گنجور

 
نسیمی

باطن صافی ندارد صوفی پشمینه پوش

دست ما و دامن دردی کشان جرعه نوش

ای مخالف چند باشی منکر عشاق مست

سر توحید از نی و چنگت نمی آید به گوش

ای که می گویی بپوش از روی خوبان دیده را

هیچ شرم از روی خوبانت نمی آید خموش

ما صلاح خویش را در شاهد و می دیده ایم

بعد از این، این مصلحت بین در صلاح خویش کوش

زاهدت نام است و داری در میان خرقه لات

روی سوی حق کن، ای گندم نمای جوفروش

ای دل عارف ز بیداد رقیبانش منال

احتمالش باید از نیش، آن که دارد میل نوش

ای صبا داری نسیم جعد گیسویش مگر

کاین چنین مست و پریشان کرده ای ما را به بوش

تا غم سودای چشمت با دلم شد همقرین

می کشندم چون سر زلف تو از مستی به دوش

همچو عارف در حقیقت پخته و کامل شوی

گر چو می یکدم برآری در خم میخانه جوش

گرچه امشب نیز هستم در پریشانی، ولی

بی سر زلفت شبی نگذشت بر من همچو دوش

هرکه را دادند از این می چون نسیمی جرعه‌ای

تا ابد مست حقیقت گشت و رفت از عقل و هوش