گنجور

 
حافظ

نسیم صبح سعادت! بدان نشان که تو دانی

گذر به کوی فلان کن، در آن زمان که تو دانی

تو پیک خلوت رازی و دیده بر سر راهت

به مردمی، نه به فرمان، چنان بران که تو دانی

بگو که جان عزیزم، ز دست رفت خدا را

ز لعل روح‌فزایش، ببخش آن که تو دانی

من این حروف نوشتم، چنان که غیر ندانست

تو هم ز روی کرامت، چنان بخوان که تو دانی

خیال تیغ تو با ما، حدیث تشنه و آب است

اسیر خویش گرفتی، بکُش چنان که تو دانی

امید در کمرِ زَرکِش‌ات چگونه ببندم؟

دقیقه‌ای است نگارا، در آن میان که تو دانی

یکی است تُرکی و تازی، در این معامله حافظ

حدیث عشق بیان کن، بدان زبان که تو دانی