گنجور

حاشیه‌ها

سیدمحمد جهانشاهی در ‫۲ ساعت قبل، ساعت ۱۳:۳۸ دربارهٔ عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۰۹:

عطّار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۰۹
                         
از تو ، کارَم همچو زر بایست ، نیست
وز وصالِ تو ، خبر بایست ، نیست

تا کِی آخر ، از فراقَت ، کارِ من
با وصالَت ، بِه بتَر بایست ، نیست

تا بگریم در فراقَت ، زار زار
عالَمی ، خونِ جگر بایست ، نیست

چون بدادم دل ، به تو ، بر یک نظر
در مَن ات ، بِه زین ، نظر بایست ، نیست

چون شکَر داری ، بسی با عاشقان
یک سخن ، همچون شکَر بایست ، نیست

من ز سر تا پای ، فقر و فاقه‌ام
من تو را ، خود هیچ دَر بایست ، نیست

چون درآیی از دَرَم ، بهرِ نثار
عالَمی ، پُر گنجِ زر بایست ، نیست

چون بدیدم ، دلشُده عطّار را
بر کفِِ پای تو ، سَر بایست ، نیست

سیدمحمد جهانشاهی در ‫۲ ساعت قبل، ساعت ۱۳:۳۸ دربارهٔ عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۰۸:

عطّار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۰۸
                         
دل بگسِل از جهان ، که جهان پایدار نیست
واثق مشُو به او ، که به عهد استوار نیست

در طبعِ روزگار ، وفا و کرَم مجوی
کین هر دُو ، مدّتی است ، که در روزگار نیست

رُو یارِ خویش باش و مجو یاری ، از کسی
کاندر دیارِ خویش ، بدیدیم یار نیست

نُومید شُو ، ز هر که توانیّ و هرچه هست
کامّیدهایِ باطلِ ما را ، شمار نیست

عطّاروار ، از همه عالم ، طمع ببُر
کاندر زمانه ، بهتر از این ، هیچ کار نیست

سیدمحمد جهانشاهی در ‫۲ ساعت قبل، ساعت ۱۳:۳۶ دربارهٔ عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۱۲:

عطّار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۱۲
                 
دل، نظر بر رویِ آن ، شمعِ جهان می‌افکنَد
تن به جایِ خرقه ، چون پروانه جان می‌افکنَد

گر بوَد غوغایِ عشق اش ، بر کنارِ عالمی
دل ز شوق اش ، خویشتن را ، در میان می‌افکند

زلفِ او ، صد توبه را ، در یک نفَس می‌بشکنَد
چشمِ او ، صد صید را ، در یک زمان می‌افکند

طرهٔ مشکین ش ، تابی در فلک می‌آورد
پستهٔ شیرین ش ، شوری در جهان می‌افکند

سبز پوشانِ فلک ، ماهِ زمین اش خوانده‌اند
زانکه روی اش ، غلغلی در آسمان می‌افکند

تا ابد کام اش ، ز شیرینی نگردد تلخ و تیز
هر که ، نامِ آن شکَر لب ، بر زبان می‌افکند

تُرک ام آن دارد ، سرِ آن چون ندارد ، چون کنم
هندویِ خود را ، چنین در پا ، از آن می‌افکند

همچو دف ، حلقه به گوشِ او شدم ، با این همه
بر تن ام ، چون چنگ ، هر رگ در فغان می‌افکند

گاهگاهی گوید ام ، هستم یقین ، من زانِ تو
لاجرم ، عطّار را ، اندر گمان می‌افکند

سیدمحمد جهانشاهی در ‫۲ ساعت قبل، ساعت ۱۳:۳۴ دربارهٔ عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۱۱:

عطّار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۱۱

چو ، تاب ، در سرِ آن زلفِ دلسِتان فکنَد
هزار فتنه و آشوب ، در جهان فکنَد

چو شورِ پستهٔ تو ، تلخیی کند به شکَر
هزار شور و شغَب ، در شکَرسِتان فکنَد

چو خلق را ، به سرِ آستین ، به خود خواند
به غمزه‌شان بکُشد ، خون بر آستان فکند

چو جشن ساخت ، بتان را ، چو خاتمی شد ماه
که بو ، که خاتمِ مَه ، نیز در میان فکند

به پیشِ خلق ، مرا دی بزد ، به زخمِ زبان
که تا ، به طنز مرا ، خلق در زبان فکنَد

بتا ، ز زلفِ تو ، زان خیره گشت ، رویِ زمین
که سایه ، بر سرِ خورشیدِ آسمان فکند

اگر شبی ، بر ام آیی ، به جانِ تو ، که دلَم
بر آتشِ تو ، به جایِ سپند ، جان فکنَد

دلم ببُردی و عطّار اگر ز پس آید
چنان بوَد ، که پسِ تیر ، در کمان فکنَد

احمد خرم‌آبادی‌زاد در ‫۳ ساعت قبل، ساعت ۱۲:۰۱ دربارهٔ سوزنی سمرقندی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۷۸ - در مدح صدر جهان:

1-بیت شماره 4 به شکل «هستند ناصحانت زنار و نعم غمی/چونانکه حاسدانت ز بار نعم غمی» نا مفهوم بوده و تنها پی‌آمد اشتباه تایپی و چاپی است. شکل درست آن عبارت است از:

«هستند ناصحانت ز ناز و نِعم غنی/چونانکه حاسدانت ز بار نِقم غمی»

البته نسخه خطی مجلس به شماره دفتر 13287 نیز آنرا تایید می‌کند.

 

2-مصرع دوم بیت 21 به شکل «چون سرو راستی چو بنفشه همی غمی» پی‌آمد اشتباه چاپی است. شکل درست آن عبارت است از: «چون سرو راستی چو بنفشه همی خمی»

البته در نسحه خطی مجلس به شماره دفتر 15046 به همین شکل ثبت شده است.

معنی بیت: «در زمینه سنت و در باغ علمِ شرع، [به ترتیب] چون سرو سرآمدی و چون بنفشه فروتن.»

وحید سبزیان‌پور wsabzianpoor@yahoo.com در ‫۷ ساعت قبل، ساعت ۰۸:۰۷ دربارهٔ باباافضل کاشانی » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۴۹:

توضیحی درباره یک رباعی از بابا افضل کاشی

«افسانه نیک شو نه افسانه بد»*

عمر تو اگر فزون شود از پانصد
باری چو فسانه می­شوی ای بخرد

 

افسانه شوی عاقبت از روی خرد
افسانه نیک شو نه افسانه بد

 (بابا افضل، 1363: 95)

نیک­نامی در فرهنگ اسلامی

نام نیک در فرهنگ اسلامی جایگاه ویژه­ای دارد، در قرآن کریم یکی از درخواست­های ابراهیم نبی از خداوند خوشنامی است: «وَاجْعَلْ لِی لِسَانَ صِدْقٍ فِی الآخِرِینَ: شعراء: 84: خداوندا برای من در بین مردم نام نیک قرار ده.[1]

     این موضوع آنقدر در فرهنگ اسلامی اهمیت دارد که علی (ع) در نامه خود به مالک اشتر، داوری و قضات مردم درباره افراد را معیار شناخت صلاحیت و شایستگی آنها می­­داند: إِنَّما یُسْتَدَلُّ عَلَی الصَّالِحِینَ بِمَا یُجْرِی اللَّهُ لَهُمْ عَلَی أَلْسُنِ عِبَادِهِ: (نهج البلاغه، نامه 53) از نشانه­های افراد صالح سخنانی است که خداوند درباره آنها بر زبان مردم می­راند[2].

     در نهج البلاغه مرگ بر زندگی ننگین ترجیح داده شده است: المَنِیَّةُ وَلاَ الدَّنِیَّةُ! وَالتَّقَلُّلُ وَلاَ التَّوَسُّلُ. (نهج البلاغه، حکمت 400): مرگ آری، ننگ نه، کمبود آری التماس نه.

     شیوه­ی زندگی رهبران دینی ما چون علی (ع) و حسین (ع) بهترین تفسیر این باور است. اما آنچه در پرده ابهام است، دیدگاه ایرانیان باستان در این خصوص است.

نیک­نامی در فرهنگ ایرانی

نیک­نامی که حاصل نیک­اندیشی، نیکوکاری و نیک­گفتاری است، آنقدر در ایران باستان مورد توجه قرار داشته که مهمترین توصیه­ی بزرگمهر در حال مرگ است، در آخرین لحظه­های حیات به او گفتند: سخنی بگو که آن را به یاد داشته باشیم، گفت: أَیَّ شَیءٍ أَقُولُ؟ الکَلامُ کَثِیرٌ وَلَکِنْ إِنْ أَمْکَنَکَ أَنَ تَکُونَ حَدِیثاً حَسَناً فَافْعَلْ:[3] چه بگویم؟ سخن بسیار است ولی اگر برایت ممکن است که سخن و خاطره خوبی باشی، این­گونه باش. (جاحظ، 1432: 88)

     پس از جاحظ این سخن را بیهقی (1390: 187) و نهروانی (1416: 724) نیـز از بزرگمهر نقل کرده­اند، این سخن بزرگمهر چنان در ادب عربی نفوذ کرده است که به اعتقاد راغب (1420: 1/451) شاعری عرب با الهام از سخن بزرگمهر سروده است:

وَکُنْ أُحْدُوثَةً حَسُنَتْ فإنّی

 

رَأیتُ النَّاسَ کُلَّهُمُ حَدِیثَا

سخن نیکی باش زیرا من همه مردم را در سخن دیده­ام.

فردوسی می‏گوید: کسی در جهان تا ابد نمی‏ماند، عمر جاودان آدمی در نام نیک است.

که نام است اندر جهان یـادگار

 

نماند به کس جاودان روزگار
 

این مضمون در اشعار ابن درید و متنبی نیز دیده می­شود:

وَإِنَّمَا الْمَرءُ حَدیثٌ بَعدَهُ

 

فَکُنْ حَدیثاً حَسَناً لِمَنْ وَعَی

(ابن درید، 1415: 230)

آدمی پس از خود سخن است پس سخن خوبی باش برای کسی که می­شنود.

ذِکرُ الفَتَی عُمرُهُ الثانی وَحاجَتُهُ

 

مَا قَاتَهُ وَفُضُولُ العَیشِ أَشْغالُ

 (متنبی، 1407: 3/407)

نام نیک آدمی عمر دوباره اوست و نیاز او چیزی است که می­خورد و بقیه­ی زندگی گرفتاری و اضافی است.

شاعری عرب گفته است:

وَسَیبقَی الحَدیثُ بَعدَکَ فَانظُر

 

خَیرَ أُحدُوثَةٍ تَکُونُ فَکُنهَا

 (نقل از نهروانی، 1416: 724)

پس از تو سخن باقی می­ماند، پس نیک بنگر بهترین سخن باشی.

دیگری گفته است:

وَ إِذَا الْفَتَی لاَقَی الْحَمامَ رَأَیْتُهُ

 

لَولا الثَّنَاءُ کَأَنَّهُ لَمْ یُولَدْ

(نقل از یوسی، 2003: 2/224)

به اعتقاد من، وقتی آدمی با مرگ روبرو می­شود اگر نام نیک نداشته باشد، گویی به دنیا نیامده است.

     براساس آنچه در شاهنامه آمده است، بزرگمهر حکیم در سن جوانی به جمع هفتاد نفره­ی حکیمان و دانایان دربار انوشروان می­پیوندند، وقتی در جمع، دهان به سخن می­گشاید همگان از دانش و هوش او دچار حیرت می­شوند و مشکلات و مسائل خود را از او می­پرسند. یکی از سؤال­های دانایان از بزرگمهر این است:

     با چه کاری می­توان نیک­نام و عاقبت به­خیر شد؟ بزرگمهر در پاسخ می­گوید: از گناه دور شوید، همه­ی جهان را مانند وجود خود بدانید و آنچه را که برای خود نمی­پسندید برای دیگران نخواهید:

یکی گفـت کـانـدر سـرای سپنـج
چه سازیـم تـا نـام نیـک آوریـم
بدو گفت شو دور باش از گناه
هـر آن چیـز کـانـت نیـایـد پسند

 

نبـاشـد خـردمنـد بـی‏درد و رنـج‏
در آغـاز فـرجـام نیـک آوریــم
جهان را همه چون تن خویش خواه
‏تن دوست و دشمن در آن بر مبند

 (فردوسی، 1387: 2/1483)

نوع سؤال درباریان نشان از آن دارد که در فرهنگ آنان، نیک­نامی، سربلندی و عاقبت به­خیری غالب بر دنیا پرستی و دیگر حقارت­های مادی است.

     اهمیت خوش­نامی و گریز از ننگ و بدنامی به تأیید و اقرار ادیبان و صاحب­نظران عرب، از اصول اخلاقی نیاکان ما بوده است. در پندهای ایرانی آمده است: خُمُولُ الذِکْرِ أَجْمَلُ مِنَ النُّبَاهَةِ بِالذِکْرِ القَبِیحِ. (ابن مسکویه، بی­تا: 77): گمنامی بهتر از شهرت به بدنامی است.

شباهت این مضمون را در اشعار شریف رضی (359-406 ق) این­گونه می­بینیم:

 

خُمُولُ الفَتی خَیرٌ مِنَ الذِکرِ بِالخَنا

 

وَجَرِّ ذُیولِ المُندِیاتِ الفَواضِحِ

      (شریف رضی، 1419: 1/327)

گمنامی آدمی بهتر از شهرت زشت و کشیدن دامن رسوایی و بی­آبرویی است.

     از سؤال زیر که از انوشروان پرسیده شده، دیدگاه ایرانیان درباره­ی زندگی سعادتمندانه و نقش مهم نیک­نامی به روشنی معلوم می­گردد: سُئِلَ: مَا الرَّأیُ الجَیِّدُ فِی أَمْرِ الْمَعَاشِ؟ قَالَ: مَنْ کَانَ یُرِیدُ عَیشَ السُرورِ، فَالْقَنَاعَةُ؛ وَمَنْ کَانَ یُرِیدُ عَیْشَ الذِّکْرِ، فَالْاِجْتِهادُ فِی الصَّلاحِ وَعُمُومِ النَّاسِ بِالْخَیرِ. وَمَنْ أَرَادَ سِعَةَ الدُّنْیَا وَفُضُولَهَا، فَلْیُوَطِّنْ نَفْسَهُ عَلَی الاِثْمِ وَالغَمِ وَالنَّصَبِ. (ابن مسکویه، بی­تا: 54): پرسیده شد: فکر درست درباره­ی زندگی چیست؟ گفت: هرکس زندگی با سعادت می­خواهد قناعت پیشه کند، هرکس زندگی با نیک­نامی می­خواهد، در نیکی و خیرخواهی برای مردم تلاش کند؛ هرکس خواستار رفاه و مال دنیاست، خودش را برای گناه و اندوه و رنج آماده کند.

     از سؤال­های زیر دریافته می­شود که نیاکان ما اهمیت نیک­نامی را به درستی شناخته بودند زیرا در جستجوی راه­های رسیدن به آن بودند: قِیلَ لِاَنوشروانَ: فَأَیُّ الاِجْتِهادِ أَعْوَنُ عَلَی اِکْتِسابِ مَحْمُودِ الذِّکْرِ؟ وَأَیَّةٌ أَعْوَنُ عَلَی اِصْلاَحِ المَعِیشَةِ؟ وَأَیَّةٌ أَعْوَنُ عَلَی الاَمْنِ؟ قَالَ: أَعْوَنُهُ عَلَی الذِّکْرِ المَحْمُودِ الاِنْصَافُ مِنَ النَّفْسِ، ثُمَّ اِجْتِنَابُ الظُلْمِ وَأَعْوَنُهُ عَلَی الامْنِ تَرْکُ الذُّنُوبِ وَأَعْوَنُهُ عَلَی صِلاحِ المَعیِشَةِ الاِجْتِهادُ عَلَی الحَقِّ وَرَفْضِ الشَّرِ وَالْحِرْصِ (ابن مسکویه، بی­تا: 54): از انوشروان پرسیدند: چه کاری بیشتر موجب نیک­نامی است؟ و کدام کار بیشتر موجب اصلاح وضعیت زندگی است؟ و چه چیزی موجب امنیت بیشتر است؟ گفت: انصاف درباره­ی خود و خودداری از ستم، بیش از هر چیزی موجب نیک­نامی است، اجتناب از گناه موجب امنیت و تلاش در راه حق و مخالفت با بدی و حرص، بیش از هر چیزی موجب اصلاح وضعیت زندگی است.

     این سخن بزرگمهر که از جاحظ نقل شده نشان می­دهد که ترجیح مرگ بر عیب و ننگ از اصول اخلاقی ایرانیان بوده است: قِیلَ لِبُزرْجمِهرَ بن البَخْتَکانَ الفَارسیَّ: أَیُّ شَیءٍ أَستَرُ للعَیِّ؟ قَالَ: عَقلٌ یُجَمِّلُه، قَالُوا: فَإِنْ لَمْ یَکُنْ لَهُ عَقلٌ، قَالَ: فَمَالٌ یَستُرُه، قَالُوا: فَإِنْ لَمْ یَکُنْ لَهُ مَالٌ قَالَ: فَإِخْوانٌ یُعَبِّرُونَ عَنْهُ، قَالُوا: فَإِنْ لَمْ یَکُنْ لَهُ إِخْوانٌ یُعَبِّرُونَ عَنْهُ قَالَ: فَیَکُونَ عَیِیّاً صَامِتاً، قَالُوا: فَإِنْ لَمْ یَکُنْ ذَا صَمْتٍ، قَالَ: فَمَوتٌ خَیرٌ لَهُ مِنْ أَنْ یَکُونَ فِی دَارِ الحَیاةِ (جاحظ، 2002: 1/30) و (عاملی، 1420: 2/232): به بزرگمهر گفتنـد چـه چیـزی نقـص زبـان را می­پوشاند؟ گفت: عقلی که آن را بیاراید. گفتند اگر عقل نباشد؟ گفت: مالی که عیب آن را بپوشاند. گفتند: اگر مال نباشد؟ گفت: دوستانی که به جای او حرف زنند. گفتند: اگر دوستی نداشته باشد؟ گفت: خاموش باشد، گفتند: اگر ساکت نشد، گفت: پس مردن بهتر از زنده ماندنش است.

از بزرگمهر نقل شده است: شَیَّدتُ البُنیَانَ لِأَعتَزَّ بِهِ وَأُذکَرَ فَلَم أَرَ شَرَفاً اَرفَعَ مِن اِصطِناَعِ المَعرُوفِ. (طرطوشی، 1990: 539) و (یوسی، 1402: 2/517): ساختمان استوار ساختم که به آن افتخار کنم و نامم برده شود ولی هیچ شرفی را بالاتر از کار نیک ندیدم.

نام نیکی گر بماند زادمی

 

به کزو ماند سرای زرنگار

 (سعدی، 1368، کلیات: 912)

     با مقایسه­ی دو سخن بالا می­توان ادعا کرد که سعدی پند بزرگمهر را دیده است زیرا در هر دو تعبیر بناهای با شکوه (یکی زرنگار، دیگری بنیـان استـواری کـه مـایه­ی افتخار باشد) در مقـابل نام نیک، بی­ارزش قلمداد شده است.

     در سؤال­های قیصر روم از قباد آمده است: چرا با آنکه چیزی ارزشمندتر از زندگی نیست، گاه انسان راضی به مرگ می­شود؟ قباد می­گوید: «لَیْسَ یَفْعَلُ ذَلِکَ أَحَدٌ إلاَّ لأَرْبَعِ خِصَالٍ: إمَّا لِلْشَّرَهِ، وَإمَّا لِمَخَافَةِ العَارِ، وَإمَّا لِلْدَّیْنِ، وَإمَّا لِلْضَّرُورَةِ.» (ابن مسکویه، بی­تا: 44): کسی این کار را انجام نمی­دهد مگر به دلیل چهار ویژگی: یا از روی بخل، یا ترس از ننگ، یا به خاطر دین و یا از روی ضرورت.

     از بزرگمهر پرسیده شد: أیُّ أوْلادِکَ أَحَبُّ إلَیکَ؟ فَقَالَ:أَرْغَبَهُم فِی الأَدَبِ، وَأَجْزَعُهُم مِنَ العَارِ. (راغب­اصفهانی، 1420: 1/79) و (آبی، 1990: 7/67): کـدام یک از فرزندانت بـرای تـو عـزیزتـر است؟ در پـاسخ گفت: مشتاق ترین آنها به ادب و بی­تاب­ترین آنها از ننگ.

     از پندهای ایرانیان باستان: أربَعَةُ اشیاءَ القَلیلُ مِنهَا کَثیرٌ: الوَجَعُ والفقرُ والعارُ والعَدَوَاةُ. (ابن­مسکویه، بی­تا: 15): چهار چیز است که کم آن زیاد است: درد، فقر، ننگ و دشمنی.

در مینوی خرد آمده است:

- نیک­نامی و شادی که از شادی برتر است تندرستی و امنیت و نیک­نامی و نیکوکاری است» (مینوی خرد، 1379: 35)

- پرسید دانا از مینوی خرد که انسان به نیکی و بدی کدام یک شناخته‏تر است؟ مینوی خرد پاسخ داد: انسانی که نشست و کارش با نیکان است و نامش را به نیک­نامی و خوبی برند.» (همان: 68)

- «آن کسی که نشست و کارش با بدان است و نامش را به بدنامی برند، آن مرد به بدی شناخته‏تر است» (همان: 68)

- «بس دوست باش تا خوش­نام باشی و خوش­نام باش تا که خوب­زی باشی.» (آذر باد، 1379: پند 79)

- «با بد­نام پیوند مکن.» (ایرانی، 1361: 97)

از پندهای انوشروان: «گفتم بهتر از زندگانی چیست؟ گفت نیک­نامی.» (کاشفی، 1308: 70)

در بهارستان جامی آمده است:

افریدون که در زمین شفقت جز تخم نصیحت نکشت به فرزندان خود توقیع چنین نوشت که صفحات ایام صحیفه­ی اعمارست در آن منویسید جز آنچه بهترین اعمال و آثارست. قطعه:

صفحه­ی دهـر بود دفتـر عمر همه کس
خرّم آنکس که برین دفترپاک از همه حرف

 

 

این­چنین گفت خردمند چو اندیشه گماشت
رقـم خیـر کشیـد و اثـر خیـر گــذاشـت

            (جامی، 1392: 23)

این سخن فریدون در بسیاری از منابع عربی آمده است:

قَالَ أَفْرُیْدُونُ: «الأَیَّامُ صَحَائِفُ أَعْمَالِکُم، فَخَلِّدُوهَا بِأَحْسَنِ أَعْمَالِکُم.» (ثعالبی، بی­تا، ‌الإعجاز و...:50)، (ثعالبی،‌ 1401، التمثیل و...: 137)، (حصری، ‌بی­تا: 1/256) و (ابن حمدون، 1417: 1/267): روزگار نامه­های اعمال شماست؛ پس آن را با نیک­ترین کارهایتان، جاویدان کنید.

     در شاهنامه که میراث گرانبهای فردوسی برای احیاء مفاخر نیاکان ماست، «نام در مقابل ننگ» در کنار «خردورزی»، «خداپرستی»، «دادگری»، «شادی» از اصول پنـج­گانه­ی هـویت ایرانی محسوب می­گردد. نک: (رستگار فسایی، 1383: 359)

     ترس از بدنامی و عدم جاودانی نام نیک است که «کیخسرو» پادشاه خوشنام و خردمند شاهنامه را به کناره­گیری از تخت شاهی ترغیب می­کند . کیخسرو در اوج شهرت و نیکنامی و در حالی که با مخالفت شدید بزرگان و سپاهیانش مواجه می­شود از قدرت کناره می­گیرد و با عمل ثابت می­کند که همه جنگاوری­ها و قهرمانی­های او نه تنها برای جاودانگی نام در این سرای، بلکه برای نامی جاویدان در هر دو سرای بوده است. ترس از اینکه جاه و جلال و شوکت شاهی، او را به ورطه ظلم و ستم بکشاند و نام نیکش دستخوش نامرادی­ها و بیداد زمانه گردد در سخنان و استدلال­هایش در برابر سؤال بزرگان و پهلوانان کاملا هویداست.

ز من نام ماند بدی یادگار          

 

 

گــــل رنج­­های کـهن گشـته خــار

(فردوسی، 1387: 1/830)

     به خاطر جاودانگی نام به نیکی، از سر همه چیز می­گذرد، هرچند سپاهیانش او را به دیوانگی و دیوزدگی متهم می­کنند و آنچه اکنون به جا مانده است چهره معصوم و پیامبرگونه «کیخسرو» در اوراق پهلوانی شاهنامه است. (نقل از بشیری و خواجه گیری، 1388: 84)

     نیک­نامی پهلوانان شاهنامه از راه خرد و داد صورت می­گیرد نه جهل و بی­داد. نام­آوری با ادعا، نژاده بودن و گنج داشتن حاصل نمی­شود «پهلوانی پهلوان و زندگی فرهنگی او، وابسته به نام است... همه ارزش­ها و شایستگی­ها­یی که پهلوان را پهلوان می­گرداند، در نام فرو فشرده و گنجانیده شده است» (کزازی، نقل از پیشین)

تأثیر این مضمون به قدری در ادب عربی و فارسی گسترده است که دهخدا (1370: 1/199) ذیل این بیت از فردوسی:

(اگر جاودانه نمانی به جای

 

همان نام به زین سپنجی سرای)

     بیش از 50 بیت از شاعرانی چون فردوسی، ناصر خسرو، اسدی، نظامی، مولوی، سعدی، جامی و... آورده است. به علاوه ذیل این ضرب­المثل عربی (الناس احادیث) به گونه­ای اشعار و ابیات فارسی را آورده است (ص 275) که خواننده گمان می­کند منشأ فکری همه این شاعران و گویندگان همان مثل عربی است.

     با این قراین و شواهد معلوم می­شود که خاستگاه این مثل عربی «النَّاسُ أَحَادیثُ: مردم سخن هستند» فرهنگ ایران است زیرا میدانی (2003: 2/372) در مجمع­الأمثال آن را از امثال مولّد (نوخاسته و بیگانه از فرهنگ عربی) دانسته است.

جای تعجب است که با این همه تأکید بر نیک­نامی در ایران باستان، در شرح متون ادب فارسی اشاره­ای به ریشه­های ایرانی این مضمون نشده است:

     حسینعلی محفوظ[4] (1336: 194) برای نشان دادن تأثیر ادب عربی در ادب فارسی، سعدی را متأثر از ادب عربی دانسته و دو بیت زیر را با هم مقایسه کرده است:

أَماوِیُّ إِنَّ المالَ غادٍ وَرائِحٍ
  

 

وَیَبقی مِنَ المالِ الاَحَادیثُ وَالذِکرُ

 (ابیوردی، 1407: 1/158)

ای ماویه مال می­آید و می­رود و از مال تنها قصه­ها و یاد­ها به جای می­ماند.

مرا نام باید در اقلیم فـاش

 

دگر مرکب نامور گو مباش

      (گلستان)

خزائلی (1363: 187)، یوسفی (1381: 377) و دامادی (1379: 216) بدون اشاره به پیشینه­ی این مضمون در ایران، سخنان محفوظ را نقل کرده­اند[5].

همچنین محفوظ (1336: 230) بیت زیر از متنبّی را منشأ تأثیر در اشعار سعدی دانسته است:

فَـاِطلُـبِ العِــزَّ فـی لَظـی وَذَرِ الــذُلـ

 

ـلَ وَلَـو کـانَ فــی جِنــانِ الخُـلودِ

(متنبی، 1407: 2/46)

بزرگی و عزّت را در جهنّم بخواه و ذلّت را رها کن اگرچه در بهشت جاودان باشد.

شفیعی کدکنی (1380: 472) در شرح این بیت از سنایی (1375: 328)

«فسانه خوب شو باری چو می­دانی که پیش از تو         فسانه نیک و بد گشتند سامانی و ساسانی»

به نقل این بیت عربی:

أَرَی النَّاسَ أُحْدُوثَةً

 

فَکُونِی حَدیثاً حَسَن

اکتفا کرده است.

محقّق (1340: 81-80) در ذیل بیت زیر آورده است:

نشنـودی آن مثـل کـه زنــد عــامه

 

مــرده بــه از بــکام عــدو رستــه

«المنیة و لا الدنیة»

«موت فی قوة وعز أصلح من حیوة فی ذل وعجز»

فردوسی گوید:

چنیـن گفت مـوبد کـه مـردن به نـام

 

بــه از زنده دشمن بـدو شــادکــام

محقّق (1363: 40) ابیات زیر را به مطالب بالا اضافه کرده است:

مـرا مـرگ بهتــر از ایـن زنـدگــی
بنـام ار بــریــزی مـرا گفـت خــون

 

کـه سـالار بـاشـم کنــم بنــدگــی
بـه از زنـدگـانـی بـه ننـگ اندرون

چنانکه ملاحظه می­شود استاد فقط به دو ضرب­المثل عربی از میدانی اکتفا کرده و هیچ توضیح دیگری نداده است.

 

 

*. این مقاله در مجلّه­ی گزارش میراث، شماره­ی 60-61،  آذر 1392، صص 48-53 به چاپ رسیده است.

 

پی­نوشت­ها

[1]- نک: تفسیر المیزان و نمونه

[2]- از این تعبیر می­توان اهمیت قضاوت مردم را دریافت زیرا بنا بر این سخن علی (ع)، قضاوت را خداوند در دهان مردم می­گذارد. در روایات اسلامی مشهور است که هرکس بمیرد و چهل نفر درباره او به نیکی یاد کنند، آن فرد مورد رحمت خدا قرار می­گیرد.  

حضرت در جایی دیگر ایمان را یکی از نشانه های عمل صالح می­داند: فَبِالْإِیمَانِ یُسْتَدَلُّ عَلَی الصَّالِحَاتِ (خطبه 155)

[3]- قرطبی (بی­تا: 1/793) (متوفی 463)، 200 سال پس از جاحظ پند بزرگمهر را به حکیمان نسبت داده است. این یکی از نمونه­های بی­شماری است که نشان می­دهد گذشت زمان نام و نشان حکیمان ایرانی را در ادب عربی محو کرده است.

[4]- حسینعلی محفوظ، اولین دانشجوی دکترای خارجی دانشگاه تهران در سال 1335 از رساله دکتری خود با عنوان سعدی و متنبی در رشته زبان و ادبیات فارسی به راهنمایی بدیع الزمان فروزانفر دفاع کرد. (نک: مجله دانشکده ادبیات شماره 3- سال سوم 1335- ص 94 و 95) این رساله با نام سعدی و متنبی به چاپ رسید و به سبب تعصب و امتیاز دادن بیش از حد لازم به متنبی در مقابل سعدی و ادعای وامداری غیر منصفانه سعدی از متنبی مورد انتقاد قرار گرفت. برای اطلاع بیشتر (نک: مهدوی، 1370، 28)، (مؤید شیرازی، 1362: 16-22)، (محقق، 1366: 173-184) و (محمود انوار، 1380: 45-75)

[5]- این در حالی است که خزائلی و یوسفی در شرح بوستان و گلستان و دامادی در کتاب مضامین مشترک... هرجا لازم بوده است، به سخنان حکیمان ایرانی قبل از اسلام اشاره کرده­اند، برای نمونه (نک: خزائلی، 1363: 117 و 155) و (همان، 1368: 249 و 671 ) و (یوسفی، 1381: 259، 235 و 283). (دامادی، 1379: 344، 239)

منابع

- قرآن کریم

- نهج البلاغه

- ابن حمدون، محمد بن الحسن، (المتوفی: 562هـ)، (1417)، التذکرة الحمدونیة، الطبعة الأولی، بیروت: دار صادر.

- ابن درید، (1415)، دیوان، قدم له ووضع هوامشه وفهارسه راجی الاسمر، بیروت: دار الکتاب العربی.

- ابن مسکویه، ابوعلی احمد بن محمد، (بی­تا)، الحکمة الخالدة، تحقیق عبد الرحمان بدوی، بیروت: دار الأندلس.

- الابیوردی، ابو المظفر محمد بن احمد بن اسحاق، (1407)، الدیوان، تحقیق عمر الاسعد، بیروت: مؤسسة الرسالة.

- اخلاق محسنی، (1308)، حسین بن علی واعظ کاشفی، به کوشش میرزا ابراهیم شیرازی، چاپ بمبئی.

- انوار، امیر محمود، (1380)، سعدی و متنبّی. چاپ انوار دانش.

- ایرانی، دینشاه، (1361)، اخلاق ایران باستان، چاپ پنجم، تهران: مؤسسه انتشاراتی - فرهنگی فروهر.

- الآبی، أبو سعد، منصور بن الحسین، (1990)، نثر الدرر، تحقیق منیر محمد المدنی، مراجعة دکتور حسین نصار، الهیئة المصریة العامة للکتاب.

- آذرباد، مهرسپندان، (1379)، اندرزهای آذرباد مهرسپندان، به کوشش رهام اشه و شهین سراج، تهران: مؤسسه انتشاراتی - فرهنگی فروهر.

- بابا افضل، افضل­الدین محمد مرقی کاشانی، (1363)، دیوان، کتاب فروشی زوار.

- بشیری، محمود و طاهره خواجه گیری، (1388)، «نام و ننگ در شاهنامه»، سبک شناسی نظم و نثر فارسی (بهار ادب) شماره 2، صص 77-95

- البیهقی، ابراهیم بن محمد، (1390)، ابراهیم بن محمد، المحاسن والمساوی، بیروت: دار الصادر.

- ثعالبی نیشابوری، ابومنصور، (بی­تا)، الإعجاز والإیجاز، بغداد: مکتبة دارالبیان.

- -----------------، (1401)، التمثیل والمحاضرة، المحقق: عبدالفتاح محمد الحلو، الطبعة الثانیة، الدار العربیة للکتاب،.

- الجاحظ، ابو عثمان، عمربن بحر، (2002)، البیان والتبیین، قدم له وبوبه وشرحه الدکتور علی بو ملحم، بیروت: دار ومکتبة الهلال للطباعة والنشر.

- ------------------، (1415)، المحاسن والأضداد، القاهرة: مکتبة الخانجی.

- جامی، عبد الرحمان، (1392)، بهارستان جامی، پژوهشی در سرچشمه­های حکایات و اقوال حکیمانه، سبزیان­پور، وحید و فرزانه فتاحیان، تهران: یاردانش

- الحصری، إبراهیم بن علی بن تمیم الأنصاری، (المتوفی: 453هـ) (بی­تا)، زهر الآداب وثمر الألباب، بیروت: دار الجیل.

- خزائلی، محمد، (1363)، شرح بوستان سعدی، چاپ پنجم، سازمان انتشارات جاویدان.

- دامادی، سید محمد، (1379)، مضامین مشترک در ادب فارسی و عربی، چاپ دوم، تهران: دانشگاه تهران.

- دهخدا، علی­اکبر، (1370)، امثال وحکم، تهران: امیرکبیر.

- الراغب الاصبهانی، (1420)، ابو القاسم حسین بن محمد، محاضرات الأدباء ومحاورات الشعراء والبلغاء، حققه وضبط نصوصه وعلق حواشیه عمر الطباع، بیروت: شرکة دار الارقم.

- رستگار فسایی، منصور، (1383)، «فردوسی و هویت شناسی ایرانی در شاهنامه»، مجموعه مقالات نخستین همایش ملی ایران شناسی، جلد اول، 27-30 خردادماه 1381، صص 343-371.

- سعدی، مصلح­الدین، (1368)، شرح گلستان، چاپ هفتم، سازمان چاپ و انتشارات جاویدان.

- سنایی غزنوی، (1375)، دیوان، تهران: انتشارات نگاه.

- شفیعی­کدکنی، محمد رضا، (1380)، تازیانه­های سلوک، تهران: انتشارات آگاه.

- الطّرطوشی، محمّد بن­الولید، (1990) سراج الملوک، تحقیق جعفر البیاتی، ریاض: الریس للکتب والنّشر.

- العاملی، شیخ بهاء الدین، (1420)، الکشکول، بیروت: مؤسسة الاعلمی للمطبوعات.

- فردوسی، ابوالقاسم، (1387)، شاهنامه، چاپ چهارم، انتشارات هرمس.

- قرطبی، امام ابو عمر، (بی­تا)، بهجة المجالس وأنس المجالس، جلد اول، بیروت: دارالکتب العلمیة.

- المتنبی، (1407)، الدیوان، شرح البرقوقی، عبدالرّحمان، بیروت: دارالکتاب العربی.

- محفوظ، حسینعلی، (1336)، متنبی و سعدی، طهران: چاپخانه حیدری.

- محقق، مهدی، (1363) تحلیل اشعار ناصر خسرو، تهران: دانشگاه تهران.

- -------. (1366). «میزان تأثیر سعدی از متنبی»؛ ذکر جمیل سعدی، وزارت ارشاد اسلامی، ج 3، صص 177184.

- -------، (1340)، «جستجوی مضامین و تعبیرات ناصر خسرو در احادیث و امثال و اشعار عرب»، مجله دانشکده ادبیات دانشگاه تهران، صص 3293.

- مهدوی دامغانی، احمد، (1370)، «همه گویند ولی گفته سعدی دگر است» - عربی در آثار سعدی، مجله ایرانشناسی، صص 40-27.

- مؤید شیرازی، جعفر، (1362)، شناختی تازه از سعدی همراه با متن مصحح و معرب اشعار عربی سعدی و ترجمه فارسی، چاپ اول، شیراز: انتشارات لوکس (نوید).

- مینوی خرد، (1379)، ترجمه‏ی احمد تفضلی، ویرایش سوم، نشر توس.

- المیدانی، أبوالفضل، (2003)، مجمع الامثال، تحقیق وشرح وفهرسة: الدکتور قصی الحسین، الطبعة الاولی، بیروت: منشورات دار ومکتبة الهلال.

- النهروانی، أبو الفرج المعافی بن زکریا، (المتوفی: 390هـ)، (1416)، الجلیس الصالح الکافی والأنیس الناصح الشافی، المحقق: عبد الکریم سامی الجندی، الطبعة الأولی، بیروت: دار الکتب العلمیة.

- یوسفی، غلامحسین، (1381)، تصحیح و توضیح گلستان سعدی، چاپ ششم، تهران: انتشارات خوارزمی.

- الیوسی، الحسن، (2003)، زهر الأکم، تحقیق وشرح و فهرسة قصی الحسین، بیروت: دار ومکتبة الهلال.

- ---------، (1402)، المحاضرات فی اللغة والأدب، تحقیق وشرح محمد حجی وأحمد شرقاوی، بیروت: دار الغرب الاسلامی.

 

علی میراحمدی در ‫۷ ساعت قبل، ساعت ۰۸:۰۱ در پاسخ به Mahmood Shams دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۰۲۱:

نقد شما کاملا درست است
متاسفانه درین یکی دو دهه و با گسترش اینترنت اشعار مولانا بسیار دچار سطحی نگری و عوام زدگی شد و حتی جعلیاتی به نام او ثبت شد.
بنده یکبار دیگر هم در گنجور نوشتم که عشق الهی که مولانا از آن سخن میگوید یک امر ساده وسهل و زبانی نیست و آن عشق در پی عمل و عبادت به دست می آید و عرفان او هم جدا از شریعت و دین نیست  .

وحید سبزیان‌پور wsabzianpoor@yahoo.com در ‫۷ ساعت قبل، ساعت ۰۷:۵۴ دربارهٔ ابوسعید ابوالخیر » رباعیات نقل شده از ابوسعید از دیگر شاعران » رباعی شمارهٔ ۱۶۵:

دانستن یا ندانستن

یک ضرب المثل ایرانی در امثال عربی[1]

 

«مَنْ تَرَکَ قَوْلَ لاَأَدْرِی أَصِیبَتْ مَقَاتِلُه: هر کس کلمه نمی­دانم را به زبان نیاورد به هلاکت می­رسد،»

مضمون این مثل نشانه­ی نگرشی علمی و مبتنی بر این حقیقت است که زنجیره آگاهی و معرفت، حلقه­های بی­شماری دارد که در هر مقطع از حیات بشر، چون نردبانی، پله به پله از زمین به آسمان در حال رشد و تعالی است، کاروان معرفت بشری در مسیر تکامل، از ازل به ابد و از صفر به بی­نهایت در هر مرحله جلوتر از مرحله قبل به پیش می­رود، پرده­های ابهام را یکی پس از دیگری کنار می­زند، لحظه­ای از حرکت نمی­ایستد، از موانع عبور می­کند، مخالفان سرسخت خود را زیر پا می­گذارد و به راه خود راه ادامه می­دهد. جهان خلقت برای افراد آگاه و خردمند، از یک سو لحظه به لحظه بزرگ و بزرگ­تر می­شود، و از دیگر سو پیچیده­گی و ابهام آن افزون می­گردد. با هر کشف علمی و پاسخ به هر سؤال، ده­ها و صدها سؤال جدید بوجود می­آید که پاسخ به هریک به نوبه خود پرسش­های جدیدی را ایجاد می­کند، پرسش­های بشر نسبت مستقیم با دانسته­های او پیدا می­کند، به این معنی که هرچه بیشتر می­فهمد ابهام و پرسش او بیشتر می­شود. نتیجه آن احساس کوچکی و ناچیزی در مقابل حقایق است، تا آنجا که به حیرت می­انجامد.

این اندیشه درست در نقطه مقابل کسانی است که به سبب پیله­ی جهل و نادانی، دنیا را کوچک و محدود می­بینند، گمان می­کنند به آخرین مرحله رشد کمال دست یافته­اند و چیزی از دانش و معرفت برای دیگران باقی نگذاشته­اند. کسانی که کمتر می­فهمند، دنیای کوچک­تری دارند، همه چیز برای آنها ساده و روشن است، کمتر می­پرسند و کمتر دچار حیرت می­شوند. این افراد سؤال بی­پاسخ ندارند و برای هر پرسشی، بی رنج و زحمت، پاسخی آماده و از قبل تعیین شده دارند. بدیهی است نتیجه دیدگاه اول نرمش، آزاداندیشی، آزادگی، فروتنی و احترام به دیگران است. در مقابل پیامد دیدگاه دوم، خشونت، استبداد، تعصب و سختگیری، خودبزرگ­بینی و نادیده گرفتن دیگران است.

با این مقدمه به بررسی و تحلیل ضرب المثل بالا می­پردازیم. میدانی (2003: 2/340) این ضرب­المثل[1] را یک ضرب­المثل غیرعربی و نوخاسته (مولد) دانسته است.

بر اساس تعریف، مثل مولد مثلی است که ریشه در فرهنگ عربی ندارد و از فرهنگ­های بیگانه وارد ادب عربی شده است. نک: (ابن منظور،1408: 15/ 395) و (مفتاح الحداد، 1998: 30)؛ حال باید دید که این مضمون اگر عربی نیست از چه فرهنگی به فرهنگ عربی نفوذ کرده و نشانه­های آن را در کجا می­توان پیدا کرد:

بنا به شواهد و اسناد زیر این مثل از متون پهلوی و فرهنگ ایرانیان باستان، در نهضت ترجمه­ی متون ایرانی به فرهنگ عربی نفوذ کرده است:

1- در پند­های منسوب به­ایرانیان آمده است: مِنَ العِلمِ أن تَعلَمَ أنَّکَ لاتَعلَمُ. (ابن مسکویه، بی­تا: 74): اینکه بدانی که نمی­دانی بخشی از علم است. بزرگمهر: «دانا کسی باشد که بداند که نادانست.» (عنصر المعالی، 1366: 39)

این بیت از ابن یمین هم ناظر به همین منظور است:

آنکس که نداند و بداندکه نداند

 

آخر خرک لنگ به منزل برساند

(دهخدا، 1352: 3/1340)

2- کَانَ بُزِرجْمِهرُ یَقُولُ: «قَـوْلُ لاأَعْلَمُ نِصْفُ الْعِلْمِ.» (ابن أبی­الحدید، 1988: 16/5183): بزرگمهر: گفتن «نمی­دانم»، نیمی از علم است.

عنصرالمعالی (1366: 39) گوید: و سخت دانا کسی باشد که بداند که نادانست و عاجز:

تـا بـدانجـا رسیـد دانـش مـن / کــه بـدانـم هـمی کـه نـادانـم (بوشکور بلخی، نقل از عنصر المعالی، 1366: 39)

3- از این سخن بهرام نیز نوع نگرش ایرانیان به گستردگی دانش و ناتوانی آدمی در دست یابی به آن فهمیده می­شود:

بَهْرَامُ بْنُ­هُرْمُزَ یَقُولُ: «یَنْبَغِی لِلْعَالِمِ أَنْ یُورِثَ جُلَسَاءَهُ مِنْ بَعْدِهِ لاأَدْرِی؛ حَتَّی یَکُونَ أَصْلاً فِی أَیْدِیهِم، فَإذَا سُئِلَ أَحَدُهُم عَمَّا لایَدْرِی قَالَ: لاأَدْرِی.» (قرطبی، بی­تا: 286): بر دانشمند سزاوار است که به نزدیکان پس از خود، گفتن «نمی­دانم» را به ارث گذارد، تا به عنوان اصلی در اختیار آنان باشد، پس هرگاه از یکی از آنان سؤالی شد که جواب آن را نمی­دانست، بگوید: نمی­دانم.

4- بزرگمهر درک عظمت هستی را بسی بزرگتر از عمر و توان آدمی می­داند:

لأنَّ العِلمَ أکثَرُ مِن أیَّامِ العُمرِ. (ابن مسکویه، بی­تا: 48): زیرا گستره­ی دانش بیشتر از روزهای زنـدگی آدمی است.

5- این دیدگاه در قابوس­نامه و نصیحة­الملوک از زبان بزرگمهر حکیم نقل شده است:

چنین شنیدم که به روزگار خسرو زنی پیش بزرجمهر آمد، از وی مسأله­ای بپرسید. مگر اندر آن وقت بزرجمهر سر آن نداشت که جواب بگوید گفت: ای زن این که تو می­پرسی من آن ندانم. زن گفت: پس اگر تو این ندانی، نعمت خدایگان ما به چه می­خوری؟ بزرجمهر گفت: بدان چیز که دانم؛ و مَلِک مرا بدان چیزها که ندانم چیزی ندهد؛ و اگر خواهی و توانی بیا و از ملک بپرس تا بدانی که بدآنچه ندانم ملک مرا چیزی دهد یا نه[2]؟ (عنصرالمعالی، 1366: 39) و (نک: غزالی، 1389: 122)

6- از داستان زیر نیز معلوم می­گردد که ایرانیان باستان دامنه­ی علوم را چنان وسیع می­دانستند که هرگز گمان نمی­کردند کسی را توان آن باشد که به همه آن دست یابد، حکایت زیر نیز مؤید این دیدگاه ایرانیان باستان است:

شنیدم که به روزگار خسرو در وقت وزارت بزرجمهر حکیم، رسولی آمد از روم. کسری بنشست، چنانکه رسم ملوک عجم بود؛ و می­خواست بارنامه کند که مرا وزیر داناست. در پیش رسول با وزیر گفت: ای فلان! همه چیزها که درعالم است تو دانی؟ بزرجمهر گفت: من ندانم ای خدایگان جهان. خسرو از آن سخن طیره شده و از رسول خجل گشت. پرسید که: پس همه چیز که داند؟ بزرجمهر گفت: همه چیز را همگان دانند؛ و همگان هنوز از مادر نزاده­اند. (عنصرالمعالی، 1366: 38)

از نـظر بـزرگمهر شگفتی­هـای جهـان بـه قـدری زیاد است که انسان­های آگاه از یک سو رموز خلقت و پیچیدگی­های آن را عجیب و غیرعادی نمی­دانند و از دیگر سو در مقابل عظمت هستی حیران و مبهوت هستند:

قِیلَ لِبُزِرجْمِهرَ: «مَنْ أَعْلَمُ النَّاسِ بِالدُّنیَا؟» قَالَ: «أَقَلُّهُم مِنْهَا تَعَجُّبَاً.» (زمخشری، 1412: 3/422): (به بزرگمهر گفته شد: داناترین مردم نسبت به دنیا چه کسانی هستند؟ گفت: کسی که کمترین تعجب را از آن،‌ دارد.)

بزرگمهر بر همین اساس است که افراد با تجربه را متحیرترین انسان­ها می­داند:

قِیلَ لِبُزِرجْمِهرَ: «مَنْ أَشَدُّ مَنْ تَدَّبرَ الأُمُورَ تَحَیُّرَاً‌ فِیهَا؟» قَالَ: «العَاقِلُ ذُو التَّجَارِبِ.» (ابن مسکویه، بی تا: 34) (به بزرگمهر گفته شد: چه کسی در تدبیر امور حیرت بیشتری دارد؟ گفت: عاقل باتجربه.)

شباهت دو جمله بالا با این دو بیتی منسوب به ابوعلی سینا بسیار قابل تأمل است:

دل گرچه دراین بادیه بسیار شتافت
اندر دل من هزار خورشید بتافت

 

یک موی ندانست ولی موی شکافت ‏آخر به کمال ذره­ای راه نیافت

فردوسی در بیت زیر اشاره به مرزهای بی­انتهای دانش می­کند:

چـو دیـدار یـابـی بـه شاخ سخن

 

بـدانـی کـه دانـش نیـایـد بـه بن

 (فردوسی، 1387: 2)

از نشانه­های واقع­بینی ایرانیان این است که هیچ دانشی را بی­ارزش نمی­دانستند.

بزرگمهر گفته است: مِنْ العِلْمِ أَنْ لَاتَحْتَقِرَ شَیْئًا مِن العِلْمِ، وَمِن العِلْمِ تَفْضِیلُ جَمِیعِ العِلْمِ. (ماوردی، 1407: 60): از نشانه­های دانش این است که هیچ علمی را بی­ارزش ندانی و همه­ی انواع دانش را برتر دانی.

برای اطلاع از این مضمون در ادب فارسی و عربی نک: (دهخدا، 1352: 1/258؛ ذیل العجز عن درک الادراک ادراک)

دامن سخن را با این دو بیت از فردوسی برمی­چینیم تا نشان دهیم:

1- فردوسی علاوه بر سیرابی از فرهنگ غنی اسلامی جرعه نوش فرهنگ ایرانی هم بوده است.

2- بی­دلیل نیست که پس از گذشت بیش از 1000 سال از مرگ فردوسی، سخنانش تازه و آبدار است بر جان و دل می­نشیند و با پیشرفت­های شگرف بشر در طی این دوران هنوز هم او را حکیم می­دانیم.

هـر آنگه کـه گـویی که دانا شدم
چنان دان که نادان‏تری آن زمان

 

بــهر دانــشی بــر تـوانــا شـدم‏
مشو بـر تـن خـویش بـر بـدگمان
                     (فردوسی، 1387: 2/: 1418)

 

 

 

 

[1] - این مقاله در سایت کتابخانه مجلس شورای اسلامی نمایه و در هفته نامه غرب شماره 435 و 437 در دو بخش به چاپ رسیده است.

 

 

 

 

پی نوشت

[1]- این جمله در نهج البلاغه (کلمات قصار، شماره 81) نیز آمده است. هرچند قراین مختلف نشان می­دهد که این مضمون در ایران باستان رایج و مشهور بوده است ولی بعید نیست که به سبب گرایش­های شعوبی و ضد عربی، برخی نویسندگان و ادیبان عرب، سخنان علی (ع) را به حکیمان ایرانی نسبت داده باشند. از دیگر سو در نهج البلاغه به بیش از 100 آیه­ی قرآن، 50 حدیث از پیامبر و حدود 20 بیت از اشعار شاعران عرب استناد شده است و بر اساس تحقیق یکی از پژوهشگران معاصر بیش از 50 ضرب­المثل عربی در نهج البلاغه به کار رفته که قبل از علی (ع) در بین عرب‏ها رایج بوده است. (نک: غروی، 1401:  1369) اینکه علی (ع) در نهج البلاغه می­فرماید: «ضربت الامثال لکم: من برای شما ضرب­المثل آوردم خ. 176» از قراینی است که احتمال استفاده­ی حضرت از امثال دیگران را افزایش می­دهد.

[2] - این داستان با کمی اختلاف، در منابع عربی آمده است: سَأَلْتِ امْرَأَةٌ بُزِرجْمِهرَ عَنْ مَسْأَلَةٍ فَقَالَ: «لا أَعْرِفُ جَوَابَهَا.» فَقَالَتْ: «أَنْتَ تَأْخُذُ مِنَ المَلِکِ مَا تَأْخُذُ وَلا تَعْرِفُ جَوَابَ مَسْأَلَةٍ لِی؟» فَقَالَ: «إنَّ المَلِکَ یُعْطِینِی عَلَی مَا أَعْلَمُهُ وَلَوْ أَعْطَانِی عَلَی مَا لا أَعْلَمُهُ لَمْ یَسَعنِی بَیْتَ مَالِهِ لِیَوْمٍ وَاحِدٍ.» (آبی، 1424: 7/34) (زنی مسأله­ای از بزرگمهر پرسید، بزرگمهر پاسخ داد: جواب آن را نمی­دانم. آن زن گفت: تو این همه چیز از پادشاه می­گیری ولی جواب سؤال مرا نمی­دانی؟! بزرگمهر گفت: پادشاه، به خاطر چیزهایی که می­دانم به من می­بخشد و اگر به خاطر چیزهایی که نمی­دانم به من می­بخشید، در این صورت، بیت المال او برای یک روز هم کفاف مرا نمی­داد.)

منابع

نهج البلاغه

ابن ابی­الحدید، أبوحامد، عزالدین (المتوفی: 656هـ) (1988م)؛ شرح نهج البلاغة، المحقق: محمد أبو الفضل ابراهیم، دار احیاء الکتب العربیة عیسی البابی الحلبی وشرکاه. ابن‏ مسکویه، ابوعلی احمد بن محمد، (بی‏تا)؛ الحکمة الخالدة، تحقیق عبدالرّحمان بدوی، بیروت: دار الأندلس. ابن منظور الأنصاری الرویفعی، محمد بن مکرم بن علی (1408)؛ لسان العرب، الطبعة الاولی، بیروت: دارالاحیاء التراث العربی. دهخدا، علی اکبر، (1352)؛ امثال وحکم، انتشارات امیرکبیر، تهران، چاپ سوم. الزمخشری، جارا...، (المتوفی583 هـ) (1412هـ)؛ ربیع الأبرار ونصوص الأخیار، مؤسسة الأعلمی، بیروت، الطبعة الأولی. عنصرالمعالی، کیکاووس بن­اسکندر (1366)؛ قابوس­نامه، به کوشش غلامحسین یوسفی، تهران: انتشارات علمی و فرهنگی. الغروی، محمد، (1401)؛ الأمثال فی نهج البلاغة، قم: انتشارات فیروزآبادی. غزالی، امام محمّد (1389)؛ نصیحة الملوک، مصحّح: عزیزا... علی­زاده، تهران: فردوس. فردوسی، ابوالقاسم، (1387)؛ شاهنامه، چاپ چهارم، انتشارات هرمس. قرطبی، الإمام ابو یوسف بن عبد ا... النمری (المتوفی: 671هـ) (بلا تاریخ)؛ بهجة المجالس و انس المجالس و شحذ الذاهن و الهاجس، تحقیق: محمد مرسی الخولی. ماوردی، أبوالحسن بن محمد بن حبیب البصری، (1407 هـ)؛ أدب الدنیا و الدین، بیروت، لبنان، دار الکتب العلمیة، الطبعة الأولی. مفتاح الحداد، فیصل (1998)؛ الامثال المولدة و اثرها فی الحیاة الادبیة فی العصر العباسی حتی نهایة القرن الرابع الهجری، بنغازی: منشورات جامعة قاریونس. المیدانی، ابوالفضل (2003)؛ مجمع الأمثال، تحقیق و شرح و فهرست الدکتور قصی الحسین، منشورات دار و مکتبة الهلال، بیروت، الطبعة الاولی.

 

 

عرب عامری.بتول در ‫۸ ساعت قبل، ساعت ۰۷:۳۴ دربارهٔ سعدی » مواعظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۳:

دعای بد نکنم بَر بَدان که مسکینان

به دستِ خویِ بدِ خویشتن، گرفتارند

🌿بدها، خودشون در اسارت و زندانی خو و سرشت بد خودشون هستند، من دیگه به حال زارشان دعای بد، نمی کنم.

وحید سبزیان‌پور wsabzianpoor@yahoo.com در ‫۸ ساعت قبل، ساعت ۰۷:۳۰ دربارهٔ ناصرخسرو » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۱۰۸:

رد پای یک اندیشه ایرانی در اشعار ناصر خسرو و ادب عربی

(برتری تدبیر بر شجاعت)*

مهدی محقق (1340: 59) و (1363: 76) دو بیت زیر را از ناصر خسرو و متنبی را با هم مقایسه کرده و آنها را دارای یک مضمون مشترک دانسته است:

گر خطیر آن بودی کش دل و بازوی قویست
الرأی قبل شجاعة الشجعان

 

شیر بایستی بر خلق جهان جمله امیر
هو أول وهی المحل الثانی

(متنبی، 1407: 4/307)

ترجمه: اهمیت تدبیر قبل از شجاعت است، تدبیر در مرحله اول و دلاوری در مرحله دوم است.

قبل از محقق، حسینعلی محفوظ بیت بالا از متنبی را منشأ الهام سعدی در چند بیت زیر دانسته است:

جماعتی که ندانند حظ روحانی

 

تفاوتی که میان دواب و انسانست

 (غزلیات)

آدمی را عقل باید در بدن

 

ورنه جان در کالبد دارد حمار

 (مواعظ)

تا جان معرفت نکند زنده شخص را

 

نزدیک عارفان حیوانی محقری

 (مواعظ)

آدمی سان و نیک محضر باش

 

تا ترا بر دواب فضل نهند

 (مواعظ)

تو به عقل بر دواب ممتازی

 

ورنه ایشان به قوت از تو بهند

(محفوظ، 1336: 266)

آنچه در بیت متنبی مورد نظر است مقایسه و ترجیح تدبیر نسبت به شجاعت است، به نظر می­رسد که محفوظ از فضای قصیده متنبی و مقصود او غافل مانده است، زیرا گمان کرده است متنبی در این بیت سر آن دارد که ارزش عقل و خرد را برای آدمی نشان دهد و بگوید عقل از فضائل ویژه انسانی است که او را از حیوانات متمایز می­سازد. به همین سبب همه شواهدی که از سعدی نقل کرده، ناظر بر ارزش خرد است نه ترجیح عقل بر شجاعت.

دامادی (1379: 213) بیت مذکور از متنبی را با بیت زیر از بوستان سعدی هم مضمون دانسته است:

همی تا برآید به تدبیر کار

 

مدارای دشمن به از کارزار

از این بیت سعدی علاوه بر ترجیح تدبیر به جنگ، بوی برتری صلح بر جنگ نیز به مشام می­رسد، در هر حال، به اعتقاد ما مقصود متنبی ترجیح تدبیر و هوش بر شجاعتی است که خالی از فکر و اندیشه است، زیرا این بیت مطلع قصیده­ای است که شاعر در سال 345 ق. در مدح سیف الدوله، در زمان بازگشت از جنگ با رومیان، سروده و مقصود او این است که سیف­الدوله تنها مرد جنگ نیست بلکه مرد خرد و تدبیر نیز هست. بدیهی است که شاعر، به هیچ روی به سرداری که با پیروزی از جنگ برگشته نمی­گوید: صلح بهتر از جنگ است. به علاوه در بیت بعد می­گوید: اگر شجاعت و تدبیر با هم در وجود یک نفر جمع شوند، آن شخص به اوج عزت می­رسد:

«فَإِذا هُما اِجتَمَعا لِنَفسٍ مِرَّة

 

بَلَغَت مِنَ العَلیاءِ کُلَّ مَکانِ»

در بیت سوم می­گوید: چه بسیارند کسانی که دشمن خود را قبل از زدن با نیزه با نیزه­ی تدبیر از پا درمی­آورند:

«ولربما طعن الفتی أقرانه

 

بالرأی قبل تطاعن الأقران»

و در بیت چهارم می­گوید: اگر عقل نبود پست­ترین شیر بر آدمی برتری می­یافت:

«لَولا العُقولُ لَکانَ أَدنی ضَیغَمٍ

 

أَدنی إِلی شَرَفٍ مِنَ الإِنسانِ»

آنچه در بادی امر از مقایسه­های محفوظ و به تبع او محقق، خزائلی و دامادی به نظر می­رسد القای این فکر است که ادب عربی بر ادب فارسی غالب و تأثیرگذار شده است و این در حالی است که یکی از صاحب­نظران و ادیبان عرب، متنبی را در این مضمون، متأثر از سخنان حکیمان ایرانی می­داند، ابو هلال عسکری (1352: 89) پس از نقل این سخن حکیمانه از خسرو پرویز: «لایشحذ امرؤ منکم سیفه، حتی یشحذ عقله. ترجمه: هیچ یک از شما قبل از تیز کردن عقل، شمشیرش را تیز نکند.» می­گوید: «به اعتقاد من، متنبی بیت زیر را به تأثیر از سخن پرویز گفته است»:

الرَأیُ قَبلَ شَجاعَةِ الشُجعانِ

 

هُوَ أَوَّلٌ وَهِیَ المَحَلُّ الثانی

از شواهد دیگری که نشان می­دهد این اندیشه در ایران باستان وجود داشته است، پاسخ به سؤالی است که از قباد پرسیده شد: دانشمندان ستوده­ترند یا شجاعان؟ در جواب گفت: «بل العلماء، لان منفعتنا الیوم بعلمهم کمنفعة الذین کانوا معهم فی زمانهم. (ابن مسکویه، بی­تا: 42) ترجمه: البته دانشمندان، زیرا فایده ما از دانش آنها در این زمان مانند زمان آنهاست.

در پندهای سام به پسرش زال آمده است: «الرأی السّدید أجدی من الأید الشدید.» (ثعالبی، بی­تا: 40): اندیشه و نظر درست، سودمندتر از نیروی قوی است.

متنبی در بیت دیگری، ارزش شجاعت را به داشتن عقل می­داند زیرا هیچ چیز را مانند شجاعت در وجود انسان حکیم و عاقل با ارزش نمی­داند:

وَکُلُّ شَجاعَةٍ فی المَرءِ تُغنی

 

وَلا مِثلَ الشَجاعَةِ فی الحَکیمِ

 (متنبی، 1407: 4/246)

در جایی دیگر قدرت بدون عقل را ناکارآمد و ناقص دانسته می­گوید: اگر بدون عقل، امنیت حـاصل می­شد، شمشیر از بریدن گردن تیز کننده­اش امتناع می­کرد.

وَلَو حیزَ الحِفاظُ بِغَیرِ عَقلٍ

 

تَجَنَّبَ عُنقَ صَیقَلِهِ الحُسامُ

 (همان: 4/192)

در بیت زیر نیز شاعری عرب سروده است: اگر جسم آدمی به عقل آراسته نباشد، خیری در بزرگی و زیبایی آن نخواهد بود:

ولا خیر فی حسن الجسوم و طولها

 

اذا لم یزن حسن الجسوم عقول

 (یوسی، 2003: 2/105)

این مضمون در ادب فارسی جلوه­های گوناگون دارد، شاعری فارسی زبان در وصف برتری اندیشه بر قدرت گفته است:

برائی لشکری را بشکنی پشت

 

بشمشیری یکی تا ده توان کشت

(نقل از دهخدا، 1352: 414)

اسدی و نظامی نیز چاره­اندیشی را بهتر از زور می­دانند:

به هر کار در زور کردن مشور

 

چاره بسی جای بهتر ز زور

(اسدی، نقل از دهخدا: 605)

چو در طاس لغزنده افتاد مور

 

رهاننده را چاره باید نه زور

 (نظامی، همان)

سعدی نیز در گلستان (1368: 471) به این نکته اشاره کرده است:

«به کارهای گران مرد کاردیده فرست
جوان اگرچه قوی بال و پیلتن باشد

 

که شیر شرزه درآرد به زیر کمند
به جنگ دشمنش از هول بگسلد پیوند»

در بوستان آمده است :

چو دستی نشاید گزیدن ببوس
به تدبیر رستم در آمد به بند
عدو را به فرصت توان کند پوست

 

که با غالبان چاره زرق است و زور
که اسفندیارش نجست از کمند
پس او را مدارا چنان کن که دوست

 (بوستان، 1363: 146)

     خزائلی (1363: 146) با آنکه به ریشه ایرانی برخی ابیات بوستان اشاره کرده این ابیات از بوستان را ملهم از اشعار عربی دانسته است.

     در داستان­های ازوپ برتری عقل بر زور در گفتگوی بین باد و خورشید دیده می­شود، باد و خورشید قرار می­گذارند که هرکدام بتواند مسافری را عاری از لباس کنند برنده باشد، باد با شدت تمام به مسافر می­وزد او هر بار خود را با لباس­های ضخیم­تری­می پوشاند و در نهایت باد خسته می­شود و مسافر را رها می­کند. اما خورشید بدون زور آرام آرام به او می­تابد تا سرانجام او را مجبور می­کند از شدت گرما لباس هایش را درآورده برای خنک شدن داخل رودخانه شود (ازوپ، 1373: 197)

خلاصه و نتیجه

در تحقیقات ادبی ما آنچه از اذهان مغفول مانده است، فرهنگ غنی و پربار ایرانی است که ادب عربی را بارور ساخته ولی عملا از گردونه پژوهش­های تطبیقی خارج شده است و در ظاهر، کفه تأثیر ادب عربی بر فارسی سنگین تر از تأثیر فارسی بر عربی شده است، به اعتقاد ما کارهایی از نوع این نوشتار، اگرچه به منزله جستجوی سوزن در انبار کاه است ولی غیر ممکن نیست و ما بر این باوریم که با تلاش بیشتر می­توان پرده­های ابهام بر فرهنگ باستانی ایران را کنار زد و علی رغم اعتقاد بسیاری از صاحب­نظران که فرهنگ و ادب فارسی را آویخته و وامدار به ادب عربی می­دانند، دیدگاهی جدید نسبت به هویت گذشته این مرز و بوم بوجود آورد.

منابع

- ابن مسکویه، ابوعلی احمد بن محمد، (بی­تا)، الحکمة الخالدة، تحقیق عبد الرحمان بدوی، بیروت: دار الأندلس.

- ازوپ، (1373)، ترجمه و تحشیه علی اصغر حلبی، تهران: انتشارات اساطیر.

- ثعالبی نیشابوری، ابومنصور، (بی­تا)، الإعجاز والإیجاز، بغداد: مکتبة دارالبیان.

- خزائلی، محمد، (1363)، شرح بوستان سعدی، چاپ پنجم، سازمان انتشارات جاویدان.

- دامادی، سید محمد، (1379)، مضامین مشترک در ادب فارسی و عربی، چاپ دوم، انتشارات دانشگاه تهران.

- دهخدا، علی اکبر، (1352)، امثال وحکم، چاپ سوم، تهران: امیرکبیر.

- سعدی، (1363)، بوستان، شرح محمد خزائلی، چاپ پنجم، سازمان انتشارات جاویدان.

 - ---، (1368)، گلستان، به کوشش خلیل خطیب رهبر، چاپ پنجم، کتابفروشی صفی علیشاه.

- العسکری، ابوهلال، (1352)، دیوان المعانی، القاهرة: مکتبة القدسی.

- المتنبی، (1407)، الدیوان، شرح عبد الرحمن البرقوقی، بیروت: دار الکتاب العربی.

- محفوظ، حسینعلی، (1336)، متنبی و سعدی، طهران: چاپخانه حیدری.

- محقق، مهدی، (1340)، «در جستجوی مضامین و تعبیرات ناصر خسرو در احادیث و امثال و اشعار عرب»، مجله دانشکده ادبیات دانشگاه تهران، شماره 1، سال نهم، صص 33-93.

- --------، (1363)، تحلیل اشعار ناصر خسرو، تهران: دانشگاه تهران.

- الیوسی، الحسن، (2003)، زهر الأکم، تحقیق و شرح و فهرسة قصی الحسین، بیروت: دار و مکتبة الهلال.

 

*. این مقاله در مجلّه­ی گزارش میراث، شماره­ی 56-57، تیرماه 1392، صص 151-153 به چاپ رسیده است.

بهنام در ‫۱۲ ساعت قبل، ساعت ۰۳:۱۹ در پاسخ به مهریار mohsen.298@gmail.com دربارهٔ سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸:

من با نظر شما نزدیکترم.
به نظرم "یرغو به قاان بردمی" به معنای شکایت به قاضی بردن نیست،به معنای شکایت از ظالمی به ظالمتری بردن یا دست کم شکایت کوچک به نزد حاکمی بزرگ یا ظالم بردن است که بی فایده یا نا متناسب است.

دلیلم برای این برداشت هم این هست که در مصرع دوم هم مقایسه بین کافر و سنگدل انجام شده که یکی دشمن میکشه و دیگری دوست میکشه.در مصرع دوم منظورازسنگدل احباب کش به وضوح معشوق هست. پس کافراعدا کش هم باید شخصی باشه که درجه پایین تری از خطا و بدی رو انجام داده. اون خطا و بدی و فاعلش در مصرع اول نشانی داده شده. "گر بی وفایی کردمی"
سعدی توضیح میده که اگر بی وفایی از من سر زده در برابر جفای معشوق چیزی نیست.
با این حساب معنی بیت یک از این دو میشه:

1. اگر بی وفایی از من سر زده (به قدر کافی اظهار عشق نکردم) در برابر جفای تو (معشوق) خطای ناچیزی نمودم. کار من مانند بردن شکایت  به نزد قاآن است. که (من و خطای من) مانند انسان کافریست که با وجود کافر بودن و بر حق نبودن تنها دشمنانش را می‌کشد ولی تو و کار تومانند شخص و کارقاآن سنگدلیست که به دوستانش هم رحم ندارد.

بهنام در ‫۱۳ ساعت قبل، ساعت ۰۲:۳۵ در پاسخ به سیدمحمد دربارهٔ سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸:

با سلام. به نظرمن این معنا از شعر سعدی قابل برداشت نیست. سعدی کودک نیست که حتی در دنیای خیالی شعر، شکایت جفای معشوق رو به دادگاه و قاضی ببره (پس حتما استعاری صحبت میکنه) این هم متصور نیست که سعدی بگه چون من جفای معشوق رو به قاضی نبردم پس نشان از وفاداری من است. بازی کلامی پیچیده تری توی این بیت جریان داره و بنظرم شاهکاره این بیت.

علی احمدی در ‫۱۴ ساعت قبل، ساعت ۰۱:۰۹ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۸۴:

غزلی بسیار زیبا که علیرغم تمایل حضرت حافظ ، جنگی بین هفتاد و دو ملت به راه می اندازد .با اشاراتی که در این غزل از آیات قرآن شده می توان حافظ را  نوعی اصلاحگر دینی تعریف کرد که تفاسیر خاص خود از دین را ارائه می کند بدون آنکه از کسی نظر بخواهد و این ویژگی حافظ است.اما با توجه به اشاره ای که او از باده و ساغر و میخانه می کند جای یک نکته مهم در توضیحات خالی است .برخی امانت الهی را عشق دانستند و برخی عقل و برخی آزادی و اختیار .

چه هدف یا هدفهایی  میل و اراده انسان را به خود جذب می کند و اگر جاذبه ای هست پس آزادی چیست ؟

اگر عشق آن امانت الهی است با چه وسیله ای باید به آن رسید ؟مگر نه این است که عشق با جلوه معشوق آغاز می شود ؟پس ابزار انسان برای درک عشق چیست؟

اگر آن امانت عقل است پس وقتی عقل به بن بست می خورد سراغ چه چیزی می رود ؟

برویم سراغ غزل

دوش دیدم که ملائک درِ میخانه زدند

گِلِ آدم بسرشتَند و به پیمانه زدند

دیشب دیدم که فرشتگان بر در میخانه زدند و بعد از آن گِل انسان (خمیرمایه وجود انسان)را با ظرفی قالب زدند تا خلقت انسان کلید بخورد .اما ظرفشان چه بود ؟پیمانه شراب !!پس این شراب با گِل وجود انسان آمیخته شده و جدا نمی شود .

اما فرشتگان دیدند خداوند قرار است موجودی بسازد که پیش از این هم مشابه آن را ساخته .موجودی که با داشتن اختیار در زمین فساد می کرد و خون می ریخت .این موجود جدید هم مختار است .پس اعتراض کردند .خداوند از همان شراب میخانه به انسان نوشانید و او با درک جدیدی ناشی از مستی آن شراب حقایقی را درک کرد که فرشتگان نمی دانستند چیزی که او درک کرد عدم اطمینان و عشق بود .و خداوند به فرشتگان گفت من چیزی می دانم که شما نمی دانید . 

ساکنانِ حرمِ سِتر و عفافِ ملکوت

با منِ راه‌نشین، بادهٔ مستانه زدند

و چنین شد که فرشتگان که مستور و عفیف بودند من عاشق مست در راه مانده را پذیرفتند و حاضر شدند همراه من از همان شراب بنوشند تا بلکه مست شوند .اما قادر به درک عشق نشدند (جلوه ای کرد رخت دید ملک عشق نداشت).

اما شیطان فرصت طلب و مصلحت جو اندیشه ای نادرست داشت او عاقل بود ولی حاضر به مستی نشد و نخواست شراب امید را بنوشد تا بلکه مست شود .او اصلا با عاشقی میانه خوبی نداشت.و به همین دلیل با انسان حسادت می کرد . او با اطمینان کامل  خود را مقرب درگاه خداوند می دانست  .نمی توانست بپذیرد که ممکن است خداوند تصمیم دیگری بگیرد .تنها کسی می تواند شرایط عدم اطمینان را بپذیرد که امید را بشناسد . امید یعنی اینکه ممکن است مقرب شوی یا نشوی .شیطان دشمن امید است.

آسمان بارِ امانت نتوانست کشید

قرعهٔ کار به نامِ منِ دیوانه زدند

حالا می فهمیم که بار امانت الهی که آسمان هم نمی توانست آن را درک و تحمل کند چه بود.انسانهای پیش از ما آزادی را درک کرده بودند . موجودی مثل شیطان از عقل آگاه بود .فرشتگان ایمان را می شناختند ولی  عشق را درک نمی کردند  فقط اهل انجام وظیفه بودند.  کسی از شراب امید آگاهی نداشت .انسان اولین موجودی بود که می توانست با آگاهی و اختیار  باده امید را بنوشد و مست شود تا در مستی جلوه معشوق را درک کند  و تاثیر عشق را در وجود خود حس نماید.

و نکته جالب این است که انسان را ستمکار و جاهل خوانده است چنین موجودی برای رهایی از جهل و ستم به امید نیاز دارد که امیدی که به یاری عقل و ایمان بیاید و انسان را آزاد سازد.

جنگِ هفتاد و دو ملت همه را عذر بِنه

چون ندیدند حقیقت، رهِ افسانه زدند

جز این حقیقتی نیست که گفته شد . انسان عاقل با امید به سوی عشق پل می زند و هرگز از رسیدن به معشوق اطمینان کامل ندارد اما همیشه امیدوار می ماند .کسی به جنگ با دیگران بر می خیزد که به باور هایش مطمئن است .ریشه جنگ در اطمینان است .

اشاره ای به آیه ۱۱۳ سوره بقره  قرآن دارد که می گوید قوم یهود و مسیحی با هم بر سر دین می جنگند در حالی که هر دو کتاب خدا را می خوانند .هردو را گمراه می داند و کسانی که مثل آنها باشند را هم گمراه می داند .یعنی جنگ بر سر دین معنا ندارد چون اصلا هیچ فرقه ای نباید بر باور خود مطمئن باشد و باید یکدیگر را بپذیرند و امیدوار به رحمت حق باشند .امیدوار به درک جلوه عشق خداوند .غیر از این همه افسانه است .حقیقت دنیا  فقط عدم اطمینان کامل است.

شُکرِ ایزد که میانِ من و او صلح افتاد

صوفیان، رقص‌کنان، ساغرِ شکرانه زدند

و خدا را شکر که با این نگرش میان من و انسان طالب حقیقت واقعی صلح برقرار می شود و همه صوفیان واقعی که در راه عاشقی گام می گذارند امیدوار به مستی اند  و به شکر درک این حقیقت پیاله شراب امید را سر می کشند.

آتش آن نیست که از شعلهٔ او خندد شمع

آتش آن است که در خرمنِ پروانه زدند

و بدانید که فقط جلوه معشوق یعنی آتشی که در شمع می بینیم آتش واقعی نیست .وقتی این آتش توسط پروانه درک شود و او را بسوزاند معلوم می شود که آتش است و این کار بدون امید پروانه به مستی و درک عشق امکان پذیر نیست.

کس چو حافظ نَگُشاد، از رخِ اندیشه نقاب

تا سرِ زلفِ سخن را، به قلم شانه زدند

واقعا از زمانی که با قلم بر سر زلف سخن شانه زدند یعنی از زمانی که نوشتن آغاز شده ، کسی مثل حافظ نتوانسته از رخ اندیشه نقاب را بردارد و اندیشه درست را نشان دهد .

Mahmood Shams در ‫۱۵ ساعت قبل، ساعت ۰۰:۲۹ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۰۲۱:

جناب عطار ✍️

 

عوام الناس را احوال بسیار

 

عوام الناس را اقوال بسیار

 

عوام الناس اکثر جاهلانند

 

حقیقت دین یزدانی ندانند

 

عوام الناس بس در دین زبونند

 

بدریای جهالت سرنگونند

 

عوام الناس جز دعوا ندانند

 

اگر دعوا کنند معنی ندانند

 

عوام الناس راه دین کجا دید

 

سراسر دین ایشان هست تقلید

 

همه تقلید باشد دین ایشان

 

نمی‌دانند حقیقت اصل ایمان

 

عوام الناس خود اغیار باشند

 

بمعنی دور از اسرار باشند

 

تو میدان عام را حیوان ناطق

 

که هستند جملهٔ ایشان منافق

 

براه دین سراسر ره زنانند

 

نخوانی مردشان کایشان زنانند

 

همه دیوند در صورت چوآدم

 

بصد باره ز اسب و گاو و خر کم

 

نمی‌دانند دین مصطفی را

 

نه خود را می‌شناسند نه خدا را

 

عوام الناس را احوال مشکل

 

عوام الناس را پایست درگل

 

عوام الناس این معنی ندانند

 

عوام الناس در دعوی بمانند

 

عوام الناس خود خود را زبون کرد

 

پدویات جهالت سرنگون کرد

Mahmood Shams در ‫۱۵ ساعت قبل، ساعت ۰۰:۱۹ در پاسخ به Hana Ahmadian دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۰۲۱:

قطعا و بی شک اگر آگاهی و مطالعه داشتید نه ظاهری و سطحی این چنین سخن نمی گفتید !! اینجا دیگر حافظ نیست که بشه سفسطه کرد تمام آثار ایشان از جمله دیوان شمس رنگ و بوی معنویت  و عارفانه دارد  که از عشق زمینی و مجاز به عشق الهی و حقیقی  از شمس تا آفریده شمس و جهان هستی 

ضمن اینکه در آثار اساتید مولانا یعنی عطار و سنایی 

به وضوح دیده میشه اینطور اشعار که مولانا و دیگر عارفان بنام استفاده و بهره برده اند  !! 

بنده در اشعار کهن مطالعه وسیعی داشتم و دارم و شما یک فرد آگاه و عمیق  پیدا نمی کنید که چنین حرفی بزنه جز عوام چه برسد به پژوهشگر  و مولانا شناس !! 

اینطور نگاه ها و نظرات سطحی  و  عوامانه  برای دو سه دهه اخیر 

که به واسطه گسترش فضای مجازی و شبکه های ماهواره ای

بدون استدلال و منطق که متاسفانه زیاده شده !!

 

مثل تعدادی  از مردم که قرآن را حتی یکبار کامل با معنی و مفهوم نخوانده اند ولی مدام در مورد دین و اسلام اظهار نظر می کنند !!! 

 

فرادست در ‫دیروز جمعه، ساعت ۲۲:۱۵ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۵:

مستور و مست هر دو چو از یک قبیله اند 

ما دل به عشوه که دهیم ،‌اختیار چیست ؟

-------------------------

مستور همان روح انسان است که نامرئی و نادیدنی است 

و مست جسم انسان است که مست لذتهای دنیایی و دیدنی است

روح وجسم انسان در ذهن انسان در کشمکشی دایمی هستند

تا انسان را بسوی خود بکشند تا یکی کنترل انسان را بدست بگیرد

روح با دنیای روحانی و معنوی قبل از تولد و بعد از مرگ در عشوه گریست

و جسم با لذتهای جسمانی در دنیای جسمانی فعلی در عشوه گریست

اما اختیار با ماست ما باید تعادل را برقرار کنیم 

اصل ما روح ماست و جسم فرع وابزاریست برای رشد روحمان

نه تارک دنیا شویم نه دنیا زده

یوسف شیردلپور در ‫دیروز جمعه، ساعت ۲۱:۱۷ در پاسخ به Ali Maghsoudi دربارهٔ صفای اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۹:

درود برشما دوست عزیز روی همان وب 

خانم ملیکا رضایی کلیک کنید... 💛🌱

علی میراحمدی در ‫دیروز جمعه، ساعت ۱۸:۴۶ دربارهٔ خیام » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۴۵:

پای لنگ تفکر بشری در شاهراه حکمت خدواندی
آدمی حالتی دارد که اگر دنیا به کامش گردد طغیان کرده و به گناه و فساد و تباهی میپردازد

اصلا بسیاری از استعدادهای انسان در رنجها و دردها و بلاها شکوفا میگردد و بارور میشود.


عقل ناقص خیامی به حکمت خداوندی راه ندارد که چنین میگوید

سیدمحمد جهانشاهی در ‫دیروز جمعه، ساعت ۱۸:۱۲ دربارهٔ عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۱۰:

عطّار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۱۰
                 
گر فلک ، دیده بر آن چهرهٔ زیبا فکنَد
ماه را ، موی کشان کرده ، به صحرا فکنَد

هر شبی ، زان بگشاید فلک ، این چندین چشم
بو که ، یک چشم ، بر آن طلعتِ زیبا فکند

همچو پروانه ، به نظّارهٔ او ، شمعِ سپهر
پَر زنان ، خویش ، بر این گلشنِ خضرا فکند

خاک او زان شده‌ام ، تا چو مِیی نوش کند
جرعه‌ای بویِ لبَش یافته ، بر ما فکنَد

چون دلِ سوخته ، اندر سرِ زلف اش بستم
هر دم از دست بیندازد و در پا فکند

زلف ، در پای چرا می‌فکنَد ، زانکه کمند
شرط آن است ، که از زیر به بالا فکنَد

غم اش ، از صومعه ، عطّارِ جگر سوخته را
هر نفَس ، نعره‌زنان ، بر سرِ غوغا فکنَد

سیدمحمد جهانشاهی در ‫دیروز جمعه، ساعت ۱۵:۵۲ دربارهٔ صفای اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷۳:

ذبیح الله احمدی 

جلیل شهناز

ابوعطا

۱
۲
۳
۵۶۷۱