گنجور

 
حافظ

خوشا شیراز و وضعِ بی‌مثالش

خداوندا نگه دار از زَوالش

ز رکن آباد ما صد لوحش الله

که عمرِ خضر می‌بخشد زلالش

میانِ جعفرآباد و مُصَلّا

عبیرآمیز می‌آید شِمالش

به شیراز آی و فیضِ روحِ قدسی

بجوی از مردمِ صاحب کمالش

که نامِ قند مصری برد آنجا؟

که شیرینان ندادند اِنفِعالش

صبا زان لولیِ شنگولِ سرمست

چه داری آگهی؟ چون است حالش؟

گر آن شیرین پسر خونم بریزد

دلا چون شیرِ مادر کن حلالش

مکن از خواب بیدارم خدا را

که دارم خلوتی خوش با خیالش

چرا حافظ چو می‌ترسیدی از هجر

نکردی شُکرِ ایامِ وصالش؟

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode