عمر بگذشت به بیحاصلی و بوالهوسی
ای پسر جام مِیام ده که به پیری برسی
چه شکرهاست در این شهر که قانع شدهاند
شاهبازانِ طریقت به مقامِ مگسی
دوش در خیل غلامان درش میرفتم
گفت: «ای عاشق بیچاره تو باری چه کسی؟»
با دل خونشده چون نافه خوشش باید بود
هر که مشهور جهان گشت به مشکیننفسی
لمع البرق مِن الطّور و آنَستُ بهِ
فلَعَلّی لک آتٍ بشهابٍ قبسِ
کاروان رفت و تو در خواب و بیابان در پیش
وه که بس بیخبر از غلغل چندین جرسی
بال بگشا و صفیر از شجر طوبی زن
حیف باشد چو تو مرغی که اسیر قفسی
تا چو مجمر نفسی دامن جانان گیرم
جان نهادیم بر آتش ز پی خوشنفسی
چند پوید به هوای تو ز هر سو حافظ
یَسَر الله طریقاً بکَ یا ملتمِسی