گنجور

حاشیه‌ها

فاطمه دِل سَبُک (مهر۱۳۲۵ - تیر۱۴۰۲/یزد) در ‫۲۱ روز قبل، یکشنبه ۱۳ آبان ۱۴۰۳، ساعت ۱۰:۱۴ در پاسخ به nabavar دربارهٔ فردوسی » شاهنامه » پادشاهی بهرام گور » بخش ۹:

سلام سپاسگزارم 

این شعر رو حفظ کردم.

اگر چه سفره یِ تو  از نوازشش خالیست

هنوز بویِ خوش اش در سرای دل باقیست.

مقنعه و جانماز مادرم تنها چیزی بود که از خانواده خواستم که به من بدهند که هنوز بویِ مادر می دهد.

فاطمه دِل سَبُک (مهر۱۳۲۵ - تیر۱۴۰۲/یزد) در ‫۲۱ روز قبل، یکشنبه ۱۳ آبان ۱۴۰۳، ساعت ۱۰:۰۹ در پاسخ به nabavar دربارهٔ فردوسی » شاهنامه » پادشاهی بهرام گور » بخش ۱۲:

بسیار عالی

سپاسگزارم از زحمات و توجه شما.

فاطمه دِل سَبُک (مهر۱۳۲۵ - تیر۱۴۰۲/یزد) در ‫۲۱ روز قبل، یکشنبه ۱۳ آبان ۱۴۰۳، ساعت ۱۰:۰۸ در پاسخ به nabavar دربارهٔ فردوسی » شاهنامه » پادشاهی بهرام گور » بخش ۱۲:

سپاسگزارم

 

فاطمه دِل سَبُک (مهر۱۳۲۵ - تیر۱۴۰۲/یزد) در ‫۲۱ روز قبل، یکشنبه ۱۳ آبان ۱۴۰۳، ساعت ۱۰:۰۵ دربارهٔ فردوسی » شاهنامه » پادشاهی بهرام گور » بخش ۱۴:

بر ماده شد تیز بگشاد دست

بر شیر با گردرانش ببست

چنین گفت کان تیر بی‌پر بود

نبد تیز پیکان او کر بود

 

گنجوریان

لطفا این دو بیت را توضیح دهید.

سپاسگزارم 

 

ashkan asgharian در ‫۲۱ روز قبل، یکشنبه ۱۳ آبان ۱۴۰۳، ساعت ۰۸:۱۴ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۰۲:

من واقعا نمیدونم چرا بعضی دوستان اصرار دارند که همه ی اشعار شاعران نامدار را به عرفان نسبت دهند.اون هم یک همچین غزل واضحی را.اگر حافظ از گور دربیاد و قسم بخوره که این غزل من عرفانی نیست باز هم راضی نمی شوند و می گویند که نه اشتباه می کنی عرفانی است.

عزیز من جناب کاربر "برگ بی برگی" شراب در مفهوم عرفانی کاملا قابل تشخیص است مثل اشعار مولانا یا سنایی آنچه در این شعر می بینید به طور واضح شکوه از عملکرد امیرمبارزالدین است در جاری سازی احکام شریعت .لطفا کمی منطقی باشید.

کوروش در ‫۲۱ روز قبل، یکشنبه ۱۳ آبان ۱۴۰۳، ساعت ۰۴:۳۸ دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر چهارم » بخش ۱۰۴ - قصهٔ آن زن کی طفل او بر سر ناودان غیژید و خطر افتادن بود و از علی کرم‌الله وجهه چاره جست:

این چنین می را بجو زین خنبها

 

مستی‌اش نبود ز کوته دنبها

 

منظور از کوته دنبها چیه

نیلوفر فهندژ دلگشایی در ‫۲۱ روز قبل، یکشنبه ۱۳ آبان ۱۴۰۳، ساعت ۰۴:۱۸ دربارهٔ حافظ » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۲ - قصیدهٔ در مدح قوام الدین محمد صاحب عیار وزیر شاه شجاع:

درود .خیلی دوست دارم تفسیری از این قصیده بدانم ، ممنون میشم از دوستانی که مهرشان را جاری کنند و توضیحی به اشتراک بگذارند  🙏🏻

برگ بی برگی در ‫۲۱ روز قبل، یکشنبه ۱۳ آبان ۱۴۰۳، ساعت ۰۴:۱۲ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۷۴:

هواخواه توام جانا و می‌دانم که می‌دانی

که هم نادیده می‌بینی و هم ننوشته می‌خوانی

هواخواه یعنی دوستدار و عاشق، واژهٔ جانا یا جانان تأیید می کند که مُحِب از جنسِ حبیب است، پس حافظ که جانِ خود را از جانان جدا نمی داند او را مخاطب قرار داده و در حالی به اظهارِ عشق می پردازد که می داند خداوند از این هواخواهیش آگاهیِ کامل دارد زیرا که او عالمِ به غیب و شهود است، یعنی  جانان به اسرارِ درونیِ هر جان آگاهی دارد پس‌نه تنها هرآنچه اکنون دیده نمی شود،‌ بلکه نامهٔ هایی که هنوز نوشته نشدند را نیز می بیند و می خواند، یعنی از اتفاقاتی که در آینده رُخ می دهند آگاه است و بلکه خود آنها را رقم می زند و می نویسد. یا بفرمودهٔ نظامی؛

"هم قصهٔ نا نموده دانی       هم نامهٔ نانوشته خوانی"

ملامتگو چه دریابد میان عاشق و معشوق

نبیند چشم نابینا خصوص اسرار پنهانی

ملامت گو که حافظ در مصرع دوم او را نابینا می خواند در بارهٔ توصیفِ جانان و چگونگیِ ارتباطش با جان و انسان زبان به ملامت و سرزنش می گشاید که مگر‌ می توان آنچه ناپیداست را دید و یا نامه‌ای نانوشته را خواند، ملامتگر چشمِ حسی دارد اما بدلیلِ اینکه از چشمِ جان بین بی بهره است حافظ او را نابینا می خواند که نه تنها آنچه میانِ عاشق و معشوق می گذرد را نمی‌بیند، بلکه بخصوص چشمی برای دیدنِ اسرارِ پنهانی ندارد.

بیفشان زلف و صوفی را به پابازی و رقص آور

که از هر رقعهٔ دلقش هزاران بت بیفشانی

اما حافظِ جان که بینا و به اسرارِ پنهانی واقف است از طریقِ زلف به حضورِ معشوق پِی می برد، زلف در اینجا کثرتِ جلوه هایِ خداوندی در جهانِ ماده است و عاشق به هر سوی که نظر کند با چشمِ جان بین معشوق را می بیند که چون این زلف را بیفشاند و جلوه‌گری کند صوفی را به پابازی و پایکوبی و رقص می آورد، از معدود جاهایی که حافظ صوفی را در معنایِ مثبت بکار برده است هم اینجاست که با دیدنِ جلوه هایِ شگفت انگیزِ زلف در جهانِ مادی به وجد آمده و به سماع می پردازد بنحوی که از هر رقعه و تکه هایِ دلقِ صوفی هزاران بُت را جدا کرده و بیرون می اندازد، بُت هایی خودساخته نظیرِ تعلقات دنیوی و دلبستگی های ریز و درشت که هر یک مانعی برای باز شدنِ دیدگانِ جان بینِ انسانند.

گشادِ کارِ مشتاقان در آن ابرویِ دلبند است

خدا را یک نفس بنشین گره بگشا ز پیشانی

کارِ حقیقی کارِ عاشقی ست و مشتاقان همان عاشقانند، دلبند در متونِ قدیم به معشوق گفته می شد و ابرویِ معشوق در اینجا استعاره از عنایت و رویِ خوش نشان دادن به عاشق است، پس حافظ که گشایش در کارِ عاشقی را در گروِ عنایتِ معشوق یا اصلِ زیبا رویِ خویش می داند او را به خداوند قسم می دهد تا یک نفس بنشیند و گره از پیشانی بگشاید، یعنی لازمه‌ی گشایش در کارِ عاشق و رسیدن به وصالش تنها با لطف و رضایتمندیِ او بدست می آید.

مَلَک درسجدهٔ آدم زمین بوسِ تو نیت کرد

که در حُسنِ تو لطفی دید بیش از حَدِّ انسانی

زمین بوس کنایه از بوسیدنِ خاکِ آستانِ حضرتِ معشوق است و ماجرا به تمکینِ ملائک در سجده به آدم مربوط می شود، پس حافظ ادامه می دهد ملائک با نیتِ بوسیدنِ خاکِ آستانِ تو به سجده بر انسان رضایت دادند چرا که انسان را تجلیِ حُسنِ خداوندی دیدند و در این حُسن لطافتی دیدند بیش از حَدِّ انسان،‌ یعنی تشخیص دادند که انسان ظرفیتی بسیار بیشتر از این محدودیتِ جسمانی و خاکی را دارد و قابلیتِ تعالی و رشدی فراتر از فرشته و مَلَک در او نهفته است. نمونهٔ بارزِ آن آن معراجِ حضرتِ پیامبر است که جبرئیل تا حد و مرتبه ای با او بود اما از ادامهٔ  راه بازماند.

چراغ افروزِ چشمِ ما نسیمِ زلفِ جانان است 

مباد این جمع را یا رب غم از بادِ پریشانی

چراغ افروزِ چشم یعنی آنچه موجبِ نورِ چشم و بینایی می شود و حافظ آنرا از نسیمِ زلفِ جانان یا معشوقِ الست می داند، چنانچه بمنظورِ روشن کردنِ آتش نیز دَم و نسیمی لازم است، پس اگر نسیمِ زلفِ معشوق و زیبایی های جهانِ فُرم بر این چراغ بِوَزد آتشِ این بینایی روشن و افروخته می گردد، در مصراع دوم غم یعنی ترس و نگرانی، پس از خداوند می خواهد تا این جمع یعنی چشم و بینشِ ما بعنوانِ انسان و نسیم و زلف را از غم و نگرانیِ بادِ پریشان محفوظ بدارد، یعنی با پریشانی و آشفته شدنِ اجزایِ این جمع بر اثرِ بادِ حوادث چراغِ چشمِ انسان افروخته و روشن نخواهد شد و با چشمِ نابینا هم که اسرارِ پنهانی کشف نمی شوند و گشادِ کارِ عاشقی و عبور از حَدِّ انسانی اتفاق نمی افتد.

دریغا عیشِ شبگیری که در خوابِ سحر بگذشت

ندانی قدرِ وقت ای دل مگر وقتی که درمانی

عیشِ شب گیر یعنی عیشی که تمامیِ شب را در بر گرفته است اما درست هنگامی که در سپیده دَم قرار است به سرانجامی برسد خوابِ سحرگاهی سالک را فرا گیرد و از تکمیلِ عیش که برآمدنِ خورشیدِ وصال است باز بماند و حافظ دریغ و افسوسِ چنین خوابِ بی هنگامی را می خورد. پس حافظ می فرماید سالکِ عاشق یا انسان قدرِ وقت را نمی داند مگر وقتی که بیدار شود و ببیند هنگامی که او در خوابِ سحرگاهیِ ذهن بوده است کاروانِ عشق براه افتاده و او درمانده و راه بجایی نمی برد.

ملول از همرهان بودن طریقِ کاردانی نیست

بِکِش دشواریِ منزل به یادِ عهدِ آسانی

پس سالکی که در خوابِ سحرگاهیِ ذهن بوده است از همراهان ملول و آزرده خاطر می شود که چرا او را بیدار نکردند تا در نماند و از این منزل رخت بربسته، با همراهیِ کاروانیان به راهِ خود ادامه دهد، حافظ می فرماید این آزردگیِ خاطر طریقِ کاردانی نیست، یعنی نشان دهندهٔ این است که سالک از طریقِ عاشقی آگاهی ندارد و نمی داند که سالک باید "جریده رود که گذرگاهِ عافیت تنگ است" یعنی هر کسی باید صرفاََ رویِ خود کار کند و در کارِ دیگران دخالت نکند، مصراع دوم به آیه انَّ مع العُسرِ یسری اشاره دارد و می فرماید پس از هر دشواری راحتی و آسانی خواهد بود، پس حافظ هم توصیه می کند سالکِ طریقت جورِ دشواری های منزل را به یادِ عهدِ الست عاشقانه بکشد تا با آسانی و راحتیِِ آن عهد برسد.

خیالِ چنبرِ زلفش فریبت می دهد حافظ

نگر تا حلقهٔ اقبالِ ناممکن نجنبانی

خیال یعنی آرزو و چنبرِ زلف اشاره دارد به حلقه هایِ زلفِ معشوق، پس حافظ می‌فرماید سالک دشواریِ منازلِ سلوک را به امیدِ رسیدن به راحتی و آسانیِ عهد می کشد اما خیالی فریبنده است چرا که " این راه را نهایت صورت کجا توان بست؟" نهایت و راحتی در راهِ عاشقی اقبالی ست نا ممکن، پس چنین حلقه ای را نجنبان و بر در نزن، یعنی که راه بینهایت است و رسیدن به راحتی خیالی بیش نیست، درمانده نشدن از راه و رسیدن به منزلِ بعدی بدلیلِ خوابِ سحرگاهی کارِ اصلیِ سالک است تا سرانجام به حُسن و لطافتی "بیش از حَدِّ انسانی" برسد.

 

 

 

برمک در ‫۲۱ روز قبل، یکشنبه ۱۳ آبان ۱۴۰۳، ساعت ۰۲:۰۴ دربارهٔ خیام » نوروزنامه » بخش ۲۰ - یاد کردن تیر و کمان و آنچه واجب بود درباره ایشان:

آرش وهاران را آرش شیواتیر خوانند

برمک در ‫۲۱ روز قبل، یکشنبه ۱۳ آبان ۱۴۰۳، ساعت ۰۱:۵۴ دربارهٔ خیام » نوروزنامه » بخش ۲۰ - یاد کردن تیر و کمان و آنچه واجب بود درباره ایشان:

نخست کس که تیر و کمان ساخت گیومرت بود، و کمان وی بدان روزگار چوبین بود بی استخوان، یکپاره ، و تیر وی کلکین با سه پر، و پیکان استخوان، پس چون آرش وهادان بیامد بروزگار منوچهر کمان را بپنج پاره کرد هم از چوب و هم از نی، و بسریشم بهم استوار کرد، و پیکان آهن کرد، پس تیراندازی ببهرام گور رسید، بهرام کمان را با استخوان یار کرد و بر تیر چهار پر نهاد، و کمان را توز پوشید،


به به چه زیبا

ابوتراب. عبودی در ‫۲۱ روز قبل، یکشنبه ۱۳ آبان ۱۴۰۳، ساعت ۰۱:۴۷ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۸۳۰:

باسلام و عرض ادب محضر استادان گرانقدر و فرهیخته یاران همراه با گنجور.

...دل بُـوَد دروازه ی عرش خدا

اینچنین فرمود:علَی العرش إستَویٰ

چشم دل گر از بصیرت وا شود

گوشِ جانت لنتــرانــی نشنود

آن زمان هر سو که بنمایی نظر

جز جمال حق  نمی بیند بصر

هر دم و هر بازدم آید نـــدا

یا عبادی: هست این لبیک ما...

 

بوستان فاطمه،س،

چند بیت از مثنوی بوی یوسف،ع، تقدیم محضر شما استادان فرهیخته و گرامی.

با احترام ابوتراب عبودی

افسانه چراغی در ‫۲۱ روز قبل، یکشنبه ۱۳ آبان ۱۴۰۳، ساعت ۰۰:۵۸ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۱۱۸:

ظاهرا مولانا این غزل را در هجر شمس سروده.

nabavar در ‫۲۱ روز قبل، یکشنبه ۱۳ آبان ۱۴۰۳، ساعت ۰۰:۴۲ در پاسخ به فاطمه دِل سَبُک (مهر۱۳۲۵ - تیر۱۴۰۲/یزد) دربارهٔ فردوسی » شاهنامه » پادشاهی بهرام گور » بخش ۱۲:

فاطمه بانو ” سام گرامی“

یکی بنده تازانهٔ شاه را

ببرد و بیاراست درگاه را

سپه را ز سالار گردنکشان

جز از تازیانه نبودی نشان

چو دیدی کسی شاخ شیب دراز

دوان پیش رفتی و بردی نماز:

خیمه ی شاه را از دیگر سپاهیان با تازیانه ی شاه متمایز میکردند.  یکی از پیشکاران تازیانه شاه را به سردرِ خیمه آویخت تا سپاهیان بدانند که بارگاه شاه کدام است،چون نشانه ی دیگری نبود که استراحتگاه  شاه را از دیگر سپاهیان تمیز بدهند ، و هر که این تازیانه ی عاج نشان را با دنباله ی بلند آن می دید  جلو میدوید و بر درگاه شاه سجده می کرد

افسانه چراغی در ‫۲۱ روز قبل، یکشنبه ۱۳ آبان ۱۴۰۳، ساعت ۰۰:۳۷ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۲۷۸:

جناب سهراب پورناظری این غزل شورانگیز را زیبا و مستانه اجرا کرده‌اند.

nabavar در ‫۲۱ روز قبل، شنبه ۱۲ آبان ۱۴۰۳، ساعت ۲۳:۳۷ در پاسخ به فاطمه دِل سَبُک (مهر۱۳۲۵ - تیر۱۴۰۲/یزد) دربارهٔ فردوسی » شاهنامه » پادشاهی بهرام گور » بخش ۱۲:

فاطمه بانو ” سام گرامی “

همی آب گردد ز داد تو شیر:

دل شیر از  نعره ی تو به لرزه در می آید

مهراد عبدی در ‫۲۱ روز قبل، شنبه ۱۲ آبان ۱۴۰۳، ساعت ۲۳:۳۲ دربارهٔ خیام » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱:

درود بر خیام بزرگ 

جلال ارغوانی در ‫۲۱ روز قبل، شنبه ۱۲ آبان ۱۴۰۳، ساعت ۲۳:۲۶ دربارهٔ سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۲:

انصافا خانم زندی زحمت بسیاری در مورد غزلهای سعدی کشید ه اند .دست مریزاد.

بعضی هنوز عناد دارند ودر ذهن پریشان آنها افکار مالی خولیایی موج می زند وهمه چیز را به عرفان وصل می کنند .سعدی از عرفان آگاهی وسر رشته داشته اما در کلام سعدی عشق نمود بیشتری دارد 

به عنوان مثال آن مصرع : فی منظرک نهار ولیل

منظور این است که در چهره یار شب وروز همزمان وجود دارد  .روی از سپیدی به روز و گیسویی که بر روی یار افتاده از سیاهی به شب مانند شده.

به خاطر خدا درست اندیشه کنید وتعصب رااز خویش دور کنید ونظر نا صواب خود را برجمع غالب نکنید

اشعار سعدی دل نشین است ولزوما عرفانی نیست بلکه اکثرا عاشقانه ودل انگیز.

 

 

جلال ارغوانی در ‫۲۱ روز قبل، شنبه ۱۲ آبان ۱۴۰۳، ساعت ۲۳:۰۱ دربارهٔ سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۸:

در سخن عاشقی شیخ اجل پادشاست

شیوه سعدی زهر شیوه دیگر جداست

مجید بیگی در ‫۲۱ روز قبل، شنبه ۱۲ آبان ۱۴۰۳، ساعت ۲۲:۰۳ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۷۹۲:

من فکر کنم این ابیات اشاره دارد به ظهور آقا امام زمان (عج)

۱
۲۸
۲۹
۳۰
۳۱
۳۲
۵۲۶۲