گنجور

 
حافظ

به چشم کرده‌ام ابروی ماه سیمایی

خیال سبزخطی نقش بسته‌ام جایی

امید هست که منشور عشقبازی من

از آن کمانچه ابرو رسد به طغرایی

سرم ز دست بشد چشم از انتظار بسوخت

در آرزوی سر و چشم مجلس آرایی

مکدر است دل آتش به خرقه خواهم زد

بیا ببین که کرا می‌کند تماشایی

به روز واقعه تابوت ما ز سرو کنید

که می‌رویم به داغ بلندبالایی

زمام دل به کسی داده‌ام من درویش

که نیستش به کس از تاج و تخت پروایی

در آن مقام که خوبان ز غمزه تیغ زنند

عجب مدار سری اوفتاده در پایی

مرا که از رخ او ماه در شبستان است

کجا بود به فروغ ستاره پروایی

فراق و وصل چه باشد رضای دوست طلب

که حیف باشد از او غیر او تمنایی

درر ز شوق برآرند ماهیان به نثار

اگر سفینه حافظ رسد به دریایی