برمک در ۳ ساعت قبل، ساعت ۰۴:۳۳ در پاسخ به يحيي دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۰۷:
انگاه کرده را درو میکند؟
علی میراحمدی در ۴ ساعت قبل، ساعت ۰۳:۳۸ دربارهٔ خیام » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۳۲:
اخیرا مجموعه اشعار یکی از شاعران معاصر را میخواندم متوجه شدم که ایشان تفکری تیره و غم آلود دارد و شعرش هم با وجود طبیعت گرا بودن گرفتار این سیاه نگری یا ملال است.
چرا شاعری توانا نمیتواند از دست افکار خود رها بشود و کمی هم به زندگی و شادی و امید بپردازد؟!
خیام هم این مشکل را دارد
یک مسئله را مدام تکرار میکند و حرفی دیگر نمیزند.همان مسئله نیستی و مستی
حتی طبیعت گرایی اش هم میپیچد سمت نیستی که آری« سبزه بس طربناک شده است و همین سبزه یک روز از سر قبر من و تو میروید!»عیش و عشرتش هم چنین است که «برخیز بتا و بیا حل کن مشکل ما پیش از آنکه کاسه و کوزه بسازند از گِل ما!!»
محض رضای خدا یک رباعی بگو از زیبایی زندگی،از امید ،از شادی ،از پرنده و چرنده
اصلا از غم بگو و از ناامیدی ؛اما از آن غم که در زندگی جریان دارد و انسان با آن سر و کله میزند.
آخر یک چیزی بگو غیر از خاک و زیر خاک و بهشت و سرنوشت و کوزه و آب انگور و شراب و....«منوچهری دامغانی» بسیار پیشتر از خیام است در شاعری
شاعر زبان هستی است .
عرفان آزادی در دیروز پنجشنبه، ساعت ۲۳:۳۵ دربارهٔ عمان سامانی » گنجینة الاسرار » بخش ۴۱:
در ادامه، یک شرح کامل، روشن و لایهبهلایه از این بخش مهم گنجینةالاسرار عمان سامانی تقدیمت میکنم.
این بخش یکی از اوجهای عرفانی–حماسی منظومه است؛ جایی که شاعر، نبرد امام حسین(ع) را با زبان عشق و وحدت وجودی بیان میکند و سپس از شدت سوز و حال، سخن را نیمهتمام میگذارد.
---
🌿 ۱) فضای کلی بخش
این بخش روایت میکند:
- جنگیدن «موحد صاحب یقین» (امام حسین) در میدان مشرکان
- آمدن جبرئیل با پیام خدا
- سخن گفتن امام با جبرئیل
- افتادن امام از زین
- نماز خونین ایشان
- و در پایان، ناتوانی شاعر از ادامهٔ روایت
این بخش، هم حماسه است، هم عرفان، هم مرثیه.
---
🌿 ۲) آغاز: شمشیر توحید
«گشت تیغ لامثالش گرم سیر
از پی اثبات حق و نفی غیر»
یعنی:
شمشیر بیهمتای امام گرمِ حرکت بود؛
برای اثبات حق و نفی هرچه غیرِ حق است.
این «نفی غیر» همان اصل بنیادین عرفان است:
هرچه غیر خداست، سایه است.
«ریخت بر خاک از جلادت خون شرک
شست ز آب وحدت از دین رنگ و چرک»
یعنی:
با شجاعت امام، خون شرک بر زمین ریخت
و دین با آب وحدت از آلودگیها پاک شد.
---
🌿 ۳) آمدن جبرئیل با پیام خدا
جبرئیل میرسد و امام را «سلطان عشق» میخواند.
پیام خدا را میآورد:
- «ای جانِ جانآفرین»
- «استواری پیمان من از توست»
- «آبروی عاشقان از توست»
و مهمترین جملهٔ عرفانی:
🔥 «این دویی باشد ز تسویلات نفس
من توام، ای من تو، در وحدت تو من»
یعنی:
دوگانگی میان «من» و «تو» خیال نفس است.
در حقیقت، من تو هستم و تو منی.
این اوج بیان وحدت وجودی در شعر عاشورایی است.
---
🌿 ۴) خداوند به امام میگوید:
- «چون خودی را رها کردی، تو خون منی و من خونبهای تو»
- «هرچه داری در راه من دادی، من نیز هرچه دارم به تو میدهم»
- «کشتگانت را زندگی میبخشم»
- «دولت تو پایدار است»
اینها بیانگر عهد ازلی میان حق و ولیّ خداست.
---
🌿 ۵) پاسخ امام به جبرئیل
امام با نهایت لطافت و غیرت میگوید:
- «تو محرم خانهای، اما تا اندازهای بیگانهای»
- «آنکه تو از او پیام آوردی، اکنون بیحجاب در آغوش من است»
- «میان ما دیگر من و تو نیست»
- «اگر تو هم بروی بهتر است؛ غیرت الهی بالهای تو را میسوزاند»
این بخش بسیار لطیف است:
امام میگوید در این لحظهٔ فنا، حتی حضور جبرئیل نیز حجاب است.
---
🌿 ۶) نماز خونین
«از سر زین بر زمین آمد فراز
وز دل و جان برد بر جانان نماز»
یعنی:
از اسب بر زمین افتاد، اما نماز را با دل و جان به معشوق برد.
«چار تکبیری بزد بر هرچه هست»
یعنی:
با چهار تکبیر، از همهٔ هستی برید.
«گشته پر گل، ساجدی عمامهش
غرقه اندر خون، نمازی جامهاش»
نماز او سراسر خون است؛
سجدهگاهش گلآلود؛
اما همین نماز، راز نزول و صعود را برای فقیه و حکیم روشن میکند.
---
🌿 ۷) هجوم دشمن
«تیر بر بالای تیر بیدریغ
نیزه بعد از نیزه، تیغ از بعد تیغ»
سپاه ظلم مانند شیاطین، نماز را محاصره کردهاند.
---
🌿 ۸) رسیدن شمر
«قصه کوته، شمر ذیالجوشن رسید
گفتگو را آتش خرمن رسید»
یعنی:
شمر آمد و آتش بر خرمن داستان افتاد.
---
🌿 ۹) سکوت شاعر
عمان میگوید:
- «غیرت دست از آستین بیرون آورد»
- «صفحه را شست و قلم را شکست»
- «گوش و چشم طاقت شنیدن ندارد»
- «زبانم خاموش شد»
این یعنی:
حادثهٔ شهادت، از طاقت بیان بیرون است.
---
🌿 ۱۰) اعتراف شاعر به ناتوانی
عمان میگوید:
- من غالی نیستم
- نه اشعریام، نه معتزلی
- نه اتحادیام، نه حلولی
- فقط دلی دیوانه دارم
- گاهی جنون سر برمیآورد
- اگر لغزشی هست از دل دیوانه است
- اما چون سخن از حسین است، چشمپوشی کن
این بخش، اوج صداقت شاعر است.
---
🌿 ۱۱) پایان
«چونکه از اسرار سنگی بار شد
نام او گنجینة الاسرار شد»
یعنی:
چون این کتاب بار سنگین اسرار را بر دوش کشید،
نامش «گنجینة الاسرار» شد.
---
🌿 جمعبندی معنایی
این بخش سه محور دارد:
۱) حماسهٔ توحید
شمشیر امام، شرک را میریزد و دین را پاک میکند.
۲) عرفان وحدت
گفتوگوی خدا و امام، سراسر وحدت وجودی است:
«من توام، ای من تو…»
۳) مرثیهٔ عاشقانه
نماز خونین، هجوم دشمن، آمدن شمر، و سکوت شاعر.
این سکوت، خودِ سخن است.
عرفان آزادی در دیروز پنجشنبه، ساعت ۲۳:۳۳ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷۶:
برای شرح این غزل، از معنای معتبر و مستند استفاده میکنم و نکات تاریخی و تفسیری را نیز بر اساس منبع موجود ارائه میدهم.
در ادامه، غزل را بیتبهبیت، روشن، دقیق و با لحن حافظانه برایتان میگشایم.
---
🌿 شرح غزل ۷۶ حافظ
۱) جز آستان توام در جهان پناهی نیست
سر مرا بهجز این در حوالهگاهی نیستحافظ میگوید:
در این جهان پرآشوب، تنها پناه من درگاه توست—
چه تو شاهی، چه معشوقی، چه حقیقتی برتر.«حوالهگاه» یعنی جایی که سرنوشت خود را به آن میسپارند.
یعنی: سرنوشت من فقط به تو بسته است.---
۲) عدو چو تیغ کشد، من سپر بیندازم
که تیغ ما بهجز از نالهای و آهی نیستدشمن اگر شمشیر بکشد، من سپر نمیگیرم؛
چون سلاح من فقط آه و ناله است.این بیت هم فروتنی عاشقانه است،
هم اشارهای سیاسی به ناتوانی شاعر در برابر ظلم زمانه.---
۳) چرا ز کوی خرابات روی برتابم؟
کز این بههم به جهان، هیچ رسم و راهی نیستخرابات = جای رندی، بیریایی، آزادی از ریا و زهد دروغین.
حافظ میگوید:
چرا از خرابات دور شوم؟
در این دنیا هیچ راهی بهتر از رندی و آزادگی نیست.---
۴) زمانه گر بزند آتشم به خرمن عمر
بگو بسوز که بر من به برگ کاهی نیستاگر روزگار خرمن عمرم را بسوزاند،
بگذار بسوزاند؛
چون چیزی در این دنیا ندارم که از دست دادنش بترسم.این اوج بیاعتنایی به دنیاست.
---
۵) غلام نرگس جمّاش آن سهی سروَم
که از شراب غرورش به کس نگاهی نیستمن بندهٔ آن معشوق مغرورم
که چشمان مست و چرخانش (نرگس جمّاش)
به هیچکس نگاه نمیکند.این بیت تصویری از معشوقِ مغرور و بیاعتناست.
---
۶) مباش در پی آزار و هرچه خواهی کن
که در شریعت ما، غیر از این، گناهی نیستدر آیین عشق، تنها گناه این است که کسی را آزار دهی.
غیر از این، هرچه میخواهی بکن.این یکی از زیباترین اصول اخلاقی حافظ است:
آزار نرسان، باقی همه رواست.---
۷) عنانکشیده رو ای پادشاه کشور حسن
که نیست بر سر راهی که دادخواهی نیست!ای پادشاه زیبایی،
با غرور و شکوه حرکت کن؛
چون هیچ راهی نیست که در آن دادخواهی نباشد.یعنی:
همهٔ عالم در برابر زیبایی تو تسلیماند.
---
۸) چنین که از همهسو دام راه میبینم
به از حمایت زلفش، مرا پناهی نیستدر این جهان پر دام و خطر،
تنها پناه من زلف معشوق است—
یعنی عشق، رندی، و آزادی.---
۹) خزینۀ دل حافظ به زلف و خال مده!
که کارهای چنین، حدّ هر سیاهی نیستای حافظ،
گنج دل خود را به زلف و خال معشوق مسپار؛
این کار از عهدهٔ هر «سیاهی» (هر آدم معمولی) برنمیآید.یعنی:
دل را به هر کسی نمیتوان سپرد.
---
✨ جمعبندی معنایی
این غزل ترکیبی است از:
- پناهجویی عاشقانه
- فروتنی در برابر معشوق یا شاه
- اعتراض پنهان به ظلم زمانه
- ستایش رندی و خرابات
- اخلاق عاشقانهٔ حافظ: آزار نرسان
- هشدار به خود دربارهٔ سپردن دلحافظ در این غزل، انسانی را تصویر میکند که:
- از دنیا و دشمنانش خسته است
- از ریا بیزار است
- تنها پناهش عشق است
- و تنها گناه را «آزار رساندن» میداند
عرفان آزادی در دیروز پنجشنبه، ساعت ۲۳:۳۱ دربارهٔ پروین اعتصامی » دیوان اشعار » مثنویات، تمثیلات و مقطعات » شمارهٔ ۶۱ - دو همدرد:
کتابخانه شعر و ادب و عرفان:
این مثنویِ «دو همدرد» از پروین اعتصامی یکی از زیباترین گفتوگوهای تمثیلی اوست؛ گفتوگویی میان یک بلبلِ گرفتار و یک طوطیِ همقفس.
پروین با زبان پرندگان، از سرنوشت انسان، رنج، قضا و قدر، امید، و پذیرش واقعیت سخن میگوید.
در ادامه، بیتبهبیت، روشن و دقیق، معنای این شعر را برایتان میگشایم.
---
🌿 شرح مثنوی «دو همدرد» از پروین اعتصامی
۱) بلبلی گفت به کنج قفسی…
بلبل حیران است:
چطور ممکن است روزگارش چنین تیره و سخت شود؟
باورش نمیشود که این سرنوشت اوست.
---
۲) آخر این فتنه، سیهکاری کیست؟
گر که کار فلک اخضر نیست
میپرسد:
این ظلم کار کیست؟
اگر کار چرخ و روزگار نیست، پس از کجاست؟
این همان پرسش همیشگی انسان است:
«چرا من؟ چرا این رنج؟»
---
۳) آنچنان سخت ببستند این در…
درِ قفس چنان محکم بسته شده که انگار اصلاً دری وجود ندارد.
یعنی:
راه رهایی کاملاً بسته است.
---
۴) قفسم گر زر و سیم است چه فرق…
میگوید:
اگر قفس از طلا و نقره هم باشد، چه فرقی دارد؟
وقتی چشم من از دیدن باغ محروم است، زر و سیم چه ارزشی دارد؟
این نقدی است بر زندانِ تجمل.
---
۵) باغبانش ز چه در زندان کرد…
بلبل میپرسد:
چرا باغبان مرا زندانی کرد؟
من که دزد و یغماگر نبودم.
یعنی:
«من بیگناهم؛ چرا گرفتارم؟»
---
۶) همه بر چهرهٔ گل مینگرند…
همه زیبایی گل را میبینند،
اما کسی به رنج بلبل توجه نمیکند.
این نقدی است بر بیتوجهی جهان به رنج دیگران.
---
۷) که بسوی چمنم خواهد برد؟…
میگوید:
چه کسی مرا به باغ میبرد؟
جز بخت بد، هیچ راهنمایی ندارم.
یعنی:
«سرنوشت با من یار نیست.»
---
۸) دیده بر بام قفس باید دوخت…
امروز دیگر خبری از گل و شکوفه نیست؛
تنها باید به سقف قفس نگاه کرد.
یعنی:
«امید بیرونی نیست؛ باید با واقعیت کنار آمد.»
---
۹) سوختم اینهمه از محنت و باز…
میگوید:
اینهمه سوختم، اما هنوز خاکستر نشدهام.
یعنی:
«رنج بسیار است، اما هنوز زندهام.»
---
🌿 ورود طوطی: صدای خرد و تجربه
از اینجا به بعد، طوطیِ قفس دیگر وارد گفتوگو میشود.
او نماد خرد، تجربه، و پذیرش واقعیت است.
---
۱۰) چه توان کرد، ره دیگر نیست
طوطی میگوید:
کاری از دست ما برنمیآید؛ راه دیگری نیست.
این همان پذیرشِ ناگزیر است.
---
۱۱) بس که تلخ است گرفتاری و صبر…
میگوید:
گرفتاری و صبر آنقدر تلخ است که دل ما دیگر هوس شیرینی ندارد.
یعنی:
«آنقدر رنج کشیدهایم که توقعی نداریم.»
---
۱۲) چو گل و لاله نخواهد ماندن…
وقتی گل و لاله هم نمیمانند،
گاهی قفس از باغ بهتر است.
یعنی:
«دنیا ناپایدار است؛ شاید همین قفس امنتر باشد.»
---
۱۳) دل مفرسای بسودای محال…
دل را با آرزوهای محال خسته نکن.
اگر دل نباشد، دلبر هم نیست.
یعنی:
«اول باید خودت را نگه داری.»
---
۱۴) در و بام قفست زرین است…
قفس تو زرین است؛
برای صید، زیوری بهتر از این نیست.
یعنی:
«گاهی آنچه زندان میپنداری، در نگاه دیگران زیباست.»
---
۱۵) زخم من صحن قفس خونین کرد…
طوطی میگوید:
زخمهای من قفس را خونین کرده؛
پای تو هم از خون خیس نیست؟
یعنی:
«تو هم رنج کشیدهای؛ من هم.»
این همدردی است.
---
۱۶) تو شکیبا شو و پندار چنان…
صبور باش و تصور کن که بستر تو جز برگ گل نیست.
یعنی:
«با خیال زیبا، رنج را سبک کن.»
---
۱۷) گه بلندی است، زمانی پستی…
روزگار بالا و پایین دارد؛
هیچکس همیشه خوشاقبال نیست.
---
۱۸) همه فرمان قضا باید برد…
همه باید فرمان قضا و قدر را بپذیرند؛
هیچکس از آن گریزی ندارد.
---
۱۹) چه هوسها به سر افتاد مرا…
هوسهای بسیاری داشتم،
اما همه تباه شد و هیچکدام باقی نماند.
یعنی:
«آرزوها ناپایدارند.»
---
۲۰) چه غم ار بال و پرم ریخته شد…
اگر بال و پرم ریخت، چه غم؟
دیگر نیازی به پرواز ندارم.
این اوج تسلیم و آرامش است.
---
۲۱) چمن ار نیست، قفس خود چمن است…
اگر باغ نیست، قفس را باغ تصور کن.
اگر نمیتوانی ببینی، دستکم خیال کن.
این همان قدرت خیال است که پروین بسیار به آن باور دارد.
---
۲۲) چه تفاوت کندت گر یک روز…
چه فرقی میکند اگر یک روز خون دل باشد و گل سرخ نباشد؟
یعنی:
«رنج هم بخشی از زندگی است.»
---
۲۳) چرخ نیلوفریت سایه فکند…
آسمان نیلوفری (آبی) بر تو سایه میافکند،
حتی اگر سایهٔ نیلوفر واقعی نباشد.
یعنی:
«زیبایی همیشه هست؛ اگر نگاهش کنی.»
---
✨ جمعبندی معنایی
این مثنوی گفتوگویی است میان:
- بلبلِ معترض، ناامید، و رنجکشیده
- طوطیِ خردمند، آرام، و پذیرا
پروین از زبان این دو پرنده، پیامهایی میدهد:
- رنج بخشی از زندگی است
- همیشه راه رهایی نیست
- خیال میتواند جای واقعیت را پر کند
- باید با قضا و قدر کنار آمد
- آرزوهای محال را رها کن
- گاهی قفس هم میتواند باغ باشد
- و مهمتر از همه: همدردی، رنج را سبک میکند
عرفان آزادی در دیروز پنجشنبه، ساعت ۲۳:۳۰ دربارهٔ شهریار » گزیدهٔ غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۶ - بهار زندانی:
این غزل یکی از زیباترین و پراحساسترین غزلهای شهریار است؛ غزلی که در آن حسرت، دوری، زندان، بهار، خاطره، و آرزوی دیدار در هم تنیدهاند.
شهریار در این شعر، بهاری را تصویر میکند که آمده اما زندانی آن را نمیبیند؛ و معشوقی که رفته اما خاطرهاش هنوز زنده است.
در ادامه، بیتبهبیت، روشن و دقیق، معنای این غزل را برایتان میگشایم.
---
🌿 شرح غزل «بهار زندانی» از شهریار
۱) بی تو ای دل نکند لاله به بار آمده باشد
ما در این گوشه زندان و بهار آمده باشد
میگوید:
چطور ممکن است لاله شکفته باشد و بهار آمده باشد،
وقتی ما در این گوشهٔ زندانیم و از تو خبری نیست؟
یعنی:
بهار بدون حضور یار، بهار نیست.
---
۲) چه گلی گر نخروشد به شبش بلبل شیدا
چه بهاری که گلش همدم خار آمده باشد
اگر بلبل شیدا در شبِ گل نخواند،
آن گل چه ارزشی دارد؟
و اگر گلِ بهار همدم خار باشد،
آن بهار چه بهاری است؟
یعنی:
زیبایی بدون عشق، بیمعناست.
---
۳) نکند بیخبر از ما به در خانه پیشین
به سراغ غزل و زمزمه یار آمده باشد
شاید یار بیخبر از ما،
به خانهٔ قدیمی آمده باشد
تا غزلها و زمزمههای گذشته را دوباره بشنود.
یعنی:
آیا ممکن است یار به یاد ما افتاده باشد؟
---
۴) از دل آن زنگ کدورت زده باشد به کناری
باز با این دل آزرده کنار آمده باشد
شاید دلش کدورتها را کنار زده
و دوباره با دل آزردهٔ ما آشتی کرده باشد.
یعنی:
امید به آشتی دوباره.
---
۵) اینش آغوش وطن گر که در آن گردش خاطر
نوبت خاطرهٔ یار و دیار آمده باشد
اگر آغوش وطن برای من شیرین است،
به این دلیل است که در آن
نوبت خاطرهٔ یار و دیار میرسد.
یعنی:
وطن بدون یار، وطن نیست.
---
۶) یار کو رفته به قهر از سر ما هم ز سر مهر
شرط یاری که به پرسیدن یار آمده باشد
یار که با قهر رفته،
اگر دوباره با مهر بازگردد،
نشانهٔ یاری و محبت است.
یعنی:
یار واقعی کسی است که بازگردد و بپرسد.
---
۷) در دماغ دل از آن غالیهٔ زلف هنوزم
گوییا قافلهٔ مشک تتار آمده باشد
بوی زلف معشوق هنوز در جانم مانده،
چنانکه انگار قافلهای از مشک تتار رسیده باشد.
یعنی:
عطر معشوق هنوز زنده است.
---
۸) زلف شیرین که کمندیست شکارافکن و شاهین
شرطش این است که خسرو به شکار آمده باشد
زلف شیرین کمندی است که شکار میکند،
اما تنها وقتی که خسرو (عاشق) به شکار آمده باشد.
یعنی:
معشوق فقط عاشقِ آماده و مشتاق را میگیرد.
---
۹) لاله خواهم شدنش در چمن و باغ که روزی
به تماشای من آن لالهعذار آمده باشد
میخواهم لالهٔ باغ شوم،
شاید روزی آن لالهرخ (معشوق)
برای تماشای من بیاید.
یعنی:
آرزو دارم معشوق روزی به دیدارم بیاید.
---
۱۰) چه به نوشینی آن شربت مرگم که نگارین
با گل و شمع حزینم به مزار آمده باشد
مرگ برایم شیرین میشود
اگر معشوق با گل و شمع
بر سر مزارم بیاید.
یعنی:
دیدار پس از مرگ هم آرزوی شاعر است.
---
۱۱) جان به زندان تن سوخته میخواستی ای دل
جز پی داغ تو دیدن به چه کار آمده باشد
ای دل، تو جان را در زندان تن نگه داشتهای؛
اما جز دیدن داغ تو،
این جان به چه کار میآید؟
یعنی:
زندگی من فقط برای عشق است، نه چیز دیگر.
---
۱۲) شهریار این سر و سودای تو دانی به چه ماند
روز روشن که به خواب شب تار آمده باشد
شهریار میگوید:
این حال و هوای من شبیه چیست؟
شبیه کسی که در روشنای روز
خوابِ شب تاریک را میبیند.
یعنی:
در روشنایی زندگی، من در تاریکی غم و دوری فرو رفتهام.
---
✨ جمعبندی معنایی
این غزل تصویری است از:
- بهارِ بیرون و زمستانِ درون
- زندانی بودن و حسرت آزادی
- دوری یار و امید بازگشت
- عطر خاطرهها
- آرزوی دیدار، حتی پس از مرگ
- زندگیای که فقط برای عشق معنا دارد
شهریار در این غزل،
بهاری را تصویر میکند که آمده،
اما عاشقِ زندانی نمیتواند آن را ببیند؛
زیرا بهار واقعی برای او حضور یار است، نه شکفتن گلها.
برمک در دیروز پنجشنبه، ساعت ۲۳:۲۱ دربارهٔ قطران تبریزی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۷ - در مدح ابونصر مملان:
محمّد معزّی نیشابوری (521 – 439 قمری) از "قطران" یاد کرده گوید:
چو بهر من ز تو اعظام و اکرام است هر روزی
ترا هرگز نگویم آنچه قطران گفت مملان را
که از تو در نکو کاری مرا شکر است بسیاری
ز مملان از حسودان گر شکایت بود قطران را
احمد خرمآبادیزاد در دیروز پنجشنبه، ساعت ۲۱:۴۱ دربارهٔ کمالالدین اسماعیل » قطعات » شمارهٔ ۱۲۲ - ایضا له:
از بیت شماره 3 چنین برمیآید که «تُتماج»، همان آش رشته است. «تَرف» نیز «کشک» است (در واقع، ماده خشک نشدۀ کشک که در لرستان «توف» نامیده میشود).
علی میراحمدی در دیروز پنجشنبه، ساعت ۲۰:۵۱ دربارهٔ خیام » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۲۱:
شعر خیام پاره خطی است بین دو نقطهٔ مستی و نیستی
شعر خیام فست فود ادبیات فارسی است.
خوشمزه و شکم پرکن.
اما بدون خاصیت غذایی!
سیدمحمد جهانشاهی در دیروز پنجشنبه، ساعت ۲۰:۰۰ دربارهٔ عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۰۹:
عطّار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۰۹
زلفِ شبرنگ اش ، شبیخون میکند
وز سرِ هر موی ، صد خون میکندنیست در کافرسِتان ، مویی روا
آنچه ، او زان مویِ شبگون میکندزلفِ او ، کافتاده بینم بر زمین
صید در صحرایِ گردون میکندزلفِ او ،چون از درازی ، بر زمین ست
تاختن بر آسمان ، چون میکندزلفِ او لیلی ست و خلقی از نهار
از سرِ زنجیر ، مجنون میکندآنچه رُستم را سزَد ، بر پشتِ رَخش
زلفِ او ، بر رویِ گلگون میکنداین چه باشد کرد و خواهد کرد نیز
تا نپنداری ، که اکنون میکندرویِ او ، کافاق یکسَر ، عکسِ او ست
هر زمانی ، رونق افزون میکندگر کند یک جلوه ، خورشیدِ رخ اش
عرش را ، با خاک هامون میکندذرّهای ، عکسِ رخ اش ، دعویِّ حسن
از سرِ خورشید ، بیرون میکنداز سرِ یک مژه ، چشمِ ساحر اش
چرخ را ، در سینه افسون میکندیارب ، ابرویِ کژ اش ، بر جانِ من
راست اندازی ، چه موزون میکندعقلِ کل ، در حسنِ او ، مدهوش شد
کز لب اش ، در باده افیون میکندگر سخن گوید ، چو موسی ، هر که هست
دایم اش ، از شوق ، هارون میکندور بخندد ، جملهٔ ذرّات را
با زلالِ خضر ، معجون میکندگر بگویم ، قطرههایِ اشکِ من
خندهٔ او ، دُرِّ مکنون میکندهر زمان زیباتر است او ، تا فرید
وصف او ، هر دم دگرگون میکند
یوسف شیردلپور در دیروز پنجشنبه، ساعت ۱۸:۱۸ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۸۰:
اجرای فوقالعاده استاد شجریان سَردرگریبان 💛💦
سیدمحمد جهانشاهی در دیروز پنجشنبه، ساعت ۱۶:۱۶ دربارهٔ عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۰۸:
عطّار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۰۸
عشقِ تو ام ، داغ چنان میکند
کآتشِ سوزنده ، فغان میکندبر دلِ من ، چون دلِ آتش بسوخت
بر سرِ من ، اشکفشان میکنددرنگر آخر ، که ز سوزِ دل ام
چون دلِ آتش ، خفقان میکندعشقِ تو ، بیرحمتر از آتش است
کآتش ام ، از عشق ضمان میکندآتشِ سوزنده ، به جز تن نسوخت
عشقِ تو ، آهنگ به جان میکندهر که ز زلفِ تو ، کَشد سر ، چو موی
زلفِ تو اش ، موی کشان میکندآنچه که جُستند ، همه اهلِ دل
مردمِ چشمِ تو ، عیان میکندوآنچه که صد سال ، کُند رُستمی
زلفِ تو ، در نیم زمان میکندچون نزَند ، چشمِ خوش ات ، تیرِ چرخ
کاَبرویِ تو ، چرخ کمان میکندگر همه خورشید ، سبکرُو بود
پیشِ رخ ات ، سایه گران میکندهر که کند ، وصف دهان ات ، که نیست
هست یقین ، کان به گمان میکندخطِّ تو ، چون مُهرِ نبوّت ، به نسخ
ختمِ همه حسنِ جهان میکندچون ز پیِ خِضر ، همه سبز رُست
خطِّ تو ، زان قصد ، نشان میکندچشمهٔ خِضر است ، دهان ات به حُکم
خطِّ تو ، سرسبزی از آن میکندپسته و آن فستقیِ مغزِ او
دعویِ آن خطّ و دهان میکندبی خبری ، دی ، خطِ تو دید و گفت
برگِ گل از سبزه نهان میکندمینشناسد ، که دهان اش ز خط
غالیه ، در غالیهدان میکندچون دهن اش ثقبهٔ سوزن فتاد
رشتهٔ آن ثقبه میان میکنددی ز دهان اش ، شکَری خواستم
گفت ؛ که نرم ام ، به زبان میکندسود ندارد ، شکَری بی جگر
میندهد ، زانکه زیان میکندکز نفَسِ سرد ات و بارانِ اشک
لالهٔ من ، برگِ خزان میکندشفقتِ او بین ، که رخ ام در سرشک
چون رخِ خود ، لالهستان میکندشیوه ی او ، مینبُد ، اندر فرید
گرچه ز صد شیوه ، برآن میکند
مریم آ در دیروز پنجشنبه، ساعت ۱۵:۴۸ دربارهٔ سعدی » بوستان » باب دوم در احسان » بخش ۲۷ - حکایت پدر بخیل و پسر لاابالی:
بام پنجه گز: بامی به بلندی پنجاه گز
گز: مقیاس طول
سیدمحمد جهانشاهی در دیروز پنجشنبه، ساعت ۱۵:۴۳ دربارهٔ عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۱۰:
عطّار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۱۰
ای دل ، ز جان در آی ، که جانان ، پدید نیست
با دردِ او بساز ، که درمان ، پدید نیست
حدِّ تو صبرکردن و خونخوردن است و بس
زیرا ، که حدِّ وادیِ هجران ، پدید نیست
در زیرِ خاک ، چون دگران ، ناپدید شُو
این است چارهٔ تو ، چو جانان ، پدید نیست
ای مردِ کُندرُو ، چه رَوی بیش از این ، ز پیش
چندین مرُو ز پیش ، که پیشان پدید نیست
با پاسبانِ درگهِ او ، های و هوی زَن
چون طمطراقِ دولتِ سلطان ، پدید نیست
ای دل ، یقین شناس ، که یک ذرّه سِرِّ عشق
در ضیقِ کفر و وسعتِ ایمان ، پدید نیست
فانی شُو از وجود و امید از عدم ببُر
کان چیز ، کان همی طلبی ، آن پدید نیست
از اصلِ کار ، جانِ تو ، کِی با خبر شود
کانجا که اصلِ کار بوَد ، جان پدید نیست
جان ناپدید آمد و در آرزویِ جان
از بس که سوخت ، این دلِ حیران ، پدید نیست
عطّار را ، اگر دل و جان ، ناپدید شد
نبوَد عجب ، که چشمهٔ حیوان ، پدید نیست
حسین فرشیدپور در دیروز پنجشنبه، ساعت ۱۵:۳۳ دربارهٔ سعدی » بوستان » باب دوم در احسان » بخش ۱۴ - حکایت:
... در کتاب فارسی ابتدایی قبل از انقلاب این مثنوی یک بیت پایانی داشت که در این مبحث یادی از آن نیست :
خدارا بر آن بنده بخشایش است
که خلق از وجودش در آسایش است
آیا این بیت در بوستان سعدی نبوده یا همچین در ادامه تضمین بیت نقل شده از حکیم طوس ابوالقاسم فردوسی؟ به هرصورت این بیت اکنون در میان مردم ایران به عنوان ضرب المثل ذکر می شود....
وحید سبزیانپور wsabzianpoor@yahoo.com در دیروز پنجشنبه، ساعت ۱۳:۴۹ دربارهٔ خیام » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۷:
سرت گر بساید بر ابر سیاه / سرانجام خاکست ازو جایگاه (فردوسی)
تأکید بر حتمی بودن مرگ از مضامینی است که شاعران و گویندگان، بسیار به آن پرداخته اند. این مضمون با تعبیر های متفاوت و شاعرانه در ادب فارسی و عربی دیده می شود، به گونه ای که دهخدا[1] در امثال و حکم ذیل «از مرگ خود چاره نیست» بیش از 200 بیت شعر و ضرب المثل با این مضمون نقل کرده است. خیام نیز در موضوع مرگ اندیشی رباعیهای بسیار دارد از جمله: از آنجا که جهان به بهرام وفا نکرد و قصر با شکوه او را جایگاه حیوانات وحشی کرد، به یقین به ما هم وفا نخواهد کرد و این ماجرا بر ما هم خواهد رفت:
آن قصر که بهرام در او جام گرفت / آهو بچه کرد و روبه آرام گرفت //
بهرام که گور گرفتی همه عمر / دیدی که چگونه گور بهرام گرفت
خیام در رباعی زیر جهان را تشبیه به کاروانسرایی می کند که محل اسکان موقت است، جایی که واماندة شاهان و حاکمان بزرگی چون جمشید است:
این کهنه رباط را که عالم نام است / آرامگه ابلق صبح و شام است //
بزمی است که وامانده صد جمشید است/ قصری است که تکیه گاه صد بهرام است
این سؤال مهمی است که سبب تأکید شاعران بر موضوع بیرحمی مرگ و اینکه به کوچک و بزرگ رحم نمیکند، چیست؟ و هدف آنها از این یادآوری چیست؟ حقیقت این است که تأکید فراوان، بر حتمی بودن مرگ، جنبة اخلاقی و تربیتی دارد و به این منظور است که آدمی در زندگی سختگیر نباشد، ناملایمات را تحمل کند، به دیگران ستم نکند، قدر شناس لحظههای زندگی باشد و ...این چیزی است که در ایران باستان سخت مورد توجه بوده است[2]، از جمله: سئل أنوشروان: وما الذی لا حیلة له؟ فقال: حیلة الموت. (ابن قتیبة، بی تا، 1/395)؛ ترجمه: از انوشروان پرسیده شد: آن چیست که گریزی از آن نیست؟ گفت: مرگ.
یکی مژده آورد پیش انوشروان عادل که خدای تعالی فلان دشمنت برداشت. گفت: هیچ شنیدی که مرا فرو گذاشت؟ (سعدی)
منابع:
ابن قتیبة الدینوری، ابو محمد عبدالله بن مسلم، (بی تا)، عیون الاخبار، بیروت - لبنان، دار الکتب العلمیة.
[1] - دهخدا بیش از 60 بیت از فردوسی با مضمون چاره ناپذیری مرگ نقل کرده است.
[2] - رنگ و بوی ایرانی این رباعیات از نام جمشید و بهرام به وضوح به مشام میرسد.
علمدار فریاد در دیروز پنجشنبه، ساعت ۱۳:۲۶ دربارهٔ رودکی » قصاید و قطعات » شمارهٔ ۱۰۹:
چو گل شکر دهیم درد دل شود تسکین
چو ترش روی شوی وارهانی از صفری
معنی:
وقتی که مانند گلی ، شهد شیرین ( عشق خودت را )به من میدهی، درد دل من آرام می شود و زمانی هم که در ظاهر ترش رویی می کنی و با من از در عتاب وارد می شوی، این ترشی تو رنگ رخ مرا ( که از رنج عشق زرد شده) به آتش شرم سرخ می کند و زردی اش را بر طرف می سازد( همانطور که در طب، سرکنگبین (ترکیب عسل و سرکه در حرارت ) صفرا را از بین می برد این شیرینی عشق(عسل) و ترشی خشم و عتاب تو(سرکه) در کنار حرارت آتش عشق من ، رنج من عاشق و رنگ و روی زرد من را درمان می کند .
افسانه چراغی در دیروز پنجشنبه، ساعت ۱۱:۲۹ دربارهٔ رودکی » قصاید و قطعات » شمارهٔ ۹:
حافظ هم میگوید که سرانجام، این عشق است که به فریادت میرسد؛ حتا اگر قرآن را با چارده روایت از حفظ بخوانی.
عشقت رسد به فریاد، ار خود به سانِ حافظ
قرآن ز بَر بخوانی، در چارده روایت
علی محمد حیرانی در دیروز پنجشنبه، ساعت ۱۱:۱۰ در پاسخ به فاطمه زندی دربارهٔ سعدی » دیوان اشعار » قطعات » قطعه شمارهٔ ۱۲:
با عرض سلام. جسارتا یک سوال داشتم. با توجه به اینکه مفاهیم شناخته شده پیرامون آستین افشاندن معمولاً در متون معادل رها کردن، بخشش و عفو، رخصت دادن و گاهی هم به مفهوم اظهار شادی و طرب است و تقریبا هیچکدوم ازینا در این قطعه چندان مناسب و قابل دریافت نیست. آیا شما آستین زدن رو شکل دیگه ای از آستین افشاندن در نظر گرفتید؟ اگر درسته، میشه یک نمونه شاهد که بشه از بافت متن به این مسئله پی برد برای بنده بفرمایید چون من هرچقدر در منابع جستجو کردم چیزی پیرامون این فعل مرکب(آستین زدن) پیدا نکردم.
بسیار ممنونم
صدف ربیع پور در ۲ ساعت قبل، ساعت ۰۵:۴۲ دربارهٔ سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۸۱: