گنجور

حاشیه‌گذاری‌های حمزه حکمی ثابت

حمزه حکمی ثابت

      ... أنْتَ رَجائی وَ عَلَیْکَ إتِّکال


حمزه حکمی ثابت در ‫۴ ماه قبل، پنجشنبه ۹ آذر ۱۴۰۲، ساعت ۲۳:۴۲ دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر ششم » بخش ۷۹ - آواز دادن هاتف مر طالب گنج را و اعلام کردن از حقیقت اسرار آن:

شبیه آنچه حافظ فرمود:

سالها دل طلب جام جم از ما می‌کرد...

 

حمزه حکمی ثابت در ‫۵ ماه قبل، شنبه ۶ آبان ۱۴۰۲، ساعت ۰۲:۵۳ دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر اول » بخش ۱ - سرآغاز:

مشنو از نی چون حکایت میکند

بشنو از دل چون روایت میکند

 

مشنو از نی،نی نوای بی نواست

بشنو ازدل،دل حریم کبریاست

 

 نی چو سوزد تل خاکستر شود

دل چو سوزد محفل دلبر شود

 

نی ز خود هرگز ندارد شوروحال

دل بود مرآت نور ذوالجلال

 

 نی اگر پرورده آب و گل است

دست پرورده خداوندی دل است

 

نی اگر بشکست بی قدر و بهاست

بشکند گر دل خریدارش خداست

 

نی تهی دست است و بی قدرو بها

دل بود گنجینه عشق و صفا

 

 نی تهی مغز ودرونش پر هواست

دل تجلیگاه عرفان وولاست

 

  نی تورا از یاد حق غافل کند

دل تو را در قرب حق نائل کند

 

 نی به هر دست و به هر لب آشناست

دل مکان و خانه خاص خداست

 

نی چو بینم یاد آرم نینوا

دل شود نالان به یاد کربلا

 

 از جفای نی دلم آتش گرفت

کاش نی از ریشه آتش می گرفت

 

 نی ز حلقوم حسین خون می مکید

پای نی زینب گریبان می درید

 

 دید بر نی چون سر آن حق پرست

سر به محمل زد جبین خود شکست

 

 چون رود در شام و در تشت طلا

می خورد نی بر لب آن مقتدا

 

 نی خورد چون بر لب و دندان او

دل بسوزد بر لب عطشان او

 

 "ذره بس کن ماجرای نی نوا

سوخت از این غم دل خیر النساء

 

حمزه حکمی ثابت در ‫۶ ماه قبل، سه‌شنبه ۱۱ مهر ۱۴۰۲، ساعت ۰۲:۳۹ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۴۳:

کلیدی ترین واژه در این غزل عمیق عرفانی ترکیب «جام جم» است. جامی که حافظ سالیانی از عمر خود را صرف به دست آوردن آن کرده است. به منظور درک بهتر این غزل شورانگیز عرفانی می‌بایست ابتدا این جام جهان نما را معرفی کرد. لذا از این افسانه خسروانی می آغازیم:

در شاهنامه فردوسی نقل است که بیژن فرزند گیو از جانب کیخسرو مامور شد که مردم ارمان را از شر حمله گرازان نجات دهد. او در این سفر موفق شد ولی با نیرنگ گرگین میلاد وارد اردوی منیژه(دختر افراسیاب) گشته و با او آشنا میگردد. منیژه، بیژن را با لطایف الحیلی به کاخ می‌برد ولی افراسیاب از حضور بیژن مطلع شده و دستور اعدام او را صادر می‌کند. با وساطت پیران ویسه بیژن در درون چاهی عمیق محبوس میگردد و روزان و شبان منیژه بر سر چاه می‌آید و به حال بیژن میگرید.

گرگین میلاد به ایران باز میگردد و خبر ناگوار گم شدن بیژن را به گیو [پدر بیژن] میدهد. گیو از گرگین نزد کیخسرو شکایت می‌کند. شاه بر گرگین خشم می‌گیرد و او را به بند می‌کشد و از گیو دلجویی میکند که در «جام جهان نمای» نشان بیژن را باز خواهد یافت. فردوسی در شرح این رخداد می‌سراید:

چو خسرو رخ گیو پژمرده دید

دلش را بدرد اندر آزرده دید

بیامد بپوشید رومی قبای

بدان تا بود پیش یزدان بپای

خروشید پیش جهان آفرین

به خورشید بر چند برد آفرین

ز فریادرس زور و فریاد خواست

از آهرمن بدکنش داد خواست

خرامان ازان جا بیامد به گاه

بسر بر نهاد آن خجسته کلاه

یکی جام بر کف نهاده نبید

بدو اندرون هفت کشور پدید

زمان و نشان سپهر بلند

همه کرده پیدا چه و چون و چند

ز ماهی بجام اندرون تا بره

نگاریده پیکر همه یکسره

چو کیوان و بهرام و ناهید و شیر

چو خورشید و تیر از بر و ماه زیر

همه بودنیها بدو اندرا

بدیدی جهاندار افسونگرا

نگه کرد و پس جام بنهاد پیش

بدید اندرو بودنیها ز بیش

بهر هفت کشور همی بنگرید

ز بیژن بجایی نشانی ندید

سوی کشور گرگساران رسید

بفرمان یزدان مر او را بدید

به چاهی ببسته ببند گران

ز سختی همی مرگ جست اندران

سوی گیو کرد آنگهی روی شاه

بخندید و رخشنده شد پیشگاه

که زندست بیژن دلت شاد دار

ز هر بد تن مهتر آزاد دار

پس از آنکه شاه نشان بیژن را یافت به رستم دستور داد که برای نجات بیژن اقدام کند...

حافظ در بیت زیر این داستان حماسی و عاشقانه را تلمیح کرده است:

سوختم در چاه صبر از بهر آن شمع چگل

شاه ترکان فارغ است از حال ما کو رستمی؟

اما جام جهان نما یا جام جم در شعر حافظ رنگ و بوی عرفانی یافته است. همچنان که در کلام دیگر شاعران عارف پیشه، جام جم همان دل انسان عارف است که آینه گیتی نمای است و جمال و جلال حق و حقایق هستی در آن منعکس شده است. سنایی در مثنوی طریق التحقیق می‌سراید:                    

قصه جام جم بسی شنوی

واندر آن بیش وکم بسی شنوی

به یقین دان‌ که‌ جام‌جم‌ دل‌ توست

مستقر نشاط و غم دل توست

گر تمنا کنی جهان دیدن

جمله اشیا در او توان دیدن

دیدهٔ دل نخست بیناکن

پس تماشای جمله اشیاکن

فخرالدین عراقی نیز در غزلی سروده است:

عمری است که می‌زنم در دل

یعنی که در سرای ساقی

 

باشد که رسد به گوش جانم

از میکده مرحبای ساقی

 

باشد که شود دل عراقی

چون جام جهان نمای ساقی

حافظ نیز از دل تعبیر به جام جهان نما کرده است اما هر دلی جام جهان نما نیست، آن دلی به این مقام می‌رسد که از زنگار معاصی و آلودگی‌های نفسانی پاک شده باشد:

ز ملک تا ملکوتش حجاب بردارند

هر آنکه خدمت جام جهان نما بکند

به تعبیر مولانا :

آینه ات دانی چرا غماز نیست

چونکه زنگار از رخش ممتاز نیست

دلی که اسیر خواهش‌های نفسانی و نیازهای طبیعی است توان گذر کردن به عالم حقیقت را ندارد:

تو کز سرای طبیعت نمی‌روی بیرون

کجا به کوی طریقت گذر توانی کرد؟

پاک و صافی شو و از چاه طبیعت بدرآی

که صفایی ندهد آب تراب آلوده

این خواهش‌های جسمانی آدمی را از خویشتن خویش غافل کرده و از عالم پاک انسانیت محروم و مهجور ساخته است:

خواب و خورت ز مرتبه خویش دور کرد

آنگه رسی به خویش که بی خواب و خور شوی

آدمی در عالم خاکی نمی‌آید به دست

عالمی دیگر بباید ساخت وز نو آدمی

این است که حافظ حقیقت دل را متعلق به عالمی خارج از صدف کون و مکان می‌داند اما به اشتباه آن را از گمشدگان لب دریا مطالبه میکند. مراد حافظ از دریا، عالم ژرف حقیقت و معنویت است که عجایب فراوانی در آن وجود دارد و لب این دریای ژرف ساحلی است که در آن نمیتوان عجایب اعماق دریا را مشاهده کرد. این ساحل عالم ماده و طبیعت است که محل زندگی افراد سبکبار و رفاه طلب است. افرادی که در غفلت به سر می‌برند و از این غفلت شاد و سرمستند:

شب تاریک و بیم موج و گردابی چنین هایل

کجا دانند حال ما سبکباران ساحل ها

از این افراد ناآگاه نمیتوان حقیقت دل را جویا شد:

گوهری کز صدف کون و مکان بیرون است

طلب از گمشدگان لب دریا می‌کرد

حافظ دل را جوهری غیر مادی معرفی میکند که زمان مند و مکان مند نیست و در اثر ریاضت های مشروع تهذیب و پاکسازی میگردد و قابلیت آن را دارد که حقایق هستی را بدون ارتباط حسی کشف کند. خواجه در تعبیری زیبا بیان کرده است که چگونه میتوان دل را به آینه‌ای تبدیل کرد که جز جمال جمیل معشوق چیز دیگری را نمایان نسازد:

پاسبان حرم دل شده‌ام شب همه شب

تا در این پرده جز اندیشه او نگذارم

ایضا؛

به پیش آینه دل هر آنچه می‌دارم

به جز خیال جمالت نمی‌نماید باز

فخرالدین عراقی نیز در این ابیات زیبا راه رسیدن به جام جهان نما را شرح میدهد؛ جامی که در آن رخ حق تجلی میکند:

خواهی که به نور این حقیقت

چشم دل تو شود مکحل

اخلاق و نقوش خود بدل کن

چون گشت صفات تو مبدل

خود را به شراب خانه انداز

کان جا شود این غرض محصل

زان غمزهٔ نیم مست ساقی

گر بتوانی به وجه اکمل

بستان قدحی و بی‌خبر شو

از هر چه مفصل است و مجمل

پس هم به دو چشم مست ساقی

می کن نظری به چشم اجمل

می‌بین رخ جان فزای ساقی

در جام جهان نمای باقی

این تعبیر عارفانه از جام جم یا جام جهان نما را میتوان برگرفته از این آیه کریمه از کلام الله مجید دانست که می‌فرماید: «سَنُرِیهِمْ آیَاتِنَا فِی الْآفَاقِ وَفِی أَنْفُسِهِمْ حَتَّیٰ یَتَبَیَّنَ لَهُمْ أَنَّهُ الْحَقُّ: به زودی نشانه‌های خود را در اطراف جهان و در درون دلشان به آنها نشان می‌دهیم تا برای آنان آشکار گردد که او حق است». این آیه کریمه به وحدت آفاق و انفس اشارت دارد و مبین این معناست که عاقلان مظاهر قدرت و عظمت حق تعالی و نشانه های حقانیت او را در آفاق و مخلوقات او مشاهده می‌کنند و عارفان در درون دل خود. بدین طریق که دل را تهذیب کرده و انوار حق و مظاهر حقانیت او را در دل خود می بینند و ندای «انّه الحق» سر می دهند اگر چه یکی از آنان به جرم گفتن «انا الحق» به معراج دار پای نهاد:

گفت آن یار کزو گشت سر دار بلند

جرمش این بود که اسرار هویدا می‌کرد

عطار:

باز گفتم که اناالحق زده‌ای سر در باز

گفت آری زده‌ام روی سوی دار نهاد

حافظ همین شطح حلاج را به طرزی رندانه در بیت زیر منعکس کرده است بی آنکه مثل حلاج بی پرده افشای راز کرده باشد:

ما در پیاله عکس رخ یار دیده‌ایم

ای بی خبر ز لذت شرب مدام ما

ایضا:

آن روز شوق ساغر می خرمنم بسوخت 

کآتش ز عکس عارض ساقی در آن گرفت

در حقیقت از منظر حافظ در آینه جام (قلب عارف) دو حقیقت به نمایش در می‌آید: یکی تمام عالم هستی است و دیگری جلوه حق است. در وصف حالت اول می‌سراید:

آینه‌ی سکندر جام می است بنگر 

تا بر تو عرضه گردد احوال ملک دارا

همچنین از ساقی نامه:

به من ده که گردم به تایید جام
چو جم آگه از سر عالم تمام
من آنم که چون جام گیرم به دست
ببینم در آن آینه هر چه هست 

و در وصف حالت دوم سروده است: 

ما در پیاله عکس رخ یار دیده‌ایم...

نیز:

بعد از این روی من و آینه‌ی وصف جمال 

که در آنجا خبر از جلوه‌ی ذاتم دادند 

اما «جام جهان نما»، «آینه جام» یا «قدح باده» به طور کلی در شعر حافظ در سه موضع به کار گرفته شده است:

۱- در وصف علم کامل حق تعالی که بر همه چیز محیط است و از آن تعبیر به لوح محفوظ می‌شود:

جام جهان نماست ضمیر منیر دوست 

اظهار احتیاج خود آنجا چه حاجت است

۲- قلب انسان عارف:

دیدمش خرم و خندان قدح باده به دست 

واندر آن آینه صد گونه تماشا می‌کرد

۳- عالم هستی:

این همه عکس می و نقش نگارین که نمود 

یک فروغ رخ ساقی است که در جام افتاد 

فخرالدین عراقی در شرح همین معنای سوم جام است که می‌سراید:

در جام جهان نمای، اول 

شد نقش همه جهان مشکل 

اما جام جهان نما در معنای دوم (قلب عارف) را باید از پیر مغان جستجو کرد نه از گمشدگان لب دریا[کسانی که در دنیای فانی گم شده‌اند و غریق خور و خواب و خشم و شهوت اند] 

مشکل خویش بر پیر مغان بردم دوش 

کاو به تایید نظر حل معما می‌کرد

پیر مغان صاحب دلی است که در آن دل جلوه‌ی حق تعالی و اسرار هستی را به عینه مشاهده می‌کند نظیر مولا علی (ع) که فرمودند:« لو کشف الغطا ما ازددت یقینا: اگر حجاب‌های عالم حقیقت کنار برود چیزی بر یقین من افزوده نمیشود » دعای صباح این پیر ورد صبحگاهی حافظان و سحر خیزان است: 

منم که گوشهٔ میخانه خانقاهِ من است

دعایِ پیرِ مغان وردِ صبحگاهِ من است

گَرَم ترانهٔ چنگ صَبوح نیست چه باک

نوایِ من به سحر آهِ عذرخواهِ من است 

در خرابات این پیر نور خدا میدرخشد:

در خرابات مغان نور خدا می‌بینم

وین عجب بین که چه نوری ز کجا می‌بینم 

این پیر مغان با یک اشارت چشم و با یک سخن کوتاه و بلکه به آه و نفس سحرگاهی خویش مشکل و معمای سالکان را حل میکند. نظیر آن سخن کوتاهی است که ملاحسین قلی همدانی به عبد فرار گفت و او را منقلب ساخت.

دیدمش خرم و خندان قدح باده به دست

واندر آن آینه صد گونه تماشا می‌کرد

این قدح باده که همان قلب عارف است در دست پیر مغان بود و در آن دل پاک خود صد گونه تماشا می‌نمود. گاهی جلوه‌ی حق می‌دید و گاهی اسرار خلقت را مشاهده می‌کرد و از این کشف و شهود خود التذاذ عرفانی می‌برد. این بیت از حافظ یادآور این جمله‌ی بلند و عمیق از حضرت شیخ جعفر مجتهدی (ره) که فرمودند: «هر آینه که چشمانم را بر هم می‌نهم به همت مولایم تمام عالم را مشاهده میکنم».

بیت الغزل این شعر جاودانه این است: 

گفتم این جام جهان بین به تو کی داد حکیم

گفت آن روز که این گنبد مینا می‌کرد 

در این بیت به ۲ مسئله خواهیم پرداخت: 

۱- ازل و قسمت ازلی در نگاه حافظ 

۲- شراب ازلی از نگاه ابن فارض مصری در قصیده خمریه و تاثیر آن بر غزل حافظ.

- ازل و قسمت ازلی:

از منظر فلاسفه و متکلمان میتوان دو معنای متفاوت برای ازل در نظر گرفت. از نظر متکلمین ازل همان زمان ربوبی است که در آن زمان هیچ موجودی به جز حق تعالی وجود نداشته است. به این اعتبار تنها وجود ازلی خداوند است و از همین روی او را قدیم زمانی میدانند و به جز خداوند همه مخلوقات حادثند و ازلی نیستند. 

اما از نظر حکما ازل زمان تکوین و خلقت است. خداوند از ازل وجود داشته و هم از ازل مشغول به امر خلقت بوده است. چرا که خالقیت یکی از صفات ذات اوست و همه صفات او ازلی اند. آیه کل یوم هو فی شأن دال بر این نکته است که حق از زمانی که وجود داشته خالق بوده و لازمه خالقیت او خلق مخلوق است لذا مخلوق نیز از ازل موجود بوده است ولی مناط نیازمندی مخلوق به خالق نه حدوث و قدم زمانی بلکه فقر و امکان ذاتی است. لذا خداوند قدیم ذاتی است و مخلوقات حادث ذاتی اند. تعالیم حکمای اسلامی مقبول متکلمان اشعری نیفتاد و امام غزالی در نهایت حکم به شرک بوعلی و امثال او داد چرا که خالق و مخلوق را قدیم زمانی دانسته اند.

ضمن پذیرش نظر فلاسفه می‌افزاییم که خداوند وجود مطلق است و مقید به زمان و مکان نیست لذا اینکه متکلمان خداوند را قدیم زمانی میدانند به معیار درستی دست نیازیده اند چرا که لا زمان را داخل در زمان گنجانده اند. حق تعالی همچون روح و دل آدمی، گوهری است کز صدف کون و مکان بیرون است و نباید او را در مکان و زمان شناسایی کرد. از همین نظریه‌ی حکماست که نظریه «ازلیت ماده» سربرمی‌آورد. این نظریه را ارسطو مطرح کرد و بوعلی پر و بال داد. طبق این نظریه ماده که مظهر افعال الهی است از ازل وجود داشته چرا که حق از ازل خالق بوده است پس خداوند و روح و فرشته و ماده همگی قدیم زمانی و ازلی الوجود هستند ولی ملاک نیازمندی همه قدماء به خداوند که قدیم زمانی و ذاتی است: امکان ذاتی و فقر ذاتی (و به تعبیر ملاصدرا فقر وجودی) است که آیه شریفه ذیل دلیل این مدعاست: «یا ایها الناس انتم الفقراء الی الله و الله هو الغنی الحمید». این نظریه «ازلیت ماده» تئوری نوین «Big bang» را در خود حل و هضم می‌کند. طبق تئوری بیگ بنگ عالم ماده در حدود ۱۴ میلیارد سال قبل در اثر انفجار بزرگ متولد شد و در یک حرکت انبساطی بزرگ و بزرگتر شد و به شکل امروزی درآمد. مروجین این تئوری درصدد انکار نیازمندی عالم به خالق برآمده اند غافل از اینکه طبق نظریه ازلیت ماده میتوان اظهار داشت که تمام ۱۴ میلیارد سالی که از عمر این جهان گذشته است در واقع یک لحظه از عمر ماده به عنوان فعل الهی محسوب میگردد. چرا که ماده از ازل موجود بوده و هم از ازل مخلوق و محتاج حق (جل جلاله) بوده است.

غرض از آنچه که در خصوص ازل گفتیم شرح این بیت حافظ است: 

گفتم این جام جهان بین به تو کی داد حکیم

گفت آن روز که این گنبد مینا می‌کرد

خداوند در ازل که ماده و عالم هستی را می‌آفرید در همان ازل انسان را صاحب دلی آینه وار خلق کرد. اما این خلقت به وجه عینی نبود بلکه جنبه ذهنی داشت. ذهن حق تعالی همان لوح محفوظ است که همه چیز در آن وجود ذهنی دارد و حق تعالی هرگاه اراده کند به آنها وجود عینی می‌بخشد. به تعبیری ساده می‌توان گفت که انسانی که امروز خلق میشود وجودی عینی یافته است در حالی که میلیاردها سال قبل در ذهن حق تعالی (لوح محفوظ) وجود ذهنی داشته است. [و لا رطب و لا یابس الا فی کتاب مبین].

از آنجا که حافظ در فروغ دین شافعی مذهب و در اصول دین اشعری مسلک بوده عقیده راسخی به فیض ازلی دارد و همه چیز را مقهور اراده قاهر حق تعالی میداند لذا بر اساس اراده حق بود که قلب جهان نما را در ازل به عارف ارزانی کردند در حالی که هنوز وجود عینی نیافته بود. 

نکته دیگری که در فهم این بیت قدسی باید متذکر شد شرح آیه (الست بربکم قالوا بلی) است:

در ازل و پیش از آنکه مخلوقات الهی وجود عینی بیابند، همه این مخلوقات وجود ذهنی داشتند و در لوح محفوظ مکتوم و مضبوط بودند. ربط این مفاهیم و موجودات ذهنی به حق تعالی ربط علی و معلولی بود، دقیقاً مثل ربط ذهنیات انسان به خود انسان. رب و خالق و پروردگار این موجودات ذهنی خدای یکتاست لذا خداوند به زبان تکوینی از این مفاهیم ذهنی پرسید که آیا من خالق و مالک و پدید آورنده شما نیستم؟ و همه آنها گفتند بله. چرا که ربط آنها به خداوند ربط معلول است به علت.

بر همین اساس می‌گوییم که حق تعالی در ازل و در مقام ذهن خود(لوح محفوظ) قلب جهان نما را به عارف سالک ارزانی داشت و این تعیین روزی (قسمت ازلی) در زمانی بود که در حال خلقت هستی و عینیت بخشیدن به این گنبد مینایی بود.

در ابیات ذیل حافظ به قسمت ازلی اشارت کرده است:

✓ به هیچ دور نخواهند یافت هشیارش

چنین که حافظ ما مست باده ازل است 

✓ در ازل پرتو حسنت ز تجلی دم زد

عشق پیدا شد و آتش به همه عالم زد 

✓ خرم دل آن که همچو حافظ

جامی ز می الست گیرد 

✓ جام می و خون دل هر یک به کسی دادند

در دایره قسمت اوضاع چنین باشد

در کار گلاب و گل حکم ازلی این بود

کاین شاهد بازاری وان پرده نشین باشد

آن نیست که حافظ را رندی بشد از خاطر

کاین سابقه پیشین تا روز پسین باشد 

✓ چو قسمت ازلی بی حضور ما کردند 

گر اندکی نه به وفق رضاست خرده مگیر

 

 

- شراب ازلی: 

ابن فارض مصری در قصیده خمریه سروده است:

1 ـ به یاد دوست باده‏ ای نوشیدیم که بدان باده سرمست گشتیم پیش از آن که درخت انگور آفریده شود.

2 ـ ماه شب چهارده برای آن می پیاله ‏ای است در حالی که خود آن می آفتابی است که انگشت هلال مانند ساقی آن را به گردش درمی‏آورد و هربار که این باده با آب آمیخته گردد ،حبابهایی چون ستاره برآن پدیدار می‏گردد.

3 ـ اگر بوی خوش آن می نبود ره به سوی خانة خمّار نمی‌بردم و اگر پرتو نور آن می نبود وهم به تصور آن قادر نبود.

4 ـ روزگار از ان می جز دُرد و ته‏مانده‏ای برجای نگذاشته است که گویی پنهانی آن می نیز در سینه‏ های خردمندان پوشیده و پنهان گشته است.

 7ـ و اگر روزی یاد آن باده بر خاطر کسی گذر کند غمها از دل او رخت برمی‏بندند و شادیها در دل او رخت اقامت می‏افکنند.

9 ـ و اگر همنشینان ان باده جرعه‏ای به یاد دوست بر خاک قبر آن دوست بپاشند ، هر آینه روحش به جسم برمی‏گردد و جسمش به اهتزار درآید.

13 ـ و اگر نوشندة آن باده جام در دست گیرد ، هرآینه در هیچ شبی راه خود را گم نخواهد کرد چون که گویی در دستش ستارة درخشانی دارد.

18 ـ نوشیدن این باده اخلاق باده نوشان را پاک می‏گرداند و آنها را به راه ثبات عزم و اراده رهنمون می‏گرداند.

19 ـ انسان بخیلی که دستش با بخشش آشنایی ندارد به یاری آن باده بخشنده می‏گردد و کسی که بردباری ندارد به وسیله آن می بردبار می‏شود.

20 ـ و اگر نادان قومی به فیض بوسه دهان پالاینده خم یا جام آن می نایل گردد ، هر آینه آن بوسه حقیقت خصلت‏ها و ویژگیهای آن می را به او برساند.

 23 ـ سخن این باده از قدیم برهمه موجودات پیشی گرفت که در آن جا نه شکلی ، نه رسمی و نه اثری بود.

24 ـ و اشیا به وسیله آن باده برپا شدند آنجا که برای حکمتی به خاطر آن می از دید هر کسی پنهان مانده بودند.

26 ـ این باده پیش از تاک و آدم موجود بود و مادر می مادر نیکی برای من بود.

33 ـ و گفتند : (ای نوشنده می) گناه (می) نوشیدی گفتم : نه هرگز، چیزی نوشیدم که به نظر من ننوشیدن آن گناه است.

41 ـ کسی که از این باده بی‏بهره ماند ، عمرش را ضایع ساخت و جای آن است که بر عمر تلف کردة خویش بگرید.

حافظ نیز در اشعار خود هم به شراب ازلی اشارت کرده و هم شراب عشق را توصیف نموده است. اینک اشعاری از حافظ: 

✓ دوش دیدم که ملایک در میخانه زدند

گل آدم بسرشتند و به پیمانه زدند

ساکنان حرم ستر و عفاف ملکوت

با من راه نشین باده مستانه زدند 

✓ بیار زان می گلرنگ مشک بو جامی

شرار رشک و حسد در دل گلاب انداز

به نیم شب اگرت آفتاب می‌باید

ز روی دختر گلچهر رز نقاب انداز

مهل که روز وفاتم به خاک بسپارند

مرا به میکده بر در خم شراب انداز 

✓ در ازل داده‌ست ما را ساقی لعل لبت

جرعه جامی که من مدهوش آن جامم هنوز 

✓ اگر شراب خوری جرعه‌ای فشان بر خاک

از آن گناه که نفعی رسد به غیر چه باک

فریب دختر رز طرفه می‌زند ره عقل

مباد تا به قیامت خراب طارم تاک

به راه میکده حافظ خوش از جهان رفتی

دعای اهل دلت باد مونس دل پاک 

✓ قسمت حوالتم به خرابات می‌کند

هر چند کاین چنین شدم و آن چنان شدم

آن روز بر دلم در معنی گشوده شد

کز ساکنان درگه پیر مغان شدم 

✓ کار صواب باده پرستیست حافظا

برخیز و عزم جزم به کار صواب کن 

✓ گرفته ساغر عشرت فرشته رحمت

ز جرعه بر رخ حور و پری گلاب زده

بیا به میکده حافظ که بر تو عرضه کنم

هزار صف ز دعاهای مستجاب زده 

✓ به صوت بلبل و قمری اگر ننوشی می

علاج کی کنمت آخرالدواء الکی

بخیل بوی خدا نشنود بیا حافظ

پیاله گیر و کرم ورز و الضمان علی 

✓ ای دل آن دم که خراب از می گلگون باشی

بی زر و گنج به صد حشمت قارون باشی

ساغری نوش کن و جرعه بر افلاک فشان

چند و چند از غم ایام جگرخون باشی 

✓ اگر شراب خوری جُرعه‌ای فِشان بر خاک

از آن گناه که نَفعی رسد به غیر چه باک 

✓ بیا که ترک فلک خوان روزه غارت کرد

هلال عید به دور قدح اشارت کرد

ثواب روزه و حج قبول آن کس برد

که خاک میکده عشق را زیارت کرد

مقام اصلی ما گوشه خرابات است

خداش خیر دهاد آن که این عمارت کرد 

✓ هر آن کسی که در این حلقه نیست زنده به عشق

بر او نمرده به فتوای من نماز کنید 

✓ ساقی نامه: 

بیا ساقی آن می که حال آورد

کرامت فزاید کمال آورد

به من ده که بس بی‌دل افتاده‌ام

وز این هر دو بی‌حاصل افتاده‌ام

به من ده که گردم به تایید جام

چو جم آگه از سر عالم تمام

به من ده که بدنام خواهم شدن

خراب می و جام خواهم شدن

بده تا بخوری در آتش کنم

مشام خرد تا ابد خوش کنم

بده ساقی آن می که شاهی دهد

به پاکی او دل گواهی دهد

می‌ام ده مگر گردم از عیب پاک

بر آرم به عشرت سری زین مغاک

شرابم ده و روی دولت ببین

خرابم کن و گنج حکمت ببین

من آنم که چون جام گیرم به دست

ببینم در آن آینه هر چه هست

به مستی دم پادشاهی زنم

دم خسروی در گدایی زنم

به مستی توان در اسرار سفت

که در بیخودی راز نتوان نهفت

که حافظ چو مستانه سازد سرود

ز چرخش دهد زهره آواز رود 

✓ ساقیا برخیز و درده جام را

خاک بر سر کن غم ایام را

گر چه بدنامیست نزد عاقلان

ما نمی‌خواهیم ننگ و نام را

باده درده چند از این باد غرور

خاک بر سر نفس نافرجام را 

✓ ساقی به نور باده برافروز جام ما

مطرب بگو که کار جهان شد به کام ما

ما در پیاله عکس رخ یار دیده‌ایم

ای بی‌خبر ز لذت شرب مدام ما

هرگز نمیرد آن که دلش زنده شد به عشق

ثبت است بر جریده عالم دوام ما 

✓ دل را که مرده بود حیاتی به جان رسید

تا بویی از نسیم می‌اش در مشام رفت 

✓ می خور که هر که آخر کار جهان بدید

از غم سبک برآمد و رطل گران گرفت

بر برگ گل به خون شقایق نوشته‌اند

کان کس که پخته شد می چون ارغوان گرفت 

✓ غم کهن به می سالخورده دفع کنید

که تخم خوشدلی این است پیر دهقان گفت 

✓ آن کس که به دست جام دارد

سلطانی جم مدام دارد

آبی که خضر حیات از او یافت

در میکده جو که جام دارد

سررشته جان به جام بگذار

کاین رشته از او نظام دارد

ما و می و زاهدان و تقوا

تا یار سر کدام دارد

بیرون ز لب تو ساقیا نیست

در دور کسی که کام دارد 

✓ طبیب عشق منم باده ده که این معجون

فراغت آرد و اندیشه خطا ببرد 

✓ صوفی مجلس که دی جام و قدح می‌شکست

باز به یک جرعه می عاقل و فرزانه شد 

✓مطلب طاعت و پیمان و صلاح از من مست

که به پیمانه کشی شهره شدم روز الست

من همان دم که وضو ساختم از چشمه عشق

چارتکبیر زدم یک سره بر هر چه که هست

می بده تا دهمت آگهی از سر قضا

که به روی که شدم عاشق و از بوی که مست

کمر کوه کم است از کمر مور این جا

ناامید از در رحمت مشو ای باده پرست

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

حمزه حکمی ثابت در ‫۷ ماه قبل، جمعه ۱۰ شهریور ۱۴۰۲، ساعت ۲۰:۲۵ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۷:

«ماجرا کم کن و باز آ که مرا مردم چشم

خرقه از سر به درآورد و به شکرانه بسوخت»

 

مرحوم دکتر عبدالحسین زرین‌کوب در کتاب «از کوچه رندان» در شرح بیت مزبور بیان کرده‌اند که: خواجه در این بیت به رسم خرقه سوزانی متصوفه اشاره داشته است. توضیح آنکه صوفیان هر گاه پس از سالها مجاهدت و ریاضت و طی مراحل عرفانی، حضور حق تعالی را در قلب خود احساس می‌کردند، اعلام می‌کردند که به وصال و اتحاد کامل با حق نایل شده‌اند لذا خود را بی نیاز از خرقه می‌دانستند. به همین روی «به شکرانه» ی اینکه به وصال رسیده‌اند خرقه را از سر به درمی‌آورده و در آتش می‌سوزاندند. این شیوه را رسم خرقه سوزانی می‌نامند. 

به تعبیر دکتر زرین‌کوب حافظ در این بیت خطاب به معشوق گفته است که من خرقه انتظار را از تن به درآورده ام و به شکرانه وصال با تو در آتش سوزانده ام؛ حال آنکه هنوز معشوق نیامده و ماجرای فراق را کوتاه نکرده است اما حافظ آنقدر به وصال با او مطمئن است و آنچنان مشتاق دیدار اوست که پیش از آمدن او خرقه را به رسم صوفیان در آتش انداخته است

 

حمزه حکمی ثابت در ‫۷ ماه قبل، جمعه ۱۰ شهریور ۱۴۰۲، ساعت ۰۲:۴۷ دربارهٔ خیام » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۷۲:

خیام در «رساله کلیات وجود» یکی از طرق نیل به حق را کشف و شهود عرفانی قلمداد کرده است و اظهار داشته که در اثر تهذیب و تطهیر نفس، عکس حقایق عالم برین بر آینه دل جلوه گر می شود و عارف، حق و حقیقت را در نفس خود مشاهده می کند. این اشارت عرفانی حکیم نیشابوری یادآور آیه شریفه «سنریهم آیاتنا فی الآفاق و فی انفسهم حتی یتبین لهم آنه الحق» است. هر آینه که عارف حقیقت محض را در قلب خود مشاهده کند و سرائر هستی را بی کم و کاست در آینه جام خود معاینه نماید، ندای «انَّه الحق» سر میدهد و غیر خدا را باطل محض قلمداد می‌کند. این است که «انا الحق» حلاج، عرفانی غیر قرآنی را به تصویر می کشاند. عرفانی که شباهت زیادی با نیروانا دارد نه فناء فی الله اسلامی. 

از همان اشارت عرفانی خیام فهم می شود که حکیم ما اندیشه‌ها و گرایشات عرفانی هم داشته است. آورده‌اند که خیام در لحظه مرگ به سجده افتاد و گفت: اللّهم انّی عرفتک علی مبلغ امکانی، فاغفرلی، فان معرفتی ایاک وسیلتی الیک. 

با این همه شاید نتوان رباعی مشارٌالیه را سروده خیام دانست و شاید که از رباعیات سرگردانی باشد که سراینده آن یکی از عرفای به نامی همچون بوسعید ابی الخیر یا عطار و یا اوحد الدین کرمانی یا دیگران باشد. 

اما سراینده این رباعی هرکه باشد راه انسانیت را به ما نشان داده است. انسانیتی که برای نیل بدان باید از زندگی حیوانی ماده گرایانه دست شست. باید ترک تعلقات جسمانی و شهوانی کرد تا مهوش حقیقت در خانه دل سکنی گزیدند.

خور و خواب و خشم و شهوت شغب است و جهل و ظلمت 

حیوان خبر ندارد ز جهان آدمیت

 

 

حمزه حکمی ثابت در ‫۹ ماه قبل، پنجشنبه ۲۲ تیر ۱۴۰۲، ساعت ۱۰:۴۰ در پاسخ به کیانوش دربارهٔ سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۰۱:

فوق العاده 👏👏👏

 

حمزه حکمی ثابت در ‫۹ ماه قبل، جمعه ۱۶ تیر ۱۴۰۲، ساعت ۱۸:۰۵ دربارهٔ سنایی » طریق التحقیق » بخش ۳۷ - منهاج العارفین و معراج العاشقین:

در برخی منابع آمده است: 

 

دو قدم بیش نیست این همه راه 

راه هموار شد سخن کوتاه 

 

یک قدم بر سر وجود نهی 

وان دگر در بر ودود نهی

 

 

 

حمزه حکمی ثابت در ‫۱۰ ماه قبل، جمعه ۲ تیر ۱۴۰۲، ساعت ۰۴:۱۴ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۹۰:

 

در خرابات مغان کیست چو من شیدایی

مست می شعله ور از عشق بتی ترسایی

 

باده پیمایی و این بادیه پیمایی من

روزی آخر برسد کای گل من باز آیی

 

چون غروبی است که در ساحل دریا بینی

چشم غم پرور این وامق بی عذرایی

 

باده پیش آر که اسرار جهان گویم فاش

مست از این قصه ندارد به سخن پروایی

 

هر چه فُلک است در این بحر فَلک سرگردان

عاقبت می شکند در غم جان فرسایی

 

هر کجا می نگرم پرچم غم گشته به پا

کو سبو های می و شاهد بزم آرایی

 

عالم اندر دل یک قطره پدیدار شده است 

قطره‌ای از متلاطم شدن دریایی

 

شعری از خواجه ی شیراز بخوان ای بلبل

بوی جان می شنوم من ز چنین آوایی

 

مست صهباست هما زآنچه که حافظ فرمود 

«در همه دیر مغان نیست چو من شیدایی»

 

حمزه حکمی ثابت در ‫۱۰ ماه قبل، جمعه ۲ تیر ۱۴۰۲، ساعت ۰۲:۲۶ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۰۷:

شاهکار حافظ در این غزل زیبا آن بیتی است که خواجه فرموده است

آسمان گو مفروش این عظمت کاندر عشق 

خرمن مه به جویی خوشه پروین به دو جو 

کلمه "دو جو" طبق حروف ابجد معادل عدد ۱۸ است که با کلمه "هیچ" یکسان است چرا که "هیچ" هم طبق حروف ابجد معادل عدد ۱۸ است. در مجموع خواجه بزرگوار خواسته بفرماید که آسمان با تمام عظمت خود در برابر عشق هیچ است و پوچ. هر چند معنای ظاهری این بیت نیز همین مطلب را می رساند چرا که خواجه قیمت ماه را با یک جو هم سنگ کرده و ارزش یا عظمت خوشه پروین را معادل دو جو (که عرفا ارزشی ندارد و معادل هیچ است) دانسته است.

🌹پیروز باشید🌹

 

 

 

 

 

حمزه حکمی ثابت در ‫۱۰ ماه قبل، دوشنبه ۲۲ خرداد ۱۴۰۲، ساعت ۱۵:۵۵ دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر اول » بخش ۹۰ - شنیدن آن طوطی حرکت آن طوطیان و مردن آن طوطی در قفص و نوحهٔ خواجه بر وی:

می شود به جای «حرف و گفت و صوت را برهم زنم» بگوییم «اسم و فعل و حرف را برهم زنم» چرا که کلمه از اسم و فعل و حرف تشکیل می شود و از طرفی مولانا «در فیه ما فیه» حکایتی را نقل می کند که عالم علم نحو به عارفی گفت که کلمه خارج از اسم و فعل و حرف نیست و عارف گفت که ای دریغا که من سالهاست که خارج از این سه می خواستم سخن بگویم.

اما خارج از کلمه سخن گفتن همان تفکر محض و سکوت عارفانه است که در آن لحظات حقایقی از عالم معنا را سالک کشف می کند که لغات صرفی و نحوی یارای بیان آن را ندارم. به قول فخر عراقی:

جانا حدیث شوقت در داستان نگنجد/ رمزی ز راز عشقت در صد زبان نگنجد

 

 

 

حمزه حکمی ثابت در ‫۱۰ ماه قبل، شنبه ۲۰ خرداد ۱۴۰۲، ساعت ۲۰:۰۲ دربارهٔ سعدی » مواعظ » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۳۵ - در تنبیه و موعظه:

انت رجائی و علیک اتکال...

 

حمزه حکمی ثابت در ‫۱۱ ماه قبل، سه‌شنبه ۲ خرداد ۱۴۰۲، ساعت ۰۱:۳۴ دربارهٔ ملا احمد نراقی » دیوان اشعار » منتخب غزلیات و قطعات » شمارهٔ ۲۱:

نظریه وحدت وجود عالی ترین نظریه ای است که در ادب صوفیه جلوه یافته است؛ گوش کن:

عالم همه گفت و گوی خود می‌بیند

بر سالک جست و جوی خود می‌بیند

هرچیز که هست جمله چون آیینه است

در دست گرفته روی خود می‌بیند    (عطار) 

و ایظاً: 

ما چو چنگیم و تو زخمه می‌زنی

زاری از ما نه تو زاری می‌کنی

 

ما چو ناییم و نوا در ما ز تست

ما چو کوهیم و صدا در ما ز تست

 

ما چو شطرنجیم اندر برد و مات

برد و مات ما ز تست ای خوش صفات

 

ما که باشیم ای تو ما را جان جان

تا که ما باشیم با تو درمیان

 

ما عدمهاییم و هستیها نما

تو وجود مطلق و هستی ما

 

ما همه شیران ولی شیر علم

حمله‌شان از باد باشد دم‌بدم

 

حمله‌شان پیداست و ناپیداست باد

جان فدای آنکه ناپیداست باد

 

باد ما و بود ما از داد تست

هستی ما جمله از ایجاد تست

 

لذت هستی نمودی نیست را

عاشق خود کرده بودی نیست را.     (مولانا)

 

 

 

 

 

حمزه حکمی ثابت در ‫۱۱ ماه قبل، شنبه ۳۰ اردیبهشت ۱۴۰۲، ساعت ۱۵:۲۲ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱:

با سلام خدمت حافظ دوستان گرامی؛

در شعر حافظ دو شخصیت وجود دارد که نقش بسیار مهم و پر رنگی را ایفا میکنند یکی "صوفی" است و دیگری "رند". صوفی کسی است که به ظاهر دین که همان شریعت است اکتفا کرده و توان گذر کردن از آن به سوی حقیقت را ندارد. در واقع صوفی از تمام دین فقط خرقه و سایر لوازم ظاهری آن را فهمیده و به همان دل خوش کرده و گمان می کند که تمام دین همین است. در مقابل حافظ ازو می خواهد که از می ناب بنوشد تا پخته شود و حقیقت دین را دریابد. آری حقیقت دین در نگاه حافظ جام شراب است. جام شرابی که از آن به عشق تعبیر می کنند عشقی که آتش به خرمن عاشق دل افگار می زند و او را در حضور الله از ما سوی الله غایب و غافل می کند. نتیجه این عشق این است که به پیش آینه دل هر آنچه می دارد به جز جمال جمیل معشوق چیز دیگری را نمی بیند. بلکه از خود نیز بی خبر می شود و در پیاله عکس رخ یار می بیند و بس. به قول خودش:

به می پرستی از آن نقش خود زدم بر آب

که تا خراب کنم نقش خود پرستیدن

اما حافظ خود می داند که راه رسیدن به چنین مقامی بسیار سخت و دشوار است. او ابتدای مسیر عشق را سهل و آسان می بیند اما همین که در این بیابان وین راه بی نهایت قدم می گذارد متوجه می شود کش صد هزار منزل بیش است در بدایت. او در ابتدای عاشقی گمان می کند که گوهر مقصود را به دست آورده و به معبود ازلی رسیده است اما بعداً متوجه می شود که این دریا چه موجی خون فشان دارد. او از ساقی می خواهد که در پیاله اش شرابی بریزد که بتواند بار عشق را تحمل کند چرا که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکل‌ها.

به هر حال او خود را این گونه تسکین می دهد که:

ناز پرورده تنعم نبرد راه به دوست

عاشقی شیوه رندان بلا کش باشد

حافظ خوب می داند که حقیقت دین همین عشق است بلکه این عشق نقش مقصود از کارگاه هستی است:

عاشق شو ار نه روزی کار جهان سرآید

نا خوانده نقش مقصود از کارگاه هستی

به قول او کسانی که عاشق نیستند در سیرت مرده اند اگر چه در صورت زنده:

هر آن کسی که در این حلقه نیست زنده به عشق

بر او نمرده به فتوی من نماز کنید

از منظر او طفیل هستی عشقند آدمی و پری و از ما می خواهد که ارادتی نماییم و سعادتی ببریم. البته این گنج سعادت جز با طی طریق و رهنمایی پیر و دلیل راه به دست نمی آید. 

من به سر منزل عنقا نه به خود بردم راه

 قطع این مرحله با مرغ سلیمان کردم.

همچنین تهجد و دعای سحری در این مسیر تاثیر شگرفی دارد به گونه ای که:

هر گنج سعادت که خدا داد به حافظ

از یمن دعای شب و ورد سحری بود

 از این رو حافظ در کسوت یک مصلح اجتماعی و عارف دل سوز و آگاه به زمان از همگان دعوت می کند که در بزم می گساری عشاق حاضر شوند :

در حلقه گل و مل خوش خواند دوش بلبل

هات الصبوح هبوا یا ایها السکاری

از این که می بیند که جمعی فریفته ی زر و زور و تزویر اند و گروهی اسیر شهوت و هوا و هوس: واعظان چون به خلوت میروند آن کار دیگر می کنند و توبه فرمایان نیز هم خود توبه کمتر می کنند، بانگ برمی زند که می خور که شیخ و حافظ و مفتی و محتسب چون نیک بنگری همه تزویر می کنند.

در چنین محیط طوفان زای که چون باتلاقی مخوف همگان را به کام خود فرو می برد و همچو چشم صراحی خون ریز و فتنه انگیز است چه می توان کرد و چگونه می توان فهمید که چیست راه نجات؟ حافظ به عنوان یک نظریه پرداز و بلکه در قامت معلم بشریت همگان را به عشق دعوت می کند. عشق به انسانیت و عشق به عبودیت که کنه آن ربوبیت است. عبودیت خالی از روی و ریا.

غلام همت آن نازنینم

که کار خیر بی روی و ریا کرد

آری!

بر آستان جانان گر سر توان نهادن

گلبانگ سر بلندی بر آسمان توان زد

او همچون مولانا به خوبی می داند که تا دیوار خود پرستی و ریاورزی عالی گردن است مانع این سر فرود آوردن است. به همین روی به خود و بلکه به همگان می گوید تو خود حجاب خودی حافظ از میان برخیز.

این مسیر تعالی و انسانیتی است که حافظ ترسیم می کند و باز ابتدا به خود و سپس به همه انسان ها می گوید

گر این نصیحت شاهانه بشنوی حافظ

به شاهراه حقیقت گذر توانی کرد.

شاهراه حقیقت، که تمام فریاد حافظ برای رسیدن به آن است. اما این حقیقت چیست؟ در یک کلام این حقیقت باطن دین است که صوفی و زاهد شهر از آن بی خبر اند و فقط رند ملامتی بدان دست یافته است. رند ملامتی آرمان حافظ است. کسی است که از شراب حقایق دین سرمست و سرخوش است اما این مستی را همچون راز سر به مهر پنهان و مستور کرده است. او این رندی را از شیوه چشم معشوق یاد گرفته است که مستی و خمار خود را در زیر پلک ها و مژگان خود پنهان کرده است

مگرم شیوه چشم تو بیاموزد کار

ور نه مستوری و مستی همه کس نتوانند. 

شاید هم این رندی را از محتسب آموخته است چرا که مست است و در حق او کس این گمان ندارد. یا شاید هم از روز ازل رندی را در لوح ضمیر او حک کرده اند که تا روز پسین از خاطرش نمی رود. در مجموع باید طریقه ی رندی را پیش گرفت و طریقت رندی یعنی مستی و مستوری و به عبارت دیگر یعنی در باطن پاک بودن ولی تظاهر کردن به اینکه خراباتی و دیوانه و مستیم. و البته خود حافظ رند تمام عیاری است که حافظ قرآن است و متهجد و شب زنده دار اما چیزی که از شعر او استنباط می شود این است که مستی است لایعقل که دین و دنیا را به جام شراب فروخته و خرقه زهد و تقوا را رهن می و مطرب کرده است. گویا مست بوده که سروده است:

تا بی سر و پا باشد اوضاع فلک زین دست

در سر هوس ساقی در دست شراب اولی 

 اما باید بدانیم که این چیزی جز رندی نیست و طریقت رندی همچون گنجی است که بر همه کس آشکاره نیست. رندی؛ عکس العمل حافظ در برابر روی و ریای زاهدان و صوفیان است. آنان در باطن به صد گناه آلوده اند ولی در ظاهر قدیسانی هستند که گمان می رود محل نزول الهامات ربانی اند یا صاحبان کرامات و معجزات اند و یا مستجاب الدعوه اند و در تمام عمر خود حتی یک گناه صغیره هم نکرده اند. اما حافظ اینگونه از باطن آنان پرده برمی‌دارد؛

صوفی شهر بین که چون لقمه شبهه می خورد

پاره دمش دراز باد آن حیوان خوش علف

در بیتی دیگر حقیقت خرقه پوشی را بازگو می‌کند:

خرقه پوشی من از غایت دینداری نیست

پرده‌ای بر سر صد عیب نهان می‌پوشم

در جای دیگر به طنز و نیش و کنایه چنین خرقه ای را مستحق آتش می داند و حتی کم ارزش تر از آن می‌بیند که می فروش آن را به گرو بردارد:

به کویِ می فروشانش به جامی بر نمی‌گیرند

زهی سجادهٔ تقوا که یک ساغر نمی‌ارزد

آتش زهد و ریا خرمن دین خواهد سوخت

حافظ این خرقه پشمینه بینداز و برو

شاید تمام سخن او همین بیت باشد:

باده نوشی که در آن روی و ریایی نبود

بهتر از زهد فروشی که در او روی و ریاست

به هر روی رند یا عارف ملامتی کسی است که به قول ابن عربی یک درجه از انبیا پایین تر است و او طریقه ی معصومین را دنبال می کند چرا که سر سلسله معصومان حضرت ختمی مرتبت با آن همه عظمت که به غمزه ای مسئله آموز صد مدرس شد در بارگاه باری تعالی عز اسمه ندبه می کرد که ما عبدناک حق عبادتک. همچنین سرور اوصیا و نفس نفیس سید الانبیا که حافظ سرچشمه فیض را از او سراغ می گیرد در پیشگاه ملجا الهاربین ضجه می زد که الهی ظلمت نفسی. 

رند حافظ عارفی است که در مکتب اسلام راستین تربیت شده و همچون محتسب و شیخ و زاهد و صوفی به اعمال ناقص خود مغرور و امیدوار نیست بلکه توجه و چشم امیدش به رحمت و مغفرت حق تعالی است.

کمر کوه کم است از کمر مور اینجا

نا امید از در رحمت مشو ای باده پرست

 

حمزه حکمی ثابت در ‫۱۱ ماه قبل، شنبه ۳۰ اردیبهشت ۱۴۰۲، ساعت ۱۴:۵۰ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۸۳:

با سلام خدمت همه حافظ دوستان عزیز؛

از این غزل زیبا اون بیتی که خیلی دلبری می‌کنه این بیته که خواجه فرموده:

بی خود از شعشعه پرتو ذاتم کردند/ باده از جام تجلی صفاتم دادند

به نظر حقیر تمام عرفان اسلامی در همین بیت خلاصه شده. مصرع اول می خواد بگه که وقتی ذات احدیت جلوه گری می کنه از وجود انسان عارف هیچ چیزی باقی نمی‌مونه مگر بی چیزی و بی خودی. به مثابه موسی(ع) که پس از تجلی حق بر کوه، بی خود و مدهوش به زمین افتاد و قرآن در وصف او فرمود: "فَلَمَّا تَجَلَّیٰ رَبُّهُ لِلْجَبَلِ جَعَلَهُ دَکًّا وَخَرَّ مُوسَیٰ صَعِقًا" موسی در اثر تجلی و شعشعه ذات الهی جز بی خودی و مدهوشی چاره دیگه ای نداشت. به تعبیر مولانا "عشق جان طور آمد عاشقا** طور مست و خرَّ موسی صاعقا". شاید مراد حافظ از باده پیمایی همین تجلیات و اشراقات ربانی باشه در مقاماتی که فرموده است:

۱- به می پرستی از آن نقش خود زدم بر آب/ که تا خراب کنم نقش خود پرستیدن

۲- ما در پیاله عکس رخ یار دیده این/ ای بی خبر ز لذت شرب مدام ما

۳- آن روز شوق ساغر می خرمنم بسوخت/ کآتش ز عکس عارض ساقی در آن گرفت.

آری در برابر تجلی الهی جز فنا و بی خودی چاره‌ی دیگری نیست همانگونه که در برابر شراب هم جز بی خودی چاره ای نیست. خلاصه آنکه این مصرع به حقیقت فناء فی الله اشارت دارد. مصرع دوم این بیت مسئله ی بقاء بالله رو مطرح می کنه. وقتی که صفات الهی در نفس عارف تجلی می کنه، عارف خودش رو متصف به صفات الهی می بینه. این صفات، باقی به بقای ذات الهی اند و عارف هم که متخلق به خلق و صفات الهی است به بقای الهی باقی است لذا "آب حیات" و "باده" در کام او می ریزند و او را زنده جاوید می کنند. این مصرع بیانگر حدیثی از معصوم است که فرمود: "تخلقوا باخلاق الله". در یک کلام خواجه در این بیت می خواهد بفرماید که: «مُردم در ذات الهی و زنده شدم در صفات الهی»

و البته آن شب و آن روز و آن لحظه‌ای که چنین فتح بابی برای عارف میسر می شود چه لحظه ناب و چه فرخنده شبی است. آری آن شبی که عارف از ماسوی الله جدا شده و متخلق به اخلاق الهی می گردد شب قدر است. شب است و تاریک است چون همه اغیار در غیبت و تاریکی و عدم به سر می برند و البته روشنتر از صبح است چرا که جز جمال جمیل حق چیز دیگری جلوه گری نمی کند. لذا در کلام عرفا منظور از " "شب" و "سحر" همین حالت است:

شب عاشقان بیدل چه شبی دراز باشد 

تو بیا کز اول شب در صبح باز باشد...

 

 

حمزه حکمی ثابت در ‫۱۱ ماه قبل، شنبه ۳۰ اردیبهشت ۱۴۰۲، ساعت ۰۲:۱۷ دربارهٔ سعدی » بوستان » باب سوم در عشق و مستی و شور » بخش ۲۵ - مخاطبه شمع و پروانه:

فدایی ندارد ز مقصود چنگ/ وگر بر سرش تیر بارند و سنگ.  می تونه اشاره ی غریبی داشته باشه به فاجعه کربلا و منظور از «فدایی» امام حسینه که با وجود اینکه بر سرش تیر باریدند و سنگ، باز از معبود و مقصود خودش دست برنداشت.

 

 

 

sunny dark_mode