گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

چو خندان گشت صبح عالم افروز

زمانه داد شب را مژدهٔ روز

نماند اندر فلک ز انجم نشانی

به نیلوفر به دل شد گلستانی

ملک بر وعدهٔ دوشینه برخاست

حریفان باز جست و مجلس آراست

خمار عشق بازی در سر افتاد

دل از جوش شراب از پا درافتاد

اشارت کرد خواندن موبدان را

همان دانندگان و به خردان را

خردمندان چو گشتند انجمن گفت

که گردد هر دری با گوهری جفت

کسی کز عشق کس باشد خیالش

شود همسر به کابین حلالش

به فرمان دو صاحب چاره سازان

همی جستند راز عشق بازان

همی کردند یک یک را فراهم

دو گان را عقد می بستند با هم

چو گشت آسوده خاطرها به پیوند

به بوی وصل دلها گشت خرسند

ملک در پیش شیرین زار بگریست

که چند از یک دگر فارغ توان زیست

نه پاینده است بر مردم جوانی

نه کس را اعتماد زندگانی

چه بختست اینکه چون من پادشائی

بود محتاج رویت چون گدائی

کنونم ده زکات خوبی خویش

که فردا من غنی گردم تو درویش