گنجور

حاشیه‌ها

رضا از کرمان در ‫۲ ساعت قبل، ساعت ۰۷:۰۷ در پاسخ به علی میراحمدی دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۰۲۱:

درود بر شما 

چه خوب شد یادآوری کردید وگرنه ممکن بود راه را اشتباه بریم  عزیزم  ،ضمن اینکه کم متشرعین مقید به شریعت اسلام  و حافظان قرآن وحدیث  در دوره مولانا وقبل وبعد آن نداشته ونداریم  الان هم هرجا میری داغ پیشونی بعضی حضرات در اثر کثرت عبادت !! از پینه زانوی شتران بزرگتر و واضحتره  ولی یکی مثل  حضرت مولانا  هنوز پا به منصه ظهور نذاشته این را چه جوری میشه توجیه کرد راهنمایی بفرمایید تا ماهم بدانیم  واین را هم بدونید که عرفان خاص شریعت مقدس اسلام نیست  تنها چیزی که در اسلام به وضوح دیده میشه افراطی گری وخود بزرگ بینی است .

 

آن یکی پرسید اشتر را که هی 

از کجا می آیی ای اقبال پی 

گفت از حمام گرم کوی تو 

گفت خود پیداست از زانوی تو 

 

 شاد باشید 

محمدعلی نجفی در ‫۶ ساعت قبل، ساعت ۰۲:۵۵ دربارهٔ بلند اقبال » دیوان اشعار » قطعات » شمارهٔ ۱۵ - قطعه:

به تقلید از انوری ابیوردی است:

روبهی می‌دوید از غم جان

روبه دیگرش بدید چنان

 

گفت خیرست بازگوی خبر

گفت خر گیر می‌کند سلطان

 

گفت تو خر نیی چه می‌ترسی

گفت آری ولیک آدمیان

 

می‌ندانند و فرق می‌نکنند

خر و روباهشان بود یکسان

 

زان همی ترسم ای برادر من

که چو خر برنهندمان پالان

 

خر ز روباه می‌بنشناسند

اینت ...ن خران و بی‌خبران

سیدمحمد جهانشاهی در ‫دیروز سه‌شنبه، ساعت ۲۳:۵۶ دربارهٔ عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۴۸:

عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۴۸
                 
یک شرر از عینِ عشق ، دوش ، پدیدار شد
طایِ طریقت بتافت ، عقل نگونسار شد

مرغِ دلم همچو باد ، گِردِ دو عالم بگشت
هرچه نه از عشق بود ، از همه بیزار شد

بر دلِ آن کَس که تافت ، یک سَرِ مو ، زین حدیث
صومعه بتخانه گشت ، خرقه چو زنّار شد

گر تفِ خورشیدِ عشق ، یافته‌ای ، ذرّه‌ شُو
زود ، که خورشیدِ عمر ، بر سرِ دیوار شد

ماه رخا هر که دید ، زلفِ تو ، کافر بماند
لیک هر آنکَس که دید ، رویِ تو ، دین‌دار شد

دامِ سرِ زلفِ تو ، بادِ صبا ، حلقه کرد
جانِ خلایق ، چو مرغ ، جمله گرفتار شد

یک شکن از زلفِ تو ، وقتِ سحر ، کشف گشت
جانِ همه منکِران ، واقفِ اسرار شد

باز چو زلفِ تو کرد ، بلعجبی آشکار
زاهدِ پشمینه پوش ، ساکنِ خمّار شد

هر که ز دین ، گشته بود ، چون رخِ خوبِ تو دید
پای به دین در نهاد ، باز به اقرار شد

وانکه مُقِر گشته بود ، حجّتِ اسلام را
چون سرِ زلفِ تو دید ، با سرِ انکار شد

رویِ تو و مویِ تو ، کآیتِ دین است و کفر
رهبرِ عطّار گشت ، ره زنِ عطّار شد

دکتر حافظ رهنورد در ‫دیروز سه‌شنبه، ساعت ۲۳:۰۹ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۵۳:

در بیت دوم تمثیل و آرایه بین برق و باران و چشم و اشک ایجاد شده

معمولن پس از رعد و برق باران می‌بارد.

رعد نور دارد و چشمی که خوب می‌بیند پر نور است و گریه‌ی عاشق به باران تشبیه می‌شود از زیادی

برگ بی برگی در ‫دیروز سه‌شنبه، ساعت ۲۲:۰۲ در پاسخ به باب 🪰 دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۷۱:

درودِ فراوان، چنان‌که به درستی و نکته سنجی اشاره فرمودید " توکل" واژه ای ست خاصِ متشرعین که احتمالن حافظ بنا به ضرورت تنها یک بار و آن هم در اینجا بکار برده است و از طرفِ دیگر " تفکر"  سرچشمه ی دانش است که‌ بنظر می رسد تکیه بر آن نیز در طریقتِ عاشقی کافری باشد، اما حافظ جایگزینی برای توکل دارد که اشاراتِ چشم و ابرو یا کرشمه است،‌ بعبارتی نظرِ عنایت و لطفِ معشوق از شروطِ توفیق در طریقت بشمار می آید. اما در بیتِ " ما درسِ سحر...." نیز شما دوستِ گرامی  نکته‌ی دقیقی را مطرح نمودید و تکرارِ " در رهِ" حافظانه نمی نماید اما با عنایت به اینکه بیتِ مذکور در دیگر نسخ به شکل های گوناگونی آمده است شاید صلاحدیدِ  تصحیح کنندگانِ معاصر چنین بوده است و  درسِ سحر در رهِ میخانه نهادن را منطقی و درست تر تشخیص داده اند. و "چون نیست خواجه حافظ معذور دار ما را".

محسن عبدی در ‫دیروز سه‌شنبه، ساعت ۲۱:۱۹ دربارهٔ عطار » منطق‌الطیر » بیان وادی طلب » بیان وادی طلب:

جد و جهد اینجات باید سالها ...

قلب گردد حال ها

نه کارها

محسن عبدی در ‫دیروز سه‌شنبه، ساعت ۲۱:۱۱ دربارهٔ عطار » منطق‌الطیر » عذر آوردن مرغان » حکایت مردی که از نبی اجازهٔ نماز بر مصلایی گرفت:

درکشش افتی، روش گم گرددت گر بود یک قطره قلزم گرددت

قلزم: دریا، اقیانوس

علی میراحمدی در ‫دیروز سه‌شنبه، ساعت ۱۷:۴۶ دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر سوم » بخش ۱۹ - افتادن شغال در خُم رنگ و رنگین شدن و دعوی طاوسی کردن میان شغالان:

شغالکی که در خم رنگ میرود و سپس ادعای طاووسی میکند همان عارف نمای شارلاتان داخلی و خارجی است که با حفظ کردن چند بیت شعر و چند جمله قصار و بافتن مُشتی اراجیف و  اباطیل، برای خود دکانی باز کرده و مردمان را فریب می‌دهد.
متاسفانه بسیاری هم فریب سخنان یاوه اینها را میخورند و عمر و سرمایه خود را پای دروغهای اینان تلف میکنند.
البته کسانی که سخن خدا و پیامبر و مردان خدا را نشنوند حقشان همین است که مرید این عارف نمایان دروغین  نیز باشند!

در کتاب «سیر و سلوک مسیحی»اثر جان بانیان هم مسیحی سالک فریب یکی ازین مدعیان عرفان را میخورد و مدتی سرگردان میماند و سپس به اشاره یکی از مردان خدا راه را میابد.

جالب است که چنین فریبکارانی در طول تاریخ و در همه فرهنگها حضور داشته و دارند.

دور است سر آب ازین بادیه هشدار

تا غول بیابان نفریبد به سرابت

حافظ

علی Mdt در ‫دیروز سه‌شنبه، ساعت ۱۷:۲۶ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۵۵:

حافظ در این غزل زیبا و عرفانی رفتار خداوند رو بیان میکنه که:

اگر روم ز پیش فتنه ها برانگیزد

ور از طلب بنشینم به کینه برخیزد

دنبال خدا برویم کلی امتحان و آزمایش سر راهمون میزاره، و اگر دست از طلبش بکشیم گوشمونو میگیره میکشونه دنبالش

کلا خداوند لذت میبره از معشوقه بودن و اذیت میکنه عاشقانش رو، این عشقهای زمینی و ناز دلبران تمرینی برای اون عشق بازی متعالیست.

تمام این دنیا و بازیهاش فقط برای اثبات عشقمون به پروردگار هست، و نباید غافل بود. 

در این رهگذار به قول روانشاد حافظ:

فراز و شیب بیابان عشق دام بلاست

حالا چطور میشه ازین دام بلا به سلامت گذشت؟ 

در جواب میفرماید:

طی این مرحله بی همرهی خضر مکن

پس دنبال یک راهنما باید بودکه دستمون رو بگیره  تا از این راه پر خطر به سلامت بگذریم.

دراین راه اگر دست به راهنمای دروغین بدیم به گمراهی خواهیم رفت پس انتخاب راهنما بسیار کار ظریف و حساسی هست، از خود خدا باید بسیار بخواهیم تا خودش اون انسان کامل رو سر راهمون بزاره، همه ادعای راهنمایی و راهبری دارند ولی همه دروغ میگن جز یک نفر! 

اون یک نفر هم دست هر کسی رو نمیگیره، باید رسید به اون مرتبه که انتخابمون کنن، خلاصه باید حسابی روی خودمون کار کنیم. 

موفق باشید عاشقا

 

سعید فتحعلی‌زاده در ‫دیروز سه‌شنبه، ساعت ۱۵:۴۹ دربارهٔ کمال خجندی » مقطعات » شمارهٔ ۲۰:

چنانکه در دهخدا  آمده در ماده «بنگ»، شکل درست شعر این است:

می‌زند بنگِ صِرفْ مرشدِ خواف
فارغ از نوشداروی عنبی است

گرچه «الشَّیخُ کَالنَّبی» گویند  
«کالنَّبی» نیست شیخ ما، «کَنَبی» است

 

مقصود از مرشد خواف احتمالا ابوبکر خوافی صوفی تندروی آن روزگار در هرات و... است... و عبارت الشیخ کالنبی یعنی: شیخ طریقت، چون پیامبر است مریدان را... کنب هم یعنی بنگ، و کنبی یعنی بنگی و موادی

سیدمحمد جهانشاهی در ‫دیروز سه‌شنبه، ساعت ۱۴:۳۲ دربارهٔ نیر تبریزی » غزلیات » شمارهٔ ۵۳:

رنجه مباش ، ار دل ، از تو در گله باشد

سیدمحمد جهانشاهی در ‫دیروز سه‌شنبه، ساعت ۱۴:۳۱ دربارهٔ نیر تبریزی » غزلیات » شمارهٔ ۵۳:

نیّر تبریزی » غزلیات » شمارهٔ ۵۳
                             
رنجه مباش ، ار دل ، از تو در گِله باشد،
مرغِ گرفتار ،   تنگ حوصله باشد

یکسره ، دل خون شود ، ز دیده بریزد،
بِه ، که گرفتارِ یارِ  دَه دِله باشد

از تو نرنجم ، گَرَم ز بوسه کِشی سَر،
کشمکشی ، رسمِ هر معامله باشد

خال به زلفش چنان خزیده ، که گوئی،
دزد شبی ، در کمینِ قافله باشد

سهل بوَد در قفا ، ملامتِ دشمن،
چون نظرِ دوست ، در مقابله باشد

تُنگِ شکَر بشکنَد ، ترانهء  "نیّر"،
گر لبِ شیرینِ دلبرَش ، صله باشد

زری در ‫دیروز سه‌شنبه، ساعت ۱۲:۱۰ دربارهٔ شهریار » گزیدهٔ غزلیات » غزل شمارهٔ ۷۸ - لاله سیراب:

خیلیییی قشنگ بوددد

علی میراحمدی در ‫دیروز سه‌شنبه، ساعت ۱۰:۵۲ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۰۲۱:

مولانا هم پیش از دیدار با شمس و هم پس از آن یک مسلمانِ مُتشرع است.

عرفان مولانا و شمس ،عرفان اسلامی و طریقت ایشان بر پایه شریعت اسلام است.

آن عشق الهی هم که مولانا از آن سخن میگوید پس از سالها بندگی و عبادت و شب زنده داری و ذکر و فکر به شخص عطا میشود. 

اگر دوستان ما دنبال عرفان بدون دین و طریقت بدون شریعت میگردند مولانا را رها کرده و سراغ عارف نماهای شارلاتان اینترنتی بروند.

تصویر موجود بی عقل و بی دین و شوریده حالی که برخی از مولانا در ذهن دارند با دیوانهٔ محل ما فرقی ندارد!

سیدمحمد جهانشاهی در ‫دیروز سه‌شنبه، ساعت ۱۰:۱۶ دربارهٔ نیر تبریزی » غزلیات » شمارهٔ ۷۱:

نیر تبریزی » غزلیات » شمارهٔ ۷۱
                             
خیز  ، تا معتکفِ خانۀ خمّار شویم،
سَر به پیشَش بسپاریم و سبکبار شویم

زلفِ ساقی به‌کف آریم و به بانگ و دف و چنگ،
مست از خانه ، سویِ کوچه و بازار شویم

دم‌ به‌ دم ، با رخِ افروخته از آتشِ مِی،
همچُو طاووس ، پیِ جلوه و رفتار شویم

شحنه ، گر خرقه و دستار به یغما ببَرَد،
گو ببَر ، چند خَرِ خرقه و دستار شویم

چون ز زلفِ تو ، توان سُبحه و زنّاری بست،
ما چرا لاوه ، پیِ سُبحه و زنّار شویم

با نسیمی ، که ز کویِ مَهِ کنعان آید،
زشت باشد ،  به تنعّم ، سویِ گلزار شویم

با تو ما را  ، خبر از خویشی و خُودبینی نیست،
که انا الحق زده ، حلّاجِ سرِ دار شویم

کامِ ما بس ز تو ، کز کویِ تو بوئی شنَویم،
ما که باشیم ، تو را طالبِ دیدار شویم

سَرِ آزاده و پُر شور ،  شَر آرد  ، برخیز،
سرِ زلفی به کف آریم و گرفتار شویم

آخر از خَمرِ جِنان ، مست چُو باید بودن،
ما که مستیم از اوّل ، ز چه هُشیار شویم

خستِگان را ، ز شکَر خنده ، دهد آبِ حیات،
خُوش طبیبی است ، بیا تا همه بیمار شویم

قیمتِ لعلِ لبِ یار ، به جان شد "نیّر" ،
گُوهر ارزان شده ،  بازآ که خریدار شویم

از پسِ مرگ ، چُو خاکِ قَدَمی باید بود،
بِه که ، خاکِ قدمِ شاهِ جهاندار شویم

شیرِ حق ، داورِ دین ، آنکه به مَه ناز کنیم،
با سگانِ سرِ کویِ وی ، اگر یار شویم

سیدمحمد جهانشاهی در ‫دیروز سه‌شنبه، ساعت ۱۰:۰۷ دربارهٔ عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۴۶:

عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۴۶
                 
پیرِ ما ، وقتِ سحر ، بیدار شد
از درِ مسجد ، برِ خمّار شد

از میانِ حلقهٔ مردانِ دین
در میانِ حلقهٔ زنّار شد

کوزهٔ دُردی ، به یک دَم درکشید
نعره‌ای دربَست و دُردی‌خوار شد

چون شرابِ عشق ، در وی کار کرد
از بد و نیکِ جهان ، بیزار شد

اوفتان خیزان ، چو مستانِ صبوح
جامِ مِی بر کف ، سویِ بازار شد

غلغلی ، در اهلِ اسلام اوفتاد
کای عجب ، این پیر ، از کفّار شد

هر کَسی می‌گفت ، کین خذلان چه بود
کان‌چنان پیری ، چنین غدّار شد

هرکه پندَش داد ، بندَش سخت کرد
در دلِ او ، پندِ خلقان ، خار شد

خلق را رحمت همی آمد ، بر او
گِردِ او ، نظّارگی بسیار شد

آنچنان پیرِ عزیز ، از یک شراب
پیشِ چشمِ اهلِ عالم ، خوار شد

پیرِ رسوا گشته ، مست افتاده بود
تا از آن مستی ، دَمی هشیار شد

گفت ؛ اگر بدمستیی کردم ، روا ست
جمله را ، می‌باید اندر کار شد

شایَد ، ار در شهر ، بد مستی کند
هر که او ، پُر دل شد و عیّار شد

خلق گفتند ؛  این گدایی کُشتنی است
دعویِ این مدّعی ، بسیار شد

پیر گفتا ؛ کار را باشید ، هین
کین گدایِ گبر ، دعوی‌دار شد

صد هزاران جان ، نثارِ رویِ آنک
جانِ صدّیقان ، بر او ایثار شد

این بگفت و آتشین آهی بِزَد
وانگهی ، بر نردبانِ دار شد

از غریب و شهری و از مرد و زن
سنگ از هر سو ، بر او انبار شد

پیر در معراجِ خود ، چون جان بداد
در حقیقت ، محرمِ اسرار شد

جاودان ، اندر حریمِ وصلِ دوست
از درختِ عشق ، برخوردار شد

قصهٔ آن پیرِ حلّاج ، این زمان
انشراحِ سینهٔ ابرار شد

در درونِ سینه و صحرایِ دل
قصّهٔ او ، رهبرِ عطّار شد

سیدمحمد جهانشاهی در ‫دیروز سه‌شنبه، ساعت ۱۰:۰۵ دربارهٔ عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۴۷:

عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۴۷
                 
قصّهٔ عشقِ تو ، چون بسیار شد
قصّه‌گویان را ، زبان از کار شد

قصهٔ هرکَس ، چو نوعی نیز بود
ره فراوان گشت و دین بسیار شد

هر یکی ، چون مذهبی دیگر گرفت
زین سبب ، ره سویِ تو ، دشوار شد

ره به خورشید است ، یک یک ، ذرّه را
لاجرم ، هر ذرّه ، دعوی‌دار شد

خیر و شر ، چون عکسِ روی و مویِ تو ست
گشت نور افشان و ظلمت‌بار شد

ظلمتِ مویَت بیافت ، انکار کرد
پرتوِ رویَت بتافت ، اقرار شد

هر که باطل بود ، در ظلمت فتاد
وانکه بر حق بود ، پُر انوار شد

مغزِ نور ، از ذوق ، نورالنّور گشت
مغزِ ظلمت ، از تحسُّر ، نار شد

مدّتی در سیر آمد ، نور و نار
تا زوال آمد ، ره و رفتار شد

پس روِش برخاست ، پیدا شد کشِش
رهروان را ، لاجرم پندار شد

چون کشِش از حدّ و غایت درگذشت
هم وسایط رفت و هم اغیار شد

نار ، چون از موی خاست ، آنجا گریخت
نور نیز ، از پرده با رخسار شد

موی ، از عینِ عدد ، آمد پدید
روی ، از توحید ، بنمودار شد

ناگهی ، توحید از پیشان بتافت
تا عدد ، هم‌رنگِ رویِ یار شد

بر غضب چون داشت ، رحمت ، سبقَتی
گر عدد بود ، از احد هموار شد

کل شیئی هالک الّا وجهه
سلطنت بنمود و برخوردار شد

چیست حاصل ، عالمی پُر سایه بود
هر یکی را ، هستییی ، مسمار شد

صد حُجُب ، اندر حُجُب پیوسته گشت
تا رونده ، در پسِ دیوار شد

مرتَفَع چون شد به توحید ، آن حُجُب
خفته ، از خوابِ هوس بیدار شد

گرچه در خون گشت دل ، عمری دراز
این زمان ، کودک همه دلدار شد■

هرکه او ، زین زندگی بویی نیافت
مرده زاد از مادر و مردار شد

وان ، کزین طوبیِّ مُشک‌افشان ، دَمی
بُرد بویی ، تا ابد عطّار شد

احمد خرم‌آبادی‌زاد در ‫دیروز سه‌شنبه، ساعت ۱۰:۰۳ دربارهٔ خاقانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۲۰:

1-به استناد نسخه خطی مجلس به شماره دفتر 13312، در مصرع دوم بیت شماره 6، «شَست» درست است (به جای «شصت»).

2-به این ترتیب، لطافت بیت شماره 6 مشخص می‌شود؛ یعنی «شست» همزمان دو منظور را می‌رساند: «عدد 60» و «شستِ کمان».

 

*«شست»، انگشتانه‌ای استخوانی بوده که برای کشیدنِ زهِ کمان در انگشت می‌کرده‌اند.

رضا از کرمان در ‫دیروز سه‌شنبه، ساعت ۰۹:۰۶ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۰۲۴:

آنچ خو کرد ز لطفت برسان ترک تیمار و جرایات مکن

درود بر شما 

در مصرع دوم  آیا امکان داره  جراحات بوده واشتباها  جرایات  درج شده باشه  ناگفته نباشه که جرایات هم به نوعی بی ربط نیست چون در مصرع اول میگه ما به مقرری تو خوگرفته ایم و آن را قطع مکن    ولی جراحات با تیمار کردن بهتر معنی را کامل میکنه .

 

 شاد باشید 

۱
۲
۳
۵۶۳۰