گر درونسوختهای با تو برآرد نفسی
چه تفاوت کند اندر شکرستان مگسی؟
ای که انصافِ دلِ سوختگان میندهی
خود چنین روی نبایست نمودن به کسی
روزی اندر قدمت افتم و گر سَر برود
به ز من، در سَر این واقعه رفتند بسی
دامن دوست به دنیا نتوان داد از دست
حیف باشد که دهی دامنِ گوهر به خسی
تا به امروز مرا در سخن این سوز نبود
که گرفتار نبودم به کمندِ هوسی
چون سراییدن بلبل که خوش آید بر شاخ
لیکن آن سوز ندارد که بود در قفسی
سعدیا گر ز دل آتش به قلم در نزدی
پس چرا دود به سر میرودش هر نفسی؟
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
هوش مصنوعی: این شعر درباره درد و رنجی است که شخصی در دل دارد و احساس میکند کسی به او توجه نمیکند. شاعر به کسانی که انصاف و رحم بر دل سوختگان ندارند، انتقاد میکند و میگوید که برخی از آلام و سوزهای درونی را نمیتوان به سادگی در جهان مادی و دنیایی فراموش کرد. او همچنین به ارزش دوستی و محبت اشاره میکند و میگوید که نمیتوان چیزهای باارزش را به کسانی که به آنها اهمیت نمیدهند، داد. در نهایت، شاعر به این نکته میپردازد که علی رغم اینکه از درد دلش مینویسد، احساس سوز و گداز آن در قفس زندگیاش همیشه با اوست.
هوش مصنوعی: اگر دلسوختهای باشی و کسی با تو سخن بگوید، چه فرق میکند که در یک مکان شیرین مثل شکرستان باشی یا نه؟
هوش مصنوعی: ای کسی که به دل سوختگان رحم میکنی، نباید اینگونه به کسی روی آوردی.
هوش مصنوعی: روزی به قدومت میرسم و اگر کسی جانش را فدای این عشق کند، آن را از من بیشتر میداند و در این ماجرا افراد زیادی جانشان را از دست دادند.
هوش مصنوعی: فردی نمیتواند دامن دوستش را به دنیا ببخشد، زیرا بخشیدن آن نادرست و ناپسند است که چیزی با ارزش را به انسانی بیارزش بدهی.
هوش مصنوعی: تا حالا در حرفهای من این احساس سوز و درد وجود نداشت، چون به دام هوس و欲 آنها نیفتاده بودم.
هوش مصنوعی: بلبل وقتی درختان را زیبا میسراید، صدایش دلنشین است، اما این آواز هیچ وقت به زیبایی همان صدای آتشینی نیست که در قفس خود دارد.
هوش مصنوعی: ای سعدی، اگر از دلات آتش به قلم نریزی، پس چرا هر لحظه دودی بر سر تو میآید؟
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
میخواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
شاخ انگور کهن دخترکان زاد بسی
که نه از درد بنالید و نه برزد نفسی
همه را زاد به یک دفعه، نه پیش و نه پسی
نه ورا قابلهای بود و نه فریادرسی
از کرم در من بیچاره نظر کن نفسی
که ندارم به جز از لطف تو فریادرسی
روی بنمای، که تا پیش رخت جان بدهم
چه زیان دارد اگر سود کند از تو کسی؟
در سرم نیست به جز دیدن تو سودایی
[...]
به شکرخنده اگر میببرد دل ز کسی
میدهد در عوضش جان خوشی بوالهوسی
گه سحر حمله برد بر دو جهان خورشیدش
گه به شب گشت کند بر دل و جان چون عسسی
گه بگوید که حذر کن شه شطرنج منم
[...]
کس ندارم که پیامی برد از من به کسی
چون کنم دسترسم نیست به فریاد رسی
بر کسی شیفته ام باز من خام طمع
که چو من سوخته خرمن یله کرده است بسی
از منش یاد نمی آید و خود می داند
[...]
من ترا دارم و جز لطف توام نیست کسی
در جهانم نبود غیر تو فریاد رسی
نفسی بی تو نیارم زدن، ای جان، گر چه
نکنی یاد من خسته به عمری نفسی
هر کسی راست هوایی و خیالی در سر
[...]
معرفی ترانههای دیگر
تا به حال ۷ حاشیه برای این شعر نوشته شده است. 💬 من حاشیه بگذارم ...
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.