برمک در ۲۷ دقیقه قبل، ساعت ۲۲:۳۲ دربارهٔ فرخی سیستانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۲۰ - در صفت شراب خوردن سلطان محمدبن محمود غزنوی:
خرمی و شادی از می بود
خرمی و شادی را داد داد
ماه درخشنده سبو پیش برد
سرو خرامنده بپای ایستاد
شادی و می خوردن شه را سزد
شاد خور ای شه که میت نوش باد
از تو به می خوردن یابند زر
وز تو به هشیاری یابند داد
مردم گیتی همگی خرمند
زان دل بخشنده وزان دست راد
شیر دلی و پسر شیر دل
خسروی و خسرو خسرو نژاد
چون تو که باشد بجهان اندرون
همچو تو فرخنده زمادر نزاد
سیر نگردد همی از تو دو چشم
شاه ندیدیم بدینسان نهاد
تا تو بشاهی بنشستی شها
خرمی از تو بجهان ایستاد
شاد زیادی زتن و جان خویش
وانکه بتو شاد، بشادی زیاد
سیدمحمد جهانشاهی در ۴۸ دقیقه قبل، ساعت ۲۲:۱۱ دربارهٔ عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۴۴:
عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۴۴
شکنِ زلفِ چو زنّارِ بتَم ، پیدا شد
پیرِ ما ، خرقهٔ خود چاک زد و ترسا شدعقل از طرّهٔ او ، نعرهزنان مجنون گشت
روح از حلقهٔ او ، رقصکنان رسوا شدتا که آن شمعِ جهان ، پرده برافکند از روی
بس دل و جان ، که چو پروانهٔ ناپروا شدهر که امروز ، معایینه ، رخِ یار ندید
طفلِ راه است ، اگر منتظرِ فردا شدهمه سرسبزیِ سُودایِ رخَش میخواهم
که همه عمرِ من ، اندر سَرِ این سودا شدساقیا ، جامِ میِ عشق ، پیاپی دَردِه
که دلم ، از میِ عشقِ تو ، سرِ غوغا شدنه ، چه حاجت به شرابِ تو ، که خود جان ، ز الست
مست آمد به وجود از عدم و شیدا شدعاشقا ، هستیِ خود ، در رهِ معشوق ، بباز
زانکه با هستیِ خود ، مینتوان آنجا شدرویِ صحرا ، چو همه پرتوِ خورشید گرفت
کِی تواند نفسی ، سایه بدان صحرا شدقطرهای بیش نهای ، چند ز خویش اندیشی؟
قطرهای چِبوَد ، اگر گم شد و گر پیدا شدبود و نابودِ تو ، یک قطرهٔ آب است همی
که ز دریا به کنار آمد و با دریا شدهرچه غیر است ز توحید ، به کل میل کِشَم
زانکه چشم و دلِ عطّار ، به کل بینا شد
علی در ۳ ساعت قبل، ساعت ۱۹:۳۷ دربارهٔ فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۸۷:
با سلام و عرض ادب به بزرگواران ،چقدر شعر زیبا و نغزی است و چقدر عمیق و هدایت کننده ، بنظر می رسد در مصرع اول بیت اول بجای دل چه بستم ...
دل چو بستم ... باشد.
عبدالرضا فارسی در ۵ ساعت قبل، ساعت ۱۷:۲۲ دربارهٔ فردوسی » شاهنامه » پادشاهی کسری نوشین روان چهل و هشت سال بود » بخش ۱۲ - وفات یافتن قیصر روم و رزم کسری:
اینجا حکیم توس اشاره به سن خدا دارد که شصت و یک سال دارد...
عبدالرضا فارسی در ۵ ساعت قبل، ساعت ۱۷:۱۸ دربارهٔ فردوسی » شاهنامه » پادشاهی کسری نوشین روان چهل و هشت سال بود » بخش ۱۲ - وفات یافتن قیصر روم و رزم کسری:
آباد بوم منظور ایران است
عبدالرضا فارسی در ۵ ساعت قبل، ساعت ۱۷:۰۱ دربارهٔ فردوسی » شاهنامه » پادشاهی کسری نوشین روان چهل و هشت سال بود » بخش ۱۲ - وفات یافتن قیصر روم و رزم کسری:
همچنان بُختی شتری قوی و سرخ موی.
بردیا بلند در ۷ ساعت قبل، ساعت ۱۵:۴۵ دربارهٔ شاه نعمتالله ولی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۱۵۹:
گویا مصراع یکم ابیات سوم و پنجم بر خلاف باقی شعر بر وزن «مفعول مفاعیلن مفعول مفاعیلن» سروده شده اند. میتوان در جایگزین آنها چنین گفت:
چون ساغرِ در گردش مستانه بگردیم
جز میل به میخواری داریم نداریم
...
یاریم ز جان و دل با سید مستان
با یار دگر یاری داریم نداریم
احمد خرمآبادیزاد در ۹ ساعت قبل، ساعت ۱۳:۳۵ دربارهٔ خاقانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۱۱:
«راوَق» عربی شده واژۀ پهلوی «راوَک» râvak است؛ به معنی «پالونه» یا «صافی» شراب (لغتنامه دهخدا).
احمد خرمآبادیزاد در ۱۰ ساعت قبل، ساعت ۱۲:۴۹ دربارهٔ خاقانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۱۰:
به استناد نسخه عبدالرسولی، در مصرع دوم بیت 11 «دانم» (به جای «رانم») درست است.
کل بیت 11 تنها با چنین تغییری، مفهوم روشنی خواهد داشت.:
در کف سامری گاوِ زر (=جام بادهٔ زرین) بگذار و در کف من آب خضر، که در آن آتش موسی را ببینم.
احمد خرمآبادیزاد در ۱۰ ساعت قبل، ساعت ۱۲:۱۷ دربارهٔ خاقانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۲۲۳ - در تهنیت عید و مدح خاقان کبیر ابوالمظفر اخستان بن منوچهر بن فریدون:
به استناد «شرح ابیات مشکله خاقانی» (نسخه خطی مجلس به شماره ثبت 8259)، معنی بیت شماره 9 چنین است:
آن زمان که آسمانِ کاهندهٔ عمر، سیاهی شب را کنار زد و خورشید را برآورْد،
*(«افعی پیچان» کنایه از آسمان است و «مُهره»، کنایه از «خورشید».)
.فصیحی در ۱۱ ساعت قبل، ساعت ۱۱:۵۴ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۰:
اما دوست در ابیات حافظ عموما معشوق ازلی و ابدی است و بارها در ابیات به وضوح مشخص است مثل دل نیست جای صحبت اضداد دیو چوبیرون رود فرشته در آید یا خانه از غیر نپرداختهای یعنی چه و...نشان میدهد که حافظ اساسا انسانی اهل مراقبه وتقوی بوده اگرچه از برخی گرد وغبارهای این دنیا هم گریزی نداشته مثل این بیت در دلم بود که بی دوست نباشم هرگز چه کنم سعی من ودل همه بیحاصل بود
اما نسبت دادن چیزهایی مثل شرایخواری و عشقبازی با شاه شجاع و...در شان حافظ نیست
سیدمحمد جهانشاهی در ۱۱ ساعت قبل، ساعت ۱۱:۴۲ دربارهٔ نیر تبریزی » غزلیات » شمارهٔ ۹۹:
نیر تبریزی » غزلیات » شمارهٔ ۹۸
چشم بر صیدَم نیفکند ، آن شکار افکن ، دریغ،
در خُورِ شاهینِ چشمِ او نبودم من ، دریغیک دمی نَستاد تا بیند ، که چون سوزَم به خویش،
آنکه ، زد بر آتشِ افسرده ام دامن ، دریغتند ، چون ابر از سرِ من ، دوش بگذشت و نگفت،
سوخت از برقِ تغافل ، مور را خرمن ، دریغگوشۀ ابروی او ، ای دل ، مقامی دلکش است،
نیستم از چشمِ کافرکیشِ او ایمن ، دریغوصل دل بُرد از من و جان نیز بر بحران سپرد،
در هلاکَم ، دوست یکدل گشته با دشمن ، دریغاجرِ هر نوشِ لبی ، نیشی ز نازَش در قفا ست،
بر نچیدم لاله ای بی داغ ، از این گلشن ، دریغدوش چون جانَش ، کشیدم تنگ خُوشخُوش در کنار،
در میان بیگانه بود ، امّا حجابِ تن ، دریغدانۀ شادی ، فلک زین کهنه پرویزَن بِبیخت،
بس خُمِ غم مانده بر بالایِ پرویزن ، دریغبا خیالِ صبحِ وصل ، عمرم به سر رفت و نزاد،
جز نتاجِ غم ، از این شبهایِ آبستن ، دریغعقلِ من بربود از سَر ، این منیژه وَش عروس،
بی تهمتن ماندم اندر چاه ، چون بیژن ، دریغ"نیّرا" ، دوشیزه ای می گفت با آئینه دوش،
مادرِ گیتی ز نَر زادن شد اِستَروَن ، دریغ
سیدمحمد جهانشاهی در ۱۱ ساعت قبل، ساعت ۱۱:۳۸ دربارهٔ نیر تبریزی » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۱:
نیّر تبریزی » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۰
من آن نَیَم ، که دل آزرده از جفایِ تو باشم،
گر اَم ز پیشِ نظر رانی ، از قفایِ تو باشمتو کز برایِ منی ، اعتبارَم از تو همین بس،
من اَرنه ، در خُورِ آنَم ، که از برایِ تو باشمعلی الصّباح ، به هر سو ، که رهگذارِ تو باشد،
به سر روَم ، که ز پا خستِگانِ پایِ تو باشماگر تو چون سگِ بیگانه ام ، ز خویش برانی،
شوَم رفیق و سگِ کویِ آشنایِ تو باشمهزار بار اگر عهد بستی ، اَر بشکستی،
بیا که با همه بدعهدیَت ، فدایِ تو باشماگر جفا و اگر مهر ، با همین ز تو شاد ام،
که مطمحِ نظرِ چشمِ دلربایِ تو باشمضرورت است گدا را ، خیالِ سلطنت ، از چه،
مرا خیال نباشد شَها ، گدایِ تو باشمچُو نیست پا ، که بیایم ، به رهگذارِ تو نالم،
که سویِ صیدِ دلِ خسته ، رهنمایِ تو باشمبهشت اگر همه از من بوَد ، بِدین رخِ زیبا،
کنم مصالحه "نیّر" ، من اَر به جایِ تو باشم
سیدمحمد جهانشاهی در ۱۲ ساعت قبل، ساعت ۱۰:۰۲ دربارهٔ عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۴۳:
عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۴۳
ذوقِ وصلَت ، به هیچ جان نرسد
شرحِ رویَت ، به هر زبان نرسد
سرِ زلفَت ، به دست چون آرَم؟
دستِ موری ، به آسمان نرسد
با سرِ زلفِ تو ، دو عالم را
سرِ یک موی ، امتحان نرسد
نرسد بویِ زلفِ تو ، به دلم
تا که کارِ دلم ، به جان نرسد
ماه خواهد ، که چون رخِ تو بوَد
عمرها گردد و بدان نرسد
پیشِ خطَّت ، که رایج است به خون
هیچکس را ، خطِ امان نرسد
تا قیامت ، چو طوطیِ خطِ تو
هیچ طوطی ، شکَرفشان نرسد
عقل را ، زآبِ زندگانیِ تو
تا نمیرد ز خود ، نشان نرسد
گرچه کَس نیست ، چون تو ، موی میان
هر دو کُونَت ، فرا میان نرسد
کاروانِ تو اند خلق و ز تو
بیش ، گَردی به کاروان نرسد
برسد صد هزار باره جهان
که نظیرِ تو ، در جهان نرسد
وصلِ تو ، چون به جان نمییابند
به چو من کَس ، به رایگان نرسد
آتشِ عشقِ تو ، چو شعله زند
هیچ کَس را ، از او امان نرسد
تا ابد ، دل ز سود برگیرد
هر که را در رهَت ، زیان نرسد
کردهام ، دل کباب و اشک شراب
که مرا چون تو ، میهمان نرسد
آن زمان کِت ، به جان بخواهم جُست
برسد جان و آن زمان نرسد
تا که عطّار را ، بیانِ تو هست
هیچ گوینده را ، بیان نرسد
برگ بی برگی در ۱۵ ساعت قبل، ساعت ۰۷:۱۲ در پاسخ به باب 🪰 دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۷۳:
درود و اوقات به خیر، خدا نکند رنجشی باشد چرا که در طریقت، فرموده است "کافری ست رنجیدن"، بله به درستی دردِ خودپسندی را بیان فرمودید ("مُشک آن است که خود ببوید") و دیگر اینکه شرح و بیانِ اثری هنری یا عرفانی نه انسان را تبدیل به هنرمند می کند و نه عارف ، بلکه از نگاهِ حافظ آنچه مؤثر است عمل و مراقبه است که کاری ست نه آسان، و یکی از آن مراقبت ها نیز پرهیز از خود بزرگ بینی و پندارِ کمال است که غالبن بر اثرِ اطلاقِ عناوینی چون استاد پدید می آیند هرچند گوینده با نیتی خیر آن را بکار گیرد. به هر حال از نظرِ لطفِ شما سپاسگزارم.
کوروش در ۱۶ ساعت قبل، ساعت ۰۶:۵۹ دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر ششم » بخش ۱۱۵ - حکایت امرء القیس کی پادشاه عرب بود و به صورت عظیم به جمال بود یوسف وقت خود بود و زنان عرب چون زلیخا مردهٔ او و او شاعر طبع قفا نبک من ذکری حبیب و منزل چون همه زنان او را به جان میجستند ای عجب غزل او و نالهٔ او بهر چه بود مگر دانست کی اینها همه تمثال صورتیاند کی بر تختههای خاک نقش کردهاند عاقبت این امرء القیس را حالی پیدا شد کی نیمشب از ملک و فرزند گریخت و خود را در دلقی پنهان کرد و از آن اقلیم به اقلیم دیگر رفت در طلب آن کس کی از اقلیم منزه است یختص برحمته من یشاء الی آخره:
بر بزرگان شهد و بر طفلانست شیر
او بهر کشتی بود من الاخیر
یعنی چه ؟
علی احمدی در ۱۸ ساعت قبل، ساعت ۰۴:۳۸ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۱۱:
عکسِ رویِ تو چو در آینهٔ جام افتاد
عارف از خندهٔ مِی در طمعِ خام افتاد
جامی که حضرت حافظ در این بیت از آن سخن می گوید جامیست که خود را مرید آن می داند دل حافظ جامی است که تصویری از روی معشوق را درک کرده است آن هم با کمک شرابی که در این جام وجود دارد .این شراب همیشه هست ولی گاهی تصویر معشوق ساقی در آن می افتد .و این است که حافظ همیشه شراب امید را می نوشد تا باز هم تصویر رخ ساقی را ببیند.آن شراب امید همیشه به وی لبخند می زند و می گوید بیا و البته عارف اگر متوجه نباشد این لبخند را به معنای دیدن روی معشوق تلقی می کند و این یک طمع خام است .تصویر رخ یار با رخ یار تفاوت دارد.
حُسن رویِ تو به یک جلوه که در آینه کرد
این همه نقش در آیینهٔ اوهام افتاد
این تصویری که از تو در آینه جام افتاد جلوه ای از زیبایی بود که همه را به خود جذب کرد و نقشی در اذهان همه ایجاد کرد طوری که هر کسی پنداری در مورد تو دارد .
حافظ بر این باور است که خداوند حضور خود را در دلها و ذهن ها نشان می دهد و فقط یک خیال نیست .خدای حافظ حضور و نقش دارد .تعبیر نقش می تواند برگرفته از عبارت "کلمه"در قرآن کریم باشد که از ریشه (ک ل م) به معنای اثر زخم است که همان معنای نقش را می رساند .
اشاره حافظ به تعابیر مختلفی است که فرقه ها ی مختلف در مورد خداوند دارند که باعث نزاع می شود و همه این نزاعهای هم به خاطر تعصب بیجا و اوهام آنهاست .
این همه عکسِ می و نقشِ نگارین که نمود
یک فروغِ رخِ ساقیست که در جام افتاد
نه تنها جلوه خداوند در دلها وجود دارد بلکه همه عالم نیز جلوه ای از اوست .همه جا تصویر می وجود دارد و اثری از نقش های پر رنگ او دیده می شود و این یعنی حضور خداوند در همه جا .از کوه و دشت و درخت و گل و بلبل و خلاصه همه چیز بوی می می دهد بوی شراب امید به دیدار یار همه جا هست و عاشق عارف در همه این شرابها تصویر رخ یار که چون ساقی می نوشاند و امید می دهدرا می بیند .
غیرتِ عشق، زبانِ همه خاصان بِبُرید
کز کجا سِرِّ غمش در دهنِ عام افتاد؟
عشق غیرتی است و متعجب از اینکه راز غم او را چگونه در دهان همه مردم پخش و برملا کرده اند .شاید خواص که آشنا به این راز بوده اند چنین کرده اند پس زبانشان را می برد (کنایه از بستن زبان خواص است) تا دیگر حرفی نزنند .آن را که خبر شد خبری باز نیامد.
من ز مسجد به خرابات نه خود افتادم
اینم از عهدِ ازل حاصلِ فرجام افتاد
و باز هم ربایش معشوق.می گوید من به اختیار خودم نبود که از مسجد به میخانه رفتم .چیزی مرا ربود و این از زمان ازل یعنی ابتدای آفرینش مشخص بود که سرانجام من این است که به میخانه بروم .و البته این سرنوشت را برای همه نوشته اند ولی بسیاری دل به آن نمی دهند .
چه کند کز پی دوران نرود چون پرگار؟
هر که در دایرهٔ گردشِ ایام افتاد
وقتی ربایشی در کار است انسان چه باید بکند .باید مثل پرگار متحرک در پی دوران حرکت کند چون گردش ایام تو را با خود می برد .
آیا حافظ مجبور است به دنبال این ربایش برود ؟خیر مجبور نیست ولی این ربایش با خواسته او نیز مطابقت دارد .او همیشه طالب اطمینان بیشتر است و معشوق او که نماد اطمینان کامل است به او گفته بیا خوب وقتی همه چیز جور است چرا نرود .
در خَمِ زلفِ تو آویخت دل از چاهِ زَنَخ
آه، کز چاه برون آمد و در دام افتاد
ربایش زنخدان (فرورفتگی چانه) تو باعث افتادن من در این چاه شد ولی وقتی بیرون آمدم گرفتار زلف تو شدم .زلفی که مثل راه جدیدی برای من بود . راه عاشقی که هنوز هم ادامه دارد و انتهابش به رخ تو ختم می شود .
آن شد ای خواجه که در صومعه بازم بینی
کار ما با رخِ ساقیّ و لبِ جام افتاد
و چه زیبا تصویر می کند .او به راهی جدید قدم می گذارد ولی بر می گردد و نگاهی به افراد صومعه می اندازد و می گوید دیگر آن زمان گذشت که دوباره مرا در عبادتگاه ببینید دیگر سر و کارم با رخ ساقی و لب جام شراب است .
وقتی جایی برای کودکی جذاب می شود و او را می رباید دل از آن بر نمی گیرد ولی گاهی به والدین خود نگاه می کند ولی هرچه به او می گویند بیا برویم نمی آید .حال حافظ مثل همان کودک است .او دل از همه سنت ها و باور هایی که از کودکی آموخته بر می گیرد و به سوی یار دلربای خود راهی جدید را در پیش می گیرد .
زیرِ شمشیرِ غمش رقصکُنان باید رفت
کـآن که شد کشتهٔ او نیک سرانجام افتاد
تا جاییکه می گوید غم عشق او را به جان می پذیرم هرچند که این غم شمشیری باشد اما من رقص کنان به استقبال آن می روم چرا که اگر در راه عاشقی کشته شوم باز هم سرانجام نیکی خواهم داشت.
حافظ در این بیت موضوع زندگی جاوید و پس از مرگ را هم حل می کند .با وجود معشوق ازلی و ابدی او می پذیرد که با عشق ورزی به او که موجودی جاویدان است خود نیز جاویدان می شود .و چنین است که حتی خود را سزاوار بهشت می داند ."که گرچه غرق گناه است می رود به بهشت"
هر دَمَش با منِ دلسوخته لطفی دگر است
این گدا بین که چه شایستهٔ انعام افتاد
او هر لحظه این زندگی را لطفی از جانب معشوق می داند .با اینکه دلش در غم معشوق می سوزد ولی خود را مشمول لطف او می داند .او نیازمند معشوق است و از اینکه شایسته لطف معشوق شده دلشاد است .معشوق هر لحظه طعم اطمینان را به وی می چشاند و عاشق نامطمئن را در راه عاشقی پایدار نگه می دارد .و این همان لطف معشوق است.
صوفیان جمله حریفند و نظرباز ولی
زین میان حافظِ دلسوخته بدنام افتاد
صوفیان مدعی عرفان همگی هم حریف اند یعنی اهل ارتباط با زیبارویان هستند و هم نظربازی می کنند یعنی نظر هوسناک دارند چون دل سوخته ای ندارند .ولی من که منظورم از حریف بودن و نظربازی چیزی دیگر است و دلی سوخته دارم فقط بدنام شده ام .
عرفان حافظ در این غزل رونمایی شده است .عرفانی که معتقد است خداوند در همه چیز این عالم نقش دارد و حتی در دل انسانها نیز حضور دارد .اگر انسان امید به درک او داشته باشد و به عبارتی طالب شراب امید او باشد او را درک می کند و از لطف او بهره می برد و البته با دلی سوخته .عرفان حافظ با دلسوختگی ،ربایش معشوق و حضور و نقش او ،امیدواری به جاودانگی، عدم اطمینان در باورها و لزوم تجدید نظر در آنها و لزوم عشق ورزیدن و بهره گیری از دنیا و ساختن آن همراه است.
عرفان آزادی در ۲۰ ساعت قبل، ساعت ۰۲:۲۳ دربارهٔ صفی علیشاه » تفسیر منظوم قرآن کریم » ۲- سوره البقره » ۱۸- آیه ۳۸:
چه گنجینه ایست
احمد خرمآبادیزاد در ۲۰ ساعت قبل، ساعت ۰۲:۲۱ دربارهٔ طغرل احراری » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۵:
«یبروح» یک واژه عربی به معنی «مردم گیا» است.
گفتنی است که خاقانی نیز آنرا در اشعار خود به کار برده است.
واژههای «مردم گیا» و «مردم گیاه» بارها و بارها از سوی شاعران به کار رفته است.
شهرزاد در ۸ دقیقه قبل، ساعت ۲۲:۵۱ دربارهٔ نظامی » خمسه » خسرو و شیرین » بخش ۱۲ - سخنی چند در عشق: