امیر اقبال مشهدی فراهانی در ۴ ساعت قبل، ساعت ۰۳:۳۹ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۵:
سلام دوستان ، برای تلفظ واژه هایی را که اعراب ندارند چه راهکاری پیشنهاد دارد
احمد خرمآبادیزاد در ۶ ساعت قبل، ساعت ۰۱:۲۷ دربارهٔ مهستی گنجوی » رباعیات » رباعی شمارۀ ۱۹:
مصرع دوم بیت دوم به شرخ زیر است:
«یعنی که خموش، بیع کن کهارزان است»
در تصویر برداری نسخۀ کم رنگ مرجع (چاپ باکو، 1985)، تنها حرف «ک» از واژه «کن» دیده میشود. اندازهگیری فاصله این حرف تا واژۀ «کارزان» وجود یک حرف دیگر را قطعی میسازد. با روی کاغذ بردن این مصرع و نیز مصرع نخست بیت دوم از رباعی 66 («نو کن قفس و دانهٔ لطفی تو بپاش») و مقایسه نقطه به نقطۀ واژۀ «کن»، حرف افتاده شده در نتیجه تصویر برداری مشخص میشود.
*تکیه بر ذهن فریبکار، منطق را از ما میرباید.
حمید شفیع در دیروز شنبه، ساعت ۲۲:۳۹ دربارهٔ مولانا » فیه ما فیه » فصل بیستم - شریفِ پایسوخته گوید::
بسیار عالی
سیدمحمد جهانشاهی در دیروز شنبه، ساعت ۲۲:۲۹ دربارهٔ وحدت کرمانشاهی » غزلیات » شمارهٔ ۲۸:
وحدت کرمانشاهی » غزلیات » شمارهٔ ۲۸
پیشِ تیرِ نگه اش ، سینه سپر خواهم کرد،
بهرِ اَبرویِ کج اش ، فکرِ دگر خواهم کردنکند گر نظری ، بر دلِ سُودازده ام،
مُلکِ دل را ، ز غم اش ، زیر و زبر خواهم کردیا که دیوانه صفت ، گیرم از آن دلبر کام،
یا که از عشق و جنون ، صرفِ نظر خواهم کردگر چه رَه دور و در این راه ، خطر بسیار است،
به سوی اش ، با سرِ پُر شور ، سفر خواهم کردگر بخواهد ، که به کوی اش برسد ، پایِ رقیب،
رَه بر او بسته و ایجادِ خطر خواهم کردتا که گه گاه ، شوَم بهرهور از بویِ عُقار،
بر درِ میکده ، گه گاه گذر خواهم کردمیدهم جان ، به تمنّایِ وصال اش ، "وحدت" ،
هان مپندار ، در این باره ضرر خواهم کرد
سیدمحمد جهانشاهی در دیروز شنبه، ساعت ۲۲:۲۲ دربارهٔ وحدت کرمانشاهی » غزلیات » شمارهٔ ۱۹:
وحدت کرمانشاهی » غزلیات » شمارهٔ ۱۹
مقصدِ من، خواجه، مولایِ من است
توشه ی من نیز ، تقوایِ من استدر مناجاتَم ، چو موسی با اله
خلوتِ دل ، طورِ سینایِ من استمِی ، روانِ مردهام را ، زنده کرد
آری آری ، مِی مسیحایِ من استگاهگاهی ، این رکوع و این سجود
کَلِّمینی یا حُمَیرایِ من استدامنِ تدبیر را ، دادم ز دست
رشته ی تقدیر ، در پایِ من استحُسنِ لیلی ، جز یکی مجنون نداشت
عالَمی ، مجنونِ لیلایِ من استنفیِ من ، شد باعثِ اثباتِ من
خواجه ، در لایِ من ، اِلّایِ من استنشئه ی ناسوت ام ، اندر خور نبود
عالمِ لاهوت ، مَاوایِ من استنامِ نیک ات ، ذکرِ صبح و شامِ ما ست
یادِ روی ات ، ذکرِ شبهایِ من استرَه ، به خلوتگاهِ وحدت یافتم
وحدت ام ، فوقِ گمان ، جایِ من است
سیدمحمد جهانشاهی در دیروز شنبه، ساعت ۲۲:۲۲ دربارهٔ وحدت کرمانشاهی » غزلیات » شمارهٔ ۲۷:
وحدت کرمانشاهی » غزلیات » شمارهٔ ۲۷
خواجه ، آن روز که از بندگی ، آزادَم کرد
ساغرِ مِی ، به کفَم داد و ز غم شادَم کردخبر ، از نیک و بدِ عاشقی ام ، هیچ نبود
چشمِ مستِ تو ، در این مرحله اُستادَم کردرویِ شیرینصفتان ، در نظر آراست مرا
ریخت طرحِ هوس اندر سَر و فرهادَم کردعاقبت ، بیخ و بُنِ هستیِ ما ، کرد خراب
از کرَم ، خانهاش آباد ، که آبادَم کردرفت بر بادِ فنا ، گَردِ وجود ام آخر
دیدی ای دوست ، که سودایِ تو ، بر بادَم کردبس که فرهاد صفت ، ناله و فریاد زدم
بیستون ، ناله و فریاد ، ز فریادَم کردبودم از زمره ی رندانِ خرابات ، ولیک
قسمت ، از روزِ ازل ، همدمِ زهّاد ام کردوحدت ، آن ترکِ کماندارِ جفاجو ، آخر
دیده و دل ، هدفِ ناوکِ بیدادَم کرد
کوروش در دیروز شنبه، ساعت ۱۹:۴۸ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۳:
راست چو شقه علمت رقص کنانم ز هوا
بال مرا بازگشا خوش خوش و منورد مرا
منظور از شقه علمت چیست ؟
مختارِ مجبور در دیروز شنبه، ساعت ۱۹:۳۱ دربارهٔ فردوسی » شاهنامه » داستان اکوان دیو » داستان اکوان دیو:
فلسفی کاو یاغی و منکَر شده
آدم است انگار لیکن خر شده
کوله باری از کتب بر روی دوش
هر کتابی خوانده او خرتر شده
منکر دین خدا و اعتقاد
منکر قرآن و پیغمبر شده
ژاژ میخاید بسی این ژاژخا
عقل او هر لحظه ای کمتر شده
در دماغش جز غرور و جهل نیست
جاهل و نادان و کور و کر شده
در بیابان غرور و تیرگی
کاروان جهل را رهبر شده
چون ندارد نسبتی با معرفت
کودک تردید را مادر شده
همسفر با وهم و با پندار خویش
با جهالت هر شبی همسر شده
از خودش چیزی ندارد بیزبان
راوی حرف کسی دیگر شده
او مرید فیلسوفان فرنگ
عاشق نیچه و پنهاور شده
جد او میمون و خاکش مقصد است
عاقبت خاکش چنین بر سر شده
علی میراحمدی در دیروز شنبه، ساعت ۱۹:۱۲ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۵۹:
این مصراع دست انداز دارد و حیف ازین غزل که این مصراع یک مقدار خرابش کرده است.
سیدمحمد جهانشاهی در دیروز شنبه، ساعت ۱۸:۵۷ دربارهٔ وحدت کرمانشاهی » غزلیات » شمارهٔ ۳۳:
وحدت کرمانشاهی » غزلیات » شمارهٔ ۳۳
مِی خور ، که هر که مِی نخورَد ، فصلِ نوبهار
پیوسته خونِ دل خورَد ، از دستِ روزگارمِی در بهار ، صیقلِ دلهایِ آگَه است
از دست یار ، خاصه ، به آهنگِ چنگ و تاردر عهدِ گل ، ز دست مَدِه ، جامِ باده را
کاین باشد ، از حقیقتِ جمشید ، یادگارصحنِ چمن ، چو وادیِ ایمَن شد ، ای عزیز
گل برفروخت ، آتشِ موسی ، ز شاخسارآموختند مستی و دیوانگی ، مرا
دیوانگانِ عاقل و مستانِ هوشیاراز بندگی ، به مرتبه ی خواجگی رسید
هرکَس ، که کرد بندگیِ دوست ، بندهواروحدت ، بیا و بر درِ توفیق ، حلقه زن
توفیق ، چون رفیق شود ، گشت بخت یار
سیدمحمد جهانشاهی در دیروز شنبه، ساعت ۱۸:۵۶ دربارهٔ وحدت کرمانشاهی » غزلیات » شمارهٔ ۳۰:
وحدت کرمانشاهی » غزلیات » شمارهٔ ۳۰
تُرکِ من ، از خانه بیحجاب برآمد
ماه صفت ، از دلِ سحاب برآمدعاقبتَم ، شد وصالِِ دوست ، میّسَر
دیده ی بختَم ، دگر ز خواب برآمدعشق ، ندانم چه حالت است ، که از وی
ساحتِ دریا ، به اضطراب برآمدلوح چو پَذرُفت ، نامِ عشق، دل و جان
در برِ گردون ، به پیچ و تاب برآمداین همه ، شورِ محبّت است ، که هر دم
بانگِ نی و ناله ی رَباب برآمدمِی به قدح ریخت ، از گلویِ صراحی
صبح بخندید و آفتاب برآمدتربتِ منصور ، چون رسید به دریا
نقشِ انا الحق ، ز موجِ آب برآمدبحرِ حقیقت ، نمود جنبشی از خویش
موج پدید آمد و حباب برآمدشاهدِ مقصودِ وحدت ، از رخِ زیبا
پرده برافکند و بی نقاب برآمد
سیدمحمد جهانشاهی در دیروز شنبه، ساعت ۱۸:۵۵ دربارهٔ وحدت کرمانشاهی » غزلیات » شمارهٔ ۲۹:
وحدت کرمانشاهی » غزلیات » شمارهٔ ۲۹
بعد از این ، خدمتِ آن سروِ روان ، خواهم کرد،
خدمت اش از دل و جان ، در دُو جهان خواهم کردپای ، بر تختِ جم و افسرِ کِی خواهم زد،
سَر فدا ، در قَدمِ پیرِ مغان خواهم کردگِردِ هر گوشهء ویرانه ، به جان خواهم گشت،
کنجِ دل ، مخزنِ هر گنجِ نهان خواهم کردبی رخِ دوست ، دگر خونِ جگر خواهم خورد،
دیده را ساغر و پیمانه ی آن خواهم کردسالها ، در رهِ عشقِ تو ، قدم خواهم زد،
عمرها ، نامِ تو را ، وِردِ زبان خواهم کردمهرِ رویِ تو همه ، جای به دل خواهم داد،
غمِ عشقِ تو دگر ، مونسِ جان خواهم کرد"وحدتا" ، گفت ؛ تو را ، از برِ خُود خواهم راند،
گفتم اش ؛ خونِ دل ، از دیده روان خواهم کرد
مختارِ مجبور در دیروز شنبه، ساعت ۱۸:۲۰ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۲۰:
نگاه هنری به تجلی خداوندی و مسئله آفرینش را درین غزل شاهد هستیم و قضیه غیر مستقیم بیان شده
در غزل «در ازل پرتو حسنت ز تجلی...»نگاه عرفانی را شاهد هستیم و مطلب سرراست تر گفته شده
یاد بگیریم ماستا را نریزیم توی قیمه ها
سیدمحمد جهانشاهی در دیروز شنبه، ساعت ۱۸:۱۹ دربارهٔ فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۲۰:
گو ، هر شادی ، فدایِ غم باد
سیدمحمد جهانشاهی در دیروز شنبه، ساعت ۱۸:۱۷ دربارهٔ فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۲۰:
فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۲۰
غم کُشت مرا ، ز دستِ غم ، داد
فریاد ز غم ، هزار فریاداجزایِ مرا ، ز هم فرو ریخت
غم داد مرا ، چو گَرد بر بادبنیادِ مرا ، نهاد بر غم
آن روز ، که ساخت ، دستِ استادبنیادِ من است ، بر غم و هم
غم می کَنَد ام ، ز بیخ و بنیادای دوست ، بگو به غم ، که تا کِی
بر جانِ اسیرِ خویش ، بیدادنی نی ، نکنم شکایت از غم
ویرانه ی عشق ، از غم آبادچون مایهٔ شادی است ، هر غم
گو ، هر شادی ، فدایِ غم بادگر غم نبوَد ، کدام شادی
ویران باید ، که گردد آباداز غم دارم ، هر آنچه دارم
ای غم ، بادا روانِ تو ، شادخوش باش ای فیض ، در گذار است
گر شادی و گر غم ، است چون باد
سیدمحمد جهانشاهی در دیروز شنبه، ساعت ۱۸:۱۶ دربارهٔ فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۰۹:
نه به کس ، نی ز کسی ، زهد فروشَد ، نه خرید
سیدمحمد جهانشاهی در دیروز شنبه، ساعت ۱۸:۱۴ دربارهٔ فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۰۹:
فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۰۹
هر که رویِ تو ندید ، از دو جهان هیچ ندید
هر که نشنید ز تو ، هیچ کلامی نشنیدهر سَری ، کو ز می عشقِ تو ، مدهوش نشد
چو شنید از رهِ گوش و ز رهِ چشم چو دیداز ازل تا به ابد ، در دو جهان ، گرسِنه ماند
هر که از مائده ی عشق ، طعامی نچشیدتا به شامِ ابد ، از رنجِ خُمار ، ایمن شد
هر که ، در صبحِ ازل ، ساغری از عشق چشیدآب حیوان ، که خضِر ، در ظلمات اش می جُست
به جز از عشق نبود ، این خبر از غیب رسیدغیرِ عشق و غمِ عشق ، از دو جهان ، هیچ متاع
مردمِ چشم و دلِ اهل بصیرت ، نگزیدهر که ، در بحرِ غمِ عشق ، فرو شد چون فیض
نه به کَس ، نی ز کَسی ، زهد فروشَد ، نه خرید
سیدمحمد جهانشاهی در دیروز شنبه، ساعت ۱۸:۱۳ دربارهٔ فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۷۸:
گو بیا کفر من دل شده بنگر به ملاء
سیدمحمد جهانشاهی در دیروز شنبه، ساعت ۱۸:۱۱ دربارهٔ فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۷۸:
فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۷۸
یاد باد ، آن که اثر ، در دلِ شیدا میکرد
آن نصیحت ، که مرا واعظ و ملّا میکردیاد باد ، آنکه مرا ، بود دلِ دانایی
عالمی ، کسبِ خرد ، زان دلِ دانا میکرداختیار از کفِ من ، بُرد کنون معشوقی
که به دل گاه گرِه میزد و گه وا میکردتاخت بر مملکتِ دین و دلَم ، یکباره
آنکه ، صیدِ منِ دل خسته ، تمنّا میکردبُرد از دستِ من ، امروز ، متاعِ دل و دین
رفت آن ، کاین دلَم ، اندیشه ی فردا میکردگو بیا ، کفرِ منِ دل شده ، بنگر به مَلَاء
آنکه از دفترِ دینَم ، ورقی وا میکردگو بیا حالی و بر گریهٔ من ، فاش بخند
که پسِ پرده ام ، از پیش تماشا میکردبسته دید از همهسو ، راهِ رهایی ، بر خود
دل ، که گاهی هوسِ زلفِ چلیپا میکردممکنَم نیست ، ازین دام ، خلاصی دیگر
جاش خوش باد ، که از دور تماشا میکرددلِ بیچاره ، چو افتاد ، درین ورطه ، نخست
روز و شب ، وِردِ «متی اخرج منها» میکردآخرالامر ، به گردابِ بلا ، تن در داد
آنکه با ترس ، نظر بر لبِ دریا میکردبت پرستید و برَهمن شد و زنّار ببست
رفت آن فیض ، که او ، دفترِ دین وا میکرد
علی میراحمدی در ۳۶ دقیقه قبل، ساعت ۰۷:۰۸ در پاسخ به مختارِ مجبور دربارهٔ فردوسی » شاهنامه » داستان اکوان دیو » داستان اکوان دیو: