علی احمدی در دیروز شنبه، ساعت ۲۳:۲۸ در پاسخ به بابک بامداد مهر دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۲۹:
آفرین🌹🌹👍
علی جوادی در دیروز شنبه، ساعت ۲۳:۰۹ دربارهٔ عطار » اسرارنامه » بخش ششم » بخش ۲ - الحکایه و التمثیل:
آسمان بار امانت نتوانست کشید
قرعه کار (فال) به نام من دیوانه زدند
دکتر حافظ رهنورد در دیروز شنبه، ساعت ۲۲:۴۸ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۶۲:
خواجه حافظ این غزل زیبا را در زمان امیر مبارزالدین سروده و بهنوعی اعتراض خویش را مبنی بر بگیر و ببندهایی که اومیکرده، اعلام نموده. مبارز می را حرام میدانسته و میخانهها را پلمپ میکرده؛ پس حافظ در بیت آخر برای اشاره به میخانه از ترکیب بیتالحرام(خانهی خم که حرام اعلام شده) استفاده کرده و گرد بیتالحرام گردیدن را وام از طواف کعبه گرفته که کعبهاش میخانه بود.
معلوم است که مبارزالدین با موسیقی هم مخالف بوده؛ چراکه هرجا خواجهی عزیز با غزلی اعتراض خود را از وضعیت اجتماعی و سیاسی دورهی مبارز اعلام میکرده، از موسیقی و گیروگرفت آن هم یاد میکرده؛ نمونهی آن همین غزل که به بریدن تارهای چنگ اشاره میکند و غزل ۲۰۰ با مطلع "دانی که چنگ و عود چه تقریر میکنند" است.
علی احمدی در دیروز شنبه، ساعت ۱۹:۲۸ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۲۸:
نیست در شهر نگاری که دلِ ما بِبَرَد
بختم ار یار شود رختم از این جا ببرد
در این سرزمین معشوقی پیدا نمی شود که دلبری کند و اگرخوش شانس باشم بتوانم با او از این عالم خاکی اسباب کشی کنم.
با نگاه به ابیات بعدی می توان دریافت که شهر می تواند استعاره از این دنیا باشد و حافظ به دنبال عشقی متعالی است وگرنه برای هر که بخواهد همیشه یار زمینی فراوان است.رخت بردن کنایه از کندن از دنیا است نه مرگ .
کو حریفی کَشِ سرمست که پیشِ کرمش
عاشقِ سوخته دل نامِ تمنا ببرد
کجاست کسی که همدمی نیکو و سرمست باشد و در عین حال کریم باشد و عاشق دلسوخته ای چون من بتواند از آن کریم اسمی از درخواست ببرد. کریم با هر گونه معنایی حکایت از نوعی بزرگی و برتری نسبت به سایرین دارد . گویا کریم یک سر و گردن از دیگران برتر است و این معنا هم با عشق متعالی بیشتر سازگار است.
باغبانا ز خزان بیخبرت میبینم
آه از آن روز که بادَت گلِ رعنا ببرد
ای باغبان دنیا می بینم از آمدن خزان بی خبر هستی وای از آن روزی که باد گل رعنای تو را ببرد . گل رعنا استعاره ای از خود حافظ است . به دنیا هشدار می دهد که مراقب باش خزان عمر، مرا از تو نگیرد.
رهزنِ دهر نخفتهست مشو ایمن از او
اگر امروز نبردهست که فردا ببرد
در ادامه به دنیا می گوید روزگار راهزن است و نخوابیده است . از او خیالت راحت نباشد.اگر امروز مرا نبرد فردا می برد.
در خیال این همه لُعبَت به هوس میبازم
بو که صاحبنظری نامِ تماشا ببرد
و من برای آن معشوق متعالی در ذهنم معشوقکانی تصور می کنم و با آنها هوسبازی می کنم . امیدوارم صاحب نظری که حضور او را درک می کند از تماشای حضور او نامی ببرد و مرا آگاه نماید.
علم و فضلی که به چل سال دلم جمع آورد
ترسم آن نرگسِ مستانه به یَغما ببرد
در صورتی که چنین درکی رخ دهد و من معشوق متعالی را درک کنم نگران آن خواهم بود که چشم مست او همه علوم و فضیلت هایی که در این چهل سال در دلم جمع کردم را غارت و نابود کند .
یعنی همه آنچیز هاییکه در ذهنم می ساختم و آنها را معشوق متعالی در نظر می گرفتم ( مثل صوفیان و زاهدان که چنین می کنند) با حضور و نگاه او از بین برود.
بانگِ گاوی چه صدا بازدهد؟ عشوه مَخر
سامری کیست که دست از یدِ بیضا ببرد؟
صدای گاو که آن را کسانی مثل سامری برای ما نمایش می دهند چیز جذابی نیست تو هم فریب نخور . سامری هرگز نمی تواند در برابر ید بیضاء که معجزه واقعی و نشانه حضور خداوند است برنده شود . ( دست ببرد = برنده شود)
جامِ میناییِ مِی سَدِّ رَهِ تنگدلیست
مَنِه از دست که سیلِ غمت از جا ببرد
حال که اسیر دلتنگی و عدم درک حضور یار هستیم چه کنیم ؟ می فرماید جام شیشه ای می، سد راه این دلتنگی است آن را از دست نده که می تواند سیل غم را به عقب ببرد .
راهِ عشق ار چه کمینگاه کمانداران است
هر که دانسته رَوَد صَرفه ز اَعدا ببرد
اگرچه راه عشق راهی است که کمانداران بسیاری در آن در کمین عاشقان نشسته اند ولی اگر با "می" مست شده باشی و حضور یار را درک کرده باشی و آگاهانه وارد این راه شوی در برابر دشمنان( عشق) پیروز شده ای
حافظ! ار جان طلبد غمزهٔ مستانهٔ یار
خانه از غیر بپرداز و بِهِل تا ببرد
ای حافظ اگر غمزه چشم مست یار را درک کردی و از تو جانت را طلبید خانه جانت را از غیر او خالی کن و بگذار تا جانت را ببرد.
برمک در دیروز شنبه، ساعت ۱۸:۲۴ دربارهٔ فردوسی » شاهنامه » پادشاهی شیرویه » بخش ۲:
که ایران چوباغیست خرم بهار
شکفته همیشه گل کامگار
پر از نرگس و نار و سیب و بهی
چو پالیز گردد ز مردم تهی
سپرغم یکایک ز بن برکنند
همه شاخ نار و بهی بشکنند
نگر تا تو دیوار او نفگنی
دل و پشت ایرانیان نشکنی
کزان پس بود غارت و تاختن
خروش سواران و کین آختن
زن و کودک و بوم ایرانیان
به اندیشهٔ بد منه در میان
سیدمحمد جهانشاهی در دیروز شنبه، ساعت ۱۶:۲۴ دربارهٔ ادیب الممالک » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۲:
ادیب الممالک » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۲
دانایی و تدبیر ، ز انفاق و کرَم ، بِه
انفاق و کرَم نیز ز دینار و درَم ، بِهتا نیک ببخشند و بپوشند و نیوشند
دینار و درم ، در کفِ اصحابِ کرَم ، بِهشمشیر و قلم ، حامیِ مُلک اند ، به تحقیق
امّا دلِ بیدار ، ز شمشیر و قلم ، بِهدر مذهبِ من ، ساده دروغی به سزاوار
زان راست ، که باور نشود جز به قسَم ، بِهدستی که پیِ آز و طمع ، تیغِ ستم آخت
گر زآن که ببُرَّند به شمشیرِ ستم ، بِهتخمِ بد نابهره ، از این بیش که جنبد
گر سِقط شود یا که بمیرد به شکَم ، بِهانگشتِ خموشی ، به لبِ خویش نهادن
از آنکه بخایی به لب ، انگشتِ ندَم ، بِهدر محضرِ اربابِ هنر ، همچو امیری
گر هیچ نگویی سخن ، از لا و نَعَم ، بِه
سیدمحمد جهانشاهی در دیروز شنبه، ساعت ۱۵:۲۶ دربارهٔ ادیب الممالک » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۹۳:
ادیب الممالک » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۹۳
مهر در بیتُ الشرف شد ، ما به زندان اندر ایم
ماه طالع گشت و ما با نحس کیوان اندر ایمغرقه ی دریایِ اشک ایم ، از غمَش ، سر تا قَدم
لیک از هجرانِ او ، در نارِ سوزان اندر ایمای تن آسان ، مانده در ساحل ، به استخلاصِ ما
همّتی بگمار ، کاندر مُوجِ طوفان اندر ایمپرتوی ای مهرِ رحمت ، لطفی ای بادِ بهار
زانکه ما ، در دستِ سرمایِ زمستان اندر ایمای ز وصلِ دوستان آسوده در دارالسّرور
یاد کن از ما ، که در این بیتُ الاحزان اندر ایمروزگاری شد ، که با جمعی پریشان روزگار
بسته در زنجیرِ آن زلفِ پریشان اندر ایمچون سکندر ، تشنه ی آب حیات ایم از لبَش
زین سبب ، دیری است ، در ظلماتِ هجران اندر ایمگرچه می نالیم چون بلبل ، ز هجرانَش مدام
لیک از یادِ رُخَش ، در باغ و بستان اندر ایمنامسلمان است چشمَش ، ای مسلمانان فغان
کاین زمان ، در دستِ تُرکی نامسلمان اندر ایمدیو در خلوتگهِ ما ، رَه ندارد ، کآشکار
با پریرویانِ غیبی ، در شبستان اندر ایمسرکشی کردیم از فرمانِ عقل ، امّا به طُوع
شهریارِ عشق را ، گردن به فرمان اندر ایماز امیری خواستم ، اسرارِ پیرِ عشق را
گفت ؛ ما با کودکان ، در یک دبستان اندر ایم
سیدمحمد جهانشاهی در دیروز شنبه، ساعت ۱۵:۲۴ دربارهٔ ادیب الممالک » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۹۳:
با پریرویان غیبی ، در شبستان اندریم
سیدمحمد جهانشاهی در دیروز شنبه، ساعت ۱۵:۲۲ دربارهٔ ادیب الممالک » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۹۰:
ادیب الممالک » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۹۰
زبانِ ناطقه ، کوته کن ، ای شکسته قلم
سیاه باش و خَمُش باش و سرنگون و دُژَمهنر مجوی ، که در شرق ، شد جهان تاریک
سخن مگوی ، که در شرق ، شد هوا مُظلَممخوان حدیث ، که شد کاخِ عقل و دین ، ویران
مَران چکامه ، که شد کارِ شاعری درهَمفغان ، ز کوششِ استاد و آرزویِ پدر
دریغ ، از آن همه رنجِ فزون و راحتِ کمیکی درختی باشد ، هنر ، به روضه ی شرق
که سایه اش همه رنج است و میوه اش همه غمز آبِ شرق ، به کامِ جهانیان ، شکَر است
ولی به جامِ ادیبان ، شرنگ ریزد و سَم
محمد متین در دیروز شنبه، ساعت ۱۳:۳۶ دربارهٔ خیام » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۵۵:
مفهوم کلی مکتب خیام زندگی در لحظه است که چه زیبا و در قالب شعر این مفهوم رو با تمثیل های بی نظیر به ما نشان می دهد
Tommy در دیروز شنبه، ساعت ۱۲:۰۸ دربارهٔ صائب » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۴۱:
برای آنکه به آنچه بینهایت است ذهن وصل شود باید از همه چیز گذر کند یکی از آن ها حرف ها و کلمات هستند که جوهر را درون خود ندارند تنها برای رساندن معنا باید استفاده شود چون جوهر عشق را ندارند قابلیت داشتن جوهر هم ندارند ، آن جا که میگه .
غیر تسلیم و رضا در وحشت آباد جهان/کیست دیگر تا کند مکروه را مرغوب ما؟
باید اشاره کرد که تصمیم در این ره رو بی فایده است آنچه جهان برای شما تشخیص میدهد همیشه بهترین است تصمیم گیرنده اصلی جهان هستی است حالا اگر در آتش بروی کلستانش میکند اگر مکروه باشه مرغوبش میکنه ، چیزی به نام تصمیم گیرنده در این بدن نداریم تنها یک مغز است نه کسی که صاحب مغز باشد پس تلاشی برای وصل بی فایده خواهد بود چون عاقبت باید با واقعیت و حقیقت ماند تا اتصال برقرار شود حالا ماندن با درد یا خشم یا ترس یا رنج تا درد طلب مطلوب بشه . وقتی هیچ چارهای نیست و پا در گل و دریا طوفانی و در حالا غرق شدن هستی اگر یک سنگ هم به کمکت آمد و زیر پایت را سفت کرد و راه رهایی از اون شرایط سخت بود بدان آن هم راهنمایی از جهان بوده برای رهایی تو تا مجذوب این قدرت و نظم جهان باشی حتی وقتی که در نظرت همه چیز نامنظم است
سیدمحمد جهانشاهی در دیروز شنبه، ساعت ۱۱:۵۰ دربارهٔ عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۶۴:
تو صاحب نفسی ای غافل! ، میان خاک و خون ، مِی خور
علی احمدی در دیروز شنبه، ساعت ۱۱:۴۵ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۲۷:
روشنیِ طلعتِ تو ماه ندارد
پیشِ تو گُل، رونقِ گیاه ندارد
روشنی چهره تو را ماه هم ندارد و در کنار تو گل رونق و نشاط گیاهان را ندارد.
گوشهٔ ابرویِ توست منزلِ جانم
خوشتر از این گوشه، پادْشاه ندارد
جان و دل من در گوشه ابروی تو جای دارد و پادشاه هم از این گوشه خوب تر ، جایی ندارد.
تا چه کُنَد با رخِ تو دودِ دلِ من
آینه دانی که تابِ آه ندارد
آه در اینجا معادل دود است . دود از دل سوزان عاشق برمی خیزد . می گوید همانطور که آه آینه را تیره می کند دود دل من هم ممکن است رخ تو را کدر کند.در واقع معشوق علت سوزان شدن دل و برآمدن دود را می داند و عاشق در اینجا او را از سوزاندن دل خود باز می دارد.
شوخیِ نرگس نگر که پیشِ تو بشکفت
چشمْ دریده، ادب نگاه ندارد
شوخ به معنای فضول و گستاخ است . می فرماید گل نرگس که شبیه چشم است گستاخی کرد و آمد کنار تو شکفته شد.ببین که این بی حیا گویا ادب ندارد که چنین می کند.
دیدم و آن چشمِ دلْسیه که تو داری
جانبِ هیچ آشنا نگاه ندارد
بله چنین صحنه ای را دیدم و این هم حقیقتی است که چشمی که تو داری ، با آن مردمک سیاهش سیاه دل است و طرفداری هیچ آشنایی را نمی کند( حتی گل نرگس)
رَطلِ گرانم ده ای مریدِ خرابات
شادیِ شیخی که خانقاه ندارد
شیخی که خانقاه ( عبادتگاه ) ندارد خود حافظ است.می گوید ای ساکن میخانه پیمانه ای بزرگ از شراب به من بده به سلامتی و شادکامی خودم که شیخ بی خانقاهم.
خون خور و خامُش نشین که آن دلِ نازک
طاقتِ فریاد دادخواه ندارد
ای حافظ خون دل خور و ساکت شو که دل نازک معشوق طاقت فریاد دادخواهی تو را ندارد.
گو برو و آستین به خونِ جگر شوی
هر که در این آستانه راه ندارد
به ه کس که راهی به آستانه منزل معشوق ندارد بگو برود و آستین خود را با خون جگر خونینش بشوید یعنی عاشق یرای رسیدن به معشوق هنوز باید صبر کند.
نی منِ تنها کشم تَطاولِ زلفت
کیست که او داغِ آن سیاه ندارد؟
فقط من نیستم که جفای پیچ و تاب زلف تو را تحمل می کنم . چه کسی است که داغدار از آن زلف سیاه نیست؟
حافظ اگر سجدهٔ تو کرد مکن عیب
کافرِ عشق ای صنم گناه ندارد
در اینجا به اهل شریعت طعنه می زند . از نظر حافظ زاهدان خدای ساخته ذهن خود را می پرستند و حضور خداوند را درک نکرده اند پس صنم می پرستند . حافظ خدایی را می پرستد که حضورش قابل درک است . به معشوق می گوید اگر من به تو سجده کنم از نظر این جماعت نباید عیب داشته باشد تو هم ایراد نگیر چون این جماعت می گویند عشق را انکار کن ولی صنم را بپرست . پس در صورت سجده بر تو من گناهی ندارم.
دکتر صحافیان در دیروز شنبه، ساعت ۰۹:۴۶ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۸۳:
سحرگاهان، پیام آور غیب مژدهای به گوش من مشتاق رساند که زمان پادشاهی "شاه شجاع" رسیده شراب را شجاعانه بنوش!(تضاد اولیه در مژده غیبی برای شرابخواری میتواند طنز باشد یا ایهام به حال خوش که مدعیان و زاهدان با ریاکاری در دوره پادشاهان متعصب از بین بردهاند)
۲- آری آن دوران که صاحبنظران گوشهگیر بودند و از گفتن سخنان نغز فراوان تن زدند به پایان رسید.
۳- اکنون آن حکایتهای ژرف را که ماندنش سینه را پیوسته به جوش میآورد، با نوای موسیقی بیان میکنیم(دوام و کمال حال خوش)
۴- و شراب خانگی را که از مامور شرع ترسیده(ترکیب زیبا و نو ادبی)، در برابر چهره دلنواز معشوق بخوریم و صدای نوشانوش یاران بلند است
۵- آری دیشب، امام شهر دوره ریا، که سجاده به دوش میکشید از فرط شرابخواری از میکده روی شانهها میبردند.
۶-ای دل! اگر میخواهی به راه رهایی راهنماییات کنم، به گناه افتخار نکن ولی زهد و پارسایی را هم به رخ دیگران نکش!
۷- نظر واندیشه شاه، محل تجلی خداوند است، اگر تقربش را میخواهی، نیتت را خالص و درونت را زلال کن!
۸- پس ورد دائمیات، ستایش شکوه او باشد(بیان چگونگی تمرکز درونی)آری گوش دل او آشنای دیرین پیامهای غیبی است.
۹- ای حافظ! رازهای مصلحت مملکت را پادشاهان(ایهام:عارفان و مملکت وجود) دانند تو گدایی گوشهنشینی آرام باش!(مصراع اول با کمی تغییر ضرب المثل)
آرامش و پرواز روح
سیدمحمد جهانشاهی در دیروز شنبه، ساعت ۰۹:۴۱ دربارهٔ عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۶۸:
عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۶۸
جانا ، شعاعِِ رویَت ، در جسم و جان نگنجد
وآوازهٔ جمالَت ، اندر جهان نگنجدوصلَت چگونه جویم ، کاندر طلب نیاید
وصفَت چگونه گویم ، کاندر زبان نگنجدهرگز نشان ندادند ، از کویِ تو کَسی را
زیرا که راهِ کویَت ، اندر نشان نگنجدآهی که عاشقانَت ، از حلقِ جان برآرند
هم در زمان نیاید ، هم در مکان نگنجدآنجا که عاشقانَت ، یک دم حضور یابند
دل در حساب ناید ، جان در میان نگنجداندر ضمیرِ دلها ، گنجی نهان نهادی
از دل اگر برآید ، در آسمان نگنجدعطّار ، وصفِ عشقَت ، چون در عبارت آرد
زیرا که وصفِ عشقَت ، اندر بیان نگنجد
سیدمحمد جهانشاهی در دیروز شنبه، ساعت ۰۹:۳۸ دربارهٔ حاجب شیرازی » گزیدهٔ اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۳۸:
خوف نه از مَرّاد دم ، بیم نه از سلاسلم
سیدمحمد جهانشاهی در دیروز شنبه، ساعت ۰۹:۳۲ دربارهٔ حاجب شیرازی » گزیدهٔ اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۶:
حاجب شیرازی » گزیدهٔ اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۶
آنجا که هست بودِ تو ، بادِ بهار چیست؟
وآنجا که هست مویِ تو ، مشکِ تتار چیست؟زلف و رخِ تو ، معنیِ لیل و نهارِ ما ست
با بودنِ تو ، گردشِ لیل و نهار چیست؟باز آ و پا به دیده ی خونبارِ ما گذار
تا گویمَت ، که سرو چه و جویبار چیست؟ما ، اختیار ، در کفِ جانان نهاده ایم
مختار چونکه یار بوَد ، اختیار چیست؟شد بی حجاب ، شاهدِ ما ، روبرو به ما
باز ، این بلایِ هجر و غمِ انتظار چیست؟خواهی اگر ز حالِ دلِ ما ، شَوی خبر
از لاله پُرس ، کاین جگرِ داغدار چیست؟ما روزگار را ، به غمِ یار طی کنیم
تا در دل این غم است ، غمِ روزگار چیست؟ما در وصال ، بی خبریم از غمِ فراق
تا باده در سبو ست ، بلایِ خمار چیست؟«حاجب » چو وصلِ یار ، میسّر بوَد ، تو را
این آه و ناله و فزع انکسار چیست؟
سیدمحمد جهانشاهی در دیروز شنبه، ساعت ۰۹:۳۱ دربارهٔ حاجب شیرازی » گزیدهٔ اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۷:
حاجب شیرازی » گزیدهٔ اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۷
این جهان ، جایِ آرمیدن نیست
هیچ از او چاره ، جز رمیدن نیستسخت دامی ست ، مرغِ دلها را
که از آن دامشان پریدن نیستبر سرَم هست ، سر بریدنِ خویش
وز تو هیچَم ، سرِ بریدن نیستسِرِّ عشق ، آشکار باید گفت
گرچه کَس ، قادرِ شنیدن نیستدست، درویش کن در این گلزار
زانکه این گل ، برای چیدن نیستکامِ شیرین ، مرا از آن حلوا ست
که کَسَش ، قابلِ چشیدن نیستکاهی از خرمنِ ریاضتِ ما
کوه را ، طاقتِ کشیدن نیستبرقعِ وهم ، بر جمال افکن
که به هر دیده ، تابِ دیدن نیستخسروی نامه ای ست ، (حاجب) را
کِش ، فلک قادرِ دریدن نیست
سیدمحمد جهانشاهی در دیروز شنبه، ساعت ۰۹:۳۰ دربارهٔ حاجب شیرازی » گزیدهٔ اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۵:
حاجب شیرازی » گزیدهٔ اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۵
نزدِ ما ، خوبترین هدیه به عالم ، ادب است
که ادب ، مهر و وفا را، به حقیقت ، حسَب استبه ادب کوش و خود از اصل و نَسَب ، دور بدار
همه دانند ، ادب ، حاصلِ اصل و نسب استیار ، افروخته رخ آمد و افراخته قد
ای خوش ، آن عاشقِ سرگشته ، که اندر طلب استخاکِ پایِ عجم ، امروز ، به فرهنگ و کمال
توتیائی است ، که روشن کُنِ چشمِ عرب استهر که را نیست سَرِ عشق ، مَجو زو ثمری
شجرِ بی ثمر ، از روی حقیقت ، حطَب استمرد را ، علم و عمل ، بِه بود ، از مال و منال
عبث آنکو ، که گرفتارِ پرند و قصَب استخیمه ی سلطنتِ فقر ، کنون گشت بلند
«حاجبا» مژده ، که هنگامِ نشاط و طرب است
غزل ارغوان در ۴۴ دقیقه قبل، ساعت ۰۰:۳۲ دربارهٔ نسیمی » دیوان اشعار فارسی » غزلیات » شمارهٔ ۲۵۸: