ با شنیدن فرمانِ الهی به شهر غزنین رفت و چون مردم او را شناختند به خدمتش کمر بستند و اغنیای شهر برای او خانه های مجلل ترتیب دادند . ولی او به این تشریفات اعتنایی نکرد و گفت می خواهم طریقِ گدایان را پیشه سازم و توهین و دشنام را از خاص و عام نوش جان کنم . این را گفت و در کسوت گدایان به دوره گردی مشغول شد . روزی شیخ چهار بار با کشکول گدایی به سرای امیر شهر وارد شد . امیر که از سماجتِ او خشمگین شده بود بدو گفت : ای شیخ ، این چه وقاحت و لجاجتی است که تو را در یک روز چهار دفعه به قصر من آورده است ؟ واقعاََ که آبروی گدایان را برده ای .
شیخ گفت : ای امیر : خموش که من مطیع فرمان حقم . من به نان تو و امثال تو طمعی ندارم . لختی بیاندیش و به عارفانِ عاشق سطحی منگر و … شیخ این سخنان را گفت و سیلاب اشک بر رخسارش روان شد . صفای روحانی شیخ بر دلِ امیر تابید و او را نیز تحت تأثیر قرار داد . امیر بدو گفت : اینک بر خیز و هر چه میل داری از خزانه ام بردار . شیخ گفت : من بدین کار مأذون نیستم و با این عذر از قبول عطای امیر تن زد .
شیخ دو سال به گدایی مشغول بود . سپس از بارگاهِ الهی فرمان رسید که زین پس از کسی چیزی مخواه بلکه فقط ببخش . شیخ بر اثر الطافِ الهی به مرتبه ای رسید که ضمیر اشخاص را می خواند . بطوری که هر گاه نیازمندی بدو رجوع می کرد بی آنکه از او سؤالی کند به فراست ، نوع و مقدارِ نیازش را درمی یافت و آنرا مرتفع می کرد .
***
شیخ محمّد سررزی از عارفان گمنامی است که در تراجم و تذکره ها یادی از او نشده است . اما کرامتِ بارز او خواندن ضمیر اشخاص بود چنانکه مولانا در فیه ما فیه ، ص 40 و 41 ، حکایتی از ضمیر خوانی او نقل می کند : « شیخ سررزی (رحمة الله علیه) میان مریدان نشسته بود . مریدی را سرِ بریان اشتها کرده بود . شیخ اشارت کرد که او را سرِ بریان می باید بیارید . گفتند : شیخ ، به چه دانستی که او را سرِ بریان می باید ؟ گفت : زیرا که سی سال است که مرا «بایست» نمانده است و خود را از همۀ بایست ها پاک کرده ام و منزّهم همچون آیینۀ بی نقش ، ساده گشته ام . چون سرِ بریان در خاطرِ من آمد و مرا اشتها کرد و بایست شد . دانستم که آن از آنِ فلان است . زیرا آیینه بی نقش است . اگر در آیینه نقش نماید نقشِ غیر باشد . استاد فروزانفر می نویسد : از نقلِ بهاء ولد ( در معارف ) معلوم می گردد که چنین شخصی وجود داشته و شاید قریب العصر با سلطان العُلما بهاء ولد (پدر مولانا) بوده است .
مولانا در آخرین بیتِ بخش قبل فرمود که عارفِ بِالله که سینه از گرد و غبار عالمِ حدوث و امکان زدوده ، قلبش همچون آینۀ شفّافی است که همۀ رسوم و نقوش را در خود بازمی تاباند و در نتیجه بر ضمیر اشخاص واقف می گردد و خواطر قلبی و نیّاتِ درونی افراد را می خواند بی آنکه نیاز به مبادلۀ گفتار باشد . بدین مناسبت این حکایت را آورده تا مطلب مذکور بسط یابد . از جمله نکاتی را که در این حکایت ایراد می کند آنکه : انسان کامل واسطة الفیض است یعنی از حضرت حق استفاضه می کند و بر خلق ، افاضه . نکتۀ دیگر آنکه علل و اسبابِ ظاهری تحتِ سیطرۀ روحانی اولیاء الله قرار می گیرند و این همان چیزی است که در لسانِ شرع بدان «کرامت» گویند . و نکتۀ دیگر آنکه هر کس دل از پلیدی های دنیوی و اوصافِ حیوانی بزداید به مرتبه ای از شفّافیت روحی می رسد که می تواند ضمیر اشخاص را بخواند .

مهرداد فیلی در ‫۵ سال و ۱ ماه قبل، پنجشنبه ۱۱ اردیبهشت ۱۳۹۹، ساعت ۲۰:۳۸ دربارهٔ نظامی » خمسه » اسکندرنامه - بخش دوم: خردنامه » بخش ۱۲ - افسانهٔ ماریه قبطیه:

درود
کجای این‌منظومه بیت (هر چیز که دل بدان گراید. گر جهد کنی بدستت آید ) وجود دارد

همایون در ‫۵ سال و ۱ ماه قبل، پنجشنبه ۱۱ اردیبهشت ۱۳۹۹، ساعت ۲۰:۳۷ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۴۷۴:

باور جلال دین بر آن است که دو نوع پزشک و دو گونه پزشکی داریم
در اولین حکایت مثنوی (ماهنامه) هم در داستان پادشاه و کنیزک به این نکته بسیار مهم که قلب عرفان اوست اشاره میکند
و عقیده دارد که پزشکان معمولی بیماری های ساده را با دارو هایی که می شناسند معالجه میکنند ولی انسان گرفتاری هایی هم دارد که این پزشکان چاره و درمانی برای آنها ندارند
و او عرفان خود را چاره آن می داند
که بجای هلیله و سرکنگبین، از سخن شیوا و خبر های خوش و اندیشه های شاد بهره می گیرد

سپیده طالبی در ‫۵ سال و ۱ ماه قبل، پنجشنبه ۱۱ اردیبهشت ۱۳۹۹، ساعت ۲۰:۳۵ دربارهٔ سلمان ساوجی » جمشید و خورشید » بخش ۳۳ - جواب دادن حورزاد جمشید را:

عرض ادب و احترام
در این بیت از شعر:
ندارم اندرین شهر آشنایی
که ما را گوشید امشب مرحبایی
به لحاظ وزنی به نظر میرسد مصرع دوم بایستی بدین گونه باشد:
ندارم اندرین شهر آشنایی
که ما را گوشد امشب مرحبایی
و ( گوشد ) به معنای ( گوش کند ) از مصدر ( گوشیدن ) بایستی باشد
امیدوارم اشتباه نکرده باشم
منتظر نظر دوستان و اساتید محترم هستم.
سپاس

مریم در ‫۵ سال و ۱ ماه قبل، پنجشنبه ۱۱ اردیبهشت ۱۳۹۹، ساعت ۲۰:۱۹ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۴۳:

بیت ساقی بیا که که عشق ندا میکند بلند با صدای استاد شجریان معرکه س.....................................

علی جمشیدی در ‫۵ سال و ۱ ماه قبل، پنجشنبه ۱۱ اردیبهشت ۱۳۹۹، ساعت ۱۹:۰۱ دربارهٔ خیام » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۹۱:

به راستی که چقدر زیباست .. سخن کزددل برآید لاجرم بر دل نشیند ... خیام. میگه : هر اون رازی که در دل افراد دانا و آگاه و روشن وجود داره و هست باید که نهفته و پنهان تر از عنقا باشه .. عنقا استعاره از نایاب و عزلت .. یعنی نباید بیاد بین مردم و اون راز هارو برملا کنه .چون براش کرون تموم میشه ممکنه مردم اونو مرتد اعلام کنند و جونش در خطر باشه.پس باید سکوت کنه . که از نهفته شدن و پنهان ماندن و بیرون نیامدن و ماندن در صدف ( درون خودت ،کنج خودت دور از خلق نادان و عوام ) به مرور تبدیل به دُر و و رسیدن به آگاهی و بالا مرتبگی و چیز باارزش می‌کنه کیو..؟؟ اون قطره ایکه ( استعاره از انسان ) ظرفیت و توانایی تحمل راز دل دریا رو داشته باشه! ..اون قطره که تونست راز دل دریا رو! تحمل کنه و رازشو نگه داره می‌تونه تبدیل به پُر بشه! نه قطره های وِلو دریاهاا

محمود در ‫۵ سال و ۱ ماه قبل، پنجشنبه ۱۱ اردیبهشت ۱۳۹۹، ساعت ۱۸:۰۵ دربارهٔ سعدی » دیوان اشعار » قطعات » قطعه شمارهٔ ۲۰:

با توجه به مصرع دوم شاید مصرع اول اینگونه بوده است
وه که چه آزار بود من همه از مهر تو
یاشاید
وه که چه آزار بود سهم من از مهر تو
یا
وه همه آزار بود سهم من از مهر تو
هممممم

Nariman Farmanfarma در ‫۵ سال و ۱ ماه قبل، پنجشنبه ۱۱ اردیبهشت ۱۳۹۹، ساعت ۱۶:۵۹ دربارهٔ سعدی » دیوان اشعار » ملحقات و مفردات » شمارهٔ ۲۳:

گر من بمیرم در غمت، خونم بتا در گردنت
فردا بگیرد دامنت از من چرا رنجیده‌ای؟
دامنگیر صفت خون می‌باشد، چنانچه فردی به قتل برسد این خون مقتول هست که دامن قاتل می‌گیرد نه خود مقتول. خون در مقام فاعل بعد مرگ می‌باشد. سعدی برای فعل بعد مرگ فرصتی نمی‌شناسد. مثلاً :
به عذرآوری خواهش، امروز کن که فردا نماند مجال سخن
و در حقیقت روزمره هم دادخواهی و خونخواهی از جانب مرده ساقط می‌شود.
لطفاً تیم گنجور حق مطلب بجای آورید

فاطمه در ‫۵ سال و ۱ ماه قبل، پنجشنبه ۱۱ اردیبهشت ۱۳۹۹، ساعت ۱۶:۲۱ دربارهٔ سعدی » مواعظ » قطعات » شمارهٔ ۱۰۲:

سلام
میشه مفهوم بست اول رو بگید؟؟
(هیچ فرصت و رای ان مطلب ...)

مجنون در ‫۵ سال و ۱ ماه قبل، پنجشنبه ۱۱ اردیبهشت ۱۳۹۹، ساعت ۱۵:۳۸ دربارهٔ سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۰۹:

واقعا یکی از نعمات بهشت برین هم شعر ارزشمند و موسیقی زیبا هست و بس... مگر می شود همین تصنیف همایون که دوستان هم تاکید کردن یا محمودی خوانساری رو که محبت نمودن و به اشتراک گذاشتن رو با دل و جان گوش سپرد و متحول و شوریده حال نگشت... به یاد پروردگار بی همتا و زیبایی های آفریده به دست توانگرش هم چو خود عشق نیفتاد... به خالق زیبایی ها سوگند که نمی شود...

روح اله در ‫۵ سال و ۱ ماه قبل، پنجشنبه ۱۱ اردیبهشت ۱۳۹۹، ساعت ۱۳:۰۵ دربارهٔ سعدی » گلستان » باب دوم در اخلاق درویشان » حکایت شمارهٔ ۴۶:

پرده هفت رنگ در مگذار
تو که در خانه بوریا داری
یعنی تو که در خانه حصیر داری و روی حصیر مینشینی، پرده هفت رنگ دم در نذار. ریاکاری مکن

برگ بی برگی در ‫۵ سال و ۱ ماه قبل، پنجشنبه ۱۱ اردیبهشت ۱۳۹۹، ساعت ۱۱:۳۴ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۸۹:

طایر دولت اگر باز گذاری بکند
یار بازآید و با وصل قراری بکند
دولت در اینجا به معنی بخت و اقبال و همچنین سعادتمندی آمده است،  باز در این بیت دارای ایهام میباشد که حافظ در بیت پنجم به آن می پردازد اما در این بیت می فرماید اگر آن پرنده خوشبختی یک بارِ دیگر گذارش به اینجا بیفتد، پس یار یا خویشِ اصلیِ حافظ یا انسانِ عاشق نیز باز گشته و با این بازگشت و وصلِ دوباره خود قرار و آرامشی را که انسان در ابتدایِ ورود به این جهان داشت به او باز می گرداند.
دیده را دستگه دُرّ و گهر گر چه نماند
بخورد خونی و تدبیر نثاری بکند
میفرماید از کارگاهِ چشم که در هنگام فراق اشک ریزان بود و دلشکسته دُرّ و گهر افشانی می کرد، دیگر اثری نیست یعنی که دیدگان خشک شده و زین پس اشکی در آن نمانده است .حافظ دُرّ و گهر را به دلیل ارزشمند بودنِ گریه در فراق حضرت دوست آورده است، اما حال که اشکی در دیده نمانده چشم ها خون و دردِ ناشی از چیزهایِ بیرونی را جذب میکنند تا تدبیر دیگری اندیشیده و شاید خون گریه کند تا آن یار  بیاید، خون گریستن کنایه از تحملِ دردِ آگاهانه بمنظورِ رهایی از ذهن است.
دوش گفتم بکند لعل لبش چاره من؟
هاتف غیب ندا داد که آری بکند
پس حافظ دوش یا در لحظه با خود میگوید آیا کامیابی از لبان زندگی بخش( لعل ) حضرتش چاره کار او را خواهد کرد و قرار خواهد یافت؟ یعنی انسان پس از بوسه بر لبِ پیر زنِ دهر و چیزهای مادی و توهمیِ این جهان که نه تنها او را کامیاب ننموده و به آرامش نرسانید، بلکه موجبِ درد و خون در دیدگان شده است، پس لاجرم چاره کار را در لبان زندگی بخش حضرت دوست می یابد . و ندایی غیبی که در ذات انسان وجود دارد پاسخ مثبت میدهد یعنی آری فقط اوست که چاره بیقراری انسان است و او را کامیاب میکند و نه چیزهایِ بیرونی و ذهنی.
کس نیارد بر او دم زند از قصه ما
مگرش باد صبا گوش گذاری بکند
پس حافظ ادامه می‌دهد هیچکس را یاری بیان این قصه درد آلود ما انسانها نزد او( خداوند) نیست چرا که خود کرده را تدبیر نیست، او که بوسیله پیغامهایِ زندگی بخش توسط پیامبران و بزرگان بارها به انسان تذکر داده و می دهد تا دل به این پیرزنِ عشوه گرِ دهر نبندیم، پس‌ اکنون آیا کسی  هست که شرم نکند و او را یارایِ بیانِ قصه ناکامی و دردهایِ خود در برِ او باشد؟ هیچکس، مگر اینکه باد صبا این مهم را به انجام رساند زیرا هم اوست که پیغامهای حضرت دوست را به ما میرساند و اکنون نیز باشد که با گوش گذاری یا فالگوش ایستادن قصه ناکامیِ ما انسانها و درد و خونِ دیدگانِ ما را بشنود و برایِ حضرتش بیان کند تا  شاید او با لطفِ دائمش بار دیگر چاره کار را  به ما یادآوری کند.
داده‌ام باز نظر را به تذروی پرواز
بازخواند مگرش نقش و شکاری بکند
باز پرنده ایست شکاری که دست آموز بوده و پادشاهان در شکار از آنها سود می بردند و پس از آنکه شاه او را برای ماموریتی پرواز می داد برای بازگشت او بر طبلی می زدند و باز می دانست که باید رجعت نموده و بر ساعد پادشاه فرود آید . عرفا از این تمثیل در آثار خود بسیار بهره برده اند و انسان را همان باز شاهی میدانند که با صدای طبل که همان ندای ارجعی آلی ربک است باید نزد شاه یا خدا بازگشته و در بهترین مکان یعنی ساعد (در کنارش ) بنشیند . اما حافظ میفرماید باز خیال خود را با رویایی زیبا و رنگارنگ تذروی پرواز داده است تا مگر پادشاه آن باز خیال را بسوی خود بخواند تا نقش او را شکار کند . تمثیلی از اینکه خدا باید نقش و صورتِ انسان را از میان بردارد تا ذات و اصل خدایی او نمایان شود و انسان در یابد که همان باز شاهی بوده و باید با ندای پادشاه بلادرنگ به سوی او رجعت کند .
شهر خالیست ز عشاق بود کز طرفی
مردی از خویش برون آید و کاری بکند
شهر یا جهان از عشاق واقعی و نه از مدعیان خالیست و شایسته است که مرد (انسان اعم از زن و مرد ) از خویشتن خیالی و ذهنی خود که گمان میبرد هم اوست بیرون بیاید و به کار اصلی خود در جهان بپردازد که همان زنده شدن به خدا میباشد و پس از آنکه خود به عشق زنده شد کاری برایِ دیگران بکند تا شهر پُر از عشاق شود، حافظ خود به این کار پرداخته است. 
کو کریمی که ز بزم طربش غمزده‌ای
جرعه‌ای درکشد و دفع خماری بکند
انسانهای غمزده از فراقش در انتظار آن بخشنده ای هستند تا از می شادی بخش او جرعه‌ای نوشیده و از این خماری رها شوند، این کریم می تواند خداوند یا اصلِ خدایی انسان باشد و یا عارف و بزرگی که دلش به عشق زنده شده است و هم او می تواند بزم و طربی را ترتیب داده و با جرعه هایِ زندگی بخشِ خود برایِ ما انسان‌های غمزده شادی و طرب را به ارمغان آورد.
یا وفا یا خبر وصل تو یا مرگ رقیب
بوَد آیا که فلک زین دو سه کاری بکند؟
رقیب یا مدعی یا پرده دار ، همان خویشتنِ متوهم ذهنی انسان است در مقابل خویشِ حقیقی و اصلی خدایی انسان . و انسان به اشتباه گمان میبرد که خود جعلی و توهمی همان اصل اوست و حافظ میفرماید انسان پس از شناخت خویشِ اصلی باید مرگ رقیب یا خویشتن جعلی را که حجابی ست در میان از خدا بخواهد تا خالص شده ، وصلِ او محقق شود . ولی این دعا یا آرزوی انسان بدون کار و تلاش برای رهایی از این خویشتنِ ذهنی میسر نخواهد بود و مراد از طرح این سوال حافظ نیز همین مطلب است که انسان باید برای خود کاری کند چرا که وفای به عهد الست و زنده شدن به حضرت دوست و کشتنِ من ذهنی هر سه کارهایی هستند که جزو وظایف انسان هستند و البته که لطف و مرحمت و خواست خدا که برآمده از خواست انسان است ،اولی تر میباشد، هر یک از این سه کار که انجام پذیرد ، آن دویِ دیگر نیز محقق خواهد شد.
حافظا گر نروی از درِ او، هم روزی
گذری بر سرت از گوشه کناری بکند

در آخرِ غزل حافظ به ثبات و پایداری در راهِ عاشقی پرداخته و می فرماید اگر انسان درگاهِ حضرتِ دوست را رها نکند و با نامرادی ها و افت و خیزها از لطفِ او نا امید نگردد، او که در همین نزدیکی و در گوشه و کنار است سرانجام روزی بر انسان گذر کرده و سری به او خواهد زد.مولانا نیز در مثنوی می فرماید؛

سایه حق بر سرِ بنده بوَد/ عاقبت جوینده یابنده بوَد

گفت پیغمبر که چون کوبی دری / عاقبت زان در برون آید سری

 

عباس در ‫۵ سال و ۱ ماه قبل، پنجشنبه ۱۱ اردیبهشت ۱۳۹۹، ساعت ۱۱:۲۷ دربارهٔ نظامی » خمسه » اسکندرنامه - بخش اول: شرف‌نامه » بخش ۴۳ - سگالش خاقان در پاسخ اسکندر:

سلام،
به نظرم این بیت
زمین را ببوسم به خواهشگری
مگر دور گردد شه از داوری
درست باشه، که به اشتباه "داروی" نوشته شده!

یاسر در ‫۵ سال و ۱ ماه قبل، پنجشنبه ۱۱ اردیبهشت ۱۳۹۹، ساعت ۱۰:۵۹ دربارهٔ عطار » الهی نامه » بخش دوم » (۸) مناظرۀ شیخ ابوسعید با صوفی و سگ:

وأز دست افتاد> و از دست افتاد
در شماره‌گذاری بعد حکایت شماره هشت(مناظرۀ شیخ ابوسعید با صوفی و سگ) حکایت شماره ده(حکایت ابوالفضل حسن و کلمات او در وقت نزع) آورده شده عدد 9 جا افتاده

محمد در ‫۵ سال و ۱ ماه قبل، پنجشنبه ۱۱ اردیبهشت ۱۳۹۹، ساعت ۰۹:۵۲ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۱۷:

سلام....والله اگر حضرت حافظ می‌بود و می‌دید که این همه عجایب و غرائب از بیتش استخراج شده است، سر به بیابان می‌گذاشت یا برسم امروز سرش را به دیوار می‌کوفت!

فروغ در ‫۵ سال و ۱ ماه قبل، پنجشنبه ۱۱ اردیبهشت ۱۳۹۹، ساعت ۰۹:۴۶ دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر سوم » بخش ۲ - قصهٔ خورندگان پیل‌بچه از حرص و ترک نصیحت ناصح:

چندین نظریه دربارهٔ ریشه نام کربلا ارائه شده‌است. یاقوت حموی جغرافی‌دان مشهور ریشه آن را «کربله» که شکل مؤنث از واژه‌ای عربی به معنی «زمین نرم» است می‌داند؛ که اشاره به نوع پوشش خاکی پوک بسیار گسترده در جنوب عراق است. دیگر اینکه واژه کربلاء یک واژه آرامی است که نهایتاً از زبان اکدی وام گرفته شده و از ترکیب دو واژه «کوره» محل پخت آجر و «بابل» نام شهر باستانی مجاور آن ساخته شده‌است، که در بررسی‌های باستان‌شناسی نیز بقایای استخراج خاک رس و پخت آجر در زمان‌های بسیار کهن نیز بدست آمده‌است. نظریه دیگری بیان می‌کند واژه کربلا در آرامی כַרְבָלָא / ܟܪܒܠܐ [ krblh نهایتاً از واژه اکدی karballatu گرفته شده و اشاره به نوعی پوشش سر در زمان باستان و همچنین گل تاج خروس است که احتمالاً نوعی تاج قدیمی به شکل تاجِ خروس بوده‌است.

محسن در ‫۵ سال و ۱ ماه قبل، پنجشنبه ۱۱ اردیبهشت ۱۳۹۹، ساعت ۰۹:۱۲ دربارهٔ خیام » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۱۶:

من منظور کلی شعر رو متوجه شدم ولی هر چی فک میکنم نمیفهمم معنی مصرع اخر چیه میشه لطفا یک نفر مفعوم مصرع اخر رو بگه بهم ممنون میشم

ناصر اقتصادی در ‫۵ سال و ۱ ماه قبل، پنجشنبه ۱۱ اردیبهشت ۱۳۹۹، ساعت ۰۹:۱۱ دربارهٔ شاطر عباس صبوحی » غزلیات » شمارهٔ ۱۳ - نقطه خال تو:

یغما به سبب شغل اصلی‌اش به «شاعر خشتمال نیشابوری» مشهور است.
چون سخن از دانش خواندن و نوشتن، درست دیدم که یادی هم از زنده نام "حیدر یغما" بکتم که خواندن و نوشتن نمی دانست و سروده های نابش برگ های زرین سرایش پارسی است.
یادش گرامی.
خواهشمندم در باره ایشان در تارگاه جهانی بخوانید و یادش را زنده کنید.

۱
۱۹۷۷
۱۹۷۸
۱۹۷۹
۱۹۸۰
۱۹۸۱
۵۴۵۸