گنجور

حاشیه‌ها

سیدمحمد جهانشاهی در ‫۵۷ دقیقه قبل، ساعت ۱۷:۱۱ دربارهٔ عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۴۷:

مرتفع چون شد به توحید ، آن حجب

سیدمحمد جهانشاهی در ‫یک ساعت قبل، ساعت ۱۶:۳۳ دربارهٔ عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۴۵:

عطّار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۴۵
                 
ای به خود زنده ، مرده باید شد
چون بزرگان ، به خرده باید شد

پیش از آن کِت ، به قهر جان خواهند
جان به جانان ، سپرده باید شد

تا نَمیری ، به گَردِ او نرَسی
پیشِ معشوق ، مرده باید شد

نخرَد نقشَت او ، نه نیک و نه بد
همه دیوان ، سترده باید شد

مشمر گام گام ، همچو زنان
منزلِ ناشمرده ، باید شد

زود شَو محو ، تا تمام شوی
که تو را رنج ، بُرده باید شد

ره به آهستگی ، چو شمع برُو
زانکه این رَه ، سپرده باید شد

همچو عطّار ، اگر نخواهی ماند
نَردِ کُونین ، بُرده باید شد

فائقه در ‫۳ ساعت قبل، ساعت ۱۵:۰۳ در پاسخ به رضا ساقی دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۵۵:

با سپاس فراوان، دوست گران قدر. 

احمد خرم‌آبادی‌زاد در ‫۳ ساعت قبل، ساعت ۱۴:۴۰ دربارهٔ خاقانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۱۴:

به استناد نسخه خطی مجلس به شماره دفتر 13312، در مصرع دوم بیت 12، «صبر» (به جای «صبح») درست است. در مصرع نخست سخن از زخم روزگار است؛ بنابراین، «صبح» جایگاهی در بهبود آن ندارد.

هومن سنایی اصل در ‫۴ ساعت قبل، ساعت ۱۳:۴۹ در پاسخ به کوروش دربارهٔ سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۵۶:

ممکن است منظور از آب روح و باطن معشوق باشد و منظور از آبگینه ظاهر معشوق

جناب سعدی به این نکته اشاره دارد که معشوق چنان صاف و بدون آلودگی و دروغ است که ظاهر و باطن او قابل جدا کردن نیست مثل شیشه آبی که ظرف شیشه‌ای چنان زلال و صاف باشد که تصور شود شیشه‌ای در کار نیست و همه آب است

علی احمدی در ‫۴ ساعت قبل، ساعت ۱۳:۴۲ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۱۲:

آن که رخسارِ تو را رنگِ گل و نسرین داد

صبر و آرام توانَد به منِ مسکین داد

همانطور که در بیت پایانی اشاره به مرگ خواجه قوام الدین محمد شده است طبعا تمام این غزل باید متاثر از همین موضوع باشد .با توجه به اینکه دستور کشتن توسط شاه صادر شده در ابتدای این غزل حضرت حافظ شاه را مخاطب خود قرار داده و تعجب خود را اظهار می دارد.

می گوید کسی که رنگ  و آبی به رخسار تو داده است و چهره ات را شاداب و سرخ و سفید کرده است به من فقیر هم می تواند صبر و آرامشی بعد از این فوت بدهد.

وان که گیسویِ تو را رسمِ تَطاول آموخت

هم تواند کَرَمَش دادِ منِ غمگین داد

کسی که به گیسویت راه گردنکشی و ستمگری  را آموخته می تواند کرم کند وعدالت را در مورد من غمگین از این ماجرا اجرا کند.

من همان روز ز فرهاد طمع بُبریدم

که عنانِ دلِ شیدا به لبِ شیرین داد

من همان روز که فرهاد افسار دل شیدایش را به لب امیدوار کننده و افسونگر شیرین داد دیگر از او ناامید شدم و او را از دست رفته دانستم.

به نظر می رسد فرهاد کنایه از قوام الدین باشد . حافظ در قصیده خود که خطاب به قوام الدین سروده است از طرفی او را تمجید و از سویی به وی انتقاد می کند و سمند او را تیز می داند. به عبارتی از نظر حافظ راه و روش قوام الدین در نزدیک شدن به دربار و شاه افراط است.از نظر او کسی که درگیر جاه و مقام شده و افسار دلش را برای رسیدن به این هدف رها کند از دست خواهد رفت و قربانی خواهد شدهرچند که انسان خوبی باشد.به عبارتی جاه و مقام و ثروت ارزش دلبستگی ندارد و نباید مثل یک معشوق به آن نگریست . پس راه چاره چیست؟

گنجِ زر گر نَبُوَد، کُنجِ قناعت باقیست

آن که آن داد به شاهان، به گدایان این داد

اگر گنج طلا و ثروت نباشد مشکلی نیست می توان در گوشه خلوت با قناعت زندگی را ادامه داد. اگر ثروت به شاهان داده شده به گدایان توان قناعت داده شده است.

نکته جالب این است که حافظ با ستم ستمگران موافق نیست و در ابتدای غزل خواهان برقراری عدالت است ولی برای ستمدیدگان و فقرا قناعت را چاره کار می داند.از طرفی اشاره دارد که رسیدن به قدرت و نزدیک شدن به پادشاه و دربار تنها راه موفقیت نیست گاهی ممکن است کنج قناعت کمک کننده باشد چرا که پادشاهان ممکن است  راه تطاول و ستم در پیش گیرند.

خوش عروسیست جهان از رهِ صورت لیکن

هر که پیوست بدو، عمرِ خودش کاوین داد

دنیای اطراف ما با همه محتویاتش مثل عروسی  خوش چهره است و تو را جذب می کند . ولی بدان که هر کس به او پیوست و دلبسته شد باید عمر خود را مهریه این عروس گرداند .

در اینجا نیز اول انتقاد خود از قوام الدین را بیان کرده و بعد به همه عاشقان توصیه می کند که اگر در فکر بهره گیری از تمام مظاهر این دنیا هستند اشکالی ندارد اما نباید کاملا دلبسته باشند و عنان دل خویش را در این راه رهاسازند چون اطمینانی به تداوم بهره گیری از دنیا نیست و ممکن است مجبور به قناعت شوند وگرنه قربانی خواهند شد.

بعد از این دستِ من و دامنِ سرو و لبِ جوی

خاصه اکنون که صبا مژده فروردین داد

بعد از همه این داستان ها و ستم ها و بی وفایی هایی که دیدم به دامن سرو و لب رودخانه پناه می برم به خصوص که بهار و فروردین هم نزدیک است . یعنی دیگر به دربار و شاه و جاذبه هایش دلبستگی و تمایلی ندارم و به طبیعت قانع شده ام.

در کفِ غصه دوران، دلِ حافظ خون شد

از فراقِ رُخَت ای خواجه قوامُ الدین، داد

اما به هر حال با این داستان غم انگیز  دل حافظ خون شده و از دوری تو ای خواجه قوام الدین فریادمان بلند است.

علیرضا.... در ‫۴ ساعت قبل، ساعت ۱۳:۱۳ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۹۵:

سلام به همه.
من بیت سوم را این طور می‌خوانم:

ز زیر زلف دوتا، چون گذر کنی، بنگر  
که از یمین و یسارت چه سوگوارانند

وقتی داری گذر می‌کنی، از همان زیر زلفهای دوتایت بنگر که چقدرعاشقانت از یمین و یسار سوگوار فراق تو هستند 

سیدمحمد جهانشاهی در ‫۵ ساعت قبل، ساعت ۱۳:۰۳ دربارهٔ نیر تبریزی » سایر اشعار » شمارهٔ ۳۹:

نیّر تبریزی » سایر اشعار » شمارهٔ ۳۹
                             
ندیدم در وطن ، رویِ نشاط ، آخر سفر کردم
بحمدالله ، دَری جُستم ، چُو خُود را دربه‌در کردم

غبارِ کعبهٔ مقصود ، تا کُحل‌البصر کردم،
سراسر رویِ جانان بود ، بر هرسو نظر کردم

ز اکسیرِ غمی ، شد زرد رخسارَم ، بحمدالله،
که تعمیرِ خرابی‌هایِ خُود ، با خشتِ زر کردم

دُمِ مار است ، با زلفِ سیاه ، ای دل مکن بازی،
علی الله ، اختیارِ خویش داری ، من خبر کردم

ز چشمِ خویشتن ، رشک آیدَم ، بر دیدنِ رویَت،
ز غیرت ، در نگاهِ اوّلین ، خونَش هدر کردم

باب 🪰 در ‫۵ ساعت قبل، ساعت ۱۲:۴۹ در پاسخ به برگ بی برگی دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۷۱:

درود و مهرِ بی‌پایان، دوستِ عزیز 🌿

جسارتاً، پرسشی ذهنم را مشغول کرده که محرمی جز شما برایِ طرحِ آن نیافتم. هر زمان که فرصت و فراغتی بود، نظرتان را چراغِ راهم کنید. گمان دارم دو بیت از لسان‌الغیب، شاید در (ابتدای) گذرِ ایّام، دچارِ جابه‌جایی یا تصرّفی از عمد شده‌اند:


تکیه بر تقوا و دانش، در طریقت؛ کافری‌ست
راهرو گر صد هنر دارد، توکل بایدش


تکیه بر تقوا و دانش، در طریقت کافری‌ست
راهرو گر صد هنر دارد، تفکّر بایدش

🪶 دلیل:
در شریعت، تقوا بدونِ توکّل معنی ندارد و یکی از ارکانِ تقوا، داشتنِ توکّل است؛
پس آوردنِ دو واژه در تضادِ هم، هم بی‌منطق و اشتباه است و اصلاً در مسلکِ حضرت، توکّلِ کورکورانه وجودی ندارد…

---


ما درسِ سحر، در رهِ میخانه نهادیم
محصولِ دعا، در رهِ جانانه نهادیم


ما درسِ سحر، در رهِ جانانه نهادیم
محصولِ دعا، بر درِ میخانه نهادیم

🪶 دلیل:
نخست آنکه تکرارِ ساختارِ «در رهِ...» در هر دو مصراعِ یک بیت، از شیوه‌ی سخن‌وریِ اعجازگونه‌ی خواجه به دور می‌نماید.

دوم آنکه، جابه‌جاییِ «میخانه» و «جانانه» احتمالاً از ترسی‌ست که زاهد از افکارِ مردم داشته و برایِ تغییرِ معنا انجام شده است... چون حضرتِ حافظ، درس و همّتِ سحرگاهِ خود را برایِ رسیدن به معشوق (و یا رویِ فَرُّخ) قرار داده و میوه‌ی دعای خود را بر درِ میخانه نهاده.. مثل همیشه و از ازل تا ابد.

و سوم، برای آنکه اینگونه بیانِ کلمات، با شدّتِ بسیار بیشتری خرمنِ زاهدِ عاقل را به آتش می‌کشد و راهی برایِ فرارِ او نمی‌گذارد.

شاید این تغییرها کوچک به‌نظر برسند، امّا تفاوتِ میانِ ایمانِ کور و اندیشه‌ی بیدار را رقم می‌زنند.

بیژن جعفری در ‫۵ ساعت قبل، ساعت ۱۲:۳۰ دربارهٔ نظامی » خمسه » خسرو و شیرین » بخش ۱ - سرآغاز:

سلام شاید بهترین توصیف برای نظامی بزرگ لقب مینیاتوریست ادبیات فارسی باشه چون کلمات در شعرش به رقص در می‌آیند و به شکل عجیبی با روح شعر در هم می‌آمیزند 

بیژن جعفری در ‫۶ ساعت قبل، ساعت ۱۱:۵۴ دربارهٔ سعدی » گلستان » باب اول در سیرت پادشاهان » حکایت شمارهٔ ۱۰:

با سلام خدمت اساتید بنده فکر میکنم بنی آدم اعضای یک پیکرند صحیح است چون در مصرع بعدی توضیح میده که چرا مثل اعضای یک پیکرند چون (که در آفرینش ز یک گوهرند) و از جهت خوانش نیز وزین تر و منسجم تر است 

سیدمحمد جهانشاهی در ‫۶ ساعت قبل، ساعت ۱۱:۴۰ دربارهٔ عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۴۶:

خلق گفتند ، این گدایی کشتنی است

سیدمحمد جهانشاهی در ‫۷ ساعت قبل، ساعت ۱۰:۴۲ دربارهٔ نیر تبریزی » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۴:

نیر تبریزی » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۴
                             
سر گِران تا کِی ز من ساقی ، بدِه رطلی گرانَم،
کز سبک مغزی ، ز پای افکند دُورِ آسمانَم

شیشۀ صبرم شکست ، از سنگِ عبرت ، چرخِ گردون،
خُم به دست آرَم یکی ، در سایۀ خم دِه امانَم

بر جبین از من میَفکن عقده ، چون ناخوانده مهمان،
کز کهن دُردی کِشانِ  صُفّۀ این آستانَ ام

طرّۀ پُر چین به دستم دِه ، که از بادِ مخالف،
اندرین بحرِ معلَّق ، سرنگون شد بادبانَم

چون دلِ شب ، تیره روزَم دیده ، از چشمَم میفکن،
کابِ حیوان است ، در جوبارۀ طبعِ روانَم

مامِ دهرَم ، خُم نشینِ غصّه کرد از چشمِ بد ، چون،
دید کَاندر مهدِ عَهد ، اینک فلاطونِ زمان ام

۱
۲
۳
۵۶۲۸