علی احمدی در ۵۲ دقیقه قبل، ساعت ۲۲:۵۸ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۷۱:
حضرت حافظ برای اثبات فرضیه عشق و رونق راه عاشقی دست به هر کاری می زند .البته آزارش به کسی نمی رسد ولی از هیچ روزنه امیدی که وی را به هدفش برساند فروگذار نمی کند . یکی از این راهها اعتماد به دلبران قدرتمند است . حتی گاهی از این کار پشیمان می شود چنانکه می گوید : «دریغ و درد که در جست و جوی گنجِ حضور/ بسی شدم به گدایی بَرِ کِرام و نشد» ولی از نظر حافظ عشق ارزش آن را دارد که به برخی از قدرتمندان رو بزند.
دوش از جنابِ آصف، پیکِ بشارت آمد
کز حضرتِ سلیمان، عشرت اشارت آمد
آصف همان آصف برخیا وزیر حضرت سلیمان است . پادشاهی به حکومت رسیده که حافظ او را مانند سلیمان نبی و وزیرش را چون آصف می بیند.حال این پادشاه عشرت را برنامه کار خود قرار داده که به مذاق حافظ خوش آمده و امید به دوران حکومت او دارد . خیلی از ما نیز در دوره ای که زندگی می کنیم گاهی با وعده های فردی که زمام امور را به دست می گیرد به او امیدوار می شویم و ممکن است بعدها از وی ناامید شویم و حافظ نیز از این قاعده مستثنی نیست.
خاکِ وجود ما را، از آبِ دیده گِل کن
ویرانسرایِ دل را، گاهِ عمارت آمد
وقتی قرار است عاشقی و راه عاشقی رونق بیابد پس باید دل را آباد کرد خاک وجود را با آب دیده ( یا حتی باده) گل می کنیم و با این گل ویرانه دل را آباد می کنیم و می سازیم.اگر قرار است عشق در جامعه جان بگیرد باید اول دلها آماده شود.
این شرحِ بینهایت، کز زلفِ یار گفتند
حرفیست از هزاران، کاَندر عبارت آمد
زلف یار در واقع راه عاشقی است که باید رونق یابد . هر چه قدر هم از این راه شرح دهیم باز هم یکی از هزاران است . این راه طولانی است و تا ابد ادامه دارد . پس حالا که وقت آن رسیده باید خود را برای این راه آماده کرد .
حافظ راه عاشقی را از ازل تا ابد می داند و این راه را باید دلبران قدرتمند برای مردم هموار کنند .
عیبم بپوش زنهار، ای خرقهٔ مِیآلود
کآن پاکِ پاکدامن، بهرِ زیارت آمد
حالا یکی از این دلبران قدرتمند می خواهد به دیدار مردم بیاید او فردیست پاک و پاکدامن ولی ما اگرچه می را می شناسیم و اهل عاشقی هستیم ولی هنوز خرقه می پوشیم و خالص نیستیم . شاید این خرقه عیب های دیگر ما را نیز در برابر آن دلبر قدرتمند بپوشاند .
امروز جایِ هر کس، پیدا شود ز خوبان
کآن ماهِ مجلسافروز، اندر صدارت آمد
در دوره حاکمیت او خوبان به مقام می رسند چرا که آن وزیر قدرتمند مثل ماه که مجلس را روشن می کند در صدارت قرار دارد . حسن انتخاب شاه نشان می دهد که خوبان دیگر هم با او همکار خواهند بود.
بر تختِ جم که تاجش، معراجِ آسمان است
همّت نگر که موری، با آن حقارت آمد
هرجند بلندای تخت پادشاهی او رو به آسمان دارد آنقدر افتاده است که مورچه ای هم می تواند علیرغم کوچک بودن همت کند و به بارگاهش برود .یعنی در بارگاهش به روی همه درویشان باز است حتی درویشانی چون حافظ نیز مد نظر او خواهند بود.
از چشمِ شوخش ای دل! ایمانِ خود نگه دار
کآن جادویِ کمانکش، بر عزمِ غارت آمد
ای دل حواست باشد که چشم او فریبنده است.چون قرار بر جلوه معشوق و رونق راه عاشقی است ، آن چشم با کمک کمان ابرو جادو می کند و ایمان و باورت را غارت خواهد کرد و تو را مجذوب خود خواهد کرد.
گویا از نظر حافظ این پادشاه می تواند بر دلها حکومت کند و دلهای عاشقان و همه مردم را به خود جذب نماید .
آلودهای تو حافظ، فیضی ز شاه درخواه
کآن عنصرِ سَماحت، بهرِ طهارت آمد
ای حافظ تو آلوده عشق شده ای شاه هم دلش با عاشقان است و قرار است از آنان حمایت کند تو هم بخششی از وی بخواه .او بخشنده است و آلودگی تو را پاک خواهد کرد .
حافظ پیش از آن به دلیل تمایل به مرام عاشقی بدنام شده است و انتظار دارد در دوره حکومت این شاه از وی رفع اتهام شود .لذا می خواهد شاه این موضوع را به زبان آورد.
دریاست مجلسِ او، دَریاب وقت و دُر یاب
هان ای زیانرسیده وقتِ تجارت آمد
به هر حال مجلسی که این شاه در آن است مثل دریاست که درونش مروارید است . تو هم در دوره قبل زیان دیده ای. بیا و در این دوره مروارید خودت را پیدا کن و نقشی بر عهده گیر تا راه عاشقی با کمک تو رونق بیشتری یابد .
عرفان آزادی در یک ساعت قبل، ساعت ۲۲:۱۷ دربارهٔ ملکالشعرا بهار » قصاید » شمارهٔ ۴۰ - پاکستان:
به به به ملک الشعرای بهار .واقعا الکی نگفتن ملک الشعرا
عرفان آزادی در یک ساعت قبل، ساعت ۲۲:۱۱ دربارهٔ عمان سامانی » گنجینة الاسرار » بخش ۲:
به به چه گنجینه ای !!! متاسفانه کم به این منظومه زیبا توجه شده .من بصورت اتفاقی بهش برخوردم اما واقعا متحیر ماندم از زیبایی این اثر .روح شاعر و عارف بزرگ عمان پر نور باد .
سناتور سنتور در یک ساعت قبل، ساعت ۲۱:۵۶ دربارهٔ سعدی » گلستان » باب چهارم در فواید خاموشی » حکایت شمارهٔ ۵:
من آنم که خود می دانم
یکی از بزرگان را در مجلسی ، بسیار ستودند و در وصف نیکیهای او زیاده روی کردند. او سر برداشت و گفت : ((من آنم که خود می دانم . )) (خودم را می شناسم ، دیگران از عیوب من بی خبرند.)
شخصم به چشم عالمیان خوب منظر است
وز خبث باطنم سر خجلت فتاده پیش
طاووس را به نقش و نگاری که هست خلق
تحسین کنند و او خجل از پای زشت خویش
سعدی جان فرمانروای ملک سخن
بتر زآنم که خواهی گفتن، آنی
که دانم، عیب من چون من ندانی
سعدی جان
علی احمدی در ۲ ساعت قبل، ساعت ۲۰:۵۶ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۷۰:
زاهدِ خلوتنشین، دوش به مِیخانه شد
از سرِ پیمان بِرَفت، با سرِ پیمانه شد
حضرت حافظ گویا قصد آن دارد که ماجرای عاشقی را بیان کرده و چرایی آن را به ما بگوید.لذا در ابتدای غزل از زاهد نام می برد . زاهد کسی است که اصولا با واژه عشق و عشق ورزی مخالف است و راه شریعت را برگزیده . خود حافظ هم روزی در جرگه زاهدان بوده است واین غزل شامل او نیز می شود.
حال این زاهد که در مسجد خلوت می کرده دیشب به میخانه رفته . قرار قبلی اش یعنی مخالفت با عشق ورزی و تعهد به عبادت را از یاد می برد و پیمانه شراب می نوشد.چرا؟
صوفیِ مجلس که دی، جام و قدح میشکست
باز به یک جرعه می، عاقل و فرزانه شد
این صوفی ( همان زاهد ) که روز گذشته جام و قدح را می شکست باز هم با نوشیدن شراب عاقل و دانا شده است . یعنی تا حالا عاقل بوده ولی با نوشیدن می دانا هم شده . یک جرعه می عاقل را دانا می کند و دری جدید به رویش می گشاید .این می ، امید او را به مستی نشان می دهد و در مستی درک جدیدی رخ می دهد و بر دانسته هایش می افزاید.
شاهدِ عهدِ شباب، آمده بودش به خواب
باز به پیرانه سر، عاشق و دیوانه شد
اما این تنها دلیل نیست . زیبارویی به خوابش آمده بود . همان که در جوانی بر او جلوه کرده بود و باعث شد سر پیری عاشق و دیوانه شود .
بله وقتی معشوق جلوه کند عاشق را به سوی خودش می رباید . رفتن آن زاهد به میخانه در ظاهر به خواست و اراده خودش است ولی در واقع جاذبه معشوق است که او را به سوی خود می خواند .زاهد یک « بیا » شنیده است.
مُغْبَچهای میگذشت، راهزنِ دین و دل
در پِیِ آن آشنا، از همه بیگانه شد
یک خادم زیباروی میخانه هم می تواند دل و دین را شکار کند و زاهد را با خود آشنا و از همه بیگانه کند طوری که او را به میخانه بکشاند .
آتشِ رخسارِ گُل، خرمنِ بلبل بسوخت
چهرهٔ خندانِ شمع، آفتِ پروانه شد
مگر نه این است که چهره آتشین گل آشیان بلبل را می سوزاند و با جلوه اش بلبل را عاشق می کند و چهره خندان شمع بلای جان پروانه می شود و او را جذب خود می کند .
حافظ می گوید وقتی جلوه معشوق در دنیا باعث حرکت عاشق به سوی معشوق می شود پس عشق خود یک حقیقت است . وقتی حرکت عاشق به سوی معشوق ظاهرا به خواست خودش است ولی در واقع با جاذبه معشوق رخ می دهد آیا تصمیم های دیگر ما در زندگی که با خواست ما انجام می شود ممکن است در واقع بر اثر جاذبه معشوقی رخ دهد . یعنی از ازل ما یک « بیا » شنیده باشیم و زندگی را آغاز کرده باشیم؟ این هدیه ایست که حافظ به خوانندگان غزلهایش می بخشد.
گریهٔ شام و سحر، شُکر که ضایع نگشت
قطرهٔ بارانِ ما، گوهرِ یکدانه شد
شکر که گریه های شب و سحر تباه نشد و همه آن قطره اشک ها تبدیل به گوهر منحصر به فردی شد . همین که فهمیدم اساس زندگی بر عشق است .
نرگسِ ساقی بِخوانْد، آیتِ افسونگری
حلقهٔ اورادِ ما، مجلسِ افسانه شد
در واقع چشمان افسونگر ساقی آیه افسونگری خواند و حلقه ای که در آن ذکر می گفتیم و دعا می خواندیم تبدیل به مجلسی شد که از پیش آن را افسانه می دانستیم ولی عین حقیقت بود.
منزلِ حافظ کنون، بارگهِ پادشاست
دل بَرِ دلدار رفت، جان بَرِ جانانه شد
و حالا منزل حافظ بارگه همان پادشاه عشق است چرا که دلم نزد دلدار است و جانم نزد معشوق ازل .
یعنی دیگر فهمیده ام که همه خواسته هایم در واقع به دلیل جاذبه اوست . او مرا عاشق کرده و می خواهد به سویش بروم .
Fateme Zandi در ۳ ساعت قبل، ساعت ۲۰:۴۳ دربارهٔ سعدی » بوستان » باب دوم در احسان » بخش ۱ - سر آغاز:
غم خویش در زندگی خور که خویش
به مرده نپردازد از حرص خویش..
خویش اول خودت هستی،که باید تا زنده هستی ،درست زندگی کنی و عاقبت اندیش باشی و خویش دوم فامیل و خانواده هستند برای مرده کاری نمی کنند چرا که زخارف و حرص دنیا ،آنچنان گرفتارشون می کند که ...و خویش سوم یعنی خودش ..
درود خدای بر روان پاک حضرت سعدی
همه نکاتی که ما انسانها باید بدانیم را به صورتی زیبا برایمان نقل کردست..امید که آویزه ی گوشمان بشود
وبه خود بیاییم
بهزاد رستمی در ۴ ساعت قبل، ساعت ۱۹:۴۷ دربارهٔ باباطاهر » دوبیتیها » دوبیتی شمارهٔ ۲۳۶:
مرا خود با تو چیزی در میان هست
و گر نه روی زیبا در جهان هست
سعدی
علی احمدی در ۶ ساعت قبل، ساعت ۱۷:۴۴ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۶۹:
یاری اندر کس نمیبینیم، یاران را چه شد؟دوستی کِی آخر آمد؟ دوستداران را چه شد؟
در هیچ کس میل یاری نمی بینیم .چه اتفاقی برای یاران افتاده است ؟ دوستی کی به آخر رسیده پس دوستداران کجا هستند؟
فضایی که حضرت حافظ در این غزل تصویر می کند فضایی عاری از همدلی هاست فضایی که خودخواهی در آن بیشتر جلوه دارد .این فضا مربوط به چند سال حکومت فلان شاه نمی تواند باشد .چنین حالی را هریک از ما در این دوران و در جهان امروز هم درک می کنیم و فریاد حافظ در این غزل این است که چرا انسانها نسبت به یکدیگر آن توجه لازم را ندارند .
آب حیوان تیرهگون شد، خضر فرخپِی کجاست؟
خون چکید از شاخِ گل، بادِ بهاران را چه شد؟
آب حیوان یعنی آبی که مایه زندگانی جاوید است و حضرت خضر به آن دسترسی داشت.چنین آبی دیگر شفاف نیست و زندگی حاصل از آن که مملو از خودخواهی است تیره شده باید خضری باشد که دوباره این آب را به دست آورد و به انسان عرضه کند.
شاخه گل خونین شد پس باد بهاری کجاست ؟باید منتظر بهاری باشیم تا گلی از این شاخه بروید .شاخه از بس منتظر بهار بوده از آن خون می چکد.
کس نمیگوید که «یاری داشت حقِّ دوستی»
حقشناسان را چه حال افتاد؟ یاران را چه شد؟
از نظر حافظ دوستی و عشق ورزی بر گردن بشر حق دارد و باید آن را یاری کرد ولی هیچ کس در این دوران نمی گوید باید عشق و دوستی را یاری کنیم اینها حق نشناس هستند پس یاران عشق کجا هستند؟
لعلی از کانِ مُروّت برنیامد سالهاست
تابش خورشید و سعی باد و باران را چه شد؟
سالهاست که از معدن مروت گوهری بیرون نیامده پس تابش خورشید و تلاش باد و باران کجا رفته تا در پدید آمدن گوهر کمک کنند .(در قدیم تاثیر خورشید و باد و باران را در این امر موثر می دانستند)
حافظ می توانست از سالها استفاده کند و وزن هم به هم نمی خورد ولی وقتی از سالهاست استفاده کرده به نظرم بازه زمانی طولانی تری را مد نظر داشته است.
شهرِ یاران بود و خاکِ مهربانان این دیار
مهربانی کِی سر آمد؟ شهریاران را چه شد؟
این سرزمین تا بوده سرزمین یاران و مهربانان بوده که ارزش عشق ورزی و دوستی را می دانستند .پس آن مهربانی کی تمام شد و آن پادشاهان سرزمین دوستی کجا رفتند؟
گویِ توفیق و کرامت، در میان افکندهاند
کس به میدان در نمیآید، سواران را چه شد؟
گوی (توپ) توفیق و بزرگی را در وسط انداخته اند ولی کسی به میدان نمی آید پس آن سواران چوگان باز کجا هستند ؟
حافظ عشق ورزی را توفیق و بزرگی می داند که نصیب انسان شده و حیف که انسان بی توجه به آن است.
صدهزاران گل شکفت و بانگِ مرغی برنخاست
عندلیبان را چه پیش آمد؟ هَزاران را چه شد؟
صدهزاران گل در این باغ شکفته ولی هیچ بلبلی آوازی نخواند .پس آن بلبلان عاشق کجا رفتند و چه بر سرشان آمد .
زهره سازی خوش نمیسازد، مگر عودش بسوخت؟
کس ندارد ذوقِ مستی، مِیگساران را چه شد؟
حافظ در عین ناامیدی از بشر چاره کار را نشان می دهد و علت خودخواهی های بشر را بیان می گوید: زهره که نماد ساز است دیگر ساز خوشی نمی نوازد شاید عودش(ساز عود) سوخته است .کسی مست نمی شود که ذوق مستی را بچشد پس می گساران کجا هستند ؟
آری چاره کار در نوشیدن شراب امید و مستی حاصل از آن است .فقط امید می تواند بشر را با عشق آشتی دهد .
حافظ اسرارِ الهی کَس نمیداند، خموش
از که میپرسی که دورِ روزگاران را چه شد؟
ای حافظ اینکه چرا مردم مست نمی شوند شاید از اسرار الهی است و حالا که کسی آن اسرار را نمی داند از چه کسی می خواهی بپرسی که روزگاران چگونه شده است ؟
آری تا امید نباشد عقل راهی به عشق و دوستی نمی یابد .تا ترس و اضطراب از دست دادن داشته ها یا نگرانی به دست آوردن نداشته ها وجود دارد و چهره زیبای امید خود را نشان نمی دهد بشر خودخواه باقی خواهد ماند .
وقتی مردم با یکدیگر مهربانی می کنند که امیدوار باشند .وقتی امید باشد بین مردم "بیا"شکل می گیرد .و "بیا"مقدمه شکل گیری عشق است .
رسول لطف الهی در ۷ ساعت قبل، ساعت ۱۶:۲۹ دربارهٔ حافظ » قطعات » قطعه شمارهٔ ۱۲:
رابرت براونینگ شاعر برجسته انگلیسی صاحب اثری 4جلدی با 4000بیت شعر میباشد که توصیه میکنم
حتماً مطالعه فرمایید چون به اشعار فلسفی پارسی نزدیک است
جلیل امین پور در ۸ ساعت قبل، ساعت ۱۵:۳۹ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱:
الا ای مقتدر الله بده آرامشی والا
در آن هنگام که روآرد بما انواع مشکلها
نگاهی کن بسوی ما که در بحران گرفتاریم
از این انواع بحرانها چه خون افتاده در دلها
برای مردم ایران چه امن عیش چون هردم
رسد از کدخدا پیغام که تحریم می کند مارا
ولی این پیر ما گفته نترسید از کسی جز حق
بلی او بی خبر نبود زراه و رسم ظالمها
بود دنیا شب تاریک و دارد سهمگین گرداب
ولی ما مردم ایران همه آماده ایم اینجا
همه کار ستمکاران به بد نامی کشد آخر
نهان کی ماند آن ظلمی که بر ما کرده آمریکا
سعادت گرهمی خواهیم جدا از حق نباید شد
در این دنیا بفکر باشیم که دست آریم دگر دنیا
سیدمحمد جهانشاهی در ۱۰ ساعت قبل، ساعت ۱۳:۴۷ دربارهٔ عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۹۶:
گر وحدت خود را ، به قلاووز فرستی
سیدمحمد جهانشاهی در ۱۰ ساعت قبل، ساعت ۱۳:۳۸ دربارهٔ عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۲۷:
عطّار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۲۷
ای ، دلَم مستِ چشمهٔ نوش ات
در خط ام ، از خطِ سیهپوش اتباد سرسبزیِ خط ات ، که به لطف
سر برون زد ، ز چشمهٔ نوش اتحلقه در گوش کرد ، خلقی را
حلقهٔ زلف بر بناگوش اتهمچو من ، صد هزار سرگشته
حلقهدرگوشِِ حلقهٔ گوش اتگشت معلومِ ِ من ، که جان نبَرَد
دلم ، از طرّهٔ سیهپوش اتتو به جان و دلَت ، جفاکوشی
من به جان و دلَم ، وفاکوش اتعشوه مفروش ، زانکه من پس از این
نخَرم نیز خوابِ خرگوش اتیاد کن از کَسی ، که در همه عمر
نکند لحظهای فراموش اتمست از آن ام چنین ، که در برِ خویش
مست ، در خواب دیدهام دوش اتبو که ، تعبیرِ خوابم آن باشد
که شوَم ، امشبی همآغوش اتدلِ عطّار ، بادهناخورده
تا قیامت ، بمانده مدهوش ات
سیدمحمد جهانشاهی در ۱۰ ساعت قبل، ساعت ۱۳:۳۷ دربارهٔ عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۲۶:
عطّار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۲۶
در عشقِ تو ، عقل سرنگون گشت
جان نیز ، خلاصهٔ جنون گشتخود حالِ دلم ، چگونه گویم
کان کارِ به جان رسیده ، چون گشتبر خاکِ در ات ، به زاریِ زار
از بس که به خون بگشت ، خون گشتخونِ دل ما ست ، یا دلِ ما ست
خونی که ، ز دیدهها برون گشتدرمان چه طلب کنم ، که عشقَت
ما را سویِ درد ، رهنمون گشتآن مرغ ، که بود زیرک اش نام
در دامِ بلایِ تو ، زبون گشتلختی پر و بال زد به آخر
از پای فتاد و سرنگون گشتتا دور شدم ، من از دَرِ تو
از ناله ، دلم چو ارغنون گشتتا قوّتِ عشقِ تو بدیدم
سرگشتگیَم ، بسی فزون گشتتا دردِ تو را ، خرید عطّار
قدِّ الفَ اش ، به سانِ نون گشتعطّار ، که بود کشتهٔ تو
دریاب ، که کشتهتر کنون گشت
سیدمحمد جهانشاهی در ۱۰ ساعت قبل، ساعت ۱۳:۳۶ دربارهٔ عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۹۵:
عطّار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۹۵
دلَم ، بی عشقِ تو ، یک دم نمانَد
چه میگویم ، که جانَم هم نمانَدچو با زلفَت ، نَهم صد کار برهم
یکی چون زلفِ تو ، برهم نماندو گر صد توبهٔ محکم بیارَم
ز شوقِ تو ، یکی محکم نماندجهانِ عشقِ تو ، نادر جهانی است
که آنجا ، رسمِ مدح و ذم نمانددلی کز عشق ، عینِ دُرد گردد
ز دَرد اش ، در جهان مرهم نمانداگر یک ذرّه از اندوه نایافت
به عالم برنَهی ، عالم نماندکَسی کو ، در غمِ عشقَت فرو شد
ز دو کُون اش ، به یک جُو غم نماندمزن دم پیشِ کَس ، از سِرِّ این کار
که یک دم هم ، تو را همدم نمانداگرچه ، آینه نقشِ تو دارد
چو با او دم زنی ، محرم نمانداگر عطّار ، بی دردِ تو ماند
به جان تازه ، به دل خرّم نماند
سیدمحمد جهانشاهی در ۱۰ ساعت قبل، ساعت ۱۳:۳۴ دربارهٔ عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۲۵:
چندین بلا و رنج ز دردم بتر گذشت
حمیدرضا م در ۱۰ ساعت قبل، ساعت ۱۳:۲۲ در پاسخ به علی دربارهٔ سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۲۱:
سلام و درود
سعدی ناقلا هم یحتمل از فردوسی گرفته! :)
یوسف شیردلپور در ۱۰ ساعت قبل، ساعت ۱۳:۰۲ در پاسخ به بی نشان دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر سوم » بخش ۱۸۲ - پرسیدن معشوقی از عاشق غریب خود کی از شهرها کدام شهر را خوشتر یافتی و انبوهتر و محتشمتر و پر نعمتتر و دلگشاتر:
درود برشما بینشان که گاهی بی نشانی خود نشان است.... واما سپاس بابت این توجه و البته آگاهی و توصیف و وتوضیحات مفید 💛💛💓🌾
Parvaneh در ۱۳ ساعت قبل، ساعت ۱۰:۴۹ دربارهٔ فردوسی » شاهنامه » پادشاهی نوذر » بخش ۱۳:
چون چشم خروس در آن زمان نماد زیبایی بوده است
علی احمدی در ۱۶ ساعت قبل، ساعت ۰۷:۰۸ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۶۸:
پیش از این نیز بارها دیده ایم که از نگاه حضرت حافظ تمنای وصال یعنی امید به رخدادی غیر ممکن .شاید عجیب باشد ولی این نگاه امیدوارانه حافظ است که او را عاشق نگه می دارد .
گداخت جان که شود کارِ دل تمام و نشد
بسوختیم در این آرزویِ خام و نشد
جانم از عشق گداخته شد تا کار دل با وصال ختم شود ولی نشد .در این آرزوی خام سوختیم ولی وصال محقق نشد.
می بینید که حافظ وصال را یک آرزو می داند و آرزو یک امر غیر ممکن است .ولی ارزش سوختن را دارد .
به لابه گفت شبی میرِ مجلسِ تو شوم
شدم به رغبتِ خویشش کمین غلام و نشد
معشوق با خوش زبانی گفت یک شب امیر مجلس تو خواهم شد من هم دیدم او مایل است کمترین غلام او شدم ولی وصال جور نشد.
پیام داد که خواهم نشست با رندان
بشد به رندی و دُردی کشیم نام و نشد
یک بار پیام فرستاد که با رندان هم نشین خواهد شد من هم به خاطر رندی و درد کشی ام بدنام شدم ولی باز وصال رخ نداد .
رواست در بَر اگر میتَپَد کبوترِ دل
که دید در رهِ خود تاب و پیچِ دام و نشد
کبوتر دل من اگر در سینه بیقرار می تپد حقش است چرا که در راه عاشقی چالش ها و دردسر ها را دید و کنار نرفت .
بدان هوس که به مستی ببوسم آن لبِ لعل
چه خون که در دلم افتاد همچو جام و نشد
میل داشتم که در حال مستی لب سرخ او را ببوسم .دلم خون شد مثل جام شرابی شدم که حسرت تماس با لب او بر دلم ماند .
به کویِ عشق مَنِه بی دلیلِ راه، قدم
که من به خویش نمودم صد اهتمام و نشد
شاید چون بدون دلیل و راهنما وارد راه عاشقی شدم به وصال نرسیده ام شما چنین نکنید .من با اتکا به خودم این راه را طی کردم و به وصال نرسیدم.
اگرچه حافظ توصیه به پیروی از دلیل راه می کند ولی خودش در ادامه کار بازهم بدون راهنما راه عاشقی را می پیماید .منظورش این است که وقتی وصال محقق نمی شود هزار حیله و فکر به ذهن عاشق می رسد و یکی هم این گمان است که شاید بدون راهنما در این راه قدم گذاشته است .
فغان که در طلبِ گنج نامهٔ مقصود
شدم خرابِ جهانی ز غم تمام و نشد
داد از این که در پی نقشه گنج هدفهایم(مرام عاشقی) جهانی از غم عاشقی را به جان خریدم و خراب عشق شدم ولی وصالی رخ نداد .
دریغ و درد که در جست و جوی گنجِ حضور
بسی شدم به گدایی بَرِ کِرام و نشد
حیف که در جستجوی حضور یار که مثل گنج است پیش دولتمندان و بزرگان رفتم و گدایی کردم ولی باز هم به وصال نرسیدم .
آنچه حافظ در راه عاشقی دریافته است درک حضور یار است یعنی می داند که یار حضور دارد چون جلوه او را درک کرده است ولی وصال با یار را درک نکرده است و به روشهای مختلفی دست زده تا محقق شود .و البته حتی به بزرگان هم تاسی نموده است این بزرگان شامل بزرگان دینی یا پادشاهان یا دلبران قدرتمند یا قطب های عرفان می شود .
هزار حیله برانگیخت حافظ از سرِ فکر
در آن هوس که شود آن نگار رام و نشد
خلاصه اینکه حافظ با فکر خود هزار کلک سوار کرد که معشوق رام شود و به وصال راضی گردد غافل از اینکه وصال معشوق مثل هدفهای دیگر خواستنی نیست بلکه معشوق باید بخواهد که نمی خواهد .
دکتر حافظ رهنورد در ۴۹ دقیقه قبل، ساعت ۲۳:۰۱ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۸۵: