گنجور

حاشیه‌ها

برمک در ‫۴۹ دقیقه قبل، ساعت ۰۱:۵۴ دربارهٔ منوچهری » دیوان اشعار » قصاید و قطعات » شمارهٔ ۶۳ - در مدح شیخ العمید(ابوسهل زوزنی):

 

 

چنین خواندم امروز در دفتری

که زنده‌ست جمشید را دختری

بود سالیان هفتصد هشتصد

که تا اوست بند باشد بزندان دری

هنوز اندر آن خانهٔ باستان

بمانده‌ست بر پای چون داوری

نه بنشیند از پای و نه یک زمان

نهد پهلوی خویش بر بستری

نگیرد خوراک و نخواهد ز اب

نگوید سخن با سخنگستری

مرا این سخن بود نادلپذیر

چو اندیشه کردم من از هر دری

بدان خانهٔ باستانی شدم

به هنجار چون آزمایشگری

یکی خانه دیدم ز سنگ سیاه

گذرگاه او تنگ چون چنبری

گشادم در او به افسونگری

برافروختم زروار آذری

چراغی گرفتم چنانچون بود

ز زر هریوه سر خنجری

در آن خانه دیدم به یکپای بر

 بیوگی کلان، چون هیونی بری

سفالین  بیوگی به مهر خدای

بر او بر نه زری و نه زیوری

ببسته سفالین کمر هفت هشت

فکنده به سر بر تنک چادری

چو آبستنان اشکم آورده پیش

چو خرمابنان پهن تار سری

بسی خاک بنشسته برتار او

نهاده به سر بر گلین افسری

بر و گردنی تهم چون ران پیل

 ته پای او گرد چون اسپری

دویدم من از مهر نزدیک او

چنانچون بر خواهری خواهری

ز تار سرش باز کردم سبک

تنکتر ز پر پشه چادری

ستردم رخش را به سرآستین

ز هر گرد و خاکی و خاکستری

فکندم کلاه گلین از سرش

چنان کز سر لشکری افسری

بدیدم به زیر کلاهش فراخ

دهانی و زیر دهانش بری

مر او را لبی زنگیانه سطبر

چنانچون هیونی لب اشتری

گشاده بد اندر دهانش دری

همی بوی مشک آمدش از دهان

چو بوی خوش آیددز لبشکری

ببردم ازو مهر دوشیزگی

وزان نوشدارو زدم ساغری

ببوییدم او را وزان بوی او

برآمد ز هر موی من باوری

به ساغر لب خویش بردم فراز

مرا هر لبی گشت چون شکری

سراری شدم آن زمان، زان خورشت

زشادی همی گرد من لشکری

یکی ناگه از خانه آواز داد

چون رامشبری نزد رامشگری

که هست این بیوگی به مهر خدای

بباید بهرگونه کابینش کرد

بیرزد به کابین چنین دختری

سر از خاک برداری و باده را

کشی یاد فرخنده رخ مهتری

همایون نهادی، بلند اختری

فزونی همی‌زاید از دست او

که هر بچه‌ای زاید از مادری

نه نافه بیارد همه آهویی

نه انبر فشاند همه جوذری

گران برد او در سبکباریش

به هر کشتیی در، بود لنگری

به  کردش به پایست هنجار نیک

به شاهی به پایست هر لشکری

ایا خواجه همداستانی مکن

که بر من ستیزه کند هر خری

فراوان مرا  دشمنان خاستند

ز هر گوشه‌ای و ز هر کشوری

تو گر یاور و پشتبانی مرا

به اندی نیندیشم از هر غری

چنین بارگاهی چنین نامور

نباشد زیان از چو من کهتری

چه کمی ز یک مرغ در خرمنی

چه بیشی ز یک واژ در دفتری

الا تا ازین جوق پیغمبران

نباشد سخندان چو پیغمبری

خداوند ما باد پیروزگر

سرو کار او با پرندین بری



نرگس خاتون در ‫یک ساعت قبل، ساعت ۰۱:۲۱ در پاسخ به مصلح الدین سعدی دربارهٔ ایرج میرزا » قطعه‌ها » شمارهٔ ۶۹ - ای خایه:

بیشتر بهشون می‌خوره تفسیر توسط موش مصنوعی باشه تا هوش مصنوعی

رسول لطف الهی در ‫یک ساعت قبل، ساعت ۰۰:۵۵ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۵۴:

دوستان اگرفیلم کوژ پشت نتردام را دیده ویا کتابش را خوانده باشید دقیقانسخه فرانسوی میر نوروزی را مشاهده خواهید کرد به نظر این حقیر استاد ویکتور هوگو شاید ارادتی به حافظ داشته و یا در فرهنگ فرانسه هم از قدیم این رسم بوده

علی میراحمدی در ‫دیروز چهارشنبه، ساعت ۲۳:۱۴ در پاسخ به مختارِ مجبور دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۹۱:

دوستی داشتم که اعتقادی داشت و ایمانی که چندی پیش از سخنانش دریافتم که از دست رفته است.
یعنی از دین و خدا و ایمان برگشته است 
غیر مستقیم علت را جویا شدم و فهمیدم گرفتار تلقینات دنیای مجازی شده است.
البته فکر میکنم  مانده تا این بینوا رفیق تبدیل گردد به مشتری و پایش باز شود به آنجا که نباید .
هر چند با شناختی که من از او داشتم تا الان هم بسیار پیش رفته یا بهتر بگویم پس رفته است.
اما درست فرمودید.
راهزنان قوافل دل و دین و دانش بسیارند و هر کس در طریقی و به طریقی.

 

خدا سفره نانمان را فراخ گرداند و خانه ایمانمان را آباد

«این دعای خوش است،آمین کن»

 

 

مختارِ مجبور در ‫دیروز چهارشنبه، ساعت ۲۲:۱۹ در پاسخ به علی میراحمدی دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۹۱:

دوست من
شرابخانه ها و قمارخانه ها و مراکز فحشا هم مشتری لازم دارن و صاحبان این کسب و کارهای کثیف هم باید پول دربیارن
انسانی که ته فکرش اونه که یه روز خاک میشه  لذت زندگیش هم اینه ،یه بطری آبجو با فلان و بهمان
یه بخشی از دشمنی با دین یا انکار جاودانگی برمیگرده به کاسبی یا بهتر بگم سرمایه داری
آدم مومن دنبال خیلی کارها نمیره
پس باید روی فکر و ایمانش کار کرد و  از راه به درش کرد و تبدیلش کرد به یه مشتری
باید اول از خدا جدا بشه
از خدا جدا شد،میشه بی هویت و بی سرانجام
بی اول و بی آخر
این نظام سرمایه داری هم قدمتی داره اندازه عمر بشر
مربوط به الان هم نیست
همین سرمایه دارها و خوش گذران ها بودن که رو به روی پیامبران قد علم میکردن
چون منافعشون به خطر میفتاد
البته این نظام سرمایه داری الان یه غوله با هزار سر
با هزار بازو
ابزارش را داره،
فیلمسازش را  داره
نویسنده و روشنفکر و حتی عارفش را هم داره

دور است سر آب ازین بادیه هشدار
تا غول بیابان نفریبد به سرابت

behzad abbasi در ‫دیروز چهارشنبه، ساعت ۲۲:۰۲ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۵۰:

خدا حافظ و نگهدارتون باشه  برگ بی برگی 

صدرا رحمتی در ‫دیروز چهارشنبه، ساعت ۲۱:۲۸ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۴۷:

با سرِ زلفِ تو مجموعِ پریشانی ...

از آن لحظه که در پیچ‌وتاب زلف تو گم شدم، دیگر مجالی برای پرداختن به هیچ درد و پریشانیِ دیگری نماند؛ همه‌ی فکر و یادم در همان سرِ زلف تو متوقف شده است

علی میراحمدی در ‫دیروز چهارشنبه، ساعت ۲۱:۱۰ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۹۱:

وسعت نظر حافظ را ببینید...‌
از همه چیز سخن میگوید ،آن هم چقدر بی ادعا ، دوستانه و دلنشین
این شعر سخن انسانی است که وجوه مختلف زندگانی و حیات را چه مادی و چه معنوی محترم می‌شمارد

حافظ از لذت و مستی سخن می‌گوید نه به دلیل عاقبت نیستی و بی سرانجامی

مستی و خوشی حافظ پیوندی است بین لذت زندگی و سرانجام جاودانگی...

آن مستی الستی است که درین حیات دنیوی هم جاری است و روح آدمی با آن پیوند زده شده است.

آخر اینکه به انسان بگویند عاقبتش نیستی است و نتیجه بگیرند که چون چنین است ، پس شراب بنوش و خوش باش توهینی است به ساحت  آدمی.
اصلا کدام خوشی برای آنکه تفکرش محدود است و عاقبت خود را نیستی و عدم میداند!!
آنکه عاقبتش را نیستی میداند در دم هم نیست و عدم است و درکی ندارد که لذتی هم دنبالش باشد.

«باده از ما مست شد نی ما از او»

 

باده خور غم مخور و پند مقلد منیوش

اعتبار سخن عام چه خواهد بودن

پیر میخانه همی‌خواند معمایی دوش

از خط جام که فرجام چه خواهد بودن

علی میراحمدی در ‫دیروز چهارشنبه، ساعت ۲۰:۴۱ دربارهٔ خیام » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۲۱:

کتابی هست در نرم افزار طاقچه بنام «فلسفه ملال»
توصیه ما به عزیزان اینست که برای آشنایی با فلسفه و روش آن که چگونه با مسائل روبرو میشود و آنها را ریشه کاوی میکند این کتاب را مطالعه کنند یا حداقل نگاهی بیندازند تا دستشان بیاید که روحیات و آلام بشری مثل ملال یا غم و رنج ،بسیار پیچیده تر از آنست که بخواهیم با چند پیک شراب حلش کنیم ...

البته مستی و خوشی و لذت هم تکه ای است در پازل بزرگ زندگانی که باید سر جای خود قرار بگیرد !

علی میراحمدی در ‫دیروز چهارشنبه، ساعت ۱۹:۵۴ در پاسخ به احمد فرزین دربارهٔ خیام » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۱۷:

از جنابشان بپرسید که با فقر و بیماری و پیری و جنگ و  آوارگی و بی خانمانی و هزار درد دیگر چه کنیم؟!!

رنج را چگونه انکار و نفی کنیم که جزوی از زندگانی است؟! 

مستی و شرابش پیشکش خیام ،عده ای در آب و نان شبشان مانده اند!!

گویا جناب خیام پاسخی برای چنین سوالاتی ندارد

البته ما هم از شعر خیامی انتظار پاسخ به مسئله هستی را نداریم که ایشان یا در مستی پیچیده و یا در نیستی

«کاین همه زخم نهان هست و مجال آه نیست»

حافظ

 

احمد فرزین در ‫دیروز چهارشنبه، ساعت ۱۹:۲۶ دربارهٔ خیام » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۱۷:

جناب خیام سوال اینکه خوب حالا که در نهایت نیست میشویم الان تکلیف چیست 

خیام جواب داد:

تا چند اسیر عقل هر روزه شویم

در دهر چه صد ساله چه یکروزه شویم

دردِه تو به کاسه می از آن پیش که ما

در کارگه کوزه‌گران کوزه شویم

محسن عبدی در ‫دیروز چهارشنبه، ساعت ۱۹:۱۳ دربارهٔ عطار » منطق‌الطیر » بیان وادی حیرت » حکایت دختر پادشاه که بر غلامی شیفته شد و تحیر غلام پس از وصل در عالم بی‌خبری:

چون خوش آواز آن شنودند این ...

خوش‌آوازان

محسن عبدی در ‫دیروز چهارشنبه، ساعت ۱۹:۱۲ دربارهٔ عطار » منطق‌الطیر » بیان وادی حیرت » حکایت دختر پادشاه که بر غلامی شیفته شد و تحیر غلام پس از وصل در عالم بی‌خبری:

آن همی خواهم کزان سرو سهی بهره یابم او نیابد آگی

آگهی

محسن عبدی در ‫دیروز چهارشنبه، ساعت ۱۹:۰۹ دربارهٔ عطار » منطق‌الطیر » بیان وادی حیرت » حکایت دختر پادشاه که بر غلامی شیفته شد و تحیر غلام پس از وصل در عالم بی‌خبری:

چه غلامی، آنک داد او از جمال ...

محاق: پوشیده، سه شب آخر ماه که ماه معلوم نیست.

فریما دلیری در ‫دیروز چهارشنبه، ساعت ۱۷:۵۱ دربارهٔ جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۷۰:

وای که من چقدر از  خواندن اشعار ایشان لذت میبرم 

سیدمحمد جهانشاهی در ‫دیروز چهارشنبه، ساعت ۱۶:۳۶ دربارهٔ عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۰۷:

عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۰۷
                 
هر که ، عزمِ عشقِ روی اش می‌کند
عشقِ روی اش ، همچو موی اش می‌کند

هر که ندهد ، این جهان را ، سه طلاق
همچو دزدِ چار سوی اش می‌کند

او نیاید در طلب ، امّا ز شوق
دل ، به صد جان ،جستجوی اش می‌کند

او نگردد نرم ، از اشک ام ، ولیک
اشک دایم شست و شوی اش می‌کند

هر که ، از چوگانِ زلف اش ، بوی یافت
بی سر و بن ، همچو گوی اش می‌کند

هر که ، در عشق اش ، چو تیرِ راست شد
چون کمان ، زه در گلوی اش می‌کند

سرخ‌رویِ او ، بباید شد ، به قطع
هر که را ، عشق آرزوی اش می‌کند

سخت‌دل آهن نه بر آتش نگر
تا چگونه ، سرخ روی اش می‌کند

از در اش ، عطّار را بویی رسید
آه ، از آنجا ، مُشک بوی اش می‌کند

nabavar در ‫دیروز چهارشنبه، ساعت ۱۶:۳۱ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۹۴:

کلبه ی احزان   ” نیا “

کاش این موشک پرانی های کور
محو می شد بلکه ما  انسان شویم
کاش جای این همه کشتار های بی امان
با محبت شاهد دنیای  گلریزان شویم 
نه مسلمان دشمن قوم یهود و نه یهود 
خصم یکدیگر درین دنیای بی سامان شویم
تا چنین خشم و عنادی در دل این مردم است
شاهد  این ملت درمانده ی گریان شویم
تا سیاست دست خونریزان و خونخواران بود 
در غم یک لحظه  آرامش به خود پیچان شویم
گر خدا تقدیرمان را از ازل تقریر کرد
از چه این سان مهره ی شطرنج هر شیطان شویم؟
گر بر این منوال هر دم بگذرد این عمرِ ما
صاحب رشد هزاران کلبه ی احزان شویم

۱۳۰۴ / مهر ماه

الهام در ‫دیروز چهارشنبه، ساعت ۱۵:۳۹ دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر ششم » بخش ۷۹ - آواز دادن هاتف مر طالب گنج را و اعلام کردن از حقیقت اسرار آن:

🔆زیرکی و فضل و فضولی را می‌اندازم. باشد که با تعهّد خود را بنگرم و با ابلهی و حیرانی بگذارم او تیر را بیاندازد. مگر تبدیل شوم. ♾️💓

سیدمحمد جهانشاهی در ‫دیروز چهارشنبه، ساعت ۱۴:۵۳ دربارهٔ عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۱۱:

عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۱۱
                         
از قوّتِ مستی م ، ز هستی م خبر نیست
مست ام ز میِ عشق و چو من مست ، دگر نیست

در جشنِ میِ عشق ، که خون جگر ام ریخت
نُقلِ منِ دلسوخته ، جز خونِ جگر نیست

مستانِ می‌ِعشق ، درین بادیه رفتند
من ماندم و از ماندنِ من نیز ، اثر نیست

در بادیهٔ عشق ، نه نقصان ، نه کمال است
چون من ، دو جهان خلق ، اگر هست و اگر نیست

گویند برُو ، تا به در اش برگذری ، بوک
هیهات ، که گر باد شوم ، رویِ گذر نیست

زین پیش ، دلی بود مرا عاشق و امروز
جز بی‌خبری م ، از دلِ خود ، هیچ خبر نیست

جانا ، اگر ام ، در سرِ کارِ تو روَد جان
از دادنِ صد جان ، دگر ام بیمِ خطر نیست

در دامنِ تو ، دست کَسی می‌زند ، ای دوست
کو ، در رهِ سودایِ تو ، با دامنِ تر نیست

دانی که چه خواهم ، منِ دلسوخته ، از تو
خواهم که نخواهم، دگر ام هیچ نظر نیست

عطّار ، چنان غرقِ غم ات شد ، که دل اش را
یک دم ، دلِ دل نیست ، زمانی ، سَرِ سَر نیست

سیدمحمد جهانشاهی در ‫دیروز چهارشنبه، ساعت ۱۴:۵۲ دربارهٔ عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۱۴:

عطّار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۱۴
                         
طمعِ وصلِ تو ، مجال ام نیست
حصّه زین قصّه ، جز خیال ام نیست

در فراقِ تو ، تشنه می‌میرم
کز لب ات ، قطره‌ای زلال ام نیست

تو چو شمعیّ و من چو پروانه
با تو بودن به‌هم ، مجال ام نیست

دور می‌باشم ، از جمالِ تو ، زانک
طاقتِ آن چنان جمال ام نیست

می‌زیَم با فراق و می‌گویم
که تمنِّایِ آن وصال ام نیست

گرچه وصلِ تو ، هست کارِ محال
کارِ بیرون از این ، محال ام نیست

اگر ام ، وصلِ تو نخواهد بود
سَرِ هیچی ، به هیچ حال ام نیست

بی خود ام کن ، که خود به خود ، تو بسی
زانکه من تا خود ام ، کمال ام نیست

گر بسوزی م بند بند ، چو شمع
دمی از سوختن ، ملال ام نیست

من ، به بال و پَرِ تو می‌پَرَّم
که دمی بر تو ، پَرّ و بال ام نیست

ور مرا ، بی تو ، پَّر و بالی هست
آن پر و بال ، جز وبال ام نیست

تا جگر گوشهٔ خود ات خواندم
گر جگر می‌خورَم ، حلال ام نیست

شرحِ دردِ تو ، چون دهد عطّار
زانکه ، یارایِ این مقال ام نیست

۱
۲
۳
۵۶۶۸