محمدعلی نجفی در ۳ ساعت قبل، ساعت ۰۱:۳۹ دربارهٔ وفایی شوشتری » دیوان اشعار » مدایح و مراثی » شمارهٔ ۱ - در مدح خواجه کاینات محمدبن عبدالله صلوات الله و سلامه علیه:
به به. چه زیبا.
امشب این را خواندم و حالم خوش شد
صلوات خدا بر حضرت محمد و آل محمد.
امسال(۱۴۴۷هجری قمری) دقیقا پانزدهمین قرن ولادت پیامبر اکرم است.
محمد الماسی در ۴ ساعت قبل، ساعت ۰۰:۵۱ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۲۲:
از زبان خدا به بنده
اشاره دارد به یکی بودن قطره روحمان به دریای بی انتهای خداوند که به خواست خدا جدا افتاده ایم (صید ، شکار ، گوی ، بوسه ای که از صنمی ربوده شده و حالا خدا باز میخواهدش )
گوش کشان : اشاره به طرد شدن انسان از بهشت وشیطنت های او
گوی منی و ... : اشاره به تقدیر و احاطه خدا به زمان و سرنوشت دارد ؛ مانند فیلم نامه نویسی که علاوه بر ما خودش هم بازیگر آن فیلم است و میگوید حالا در انتهای این حرف هایم ، همه چیز را میدانم و هر کاری که میکنی ، از قبل میدانستم و خودم این تقدیر را برایت نوشته ام.
شهرزاد در دیروز یکشنبه، ساعت ۲۲:۵۱ دربارهٔ نظامی » خمسه » خسرو و شیرین » بخش ۱۲ - سخنی چند در عشق:
این ابیات از جمله زیباترین و تاثیرگذارترین ابیات شعر فارسی برای من هستند. نظامی عشق را از دوگانه کلیشهای عشق زمینی/آسمانی فراتر میبرد و آن را به عنوان یک عامل محرک قوی که جهان را تغییر میدهد، معرفی میکند. البته با دید من امروزی، در جهانی که حاصل بر هم کنش انرژیهای مختلف است، عشقی وجود ندارد، بلکه عشق مفهومیست بسیار انسانی و زاده پیچیدگیهای ذهن و ذات انسان.
نظامی چه زیبا بیان میکند که، حتی اگر به گربهای عشق بورزی و از او نگهداری کنی، بهتر از این است که در خودت غرق و شیفتهی خودت باشی. عشق در همه انواعش، حتی همان «عشق زمینی» (که معلمهای ادبیات و دیگر تحلیلکنندگان شعر فارسی همیشه به دید تحقیر نگاهش میکنند، شاید چون عشق زمینی را با میل جنسی یکی میدانند)، احساسی است که شخص را از سطح خود فراتر میبرد و با دنیای جدیدی آشنا میکند، و از این رو تجربهای است که بر شعور و فروتنی انسان میافزاید. این عشق، همان درک کردن، پذیرفتن و دوست داشتن عمیق چیزهاست، آنطور که هستند، نه طوری که باید باشند. این عشق است که در بین گبر و آتشپرست و ترسا و مسلمان پیدا میشود، چرا که آنها با وجود تفاوت ظاهری، همه ذاتا انسانند و نیازمند و خلق کنندهی عشق. این عشق است که نظامی را واداشته تا خسرو و شیرین را بنویسد (خود او ذکر میکند که شیرین یادآور آفاق، همسرش، بوده است) و «ز عشق آفاق را پر دود کند»، طوری که هنوز بعد از قرنها مردم کتاب او را میخوانند و تحت تاثیر قرار میگیرند. این عشق است که نظامی را جاودانه کرده است.
مرا کز عشق به ناید شعاری
مبادا تا زیم جز عشق کاری
او حتی به عنوان کسی که عشق ورزیده و با مرگ معشوقش، زهر و درد ناشی از عشق را هم چشیده است، باز عنوان میکند که تا زنده است، جز عشق پیشهای ندارد، و این بینهایت زیباست.
برمک در دیروز یکشنبه، ساعت ۲۲:۳۲ دربارهٔ فرخی سیستانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۲۰ - در صفت شراب خوردن سلطان محمدبن محمود غزنوی:
خرمی و شادی از می بود
خرمی و شادی را داد داد
ماه درخشنده سبو پیش برد
سرو خرامنده بپای ایستاد
شادی و می خوردن شه را سزد
شاد خور ای شه که میت نوش باد
از تو به می خوردن یابند زر
وز تو به هشیاری یابند داد
مردم گیتی همگی خرمند
زان دل بخشنده وزان دست راد
شیر دلی و پسر شیر دل
خسروی و خسرو خسرو نژاد
چون تو که باشد بجهان اندرون
همچو تو فرخنده زمادر نزاد
سیر نگردد همی از تو دو چشم
شاه ندیدیم بدینسان نهاد
تا تو بشاهی بنشستی شها
خرمی از تو بجهان ایستاد
شاد زیادی زتن و جان خویش
وانکه بتو شاد، بشادی زیاد
سیدمحمد جهانشاهی در دیروز یکشنبه، ساعت ۲۲:۱۱ دربارهٔ عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۴۴:
عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۴۴
شکنِ زلفِ چو زنّارِ بتَم ، پیدا شد
پیرِ ما ، خرقهٔ خود چاک زد و ترسا شدعقل از طرّهٔ او ، نعرهزنان مجنون گشت
روح از حلقهٔ او ، رقصکنان رسوا شدتا که آن شمعِ جهان ، پرده برافکند از روی
بس دل و جان ، که چو پروانهٔ ناپروا شدهر که امروز ، معایینه ، رخِ یار ندید
طفلِ راه است ، اگر منتظرِ فردا شدهمه سرسبزیِ سُودایِ رخَش میخواهم
که همه عمرِ من ، اندر سَرِ این سودا شدساقیا ، جامِ میِ عشق ، پیاپی دَردِه
که دلم ، از میِ عشقِ تو ، سرِ غوغا شدنه ، چه حاجت به شرابِ تو ، که خود جان ، ز الست
مست آمد به وجود از عدم و شیدا شدعاشقا ، هستیِ خود ، در رهِ معشوق ، بباز
زانکه با هستیِ خود ، مینتوان آنجا شدرویِ صحرا ، چو همه پرتوِ خورشید گرفت
کِی تواند نفسی ، سایه بدان صحرا شدقطرهای بیش نهای ، چند ز خویش اندیشی؟
قطرهای چِبوَد ، اگر گم شد و گر پیدا شدبود و نابودِ تو ، یک قطرهٔ آب است همی
که ز دریا به کنار آمد و با دریا شدهرچه غیر است ز توحید ، به کل میل کِشَم
زانکه چشم و دلِ عطّار ، به کل بینا شد
علی در دیروز یکشنبه، ساعت ۱۹:۳۷ دربارهٔ فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۸۷:
با سلام و عرض ادب به بزرگواران ،چقدر شعر زیبا و نغزی است و چقدر عمیق و هدایت کننده ، بنظر می رسد در مصرع اول بیت اول بجای دل چه بستم ...
دل چو بستم ... باشد.
عبدالرضا فارسی در دیروز یکشنبه، ساعت ۱۷:۲۲ دربارهٔ فردوسی » شاهنامه » پادشاهی کسری نوشین روان چهل و هشت سال بود » بخش ۱۲ - وفات یافتن قیصر روم و رزم کسری:
اینجا حکیم توس اشاره به سن خدا دارد که شصت و یک سال دارد...
عبدالرضا فارسی در دیروز یکشنبه، ساعت ۱۷:۱۸ دربارهٔ فردوسی » شاهنامه » پادشاهی کسری نوشین روان چهل و هشت سال بود » بخش ۱۲ - وفات یافتن قیصر روم و رزم کسری:
آباد بوم منظور ایران است
عبدالرضا فارسی در دیروز یکشنبه، ساعت ۱۷:۰۱ دربارهٔ فردوسی » شاهنامه » پادشاهی کسری نوشین روان چهل و هشت سال بود » بخش ۱۲ - وفات یافتن قیصر روم و رزم کسری:
همچنان بُختی شتری قوی و سرخ موی.
بردیا بلند در دیروز یکشنبه، ساعت ۱۵:۴۵ دربارهٔ شاه نعمتالله ولی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۱۵۹:
گویا مصراع یکم ابیات سوم و پنجم بر خلاف باقی شعر بر وزن «مفعول مفاعیلن مفعول مفاعیلن» سروده شده اند. میتوان در جایگزین آنها چنین گفت:
چون ساغرِ در گردش مستانه بگردیم
جز میل به میخواری داریم نداریم
...
یاریم ز جان و دل با سید مستان
با یار دگر یاری داریم نداریم
احمد خرمآبادیزاد در دیروز یکشنبه، ساعت ۱۳:۳۵ دربارهٔ خاقانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۱۱:
«راوَق» عربی شده واژۀ پهلوی «راوَک» râvak است؛ به معنی «پالونه» یا «صافی» شراب (لغتنامه دهخدا).
احمد خرمآبادیزاد در دیروز یکشنبه، ساعت ۱۲:۴۹ دربارهٔ خاقانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۱۰:
به استناد نسخه عبدالرسولی، در مصرع دوم بیت 11 «دانم» (به جای «رانم») درست است.
کل بیت 11 تنها با چنین تغییری، مفهوم روشنی خواهد داشت.:
در کف سامری گاوِ زر (=جام بادهٔ زرین) بگذار و در کف من آب خضر، که در آن آتش موسی را ببینم.
احمد خرمآبادیزاد در دیروز یکشنبه، ساعت ۱۲:۱۷ دربارهٔ خاقانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۲۲۳ - در تهنیت عید و مدح خاقان کبیر ابوالمظفر اخستان بن منوچهر بن فریدون:
به استناد «شرح ابیات مشکله خاقانی» (نسخه خطی مجلس به شماره ثبت 8259)، معنی بیت شماره 9 چنین است:
آن زمان که آسمانِ کاهندهٔ عمر، سیاهی شب را کنار زد و خورشید را برآورْد،
*(«افعی پیچان» کنایه از آسمان است و «مُهره»، کنایه از «خورشید».)
.فصیحی در دیروز یکشنبه، ساعت ۱۱:۵۴ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۰:
اما دوست در ابیات حافظ عموما معشوق ازلی و ابدی است و بارها در ابیات به وضوح مشخص است مثل دل نیست جای صحبت اضداد دیو چوبیرون رود فرشته در آید یا خانه از غیر نپرداختهای یعنی چه و...نشان میدهد که حافظ اساسا انسانی اهل مراقبه وتقوی بوده اگرچه از برخی گرد وغبارهای این دنیا هم گریزی نداشته مثل این بیت در دلم بود که بی دوست نباشم هرگز چه کنم سعی من ودل همه بیحاصل بود
اما نسبت دادن چیزهایی مثل شرایخواری و عشقبازی با شاه شجاع و...در شان حافظ نیست
سیدمحمد جهانشاهی در دیروز یکشنبه، ساعت ۱۱:۴۲ دربارهٔ نیر تبریزی » غزلیات » شمارهٔ ۹۹:
نیر تبریزی » غزلیات » شمارهٔ ۹۸
چشم بر صیدَم نیفکند ، آن شکار افکن ، دریغ،
در خُورِ شاهینِ چشمِ او نبودم من ، دریغیک دمی نَستاد تا بیند ، که چون سوزَم به خویش،
آنکه ، زد بر آتشِ افسرده ام دامن ، دریغتند ، چون ابر از سرِ من ، دوش بگذشت و نگفت،
سوخت از برقِ تغافل ، مور را خرمن ، دریغگوشۀ ابروی او ، ای دل ، مقامی دلکش است،
نیستم از چشمِ کافرکیشِ او ایمن ، دریغوصل دل بُرد از من و جان نیز بر بحران سپرد،
در هلاکَم ، دوست یکدل گشته با دشمن ، دریغاجرِ هر نوشِ لبی ، نیشی ز نازَش در قفا ست،
بر نچیدم لاله ای بی داغ ، از این گلشن ، دریغدوش چون جانَش ، کشیدم تنگ خُوشخُوش در کنار،
در میان بیگانه بود ، امّا حجابِ تن ، دریغدانۀ شادی ، فلک زین کهنه پرویزَن بِبیخت،
بس خُمِ غم مانده بر بالایِ پرویزن ، دریغبا خیالِ صبحِ وصل ، عمرم به سر رفت و نزاد،
جز نتاجِ غم ، از این شبهایِ آبستن ، دریغعقلِ من بربود از سَر ، این منیژه وَش عروس،
بی تهمتن ماندم اندر چاه ، چون بیژن ، دریغ"نیّرا" ، دوشیزه ای می گفت با آئینه دوش،
مادرِ گیتی ز نَر زادن شد اِستَروَن ، دریغ
سیدمحمد جهانشاهی در دیروز یکشنبه، ساعت ۱۱:۳۸ دربارهٔ نیر تبریزی » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۱:
نیّر تبریزی » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۰
من آن نَیَم ، که دل آزرده از جفایِ تو باشم،
گر اَم ز پیشِ نظر رانی ، از قفایِ تو باشمتو کز برایِ منی ، اعتبارَم از تو همین بس،
من اَرنه ، در خُورِ آنَم ، که از برایِ تو باشمعلی الصّباح ، به هر سو ، که رهگذارِ تو باشد،
به سر روَم ، که ز پا خستِگانِ پایِ تو باشماگر تو چون سگِ بیگانه ام ، ز خویش برانی،
شوَم رفیق و سگِ کویِ آشنایِ تو باشمهزار بار اگر عهد بستی ، اَر بشکستی،
بیا که با همه بدعهدیَت ، فدایِ تو باشماگر جفا و اگر مهر ، با همین ز تو شاد ام،
که مطمحِ نظرِ چشمِ دلربایِ تو باشمضرورت است گدا را ، خیالِ سلطنت ، از چه،
مرا خیال نباشد شَها ، گدایِ تو باشمچُو نیست پا ، که بیایم ، به رهگذارِ تو نالم،
که سویِ صیدِ دلِ خسته ، رهنمایِ تو باشمبهشت اگر همه از من بوَد ، بِدین رخِ زیبا،
کنم مصالحه "نیّر" ، من اَر به جایِ تو باشم
سیدمحمد جهانشاهی در دیروز یکشنبه، ساعت ۱۰:۰۲ دربارهٔ عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۴۳:
عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۴۳
ذوقِ وصلَت ، به هیچ جان نرسد
شرحِ رویَت ، به هر زبان نرسد
سرِ زلفَت ، به دست چون آرَم؟
دستِ موری ، به آسمان نرسد
با سرِ زلفِ تو ، دو عالم را
سرِ یک موی ، امتحان نرسد
نرسد بویِ زلفِ تو ، به دلم
تا که کارِ دلم ، به جان نرسد
ماه خواهد ، که چون رخِ تو بوَد
عمرها گردد و بدان نرسد
پیشِ خطَّت ، که رایج است به خون
هیچکس را ، خطِ امان نرسد
تا قیامت ، چو طوطیِ خطِ تو
هیچ طوطی ، شکَرفشان نرسد
عقل را ، زآبِ زندگانیِ تو
تا نمیرد ز خود ، نشان نرسد
گرچه کَس نیست ، چون تو ، موی میان
هر دو کُونَت ، فرا میان نرسد
کاروانِ تو اند خلق و ز تو
بیش ، گَردی به کاروان نرسد
برسد صد هزار باره جهان
که نظیرِ تو ، در جهان نرسد
وصلِ تو ، چون به جان نمییابند
به چو من کَس ، به رایگان نرسد
آتشِ عشقِ تو ، چو شعله زند
هیچ کَس را ، از او امان نرسد
تا ابد ، دل ز سود برگیرد
هر که را در رهَت ، زیان نرسد
کردهام ، دل کباب و اشک شراب
که مرا چون تو ، میهمان نرسد
آن زمان کِت ، به جان بخواهم جُست
برسد جان و آن زمان نرسد
تا که عطّار را ، بیانِ تو هست
هیچ گوینده را ، بیان نرسد
برگ بی برگی در دیروز یکشنبه، ساعت ۰۷:۱۲ در پاسخ به باب 🪰 دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۷۳:
درود و اوقات به خیر، خدا نکند رنجشی باشد چرا که در طریقت، فرموده است "کافری ست رنجیدن"، بله به درستی دردِ خودپسندی را بیان فرمودید ("مُشک آن است که خود ببوید") و دیگر اینکه شرح و بیانِ اثری هنری یا عرفانی نه انسان را تبدیل به هنرمند می کند و نه عارف ، بلکه از نگاهِ حافظ آنچه مؤثر است عمل و مراقبه است که کاری ست نه آسان، و یکی از آن مراقبت ها نیز پرهیز از خود بزرگ بینی و پندارِ کمال است که غالبن بر اثرِ اطلاقِ عناوینی چون استاد پدید می آیند هرچند گوینده با نیتی خیر آن را بکار گیرد. به هر حال از نظرِ لطفِ شما سپاسگزارم.
کوروش در دیروز یکشنبه، ساعت ۰۶:۵۹ دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر ششم » بخش ۱۱۵ - حکایت امرء القیس کی پادشاه عرب بود و به صورت عظیم به جمال بود یوسف وقت خود بود و زنان عرب چون زلیخا مردهٔ او و او شاعر طبع قفا نبک من ذکری حبیب و منزل چون همه زنان او را به جان میجستند ای عجب غزل او و نالهٔ او بهر چه بود مگر دانست کی اینها همه تمثال صورتیاند کی بر تختههای خاک نقش کردهاند عاقبت این امرء القیس را حالی پیدا شد کی نیمشب از ملک و فرزند گریخت و خود را در دلقی پنهان کرد و از آن اقلیم به اقلیم دیگر رفت در طلب آن کس کی از اقلیم منزه است یختص برحمته من یشاء الی آخره:
بر بزرگان شهد و بر طفلانست شیر
او بهر کشتی بود من الاخیر
یعنی چه ؟
شعیب حازم در ۲ ساعت قبل، ساعت ۰۱:۵۸ دربارهٔ بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۵۸۶: