گنجور

حاشیه‌ها

سام در ‫۷ دقیقه قبل، ساعت ۰۹:۵۹ دربارهٔ سعدی » گلستان » باب سوم در فضیلت قناعت » حکایتِ شمارهٔ ۱۴:

این حکایت در آذربایجان البته با اندکی تفاوت تبدیل به ضرب المثل شده است  و من از مادر مرحومم شنیدم  و برای توصیف افراد بد ذات و فرصت طلب بکار میرود .مانند آب نیست وگرنه شناگر ماهریست .

درویش حکایت سعدی بزرگ در آن روایت نابینایی است که کنار برکه آبی نشسته و با حسرت صدای شنا کردن مردمان دیگر را میشنود و حسرت میبرد. موسی به کوه میرود از خدا میخواهد که نابینا شفا یابد و دعایش مستجاب میشود . هنگام بازگشت میبیند که برکه آب به رنگ خون درآمده .مردم که از شنا کردن باز ایستاده اند به موسی میگویند که شخص نابینا به محض  بینا شدن به نیزار رفته و نی بسیار بریده و آنها را در گل و لای کف برکه فرو کرده واین رنگ سرخ بخاطر تماس بدن مردمان با نی های کف برکه است .

به چنین شخصی به ترکی/ آذری "گوله گمیش سانجان" میگویند

نی ( گمیش) برکه( گول) ، نیش زننده٫

دراینجا فرو کننده ( سانجان )

کسی که در برکه نی فرو کرده.

سُلگی قاسم در ‫دیروز سه‌شنبه، ساعت ۲۳:۵۱ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۳۳:

این غزل چه تدبیر ای مسلمانان  که  من خود را نمی‌دانم بنا به قول دکتر سروش  ازآن  مولانا  نیست و این  غزل با مبانی و خط فکری  ایشان مطابقت  ندارد 

دکتر حافظ رهنورد در ‫دیروز سه‌شنبه، ساعت ۲۳:۲۱ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۶۵:

پرتوِ رویِ تو تا در خلوتم دید آفتاب

می‌رود چون سایه هر دَم، بر در و بامم هنوز

پس معشوق با یار خلوت کرده؛ خورشید هم دیده این خلوت را؛ مسئله‌ی شاعر این است که تمنای بوسه را اجابت نکرده و آرام جانش نشده؛ پس

در قلم آورد حافظ قصهٔ لَعلِ لَبَش

آب حیوان می‌رود هر دَم ز اقلامم هنوز

جاودانگی از کلک من می‌بارد...

افسوس که قصه‌ی ناکامی‌های عاشقی جاودانه‌تر است. لیلی و مجنون. شیرین و فرهاد. اصلی و کَرَم و عشاقی ناکام از این‌دست... شاعر هم ناکامی و حسرت  را که بیان کرده، جاودانگی از کلکش می‌بارد. مطلع این غزل با ناکامی و حسرت آغاز می‌شود.

 

 

 

 

دکتر حافظ رهنورد در ‫دیروز سه‌شنبه، ساعت ۲۳:۱۸ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۶۵:

پرتوِ رویِ تو تا در خلوتم دید آفتاب

 

می‌رود چون سایه هر دَم، بر در و بامم هنوز

 

پس معشوق با یار خلوت کرده؛ خورشید هم دیده این خلوت را؛ مسئله‌ی شاعر این است که تمنای بوسه را اجابت نکرده و آرام جانش نشده؛ پس

 

در قلم آورد حافظ قصهٔ لَعلِ لَبَش

 

آب حیوان می‌رود هر دَم ز اقلامم هنوز

 

جاودانگی از کلک من می‌بارد...

 

جالب است. قصه‌ی ناکامی‌های عاشقی جاودانه‌تر است. لیلی و مجنون. شیرین و فرهاد. اصلی و کَرَم و عشاقی ناکام از این‌دست... پس شاعر هم ناکامی و حسرت لعل لب را که بیان کرده، جاودانگی از کلکش می‌بارد.

 

 

نیما در ‫دیروز سه‌شنبه، ساعت ۲۳:۰۱ دربارهٔ سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۳:

چون تشنه بسوخت در بیابان

چه فایده گر جهان فرات است

 

چو فایز در بیابان تشنه جان داد

چه حاصل در صفاهان زنده‌رود است

اسماعیل ایزدپناه در ‫دیروز سه‌شنبه، ساعت ۲۲:۳۹ در پاسخ به کوروش شاملو دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷۸:

سرور گرامی جناب آقای کوروش شاملو

با سلام ودرود 

از نحوه کار علمی وبایسته شمابسیار لذت بردم.امید است که این کار خطیر را ادامه دهید.که در این صفحه گنجور وحاشیه آن بسیار بدیع وقابل ملاحظه است وجای اندیشمند وصاحب نظری چون شما خالی.

توضیحات شما که شامل تفسیر محتوایی است مختصر ومفید است (قَلَّ ودَلَّ)ودر بخش تفسیر ادبی قابل توجه وکارآمد.

موفق باشید.پیشنهاد دوستانه ای برای شما دارم که سعی شود شکل ارائه کار در همه غزل ها یکسان باشدبه عبارتی مهر شما پای کار باشد. مثلا درغزل ۷۷ که بیت راکامل نوشته اید وبعد تفسیر را بهتر به دل می نشیند. ولی درغزل ۷۵ و۷۸فقط شماره بیت ذکر شده ودرغزل ۷۶ برداشت محتوایی کلی بیت وشماره .

امیدوارم همیشه شاد وسرافراز باشید.

منتظر ارائه تفاسیر شما در بقیه غزل ها هستم

سیدمحمد جهانشاهی در ‫دیروز سه‌شنبه، ساعت ۲۱:۵۴ دربارهٔ عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۶۹:

عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۶۹
                 
قوّتِ بار عشقِ تو ، مرکبِ جان نمی‌کشد
روشنیِ جمالِ تو ، هر دو جهان نمی‌کشد

بارِ تو چون کشد دلم ، گرچه چو تیر راست شد
زانکه کمانِ چون تویی ، بازویِ جان نمی‌کشد

کُون و مکان چه می‌کند عاشقِ تو ، که در ره ات
نعرهٔ عاشقانِ تو ، کون و مکان نمی‌کشد

نامِ تو و نشانِ تو ، چون به زبان برآورم؟
زانکه نشان و نامِ تو ، نام و نشان نمی‌کشد

راهِ تو چون به سرکَشم ، زانکه ز دوریِ ره ات
راهِ تو از روندِگان ، کَس به کران نمی‌کشد

در رهِ تو ، به قرن‌ها ، چرخ دوید و دم نزد
تا رهِ تو ، به سر نشد ، خود به میان نمی‌کشد

گشت فرید در ره ات ، سوخته همچو پشّه‌ای
زانکه ز نورِ شمعِ تو ، ره به عیان نمی‌کشد

سیدمحمد جهانشاهی در ‫دیروز سه‌شنبه، ساعت ۲۱:۵۳ دربارهٔ عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۷۰:

عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۷۰
                 
نورِ رویِ تو را ، نظر نکشد
سوزِ عشقِ تو را ، جگر نکشد

باد ، خاکِ سیاه ، بر سرِ آنک
خاکِ کویِ تو ، در بصر نکشد

آتشِ عشقِ بیدلانِ تو را
هفت آتشگهِ سَقَر نکشد

از درازیّ و دوریِ راهَت
هیچ کَس ، راهِ تو به سر نکشد

که رهَت ، جز به قدر و قوّتِ ما
قدرِ یک گامِ بیشتر نکشد

دردِ هر کَس ، به قدر طاقتِ او ست
کانچه عیسی کشید ، خر نکشد

کوهِ اندوه و بارِ محنتِ تو
چون کشد دل ، که بحر و بر نکشد

خود عجب نبوَد ، آنکه از رهِ عجز
پشّه‌ای ، پیل را به بر نکشد

با کمانِ فلک ، به هیچ سبیل
بازویِ هیچ پشّه در نکشد

هیچکَس ، عشقِ چون تو معشوقی
به ترازویِ عقل ، بر نکشد

چون کشد کوهِ بی نهایت را
آن ترازو ، که بیش زر نکشد

وزنِ عشقِ تو ، عقل کِی داند
عشقِ تو ، عقلِ مختصر نکشد

عشقَت از دِیرها نگردد باز
تا که ابدال را بدر نکشد

دلِ عطّار ، در غمِ تو چنانست
که غمِ دیگران ، دگر نکشد

رضا شاکر در ‫دیروز سه‌شنبه، ساعت ۲۱:۴۳ دربارهٔ سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۷۱:

با سلام 

این شعر یکی از زیباترین غزلهای سعدی است که در اون واژه ها مثل قطعات الماس تراش خورده کنار هم چیده شدن 

واقعا زیباست این غزل

در ضمن این غزل رو پرویز خوش رزم به زیبایی در قالب یک آهنگ در تیتراژ سریال خانواده دکتر ماهان خوندن که من فکر میکنم حق مطلب رو ادا کردن نام قطعه هم نقش تو هست که میدونید جستجو کنید 

کار کم شنیده شده ای هست اما بسیار خوب اجرا شده با یه موسیقی خوب و بجا

سیدمحمد جهانشاهی در ‫دیروز سه‌شنبه، ساعت ۲۱:۴۰ دربارهٔ عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۵۹:

عطّار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۵۹
                         
دل ز هوایِ تو ، یک زمان نشکیبد
دل چه بوَد ، عقل و وهم و جان نشکیبد

هر که دلی دارد و نشانِ تو یابد
از طلبِ چون تو دلسِتان ، نشکیبد

گرچه جهان را ، بسی کَس است شکیبا
هیچ کَسی ، از تو در جهان نشکیبد

ذرهٔ سودایِ تو ، که سودِ جهان است
سودِ دل آن است ، کز زیان نشکیبد

گرچه زبان را ، مجالِ یادِ تو نبوَد
یک نفس از یاد تو ، زبان نشکیبد

چون نشکیبد ز آب ، ماهیِ بی آب
دیده ز ماهِ تو ، همچنان نشکیبد

مردمِ آبیِّ چشم ، از آتشِ عشقَت
بی رُخت ، از آب یک زمان نشکیبد

گرچه بنالم ، ولی نه آن ز تو نالم
ناله کنم ، زانکه ناتوان نشکیبد

چون نرسد دستِ من ،  به جز به فغانی
نیست عجب ، گر ز دل فغان نشکیبد

می‌نشکیبد دمی ، ز کویِ تو ، عطّار
بلبلِ گویا ، ز بوستان نشکیبد

سیدپور در ‫دیروز سه‌شنبه، ساعت ۱۹:۴۷ در پاسخ به حمید زارعیِ مرودشت دربارهٔ بیدل دهلوی » ترجیع بند:

جناب مرودشت درست می فرمایید، البته توجه بفرمایید، عموما سر به کاغذ فرسودگان ادبیات، و یا ما بی دل شدگان ادبیات، در این گوشه گنجور در مصاحبت بیدل جمع شدیم، حال که زحمت کشیدید من هم گلایه دارم که چرا زحمت های شما پاک شد، تجربه ای برای بنده شد که هر زمان سر اعراب گذاری داشتم، بجای ویرایش متن، روخوانی ضبط و در قسمت خوانش ها بارگذاری کنم

علی میراحمدی در ‫دیروز سه‌شنبه، ساعت ۱۹:۰۱ دربارهٔ خیام » ترانه‌های خیام به انتخاب و روایت صادق هدایت » هیچ است [۱۰۷-۱۰۱] » رباعی ۱۰۳:

«خب ،آخرش که چی!»

مومن و کافر یا عارف و عامی حداقل یک بار در زندگانی خویش چنین سخنی را بر زبان رانده است یا از دیگران شنیده است!

جالب است که  کاربر محترمی در همین بخش این سخنان را نشانه شجاعت شاعر دانسته است!!

کدام شجاعت عزیز من؟!

آیا خیام با چنین سخنانی در برابر ظلم قیام کرده یا جان خود را به خطر انداخته تا بر سطح آگاهی بشری بیفزاید یا هستی خود را برای عقیده اش به مخاطره انداخته که شما یا جناب هدایت دم از شجاعت و شورش او میزنید؟!

تا آنجا که ما میدانیم ایشان به عنوان یک دانشمند مورد احترام حکومت وقت بوده و اشعار ایشان همان تَفلسُف و تفکر عامیانه انسانی است با بیانی دیگر.

اگر هم تصور میکنید مخالف خوانی یا انکار عقاید دینی شجاعت است که از هر کوی و برزنی هزاران پسر شجاع بیرون توان کشید!!

ایلیا ۱۴۰۴ در ‫دیروز سه‌شنبه، ساعت ۱۶:۰۹ دربارهٔ سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۹۶:

پیش خداوند هوش:
تصحیح استاد خرمشاهی 
اتفاقا هیچ اشاره ای هم به "در نظر هوشیار" نکرده، حتی در پاورقی و توضیحات.

خداوند هوش با کردگار تناسب داره.   

و اما فارغ  از این بیت، کتاب‌های درسی اصلا منبع مناسبی برای ارجاع نیستند و اشتباهات زیادی دارند. 

علی میراحمدی در ‫دیروز سه‌شنبه، ساعت ۱۵:۵۲ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۶۲:

بشوی اوراق اگر هم‌درسِ مایی ...


«گفت فرق میان علم لَدُنی و علم تعلیمی آنست که علم تعلیمی هر چند بیش آموزی عالم تر باشی و چون دست از تعلیم بازداری برخی فراموش کنی و برخی مشوش شود و علم لدنی خلاف این باشد. هرچند در کتاب کم نگری علم لدنّی بیش باشد و چون کتاب مطالعه کردن پیشه گیری روی در حجاب آرد. اما چون دل عمارت کنی آنگه علم لدنی هر روز زیادت گردد. زیرا که علم لدنی از صفاوَتِ دل خیزد و ....»

« درویش ستیهنده»(از میراث عرفانی شیخ جام)

محمدرضا شفیعی کدکنی

انتشارات سخن

Taureg Tayibe در ‫دیروز سه‌شنبه، ساعت ۱۳:۴۳ دربارهٔ خاقانی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۳۸:

به دنبال امنیت و راحتی کامل در این دنیای دون زمینی نباش، و تا می توانی احتیاط بورز.

هر انسانی که با وی مواجه می شویم ملغمه ای است از خصایص بد و خوب. مبادا گرفتار بدی های مردم و البته خودت بشوی!

در هر قدمی به حمایت پروردگار نیازمندیم. هرچند حساب شکر از دست انسان در می رود.

 

sirous fattahi در ‫دیروز سه‌شنبه، ساعت ۱۲:۰۰ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۸۹:

داده‌ام باز نظر را به تذروی پروار

باز خواند مگرش نقش و شکاری بکند

دیدگانم را برای شکار پرنده بسیار خوش‌رنگی روانه کرده‌ام امیدوارم به درستی شناسایی وشکارش کند

سیدمحمد جهانشاهی در ‫دیروز سه‌شنبه، ساعت ۱۰:۲۸ دربارهٔ عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۶۷:

عطّار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۶۷
                         
جانا حدیثِ حسنَت ، در داستان نگنجد
رمزی ز رازِ عشقَت ، در صد زبان نگنجد

جولانگهِ جلالَت ، در کویِ دل نباشد
جلوه گهِ جمالَت ، در چشم و جان نگنجد

سودایِ زلف و خالَت ، در هر خیال ناید
اندیشهٔ وصالَت ، جز در گمان نگنجد

در دل چو عشقَت آمد ، سودایِ جان نماند
در جان چو مهرَت افتد ، عشقِ روان نگنجد

پیغامِ خستگانَت ، در کویِ تو که آرد
کانجا ز عاشقانَت ، بادِ وزان نگنجد

دل کز تو بوی یابد ، در گلسِتان نپوید
جان کز تو رنگ گیرد ، خود در جهان نگنجد

آن دم که عاشقان را ،  نزدِ تو بار باشد
مسکین کَسی که آنجا ، در آستان نگنجد

بَخشای بر غریبی ، کز عشق می‌نمیرد
وانگه در آشیانَت ، خود یک زمان نگنجد

جان داد دل که روزی ، در کو ت جای یابد
نشناخت او که آخر ، جایِ چنان نگنجد

آن دم که با خیالَت ، دل ، رازِ عشق گوید
عطّار اگر شود جان ، اندر میان نگنجد

سیدمحمد جهانشاهی در ‫دیروز سه‌شنبه، ساعت ۱۰:۲۸ دربارهٔ عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۶۶:

عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۶۶                         

حدیثِ عشق ، در دفتر نگنجد
حسابِ عشق ، در محشر نگنجد

عجب می‌آیدم ، کین آتشِ عشق
چه سودایی است ، کاندر سر نگنجد

برُو مجمر بسوز ، ار عود خواهی
که عودِ عشق ، در مجمر نگنجد

درین رَه ، پاک دامن بایدَت بود
که اینجا ، دامنِ تَر درنگنجد

هر آن دل ، کآتشِ عشقَش برافروخت
چنان گردد ، که اندر بر نگنجد

دلی کز دست شد ، زاندیشهٔ عشق
در او ، اندیشهٔ دیگر نگنجد

برون نِه پایِ جان ، از پیکرِ خاک
که جانِ پاک ، در پیکر نگنجد

شرابی ، کان شرابِ عاشقان است
ندارد جام و در ساغر نگنجد

چو جانان و چو جان ، با هم نشینند
سرِ مویی ، میانشان درنگنجد

رهی ، کان راهِ عطّار است امروز
در آن ره ، جز دلی رهبر نگنجد

سیدمحمد جهانشاهی در ‫دیروز سه‌شنبه، ساعت ۱۰:۲۷ دربارهٔ عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۶۵:

عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۶۵
                         
مرا با عشقِ تو ، جان درنگنجد
چه از جان بِه بوَد ، آن درنگنجد

نه کفرَم ماند در عشقَت ، نه ایمان
که اینجا کفر و ایمان درنگنجد

چنان عشقِ تو ، در دل معتکف شد
که گر مویی شود جان ، درنگنجد

چه می‌گویم ، که طوفانی است عشقَت
به چشمِ مور ، طوفان درنگنجد

اگر یک ذرّه ، عشقَت رخ نماید
به صحنِ صد بیابان درنگنجد

اگر یوسف برون آید ، ز پرده
به قعرِ چاه و زندان درنگنجد

چو دردَت هست ، منوازَم به درمان
که با دردِ تو ،  درمان درنگنجد

دلا آنجا که جانان است ، ره نیست
که آنجا غیرِ جانان درنگنجد

تو چون ذره شُو آنجا ، زانکه آنجا
به جز خورشیدِ رخشان درنگنجد

اگر فانی نگردد ، جانِ عطّار
در آن خلوتگه ، آسان درنگنجد

سیدمحمد جهانشاهی در ‫دیروز سه‌شنبه، ساعت ۱۰:۲۷ دربارهٔ عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۶۴:

عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۶۴
                
در زیرِ بارِ عشقَت ، هر تُوسنی چه سنجد
با داوِ شِشدَرِ تو ، هر کم زنی چه سنجد

چون پنجه‌هایِ شیران ، عشقِ تو ، خُرد بشکست
در پیشِ زورِ عشقَت ، تَر دامنی چه سنجد

جایی که کوهها را ، یک ذرّه وزن نبوَد
هیهات می‌ندانم ، تا ارزنی چه سنجد

جایی که صد هزاران ، سلطان به سر درآیند
اندر چنان مقامی ، چوبک‌زنی چه سنجد

جان‌هایِ پاک‌بازان ، خون شد ، در این بیابان
یک مشت ارزن  آخر ، در خرمنی چه سنجد

چون پُردلانِ عالم ، پیش ات سپر فکندند
با زخمِ ناوکِ تو ، هر جُوشنی چه سنجد

جان و دلم ز عشقَت ، مستغرق اند دایم
در عشقِ چون تو شاهی ، جان و تنی چه سنجد

چون ساکنانِ گلشن ، در پایَت اوفتادند
عطّارِ سر نهاده در گلخنی چه سنجد

۱
۲
۳
۵۶۵۴