گنجور

 
حافظ

ای پادشه خوبان داد از غم تنهایی

دل بی‌ تو به جان آمد وقت است که بازآیی

دایم گل این بُستان شاداب نمی‌ماند

دریاب ضعیفان را در وقتِ توانایی

دیشب گِله‌ی زلفش با باد همی‌کردم

گفتا غلطی بُگذر زین فکرتِ سودایی

صد بادِ صبا اینجا با سلسله می‌رقصند

این است حریف ای دل تا باد نپیمایی

مشتاقی و مَهجوری دور از تو چنانم کرد

کز دست بخواهد شد پایابِ شکیبایی

یا رب به‌ که شاید گفت این نکته که در عالم

رخساره به کس ننمود آن شاهدِ هرجایی

ساقی چمن گل را بی‌ رویِ تو رنگی نیست

شمشاد خرامان کن تا باغ بیارایی

ای دردِ توام درمان در بستر ناکامی

وِی یادِ توام مونس در گوشه‌ی تنهایی

در دایره‌ی قسمت ما نقطه‌ی تسلیمیم

لطف آنچه تو اندیشی حکم آنچه تو فرمایی

فکرِ خود و رایِ خود در عالم رندی نیست

کُفر است در این مذهب خودبینی و خودرایی

زین دایره‌ی مینا خونین جگرم، مِی ده

تا حل کنم این مشکل در ساغرِ مینایی

حافظ، شبِ هجران شد بوی خوشِ وصل آمد

شادیت مبارک باد ای عاشقِ شیدایی

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode