گنجور

 
حافظ

در نهانخانهٔ عِشرت صَنَمی خوش دارم

کز سرِ زلف و رُخَش، نعل در آتش دارم

عاشق و رندم و میخواره، به آواز بلند

وین همه منصب از آن حورِ  پری وَش دارم

گر تو زین دست مرا بی سر و سامان داری

من به آهِ سَحَرَت زلف مُشَوَّش دارم

گر چُنین چهره گشاید خطِ زنگاری دوست

من رخِ زرد به خونابه مُنَقَّش دارم

گر به کاشانهٔ رندان قدمی خواهی زد

نُقلِ شعرِ شِکرین و مِیِ بی‌غَش دارم

ناوَک غمزه بیار و رَسَنِ زلف که من

جنگ‌ها با دلِ مجروح بلاکَش دارم

حافظا چون غم و شادیِّ جهان در گذر است

بهتر آن است که من خاطرِ خود خوش دارم