ناشنیده پند در ۵۱ دقیقه قبل، ساعت ۱۴:۳۲ دربارهٔ بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۷۵۸:
خوش است که انسان گاهی سر در گریبان خویش بدزدد و خلوتی حاصل کند و کار دل کند.
مصاحبت با یاران جانی درین دنیای فانی نیز غنیمتی است و مایه الفتی .
هم خویش را باید دریافت و هم خویش را....به قول جناب بیدل:
از خموشی گر بچینی دستگاه عافیت
گفتگو هم عالمی دارد نفس فرسود
محمد علی آدم پیرا در ۵۲ دقیقه قبل، ساعت ۱۴:۳۱ دربارهٔ رهی معیری » غزلها - جلد اول » نیلوفر:
چنانکه اشارت رفت رهی از صائب نیز تأثیر پذیرفته و نفوذ کلام این گویندهٔ بزرگ در او کاملاً هویداست، چرا که گاه چون صائب یا دیگر پیروان سبک معروف به هندی برای انتقال اندیشه ها و تأثیرات خویش از زبان تمثیل و استعاره بهره می جوید، یعنی مانند ایشان بجای رابطهٔ عاطفی میان خویش و جهان، رابطه ای ذهنی در میان اشیاء پدید می آورد، اما حتی در این مقام نیز بین رهی و مضامین شعرش تضادی هست، بدین معنی که اگر مضامین او به شیوهٔ مکتب صائب بر اساس رابطهٔ ذهنی میان اشیا استوار است، بیان او به سبک شاعران دورهٔ بازگشت، یعنی اوایل عصر قاجار، عاطفی و احساسی است:
گرچه خاموشم ولی آهم به گردون می رود
دود شمع کشته ام در انجمن پیچیده ام
می دهم مستی به دلها گرچه مستورم ز چشم
بوی آغوش بهارم در چمن پیچیده ام
محمد علی آدم پیرا در یک ساعت قبل، ساعت ۱۴:۲۱ دربارهٔ رهی معیری » ابیات پراکنده » بینصیب:
رهی سعدی را کاروان سالار سخن و کلامش را آیت جمال و فصاحت می داند و گاه خود به اقتفای شیخ می رود و با همان وزن و ردیف غزل معروف سعدی :
خبرت هست که بی روی تو آرامم نیست
طاقت بار فراق این همه ایامم نیست
چنین می سراید....
محمد علی آدم پیرا در یک ساعت قبل، ساعت ۱۴:۱۵ دربارهٔ رهی معیری » چند قطعه » قطعهٔ ۲۷ - آتش:
رهی به سنتها وفادار ماند، دگرگونیهایی که در این پنجاه سالهٔ اخیر، شعر پارسی را به راهی دیگر کشاند بر برکهٔ آرام شعر او موجی نیفکند، اما وزن تازه ای که «نیما» برای منظومهٔ «افسانه» کشف کرد و فضایی که گلچین گیلانی در قطعهٔ «پردهٔ پندار» آفرید، رهی را به طبع آزمایی برانگیخت و از آمیختن آن وزن و این فضا، مضمونی به شیوهٔ خویش ساخت.
علی احمدی در یک ساعت قبل، ساعت ۱۳:۳۱ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۵۶:
اگر بخواهم نامی برای این غزل بگذارم عبارت "رویکرد حافظ به قتل ناجوانمردانه "را انتخاب می کنم.چنین قتلی توان لازم برای ناامیدی یک فرد را دارد و می تواند باعث شود تا انسان رویه ای غیر اخلاقی را در پیش گیرد اما حافظ چه می گوید:
به حسن و خُلق و وفا کس به یارِ ما نرسد
تو را در این سخن، انکارِ کارِ ما نرسد
کسی از نظر زیبایی و خوش اخلاقی و وفاداری به یار ما نمی رسد و تو ای کسی که در موردش این حرف را انکار می کنی تو در حد این انکار نیستی.
اگر چه حُسنفروشان به جلوه آمدهاند
کسی به حُسن و ملاحت به یارِ ما نرسد
اگرچه خیلی ها ادعای خوشرویی دارند و جلوه گری می کنند ولی کسی در زیبایی و نمکین بودن به یار ما نمی رسد .
به حق صحبت دیرین که هیچ محرمِ راز
به یارِ یک جهت حقگزارِ ما نرسد
با سابقه ای که از همنشینی با او دارم می گویم که هیچ محرم رازی مثل یار ما نبود چراکه یک رو بود و حق مطلبی که می گفتی به جا می آورد و راز را فاش نمی کرد .
هزار نقش برآید ز کِلکِ صُنع و یکی
به دلپذیری نقشِ نگارِ ما نرسد
از قلم آفرینش نقش های مختلفی ایجاد می شود و انسانهای مختلفی آفریده می شوند ولی هیچ کدام دلپذیرتر از نقش یار ما نیست .
در حاشیه یک موضوع جالب وجود دارد .حافظ انسانها را دارای نقش می داند .هر یک از ما در دنیا نقش خود را بازی می کنیم .یکی نقش مثبت و دیگری نقش منفی .
هزار نقد به بازارِ کائنات آرند
یکی به سکهٔ صاحب عیارِ ما نرسد
هزاران سکه و پول نقد در بازار آفرینش وجود دارد ولی هیچکدام مثل سکه باارزش ما نیست .تلویحا به نام صاحب عیار که لقب خواجه قوام الدین است اشاره می کند .
باز هم در حاشیه اشاره ای به اینکه همه انسانها مثل سکه هستند که به درد کاری می خورند یکی سکه سیاه بی ارزش و دیگری سکه طلاست .
دریغ قافله عمر کآن چنان رفتند
که گَردشان به هوایِ دیارِ ما نرسد
افسوس که قافله عمر چنان رفت که گرد و غبار برخاسته از رفتن آنها به هوای شهر ما هم نمی رسد .کنایه از سرعت رفتن خواجه است .یعنی حیف که به سرعت او را از دست دادیم .
دلا ز رنجِ حسودان مرنج و واثق باش
که بد به خاطرِ امیدوارِ ما نرسد
ای دل از رنجی که حسودان وارد می کنند رنجیده خاطر نشو و به کار خود اطمینان داشته باش چرا که ممکن است ذهن ما تصویر بدی از این واقعه ثبت کند ولی امیدوار باقی می ماند .
نکته جالب امیدواری در کنار اطمینان است .ابتدا اطمینان را می آورد ولی می دانیم که امید با اطمینان همراه نیست و همیشه درجه ای از عدم اطمینان هم دارد .امید را همه می شناسند و حافظ هم بر امید تاکید دارد .یعنی ممکن است بازهم از این اتفاقات حتی در مورد خودت هم رخ دهد ولی تو امید خود را از دست نده و به کارت ادامه بده .
چنان بِزی که اگر خاکِ ره شوی کس را
غبارِ خاطری از رهگذارِ ما نرسد
و آن طور زندگی کن که خاک راه کسی شدی حتی غبار بر آمده از این خاک خاطر کسی را نیازارد .
یعنی اینکه چه زنده باشی یا در خاک رفته باشی رفتارت در دنیا کسی را نیازارد .منظور حافظ شاه است که قتل فجیعی را مرتکب شده .
از طرفی چنین جنایتی با فرد محترم و خوش اخلاق و باوفایی چون قوام الدین ممکن است به انسان پیامی دهد که پس من چرا باید مثل او رفتار کنم این سرنوشت همه انسانهای خوب است .ولی حافظ مرام خود را امیدوارانه حفظ می کند و همچنان پایبند اصول اخلاقی است.
بسوخت حافظ و ترسم که شرحِ قصهٔ او
به سمعِ پادشهِ کامگارِ ما نرسد
حافظ از غم از دست دادن او سوخت و می ترسم که شرح داستان او به گوش پادشاه کامروایی ما نرسد و درس نگیرد .
پیمان اولادی در ۳ ساعت قبل، ساعت ۱۲:۰۷ دربارهٔ خیام » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۲۴:
برخیزم و عزم به باده ی ناب کنم
رنگ و رخ خود به رنگ عناب کنم
این عقل فضول پیشه را مشتی می
بر روی زنم چنانکه در خواب
سید دانیال حسینی در ۳ ساعت قبل، ساعت ۱۲:۰۱ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۰:
کاش این دیدگاه رو میتونستم به صورت همگانیتری بنویسم.
اما خواهش و تمنا دارم از دوستانی که قصد نیک و یاری دارن، که اینقدر علامتگذاری بیمورد نکنن.
دیگه آخه واقعا برای «من» هم شما اومدی فتحه گذاشتی؟ مگر چه شکل دیگری میشه این کلمه رو خوند؟ مگر در نوع خوانشش به شکل مرسوم تغییری داره؟ چه نیازی هست به این علامتگذاری؟ برای کودک کلاس اولی هم حتی اگر علامتگذاری میکنید (!!!) دیگه حداقل من رو میتونه بخونه.
این علامتگذاریهای بیجا و بیهوده شکل و شمایل شعر رو از ریخت و زیبایی میندازه و حتی در نگاه اول شعر به معنای واقعی کلمه «زشت» میشه.
نکنید این کارها رو دوستان. متشکرم.
احمد خرمآبادیزاد در ۴ ساعت قبل، ساعت ۱۰:۴۴ دربارهٔ خاقانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۵۹:
شکل کنونی مصرع نخست بیت 7 («بر محک بلال چهره زرست»)، دارای مفهوم روشنی نیست، با مصرع دوم سازگاری ندارد و از نظر وزنی نیز لنگ میزند. به استناد نسخه عبدالرسولی شکل درست آن عبارت است از:
«بر محک بلال، چهرۀ زَرَت»
معنی بیت: همان بهتر که با محکِ بلال، چهرۀ زردت به جای زیبا بودن، چون روی ابولهب باشد.
از میان 15 نسخه خطی بررسی شده، تنها در یک مورد «زرست» ثبت شده است (شماره ثبت 74633/ص 295) و در یک مورد به جای «بلال» واژۀ «زال» دیده میشود (شماره ثبت 65077/ص 307).
دکتر صحافیان در ۷ ساعت قبل، ساعت ۰۸:۱۳ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۸۵:
در زمان پادشاه مهربان و خطاپوش، حافظ(ایهام: حافظ قرآن)شیشه شراب میبرد و فقیه پیاله سر میکشد.
۲- صوفی که سبوکشی محتسب را دیده، از صومعه عبادت به همنشینی خم میپردازد.
۳- از پیر میفروش شرابنوشی پنهان شیخ و قاضی را پرسیدم(شرب الیهود: پنهانی خوردن و درست کردن شراب- گفتنی نیست: طنز- کامل بیان کرده است مانند مثلی عامیانه در همدان: چه کار دارم بگویم خانه قلی صابون میپزند شرح شوق، ۲۹۶۶)
۴- گفت: اگرچه تو رازدار هستی، ولی بیان کردنی نیست، خاموش باش و پردهپوش و ساغر گیر!(ایهام ۴ بیت اول: حافظ قرابه کش، مفتی پیالهنوش، صوفی پای خم ومحتسب سبوکش: فراگیری شراب حال خوش برای همگان- مشغول بودن همه به خداوند گرچه خود ندانند-)
۵- ای ساقی بهار پدیدار خواهد شد و وجهی برای شراب نیست، تدبیری کن، که خون دل از اندوه فراوان به جوش آمده است.
۶- آری عشق است و بیچارگی، جوانی و آغاز بهار، عذرم را بپذیر و گناهم را با بزرگواری ببخش.
۷- تا کی مانند شمع سخنوری میکنی و زبانه میکشی، اجازه کامیابی دادهاند خاموش باش(آگاه شو از وصال- ایهام پروانه و مراعات النظیر با شمع )
۸-ای پادشاه ظاهر و باطن، که هیچ گوش و چشمی مانند تو ندیده و نشنیده است،
۹-آنقدر پادشاهی کن، که اقبال جوانت از آسمان پیر خرقه کبود دریافت کند(دعا برای دوام پادشاهی شاه شجاع خطاپوش)
آرامش و پرواز روح
ناشنیده پند در ۷ ساعت قبل، ساعت ۰۷:۴۳ در پاسخ به برمک دربارهٔ فردوسی » شاهنامه » داستان اکوان دیو » داستان اکوان دیو:
آیا این تصحیح بر اساس نسخه شناسی انجام شده یا ذوقی است؟!
به نظر میرسد روی سخن حکیم درین بیت با فلسفی(فلسفه دان) باشد که شما فلسفی را حذف کرده ولی بیت را باقی گذاشته اید
به یک دم زدن رستی از جان و تن
همی بس بزرگ آیدت خویشتن
برمک در ۱۳ ساعت قبل، ساعت ۰۱:۳۱ دربارهٔ فردوسی » شاهنامه » داستان اکوان دیو » داستان اکوان دیو:
داستان اکوان دیو بسیار پس و پیش شده و بسیار در ان دست برده اند این تصحیح منست
تو بر کردگار روان و خرد
ستایش گزین تا چه اندر خورد
ببین ای خردمند روشنروان
که چون باید او را ستودن توان
همه دانش ما به بیچارگیست
به بیچارگان بر بباید گریست
تو خستو شو آنرا که هست و یکیست
روان و خرد را جزین راه نیست
ترا هرچ بر چشم سر نگذرد
نگنجد همی در دلت با خرد
تو گر سختهای راه سنجیده پوی
نیاید به بن هرگز این گفت و گوی
به یک دم زدن رستی از جان و تن
همی بس بزرگ آیدت خویشتن
همی بگذرد بر تو هنگام تو
سرای جز این است آرام تو
نخست از جهانآفرین یاد کن
پرستش بر این یاد بنیاد کن
کزویست گردونِ گردان بپای
هم اویست بر نیک و بد رهنمای
جهان پر شگفتست چون بنگری
ندارد کسی آلت داوری
که جانت شگفتست و تن هم شگفت
نخست از خود اندازه باید گرفت
دگر آنک این گرد گردان سپهر
همی نو نمایدت هر روز چهر
نباشی بدین گفته همداستان
که دهقان همی گوید از باستان
خردمند کاین داستان بشنوَد
بدانش گراید بدین نگرود
سخنگوی دهقان چنین کرد یاد
که یک روز کیخسرو از بامداد
بیاراست گلشن بسان بهار
بزرگان نشستند با شهریار
چو گودرز و چون رستم و گستهم
چو برزین گرشاسپ از تخم جم
چو گیو و چو رهام کار آزمای
چو گرگین و خراد فرخنده رای
چو از روز یک ساعت اندر گذشت
بیامد بدرگاه چوپان ز دشت
که گوری پدید آمد اندر گله
چو شیری که از بند گردد یله
همان رنگ خورشید دارد درست
سپهرش بزر آب گویی بشست
سمندی بزرگست گویی بجای
ورا چار گرزست آن دست و پای
یکی نره شیرست گویی دژم
همی بفگند یال اسپان ز هم
بدانست خسرو که آن نیست گور
که برنگذرد گور ز اسپی بزور
برستم چنین گفت کین رنج نیز
به پیگار بر خویشتن سنج نیز
برو خویشتن را نگهدار ازوی
مگر باشد آهرمن کینهجوی
چنین گفت رستم که با بخت تو
نترسد پرستندهٔ تخت تو
نه دیو و نه شیر و نه نر اژدها
ز شمشیر تیزم نیابد رها
برون شد بنخچیر چون نره شیر
کمندی بدست اژدهایی بزیر
به دشتی کجا داشت چوپان گله
وزانسو گذر داشت گور یله
سه روزش همی جست در مرغزار
همی کرد بر گرد اسپان شکار
چهارم بدیدش گرازان بدشت
چو باد بهاریبرو بر گذشت
درخشنده زرین یکی باره بود
بچرم اندرون زشت پتیاره بود
برانگیخت رخش دلاور ز جای
چو تنگ اندر آمد دگر شد برای
چنین گفت کین را نباید فگند
بباید گرفتن بخم کمند
نشایدش کردن بخنجر تباه
بدین سانش زنده برم نزد شاه
بینداخت رستم کیانی کمند
همی خواست کارد سرش را ببند
چو گور دلاور کمندش بدید
شد از چشم او در زمان ناپدید
بدانست رستم که آن نیست گور
ابا او کنون چاره باید نه زور
جز اکوان دیو این نشاید بُدن
ببایستش از باد تیغی زدن
بشمشیر باید کنون چاره کرد
دوانیدن خون بران چرم زرد
ز دانا شنیدم که این جای اوست
که گفتند بستاند از گور پوست
همانگه پدید آمد از دشت باز
سپهبد برانگیخت آن تند تاز
کمان را بزه کرد و از باد اسپ
بینداخت تیری چو آذر گشسپ
همان کو کمان کیان درکشید
دگر باره شد گور ازو ناپدید
همی تاخت اسپ اندران پهن دشت
چو سه روز و سه شب برو بر گذشت
به آبش گرفت آرزو هم به نان
سر از خواب بر کوههٔ زین زنان
چو بگرفتش از آب روشن شتاب
به پیش آمدش چشمهٔ چون گلاب
فرود آمد و رخش را آب داد
هم از ماندگی چشم را خواب داد
ز زین کیانیش بگشاد تنگ
به بالین نهاد آن جناغ خدنگ
چراگاه رخش آمد و جای خواب
نمدزین برافگند بر پیش آب
بدان جایگه خفت و خوابش ربود
که از رنج وز تاختن مانده بود
چو اکوانش از دور خفته بدید
یکی باد شد تا بر او رسید
زمین گرد ببرید و برداشتش
ز هامون بگردون برافراشتش
چو رستم بجنبید بر خویشتن
بدو گفت اکوان که ای پیلتن
سوی آبت اندازم ار سوی کوه
کجا خواهی افتاد دور از گروه
چو رستم بگفتار او بنگرید
همه تنبل دیو وارونه دید
چنین گفت با خویشتن پیلتن
که بد نامبردار هر انجمن
گر اندازدم گفت بر کوهسار
تن و استخوانم نیاید بکار
وگر گویم او را بدریا فگن
بکوه افگند بدگهر اهرمن
چنین داد پاسخ که دانای چین
یکی داستانی زدست اندرین
که در آب هر کو بر آیدش هوش
به مینو روانش نبیند سروش
بزاری هم ایدر بماند بجای
خرامش نیاید بدیگر سرای
به کوهم بینداز تا ببر و شیر
ببینند چنگال مرد دلیر
ز رستم چو بشنید اکوان دیو
برآورد بر سوی دریا غریو
بجایی بخواهم فگندنت گفت
که اندر دو گیتی بمانی نهفت
بدریای ژرف اندر انداختش
ز کینه خور ماهیان ساختش
همان کز هوا سوی دریا رسید
سبک تیغ تیز از میان برکشید
نهنگان که کردند آهنگ اوی
ببودند سرگشته از چنگ اوی
بدست چپ و پای کرد آشناه
بدیگر ز دشمن همی جست راه
بکارش نیامد زمانی درنگ
چنین باشد آن کو بود مرد جنگ
ز دریا بمردی به یکسو کشید
برآمد بهامون و خشکی بدید
ستایش گرفت آفریننده را
رهانیده از بد تن بنده را
برآسود و بگشاد بند میان
بر چشمه بنهاد ببر بیان
کمند و سلیحش چو بفگند نم
زره را بپوشید شیر دژم
بدان چشمه آمد کجا خفته بود
بران دیو بدگوهر آشفته بود
نبود رخش رخشان بران مرغزار
جهانجوی شد تند با روزگار
برآشفت و برداشت زین و لگام
بشد بر پی رخش تا گاه شام
پیاده همی رفت جویان شکار
به پیش اندر آمد یکی مرغزار
همه بیشه و آبهای روان
بهر جای دراج و قمری نوان
گلهدار اسپان افراسیاب
به بیشه درون سر نهاده بخواب
دمان رخش بر مادیانان چو دیو
میان گله برکشیده غریو
چو رستم بدیدش کیانی کمند
بیفگند و سرش اندر آمد به بند
بمالیدش از گرد و زین برنهاد
ز یزدان نیکی دهش کرد یاد
لگامش بسر بر زد و برنشست
بران تیز شمشیر بنهاد دست
گله هر کجا دید یکسر براند
بشمشیر بر نام یزدان بخواند
گلهدار چون بانگ اسبان شنید
سرآسیمه از خواب سر بر کشید
سواران که بودند با او بخواند
بر اسپ سرافرازشان برنشاند
گرفتند هر کس کمند و کمان
بدان تا که باشد چنین بدگمان
که یارد بدین مرغزار آمدن
بنزدیک چندین سوار آمدن
پس اندر سواران برفتند گرم
که بر پشت رستم بدرند چرم
چو رستم سراسیمه را بدید
سبک تیغ تیز از میان برکشید
بغرید چون شیر و برگفت نام
که من رستمم پور دستان سام
بشمشیر ازیشان دو بهره بکشت
چو چوپان چنان دید بنمود پشت
گریزان و رستم پس اندر دمان
به بازو فکنده به زه بر کمانچو باد از شگفتی هم اندر شتاب
بدیدار اسپ آمد افراسیاب
بجایی که هر سال چوپان گله
بران دشت و آن آب کردی یله
خود و دو هزار از یل نامدار
رسیدند تازان بران مرغزار
ابا باده و رود و گردان بهم
بدان تا کند بر دل اندیشه کم
چو نزدیک آن مرغزاران رسید
ز اسپان و چوپان نشانی ندید
یکایک خروشیدن آمد ز دشت
همه اسپ یک بر دگر برگذشت
ز خاک پی رخش بر سرکشان
پدید آمد از دور پیدا نشان
چو چوپان بر شاه توران رسید
بدو باز گفت آن شگفتی که دید
که تنها گله برد رستم ز دشت
ز ما کشت بسیار و اندر گذشت
ز ترکان برآمد یکی گفت و گوی
که تنها بجنگ آمد این کینهجوی
بباید کشیدن یکایک سلیح
که این کار بر ما گذشت از مزیح
چنین زار گشتیم و خوار و زبون
که یک تن سوی ما گراید به خون
همی بگذراند به یک تن گله
نشاید چنین کار کردن یله
سپهدار با چار پیل و سپاه
پس رستم اندر گرفتند راه
چو گشتند نزدیک رستم کمان
ز بازو برون کرد و آمد دمان
بریشان ببارید چو ژاله میغ
چه تیر از کمان و چه پولاد تیغ
چو افگنده شد شست مرد دلیر
بگرز اندر آمد ز شمشیر شیر
همی گرز بارید همچون تگرگ
همی چاک چاک آمد از خود و ترگ
ازیشان چهل مرد دیگر بکشت
غمی شد سپهدار و بنمود پشت
ازو بستد آن چار پیل سپید
شدند آن سپاه از جهان ناامید
پس پشتشان رستم گرزدار
دو فرسنگ برسان ابر بهار
چو برگشت برداشت پیل و رمه
بنه هرچ آمد بچنگش همه
بیامد گرازان بران چشمه باز
دلش جنگ جویان بچنگ دراز
دگر باره اکوان بدو باز خورد
نگشتی بدو گفت سیر از نبرد
برستی ز دریا و چنگ نهنگ
بدشت آمدی باز پیچان بجنگ
تهمتن چو بنشید گفتار دیو
برآورد چون شیر جنگی غریو
ز فتراک بگشاد پیچان کمند
بیفگند و آمد میانش به بند
بپیچید بر زین و گرز گران
برآهخت وچون پتک آهنگران
بزد بر سر دیو چون پیل مست
سر و مغزش از گرز او گشت پست
فرود آمد آن آبگون خنجرش
برآهیخت و ببرید جنگی سرش
همی خواند بر کردگار آفرین
کزو بود پیروزی و زور کین
تو مر دیو را مردم بد شناس
کسی کو ندارد ز یزدان سپاس
خرد گر برین گفتها نگرود
مگر نیک مغزش همی نشنود
گوان پهلوانی بود زورمند
به بازو ستبر و به بالا بلند
گوان خوان و اکوان دیوش مخوان
که بر پهلوانی نگردد زبان
چه گویی تو ای خواجهٔ سالخورد
چشیده ز گیتی بسی گرم و سرد
که داند که چندین نشیب و فراز
به پیش آرد این روزگار دراز
تگ روزگار از درازی که هست
همی بگذراند سخنها ز دست
که داند کزین گنبد تیزگرد
درو سور چند است و چندی نبرد
چو ببرید رستم سر دیو پست
بران بارهٔ پیل پیکر نشست
به پیش اندر آورد یکسر گله
بنه هرچ کردند ترکان یله
همی رفت با پیل و با خواسته
وزو شد جهان یکسر آراسته
ز ره چون به شاه آمد این آگهی
که برگشت رستم بدان فرهی
از ایدر میان را بدان کرد بند
کجا گور گیرد بخم کمند
کنون دیو و پیل آمدستش بچنگ
بخشکی پلنگ و بدریا نهنگ
نیابد گذر شیر بر تیغ اوی
همان دیو و هم مردم کینهجوی
پذیره شدن را بیاراست شاه
بسر بر نهادند گردان کلاه
درفش شهنشاه با کرنای
ببردند با ژنده پیل و درای
چو رستم درفش جهاندار شاه
نگه کرد کامد پذیره براه
فرود آمد و خاک را داد بوس
خروش سپاه آمد و بوق و کوس
سر سرکشان رستم تاج بخش
بفرمود تا برنشیند برخش
وزانجا بایوان شاه آمدند
گشاده دل و نیک خواه آمدند
به ایرانیان بر گله بخش کرد
نشست تن خویشتن رخش کرد
فرستاد پیلان بر پیل شاه
که بر شیر پیلان بگیرند راه
بیک هفته ایوان بیاراستند
می و رود و رامشگران خواستند
بمی رستم آن داستان برگشاد
وز اکوان همی کرد بر شاه یاد
که گوری ندیدم بخوبی چنوی
بدان سرافرازی و آن رنگ و بوی
چو خنجر بدرید بر تنش پوست
بروبر نبخشود دشمن نه دوست
سرش چون سر پیل و مویش دراز
دهن پر ز دندانهای گراز
دو چشمش کبود و لبانش سیاه
تنش را نشایست کردن نگاه
بدان زور و آن تن نباشد هیون
همه دشت ازو شد چو دریای خون
سرش کردم از تن بخنجر جدا
چو باران ازو خون شد اندر هوا
ازو ماند کیخسرو اندر شگفت
چو بنهاد جام آفرین برگرفت
بران کو چنان پهلوان آفرید
کسی این شگفتی بگیتی ندید
که مردم بود خود بکردار اوی
بمردی و بالا و دیدار اوی
همی گفت اگر کردگار سپهر
ندادی مرا بهره از داد و مهر
نبودی بگیتی چنین کهترم
که هزمان بدو دیو و پیل اشکرم
دو هفته بران گونه بودند شاد
ز اکوان وز بزم کردند یاد
سه دیگر تهمتن چنین کرد رای
که پیروز و شادان شود باز جای
مرا بویهٔ زال سامست گفت
چنین آرزو را نشاید نهفت
شوم زود و آیم بدرگاه باز
بباید همی کینه را کرد ساز
که کین سیاوش به پیل و گله
نشاید چنین خوار کردن یله
در گنج بگشاد شاه جهان
گرانمایه چیزی که بودش نهان
بیاورد ده جام گوهر ز گنج
بزر بافته جامهٔ شاه پنج
غلامان رومی بزرین کمر
پرستندگان نیز با طوق زر
ز گستردنیها و از تخت ساج
ز دیبا و دینار و پیروزه تاج
بنزدیک رستم فرستاد شاه
که این هدیه با خویشتن بر براه
یک امروز با ما بباید بدن
وزان پس ترا رای رفتن زدن
ببود و بپیمود چندی نبید
بشبگیر جز رای رفتن ندید
دو فرسنگ با او بشد شهریار
بپدرود کردن گرفتش کنار
چو با راه رستم هم آواز گشت
سپهدار ایران ازو بازگشت
جهان پاک بر مهر او گشت راست
همی داشت گیتی بر انسان که خواست
برین گونه گردد همی چرخ پیر
گهی چون کمانست و گاهی چو تیر
چو این داستان سربسر بشنوی
از اکوان سوی کین بیژن شوی
احمد خرمآبادیزاد در ۱۴ ساعت قبل، ساعت ۰۰:۴۴ دربارهٔ خاقانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۵۱:
1-«بوستان افروز» = گل تاج خروس
2-برای «ده آیت» حاشیۀ مربوط به قصیدۀ شماره 114 را ببینید.
به استناد زیرنویس دیوان خاقانی–نسخه عبدالرسولی–«سیمین تخته» کنایه از رخسار است و، شاید در اینجا «ده آیت» کنایه از دو زلف، دو گوش، دو چشم، دو ابرو و دو لب باشد.
ali solgi در ۱۵ ساعت قبل، ساعت ۰۰:۰۳ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۴۶:
از گذشته تا الان همه فقط بیان کلمه شراب ومی حافظ را واضح میبینند واینکه به وضپح خپد راباشیخ پرهیزکار مقایسه میکند که ازکجامعلوم که خداوند ازبین این دوشخصیت حافظ کارش واعمالش پاک تر نباشد اینجا معلوم میشه که تاکید حافظ اول بر دلنبستن به دنیااست یعنی مرکز وقلب حافظ هیچ دلبستگی نیست وهیچ بت درونی ندارد و مرکز عدم است و واز ساقی میخواهد که شراب بریزد و اومست شود وداستان پادشاهی جم اگاهی بدست اورد و چون در اصل روزه برای تسلط برنفس است که حافظ از نفس عبورکرده و در فضای یکتایی باخداوند است اصل روزه رویعنی ماندن در عدم ونیامدن به ذهن است وبرحسب ان عمل نکردن اینجاست که میگوید شیخ درذهن وباروزه گرفتن تازه میخواهد به درهیزگاری برسد درحالی که حافظ در عدم است ویکتایی اما چون من ذهنی ندارد دلیلی هم برای تظاهر وخودنمایی ندارد و میخواهد پایان ماه روزه را بادیدن روی شاهنشاه یعنی خداوند اعلام کند و دریافت شراب وبقیه ماجرا
علی احمدی در ۱۵ ساعت قبل، ساعت ۰۰:۰۱ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۵۵:
به زعم اینجانب موضوع این غزل خود عشق است .نه پادشاه نه معشوق زمینی و نه معشوق متعالی بلکه خود عشق.
اگر روم ز پِیاش فتنهها برانگیزد
ور از طلب بنشینم به کینه برخیزد
وقتی به سوی عشق می روم فتنه ها از هر سو برپا می شود اتهام ها بدگویی ها حسادت ها همه و همه پیش می آیند .وقتی به دنبالش نروی از تو کینه به دل می گیرد چون عین حقیقت است. حق دارد کینه به دل بگیرد .
و گر به رهگذری یک دَم از وفاداری
چو گَرد در پِیاش افتم چو باد بُگْریزد
وقتی از روی وفاداری مثل گردی بر راهش می نشینم تا بر من گذر کند و پایش را بر من گذارد مثل باد از من گذر می کند تا من به پایش نچسبم گویا نمی خواهد اثری از او در من باشد.
و گر کنم طلبِ نیم بوسه صد افسوس
ز حُقِّهٔ دهنش چون شکر فرو ریزد
و اگر از او نیم بوسه بخواهم از صندوقچه دهانش افسوس مثل شکر می ریزد.و لب از من دریغ می کند گویا نمی خواهد بر من مهر تایید بزند .(چه کنم باید تحملش کنم )
من آن فریب که در نرگسِ تو میبینم
بس آبروی که با خاک ره برآمیزد
در چشم نرگس مانند تو فریبی می بینم که آبروی افراد زیادی را بر خاک ریخته و با خاک آمیخته است .یعنی به خاک ریخته و اثری از این آبروریزی بر جا نگذاشته یعنی در ظاهر مقصر نبوده است تا سایرین هم فریب بخورند و در دام عشق بیفتند
فراز و شیب بیابان عشق، دامِ بلاست
کجاست شیردلی کز بلا نپرهیزد
آری هم بلندی و هم پستی بیابان عشق مثل دام بلاست و هیچ فرد شجاعی نیست که از بلای عشق نترسد.چه بلندت کند یا بر زمین ات زند گرفتاری .
تو عمر خواه و صبوری که چرخِ شعبده باز
هزار بازی از این طُرفهتر برانگیزد
تو عمری بخواه همراه با صبر و تحمل چرا که روزگار شعبده باز بازی های زیادی شگفت آور تر از این خواهد داشت. از دایره عشق نمی توان بیرون رفت .
بر آستانهٔ تسلیم سر بِنِه حافظ
که گر ستیزه کنی، روزگار بستیزد
بر درگاه تسلیم سر بگذار ای حافظ چون اگر سر دعوا داشته باشی روزگار هم با تو سر جنگ خواهد داشت.
عشق و راه عاشقی یک مسیر حقیقی است و در برابر حقیقت باید سر تسلیم فرود آورد چون ستیز با عشق یعنی ستیز با حقیقت که نتیجه ای جز ضرر برای خود فرد ندارد .در تاریخ انسانهای بسیاری بوده اند که عمری به دنبال حقیقت بوده اند غافل از اینکه آیا اگر حقیقت را بشناسند می توانند تسلیم آن شوند ؟ پاسخ همه آنها مثبت است ولی معلوم نیست در عمل چه کنند.
سام در ۱۵ ساعت قبل، ساعت ۰۰:۰۱ دربارهٔ سعدی » گلستان » باب دوم در اخلاق درویشان » حکایت شمارهٔ ۱۰:
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
حکایت به قلم "ســاده و روان"
📚 باب دوم : در اخلاق درویشان🌺 حکایت ۱۰
💫 مفهوم حکایت: چنانکه گویند: شخصی از حضرت یعقوب پرسید (چطور شد که تو در کنعان، بوی خوش پیراهن یوسف را پیش از رسیدن به کنعان، از مصر شنیدی ولی خود یوسف را در چاه بیابان کنعان ندیدی ؟ )
یعقوب در پاسخ گفت : حال ما مانند برق جهنده آسمان است که گاهی پیدا و گاهی ناپیدا است. پای طایر جان ما بر فراز گنبد برین جای گیرد و همه چیز را بنگریم و گاهی پشت پای خود را نمی بینیم. اگر عارف همیشه در حال کشف و شهود بماند، هر دو جهان را ترک می کند و بر فراز بیرون از هر دو جهان دست می یابد.
🔸یکی پرسید از آن گم کرده فرزند
🔹که ای روشن گهر پیر خردمند🔸ز مصرش بوی پیراهن شنیدی
🔹چرا در چاه کنعانش ندیدی ؟🔸بگفت احوال ما برق جهان است
🔹چرا در چاه کنعانش ندیدی ؟🔸گهی بر طارم اعلی نشینم
🔹گهی بر پشت پای خود نبینم🔸اگر درویش در حالی بماندی
🔹سر و دست از دو عالم بر فشاندی
علی علائی در دیروز جمعه، ساعت ۲۳:۴۵ دربارهٔ سنایی » حدیقة الحقیقه و شریعة الطریقه » الباب العاشر فی سبب تصنیف الکتاب و بیان کتابة هذا الکتاب رعایة لذوی الالباب » بخش ۵ - فی بیان حاله و حسب احواله رحمةاللّٰه علیه:
درک بالایی میخواد فهم این جمله که:
«هزل من هزل نیست تعلیم است»!
احمد خرمآبادیزاد در دیروز جمعه، ساعت ۲۳:۱۹ دربارهٔ خاقانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۴۹:
«گِرد پایۀ/پایِ حوض گشتن» یعنی سر در گم دنبال چیزی بودن (لغتنامه دهخدا)
«پایۀ حوض» یعنی جای بدنامی و رسوایی (لغتنامه دهخدا)
ناشنیده پند در دیروز جمعه، ساعت ۲۲:۵۴ دربارهٔ انوری » دیوان اشعار » مقطعات » شمارهٔ ۱۰۱:
درینجا به فضل و هنر خویش میبالد و دل خود را به اینگونه سخنان تسلی میبخشد که اگر مالی نداری فضلی و طبعی و حالی داری.
ناشنیده پند در دیروز جمعه، ساعت ۲۲:۴۴ دربارهٔ انوری » دیوان اشعار » مقطعات » شمارهٔ ۴۸۶ - مدح سدید فقیهی:
دو بیتی بسیار هنرمندانه ای است که نشان از ذکاوت و تیزهوشی شاعر میدهد.
«سدیدفقیهی»نام ممدوح میباشد که در مصراع آخر تکرار شده است.
محمد علی آدم پیرا در ۳۵ دقیقه قبل، ساعت ۱۴:۴۸ دربارهٔ رهی معیری » ابیات پراکنده » باید خریدارم شوی: