گنجور

حاشیه‌گذاری‌های برگ بی برگی

برگ بی برگی

تاریخ پیوستن: ۳۰م اردیبهشت ۱۴۰۰

آمار مشارکت‌ها:

حاشیه‌ها:

۶۴۸

ویرایش‌های تأیید شده:

۲۵


برگ بی برگی در ‫۲ روز قبل، پنجشنبه ۱۵ آبان ۱۴۰۴، ساعت ۰۷:۰۰ در پاسخ به باب 🪰 دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۷۳:

درود دوباره ، بنظر می‌رسد گم شدن در بیابانِ فنا بدلیلِ قدر ندانستنِ وقتِ صلح  باشد، یا بعبارتی جنگ وقتی اتفاق می افتد که فرصت های پیشنهادی صلح از دست بروند. در باره‌ی ابیاتِ مورد نظرتان به گمانم پس‌از آن کرشمه است که حافظ به آن نیرو و قدرت دست می یابد و امید که در میانه‌ی کاری که هستم فرصتی دست دهد تا شرحی بر آن نگارم. با قدردانی از لطفِ شما

برگ بی برگی در ‫۲ روز قبل، پنجشنبه ۱۵ آبان ۱۴۰۴، ساعت ۰۶:۰۶ در پاسخ به باب 🪰 دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۷۳:

درود، بسیار عالی و سعیتان مشکور،‌ بله حتماََ به دیده‌ی منت، اما عناوین موجبِ وهم می شوند که به گمانم بهتر است از آن پرهیز کنیم، با تشکر

برگ بی برگی در ‫۳ روز قبل، چهارشنبه ۱۴ آبان ۱۴۰۴، ساعت ۰۵:۳۳ در پاسخ به باب 🪰 دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۳۱:

درود بر شما دوستِ عزیز، و سپاس از شما که استادید در پیشکشِ صبوحی های ناب در  فالبِ طرح سوال، که هرآنچه فرمودید حق است بویژه آن نکته‌ی بجا که رسیدن به وقت زیست کردنی ست و نه گفتنی، پس بمنظورِ پرهیز از اطاله کلام توسطِ بنده‌ی کم مقدار بدرود تا درودی دیگر.

سخنِ عشق نه آن است که آید به زبان   

ساقیا می ده و کوتاه کن این گفت و شِنُفت 

برگ بی برگی در ‫۴ روز قبل، سه‌شنبه ۱۳ آبان ۱۴۰۴، ساعت ۱۵:۳۳ در پاسخ به باب 🪰 دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۳۱:

با سپاس از شما، پرسش های دقیقی هستند و چنان‌که اشاره فرمودید پیش از وقتِ صلح، جنگ است و جنگ آن هنگامی آغاز می شود که عاشق قصدِ فراتر رفتن از مرتبه ی خیال یعنی وصالِ دایم را دارد و چون میسر نمی شود تهدید به بستنِ راهِ نظر بر خیالِ معشوق می کند، پس معشوق که شب رو است مقداری از داراییِ غنیمتیِ زلف یا حضورِ سالک را با عیّآری از او می رباید تا بار دیگر به جهنمِ ذهن برود، که اگر سالک منظورِ معشوق از این عیّآری را دریابد و سرِ زلف را بعنوانِ راهنمای خود برای رسیدن به رخسار در دست گیرد و از کثرت به مجموع و وحدت برسد آنگاه وقتِ صلح یا تسلیمِ و قناعتِ عاشق به خیال یا آنچه مصلحت است فرا می رسد. وقت از اصطلاحاتِ صوفیه است و برداشتِ بنده‌ی بی بضاعت این است که وقت همان آخر زمان یا قیامتِ فردیِ سالک است که او بشرطِ رازداری و افشا نکردنش به غیر، قائم به ذاتِ خود می شود،‌ یعنی عبور از خیال که همان یکی شدن با معشوق یا نوشِ لعل و لذتِ شُربِ مُدام در لامکانِ خرابات است.

لامکانی که در او نورِ خداست    ماضی و مستقبل و حال از کجاست؟

ماضی و مستقبلش نسبت به توست 

هردو یک چیزند، پنداری که دو ست

ضمناََ دلایلِ بسیاری برای ممنوعیتِ بیانِ کار و مراتبِ عاشقی به غیر وجود دارد که حافظ در ده ها بیت و غزل بر آن تأکید کرده است.

 

 

برگ بی برگی در ‫۹ روز قبل، جمعه ۹ آبان ۱۴۰۴، ساعت ۰۳:۲۰ در پاسخ به .فصیحی دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۳۳:

" در نیابد حالِ پخته هیچ خام... " آن رفیقِ شفیق چه خوش گفت که "خدا در دلِ شکسته است"، درود بر شما

برگ بی برگی در ‫۱۱ روز قبل، سه‌شنبه ۶ آبان ۱۴۰۴، ساعت ۰۴:۳۴ در پاسخ به باب 🪰 دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۹۹:

درود، و بدونِ تردید که حافظ با ابداعِ واژگانِ استعاری به یک معنا قناعت نمی کند و بنظرِ بندهٔ کمترین نیز  هندویِ زلف به قولِ جنابعالی صورتِ تنزل یافتهٔ  مایا یا کارما ست در بدنِ خاکی یا همان جلوهٔ خداوندی در جهانِ ماده که حافظ آن را " رویِ فرخ" نامیده است. در هر حال بنظر می رسد از نگاهِ بزرگان انسان به کُنه و ذاتِ فرّخ راه ندارد و تنها می تواند با  شرایطی و به درجاتی، از رویِ او برخوردار شود.‌شاید مثالِ غارِ افلاطون یاری رسان باشد که ساکنینش از سایهٔ زلف نصیب می‌بردند و گویا شما نیز هوشمندانه به همین نکته اشاره دارید.

این همه عکسِ مِی و نقشِ نگارین که نمود 

یک فروغِ رُخِ ساقی ست که در جام افتاد

برگ بی برگی در ‫۱۳ روز قبل، یکشنبه ۴ آبان ۱۴۰۴، ساعت ۰۴:۵۲ در پاسخ به باب 🪰 دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۹۹:

درود بر شما، و سپاس از این تمثیلِ  زیبا و بجا که از فردوسیِ بزرگ آوردید. و بیتِ دیگری از حافظ نیز مؤیدِ همین معناست:

مرحبا طایرِ فَرُّخ پِیِ فرخنده پیام

خیرِ مقدم، چه خبر؟ دوست کجا؟ راه کدام؟

یا آنجا که می فرماید:

"آبِ حیوان تیره گون شد خضرِ فَرُّخ پِی کجاست"

با تشکر از شما

برگ بی برگی در ‫۳۰ روز قبل، پنجشنبه ۱۷ مهر ۱۴۰۴، ساعت ۱۹:۵۱ در پاسخ به .فصیحی دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۹:

درود، بدون تردید این شعرِ حافظ و همتِ شماست که موجب این اتصال است.

برگ بی برگی در ‫۱ ماه قبل، یکشنبه ۳۰ شهریور ۱۴۰۴، ساعت ۲۲:۰۳ در پاسخ به .فصیحی دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۷۳:

 

 گوهری کز صدفِ کُون و مکان بیرون است

طلب از گمشدگانِ لبِ دریا می کرد

دوستِ گرامی چه خوب ست که از نوجوانی  مأنوس و قرینِ حافظید، با تکرارِ سروده های آسمانیِ او قطعاََ درِ معنی بر روی شما گشوده خواهد شد و از گوهرِ ذاتِ خداگونهٔ خود پاسخِ پرسش هایتان را خواهید گرفت.‌هرچند می فرماید:

شرحِ این قصه مگر شمع برآرد به زبان 

  ورنه پروانه ندارد به سخن پروایی

با اینهمه اگر از کودکی به بلوغِ فکریِ لازم رسیده و وبسایت یا درگاهی ایجاد نمودم حتماََ اطلاع رسانی خواهم کرد. با تشکر و قدردانی از بذلِ توجه و لطفِ شما

برگ بی برگی در ‫۳ ماه قبل، دوشنبه ۲۳ تیر ۱۴۰۴، ساعت ۱۸:۴۱ در پاسخ به فرشاد دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۰۵:

سلام و با تشکر از توجه شما، اصلاح شد

برگ بی برگی در ‫۵ ماه قبل، چهارشنبه ۱۴ خرداد ۱۴۰۴، ساعت ۰۴:۰۷ در پاسخ به نگارین گلشن دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۴۹:

درود و سپاس از شما، بدونِ تردید با استمرار هم نشینی با حافظ پاسخِ دیگر سؤالات خود را نیز خواهید گرفت. 

برگ بی برگی در ‫۵ ماه قبل، شنبه ۱۰ خرداد ۱۴۰۴، ساعت ۰۰:۲۱ در پاسخ به شاهرخ آسمانی دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۸۲:

درود بر شما 

برگ بی برگی در ‫۵ ماه قبل، جمعه ۹ خرداد ۱۴۰۴، ساعت ۱۰:۲۸ در پاسخ به .فصیحی دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۹۸:

درود بر شما

برگ بی برگی در ‫۶ ماه قبل، دوشنبه ۱ اردیبهشت ۱۴۰۴، ساعت ۱۳:۲۴ در پاسخ به .فصیحی دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۰۶:

درود و سپاس از پیامِ شوق انگیز شما که موجبِ تصحیح و تکمیلِ شرح می گردد.

برگ بی برگی در ‫۷ ماه قبل، یکشنبه ۱۰ فروردین ۱۴۰۴، ساعت ۲۱:۰۹ در پاسخ به ملیحه رجایی دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۷۰:

با احترام، از سرِ پیمانی که داشت برفت، یعنی وفای به عهد و پیمان کرد و به میخانه رفت

برگ بی برگی در ‫۷ ماه قبل، دوشنبه ۲۷ اسفند ۱۴۰۳، ساعت ۰۵:۳۸ در پاسخ به مِهتی دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۶۹:

درود بر شما، بله و شاید حافظ هم از همین روی از زبانِ ما سروده است؛ " آدمی در عالمِ خاکی نمی آید بدست/ عالمی دیگر بباید ساخت وز نو آدمی" اما اینکه ما در جهانی پر از بی عدالتی و ظلم زندگی می کنیم و ناگزیر از ارتباط با دیگران هستیم دلیلی برای همراهی با جمع نبوده و از نگاهِ عارفان هر انسانی با اختیار می تواند راهِ خود را از دردمندان و درد آفرینان جدا کرده، (عالمِ خود را بسازد) و با تمرکز بر خود تغییر کرده و تبدیل شود تا " از بین نرود". کاری به غایت دشوار اما امکان پذیر چرا که آدمیانی همچون حافظ و سعدی و مولانا در همین عالمِ خاکی بدست آمده اند.

برگ بی برگی در ‫۸ ماه قبل، چهارشنبه ۲۲ اسفند ۱۴۰۳، ساعت ۲۱:۱۵ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۶۹:

ما ز یاران چشمِ یاری داشتیم 

خود غلط بود آنچه ما پنداشتیم

از نگاهِ عارفان انسان به عنوانِ هشیاریِ خالص و خداییت پای به عرصهٔ هستی می گذارد در حالیکه در الست عهد و پیمانی با خداوند می بندد که هم او باشد( در جمیعِ صفات) و بنا بر حدیثی یاری رسانِ خداوند باشد تا گنجِ پنهانِ او را در زمین و جهانِ اجسام آشکار کند و در این راه قولِ یاری می گیرد: ( ان تنصرالله ینصرکم)، تصورِ حافظ و هر انسانی این است که با قولِ یاریِ خداوند از طریقِ کاینات، فلک یا روزگار و همچنین یاریِ انسان‌ها به یکدیگر این مهم به انجام رسد، کاری که فرشتگان و کوه ها نیز از بارِ مسؤلیت آن شانه خالی کردند و انسانِ بقولِ قرآن جهول آن را پذیرفت و حافظ می فرماید آن چشم داشتی که به یاریِ روزگار و دیگران برای انجامِ رسالتش در جهان بوده است محقق نشده و پنداری غلط بوده است. حافظ شاید به نوعی در برابرِ معشوقِ ازلی عُذرِ تقصیر می آورد که در انجامِ وفای به عهد کوتاهی نکرده و بلکه این یاران بوده اند که یاری رسان نبوده و کوتاهی نموده اند.

تا درختِ دوستی کی بر دهد

حالیا رفتیم و تخمی کاشتیم

حافظ با خود می اندیشد احتمالن حضرت معشوق از او می پرسد ای حافظ تو خود نیز بعنوان یاری به دیگران در این امر وظیفه ای داشتی؛ تو چه کردی؟، پس پیش از طرحِ چنین پرسشی ادامه می دهد که به هر حال او در این جهانِ مادی رفته و با ابیات و غزل های زیبایش تخمی کاشت، باشد تا روزی درختِ دوستی و محبتی که توسطِ دیگر یاران آبیاری و مراقبت می شود بَر و میوهٔ خود را بدهد و در جهان بجای کینه و نفرت عشق و دوستی را منتشر کند.

گفت و گو آیینِ درویشی نبود

ور نه با تو ماجراها داشتیم

این گفتگویِ خیالی می تواند همچنان ادامه یابد اما حافظ خطاب به معشوق ادامه می دهد در آیین و مرامِ درویشان گفتگو جایز نیست، درویشان در اینجا انسان هایی هستند که به عشق زنده و با خداوند به وحدت و یگانگی رسیده اند و این مهم تنها با دوری از بحث و گفتگو های ذهنی میسر می شود، پس اگر بجز این باشد بهانه جویی ها می تواند تا ابد ادامه یافته و موجبِ ماجراها و اتفاقاتِ دیگر شود چنان‌که شیطان نیز در توجیهِ نافرمانی و عدمِ سجده بر انسان بهانه جویی کرد و ،سرانجام مطرودِ درگاهِ خداوند شد.

شیوهٔ چشمت فریبِ جنگ داشت

ما غلط کردیم و صلح پنداشتیم

شیوه یعنی حالت و وضعیت، فریب در اینجا یعنی تدبیر، جنگ در فرهنگِ عارفانه یعنی بازگشت انسان به خداوند یا اصلِ خود با زور و اجبار، و در مقابل صلح یعنی بازگشت با رضایتمندی و اشتیاق  که همان طوعاََ اَو کرها ی قرآن سورهٔ فصلت است، پس حافظ خطاب به معشوقِ الست ادامه می دهد؛ شیوه و حالتِ چشم یا جهان بینیِ خداوندی تو درواقع تدبیرِ جنگ داشت و طرحِ تو برای بازگشتِ انسان به اصلِ خود و آشکار کردنِ گنجِ پنهانت در زمین بر مبنای جنگ و اجبار بود اما ما بعنوانِ انسان در الست به غلط صلح پنداشتیم و گمانِ ما بر این بود با یاریِ یاران انجامِ این مأموریت کاری ست سهل و آسان که با اشتیاق و خوشنودی به سرانجام می رسد، پس با چنین پنداری در پاسخِ به ندایِ "الستَ بربکم؟" پاسخِ بلا دادیم اما پس از حضور در این جهان و رفتنِ به ذهن و عدمِ یاریِ یاران به دشواریِ کار آگاه شدیم و این در حالی ست که تو از ابتدا می دانستی که بازگشتِ صلح آمیزِ انسان به خداییت و اصلِ خود بسیار دشوار است و باید که بر او درد و رنجها و بی مرادی ها وارد گردد تا از تو و عهدِ خود به تو آگاه شود.

گُلبُنِ حُسنت نه خود شد دلفروز

ما دمِ همت بر او بگماشتیم

گلبن یعنی ریشهٔ گُل و در اینجا همان هشیاریِ اصیل و خداییتِ انسان است در همهٔ صفاتِ خداوندی که همگی حُسن و زیبایی هستند، پس حافظ در این گفتگویِ خیالی به معشوقِ الست ادامه می دهد (به همین اندازه ای که اکنون هست) گُلبنِ حسنِ خداوندی تو در جهان دل ها برافروخته و عاشق نشد مگر با دمِ همتِ عارفان و البته در رأس همه پیامبران و اولیایِ تو، پس وقتی امکانِ بازگشتِ صلح آمیزِ انسان به خداییتِ خود برای آنان وجود داشته است با دمِ مسیحاییِ عارفان و همت و پشتکارِ انسان و یاریِ فلک و کائنات، این منظور برای هر انسانی قابلِ تحقق است. دمِ همت می تواند نفسِ روحبخشِ حافظ با ابیاتِ آسمانیِ خود باشد که با همتِ والای او حاصل شده و بر مردگان دمیده می شود تا زنده گردند. درواقع حافظ با ذکرِ "ما" نقشِ خود و عارفان را  در این دل فروز شدنِ دلها یادآوری و بیان می کند. البته که حافظ در همان ابتدای دیوانش خداوند را بی نیاز از عشقِ ناقص و ناتمامِ انسان بر روی زمین می داند ؛

ز عشقِ ناتمامِ ما جمالِ یار مستغنی ست

به آب و رنگ و خال و خط چه حاجت رویِ زیبا را

یعنی به فرضِ اینکه حتی یک نفر در جهان به عشق زنده نگردد و گنجِ پنهانِ خداوندی را آشکار نکند بر گُلبُنِ حُسنِ خداوندی خدشه ای وارد نخواهد شد و  حُسن همچنان پابرجا و دلفروز است.

نکته ها رفت و شکایت کس نکرد

جانبِ حُرمت فرو نگذاشتیم

نکته ها همان عدمِ یاریِ موعود است که بیان شد و هیچ کس شکایتی نکرد، یعنی گلایه نکرد که چرا روزگار و دیگر یاران وفای به عهد نکرده و انسانِ دردمند و درمانده را به حالِ خود رها کردند، و این عدمِ شکایت از این روست که جانبِ حرمت را فرو نگذاشتیم،‌ یعنی اقتضای رعایتِ ادب است که انسان در پیشگاهِ خداوند چنین عُذر و بهانه هایی را مطرح نکند. درواقع حضرتِ آدم نیز در پیشگاهِ خداوند جانبِ حرمت را رعایت کرد و گناه را گردن گرفته؛ گفت که بر خود ظلم کرده است در حالیکه شیطان عذرِ تقصیر آورده و خطاب به خداوند گفت که تو مرا در نافرمانی اغوا و گمراه کردی. مولانا در دفتر اولِ مثنوی به همین مضمون پرداخته است؛

بعدِ توبه گفتش ای آدم نه من        آفریدم در تو آن جرم و محن؟

نه که تقدیر و قضای من بُد آن؟     چون به وقتِ عُذر کردی آن نهان؟

گفت ترسیدم ادب نگذاشتم          گفت من هم پاسِ آنت داشتم

گفت خود دادی به ما دل حافظا  

ما محصل بر کسی نگماشتیم

محصل در اینجا یعنی نگهبان و مأمور، پس‌پاسخِ معشوقِ الست به همهٔ آنچه می توان منت گذاردن ها و بهانه جویی های در لفافه حافظ از زبانِ بی همتان باشد تنها یک بیت است و می فرماید مگر ما کسی را نگهبان و مامور گذاشتیم تا با حصولِ عشق تو را به اجبار و با جنگ بسویِ پروردگارت ببرد؟ اینچنین نبوده است،‌ بلکه تو خود با صلح و اشتیاق و رضایتمندی دل به ما دادی و عاشق شدی، پس بهتر که دیگران نیز چنین کنند وگر نه با درد و غم و جنگ و بقولِ مولانا گوش کشان دل به ما خواهند داد.

 

با تشکر از جناب " عباسی-فسا" که با رهنمود و نقدِ بجایِ خود موجب بازنگری در شرحِ این غزل شدند.

 

 

 

 

 

 

 

 

برگ بی برگی در ‫۸ ماه قبل، جمعه ۱۰ اسفند ۱۴۰۳، ساعت ۱۷:۳۲ در پاسخ به شاهرخ آسمانی دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۶۸:

تشکر، و درود بر شما، امید که جرعه نوشِ شراب حافظ باشیم

برگ بی برگی در ‫۹ ماه قبل، یکشنبه ۱۴ بهمن ۱۴۰۳، ساعت ۰۵:۳۵ در پاسخ به .فصیحی دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۳۸:

 درود بر شما

برگ بی برگی در ‫۱۰ ماه قبل، چهارشنبه ۱۲ دی ۱۴۰۳، ساعت ۰۵:۲۸ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۷:

سینه از آتشِ دل در غمِ جانانه بسوخت

آتشی بود در این خانه که کاشانه بسوخت

سینه در اینجا یعنی فضایِ درونی، و منظور از دل که از دیرباز بعنوانِ مأوایِ عشق شناخته شده مرکزِ انسان است، پس حافظ آتشِ عشقی که از روزِ الست در مرکز و درونِ انسان بوده است را موجبِ تشخیص انسان در فِراقِ او از اصلِ خویش و در نتیجه مستولی شدنِ غمِ این جدایی بر انسانِ بالفطره عاشقی چون حافظ می داند تا جایی که زبانه هایِ این آتش سینهٔ او را می سوزاند. در مصراعِ دوم "خانه همان مأوایِ همیشگیِ انسان است و کاشانه یعنی خانهٔ موقتیِ ذهن، پس حافظ ادامه می دهد اگر نبود آتشِ عشقی که خداوند بر انسان منت گذاشته و از ازل در خانهٔ دلِ انسان قرار داده است کاشانه و اقامتگاهِ موقتیِ ذهن نمی سوخت و حافظ نیز همچون بسیاری دیگر از انسانها تا پایانِ عمر در این کاشانه به خوابِ زمستانیِ ذهن فرو می رفت.

تنم از واسطهٔ دوریِ دلبر بگداخت

جانم از آتشِ مهرِ رخِ جانانه بسوخت

"تن" یعنی بُعدِ جسمانیِ انسان که بوسیلهٔ عقلِ او اداره می شود، پس حافظِ عاشق که دوری و فِراق از دلبر و معشوقِ الست را نیز بوسیلهِ عقلِ خود تشخیص می دهد می بیند که این کاشانهٔ ذهن گداخته و مستعدِ شعله ور شدن و نابودی است. در مصراع دوم آتشِ عشقِ رخسارِ دلبر یا معشوقِ الست که حافظ و هر انسانی "عکسِ رویِ او را در جامِ الست دیده است"، پس‌ همان آتشِ مهر و عشقِ رویِ اوست که آتش بر جانِ حافظ می زند و در حسرتِ دیداری دیگر آنرا می سوزاند.

سوزِ دل بین که ز بس آتشِ اشکم دلِ شمع

دوش بر من ز سرِ مهر چو پروانه بسوخت

دل یا مرکزِ شمع نیز پرحرارت ترین جایِ شمع است که در اینجا نمادِ عقل است، پس حافظ ادامه می دهد سوزِ دلِ او از آتش‌ِ اشکِ (عشقِ) رویِ دلبر آنچنان"بس" و بسیار است که دلِ شمع یا عقلِ او "دوش" (یا هرلحظه) از سرِ مهری که با او یا انسان دارد پروانه وار گردِ دلِ عاشقی چون حافظ می گردد و می سوزد، یعنی عقل باید عاشقانه خود را فدایِ عشق کند تا انسانِ عاشقی چون حافظ با رهایی از او به وصالِ دلبر برسد. تناسبِ بینِ اشکِ و شمع و پروانه  زیبا و جالب توجه است.

آشنایی نه غریب است که دلسوزِ من است

چون من از خویش برفتم دلِ بیگانه بسوخت

در ادامهٔ بیتِ پیشین حافظ با در نظر داشتنِ اینکه عقلِ جزوی مانعی برای عاشقی ست خطِ بطلانی بر تقابلِ ساختگیِ عقل با عشق کشیده و شمع یا عقلِ انسان را که پرتوی از عقلِ کُل است آشنایی می داند که غریبه نیست و از همین روی دلسوزِ انسان است و هرلحظه می خواهد همچون پروانه گِردِ زبانه هایِ آتشِ دلِ  عاشق بگردد تا در آن فنا شود زیرا تنها راهِ وصالِ حافظ به دلبر و بازگشت به خویشِ اصلی را در این کار می بیند. در مصراع دوم "خویش" یعنی همان اصلِ خداییِ انسان که بر اثرِ ایجادِ کاشانه ذهن انسان از او جدا می شود، حافظ نتیجهٔ این جدایی و فراق از خویش را آنچنان دردناک می بیند که نه تنها دلِ آشنایی چون شمعِ عقل، که حتی دلِ بیگانگان هم به حالِ انسان می سوزد. آتشِ دردهایِ ناشی از رفتن از خویش تجربه ای ست که کم و بیش هر انسانی در کاشانهٔ این جهان آزموده و می آزماید.

خرقهٔ زهدِ مرا آبِ خرابات ببرد

خانهٔ عقلِ مرا آتشِ میخانه بسوخت

پیش از فدا شدنِ عقلِ مختصر و جزوی بوده است که حافظ بنا بر فتوایِ این عقل خرقهٔ زهد بر تن می کند با گمانِ اینکه از طریقِ زهد و دینداری (به معنایِ رایجِ آن) می تواند به دیدار و وصلِ دلدار نائل شود اما پس از سوختنِ شمعِ عقل و فدا شدن همچون پروانه در پیرامونِ آتشِ عشق است که حافظ با رهایی از عقلِ مصلحت اندیش در می یابد راهِ دیدارِ دلبر از میخانه و خرابات می گذرد، پس آن آب یا شرابِ عشق خرقهٔ دلبستگی هایِ زاهدانه را با خود می برد و آتشِ عشقی که در میخانه برپاست خانهٔ عقل یا همان کاشانه را بسوخت و خاکستر کرد تا از این پس شمعِ عقل  سرگشته شود و خانه و مکان و امکانِ بازگشت نداشت باشد.

چون پیاله دلم از توبه که کردم بشکست

همچو لاله جگرم بی می و خُمخانه بسوخت

اما آیا برای سالکِ طریقت و عاشقان همواره درِ میخانه بر یک پاشنه می چرخد؟ البته که نه و سالک پس از حضور در میخانه و پس از نوشیدنِ چند جرعه ای از آبِ خرابات بطورِ نسبی از آتشِ دردهایی که دلِ بیگانه هم بر آن می سوزد رها شده و به آرامش می رسد، اما عقلِ مختصر و خویشتنِ ذهنی نیز بیکار ننشسته و در این فاصله به ترمیمِ کاشانهٔ سوخته می پردازند، پس با این بازگشت است که سالک پیاله را شکسته و از مِی و آبِ خرابات توبه می کند، حافظ می فرماید جگرِ او بدونِ مِی و میخانه همچون لاله که نمادِ عشق است می سوزد تا بارِ دیگر دریابد که زیستنِ بدونِ آب خرابات امکان پذیر نیست.

ماجرا کم کن و بازآ که مرا مردمِ چشم

خرقه از سر به درآورد و به شکرانه بسوخت 

ماجرا در صوفیه یعنی سخن و رفتارِ توأم با عِتاب و خشم، و مردمِ چشم در اینجا استعاره از بینایی و دیدنِ جهان از دریچه و مردمکِ چشمِ دلبر ی معشوقِ الست است، پس‌حافظ که شکستنِ پیاله و توبه از مِی یا رفت و بازگشت هایِ به ذهن را موجبِ ماجرا و عِتابِ دلبر می داند خطاب به او می گوید باز آ که حافظ عاشق خرقهٔ دلبستگی ها از هر نوعش را از سر بیرون آورد و به شکرانهٔ این موفقیت آنرا بسوخت تا برای همیشه از شرش در امان باشد، پس هنگامه‌ی بازگشت است. یعنی حافظ که از خویش برفته بود با رها شدن از خرقهٔ زهد و همچنین خرقهٔ ذهن و باورهایِ عاریتی که از قضا متناسب با سرِ انسان است اکنون بسویِ دلبر می رود به امیدِ آنکه او نیز ماجرا و عِتاب را کم کند و به حافظِ عاشق بازگردد.

ترکِ افسانه بگو حافظ و مِی نوش دَمی

که نخفتیم شب و شمع به افسانه بسوخت

بسیاری از ما ممکن است این سخنان ِمعنویِ حافظ را افسانه سرایی بدانیم، پس از حافظ می خواهیم ترکِ افسانه بگوید و دَم را غنیمت شمرده و شرابی بنوشد، یعنی همچون ما از چیزهایِ این جهانی طلبِ شراب و عیش و لذت بنماید. در مصراع دوم "شب" کنایه از شبِ ذهن است و حافظ با پیغامهای خود اجازهٔ خواب در ذهن را به ما نمی دهد، پس با حسرت تصور می کنیم شمعِ عقل به بیهودگی سوخت و ما از خُفتن در شبِ ذهن باز مانده ایم و این در حالی ست که رسالتِ حافظ و حکیمان و عارفان بیدار نگه داشتنِ انسان در غالبِ اوقاتِ شب است یا چنانچه در قرآن آمده ؛ " قُم الیلَ الا قلیلا" یعنی در شبِ ذهن نخوابید بجز اندکی که با بهره گیری از شمعِ عقل و در شبِ ذهن در پِیِ معاش و پیشرفت در امورِ مادی و رفاهِ خود و خانواده باشید.

 

۱
۲
۳
۳۳