گنجور

حاشیه‌ها

سیدمحمد جهانشاهی در ‫۲۰ روز قبل، دوشنبه ۲۶ آبان ۱۴۰۴، ساعت ۱۸:۱۷ دربارهٔ عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۵۷:

عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۵۷
                 
هر که ، در راهِ حقیقت ، از حقیقت بی‌نشان شد
مقتدایِ عالم آمد ، پیشوایِ انس و جان شد

هر که ، مویی آگه است ، از خویشتن یا از حقیقت
او ز خود بیرون نیامد ، چون به نزدِ او توان شد

آن خبر دارد از او ، کو در حقیقت بی‌خبر گشت
وان اثر دارد که او ، در بی‌نشانی بی نشان شد

تا تو در اثبات و محوی ، مبتلایی ، فرَخ آن کَس
کو از این هر دو ، کناری جُست و ناگه از میان شد

گم شدن از محو، پیدا گشتن از اثبات  ، تا کِی
مرد آن را دان ، که چون مردان ، ورایِ این و آن شد

هر که از اثبات آزاد آمد و از محو فارغ
هرچه بودَش آرزو ، تا چشم برهم زد ، عیان شد

هست بالِ مرغِ جان ، اثبات و پرَّش محوِ مطلق
بال و پَر فرع است ، بفکن ، تا توانی اصلِ جان شد

تن در اثبات است و جان در محو ، از این هر دو برون شُو
کانک ازین هر دو برون شد ، او عزیزِ جاودان شد

آنکه بیرون شد ازین هر دو ، نهان و آشکارا
کِی توان گفتن ؟ ، که این کَس آشکارا یا نهان شد

تا خلاصی یافت عطّار ، از میانِ این دو دریا
غرقهٔ دریای دیگر گشت و دایم کامران شد

فرهود در ‫۲۰ روز قبل، دوشنبه ۲۶ آبان ۱۴۰۴، ساعت ۱۷:۵۰ در پاسخ به کامران خان دربارهٔ خیام » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۲۹:

دشمن به او تهمت فلسفی بودن زده است پس معنی «کسی که همه‌چیز می‌داند» نمی‌دهد؛

فلسفی ظاهرا در آن دوره نزد برخی یک معنی داشته مثل بی‌دین؛

علی احمدی در ‫۲۰ روز قبل، دوشنبه ۲۶ آبان ۱۴۰۴، ساعت ۱۶:۴۲ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۲۱:

هر آن کاو خاطِرِ مَجموع و یارِ نازنین دارد

سَعادَت، همدم او گشت و دولت، هم‌نشین دارد

هر کس که خاطرش جمع است و یک یار نازنین دارد خوشبختی با او همدم است و در دنیا در نعمت است .

طبیعی و منطقی است که هرکس خیال راحتی داشته باشد و عشقی زمینی داشته باشد و به همه اهداف خود رسیده باشد در واقع به وصال رسیده و خوشبخت و ثروتمند است.ظاهرا عاشقی  به وصال رسیده است .

حَریمِ عشق را دَرْگَه، بسی بالاتر از عَقْل است

کسی آن آسْتان بوسد، که جان در آستین دارد

اما عشق جایگاه بسیار والاتری از عقل و منطق دارد . عشق های زمینی ممکن است به وصال برسد و همه چیز منطقی پیش برود اما عشق به معشوق ازلی اینگونه نیست.کسی به درجه عاشقی می رسد که آماده جان دادن در این راه باشد .

در عشق زمینی جان دادن منطقی نیست .خودکشی است و با عقل جور در نمی آید .در عشق زمینی وصال امکان پذیر است و دو نفر در نهایت یکی می شوند اما در عشق متعالی یکی عاشق و همیشه محتاج است و امکان یکی شدن نیست ووصال امری دشوار و مبهم است.و ممکن است خوشبختی ظاهری و نعمت میسر نباشد.

دهانِ تَنْگِ شیرینش، مگر مُلْکِ سلیمان است

که نَقْشِ خاتَمِ لَعْلَش، جهان، زیرِ نگین دارد؟

دهان تنگ و شیرین گفتار معشوق ما شاید نمادی از فرمانروایی سلیمان نبی است مثل انگشتری که نگینش از لعل است و جهانی در زیر آن نگین پیداست.

لعل استعاره از لب است .دهان به انگشتر تشبیه شده که لب مانند نگین روی آن است . انگشتر سلیمان هم تمام فرمانروایی او را نشان می داد .در اینجا شاعر می گوید شاید بتوانم دهان معشوق را به انگشتر سلیمان تشبیه کنم.از طرفی تعبیر مهر هم بی ارتباط نمی تواند باشد ولی دیگر نمی توان گرداگرد دهان را مانند حلقه انگشتر تصور کرد.

لَبِ لَعْل و خَطِ مُشکین، چو آنش هست و اینش هست

بنازم دِلْبَرِ خود را، که حُسْنَش، آن و این دارد

در ادامه توصیف معشوق ازلی و عشق متعالی می گوید : معشوق ما لب لعل وش و خط مشکین دارد . برخلاف معشوق های دیگر که یا لب لعل وش دارند یا خط مُشکین . 

لب لعل وش زیبایی و امیدبخشی معشوق را می رساند اما خط مشکین نقش یا اثر او را نشان می دهد و او را حکمرانی مقتدر نشان می دهد که خطی مُشکین دارد و فرمانهای درست صادر می کند  که همه عالم را فرا می گیرد.او دلبری قدرتمند است و از دلبران قدرتمند حمایت می کند.جذب چنین معشوقی شدن و فرمان او را پذیرفتن کار هر کسی نیست و ممکن است با فقر هم همراه باشد. حافظ می گوید حسن ( خوبی ) معشوق ما این است که هم جلوه زیبا دارد و هم نقش زیبا می آفریند.

به خواری مَنْگَر ای مُنْعِم، ضَعیفان و نَحیفان را

که صَدْرِ مَجْلِسِ عِشْرَت، گدایِ ره‌نشین دارد

حال که تو توانگر و ثروتمند شده ای و ما فقیر و ضعیف به ما با حقارت نگاه نکن . ما عاشق چنان معشوقی هستیم و صدر این مجلس بزمی که در این جهان آفرینش برپا شده جایگاه گدایی است که ظاهرا در راه نشسته ولی به گدایی در آستان معشوق افتخار می کند.

عبارت "صدر" به تنهایی مفهوم عزت را می رساند و آوردن دوباره عزت به جای عشرت کلام را بی معنا می کند لذا باید عشرت درست باشد.

چو بر رویِ زَمین باشی، توانایی، غَنیمت دان

که دوران، ناتوانی‌ها، بسی زیرِ زَمین دارد

ای توانگر وقتی بر روی زمین هستی غنیمت توانایی خود را بدان چرا که روزگار می تواند ناتوانی های زیادی را از زیر زمین به در آورد و تو را ناتوان کند.

بَلاگردانِ جان و تن، دعایِ مُسْتْمَنْدان است

که بیند خِیْر از آن خَرْمَن که نَنْگ از خوشه‌چین دارد؟

و برای اینکه دچار این بلاها و ناتوانی ها نشوی به دعای ما فقیران و گدایان نیاز داری چون ما دعای خود را به آن معشوق ازلی عرضه می کنیم و او توانای مطلق است. کسی که از فقیران خوشه چین می ترسد آیا خیری از خرمن خود می بیند ؟

مصرع دوم اشاره ای به داستان باغ سوخته در قرآن کریم ( سوره قلم ) دارد که باغدارانی برای اینکه فقیران متوجه برداشت میوه نشوند به صورت مخفیانه و آهسته برای برداشت میوه راهی باغ می شوند تا مبادا مجبور شوند از محصولات باغ به فقرا بدهند ولی پس از رسیدن  به باغ ،آن را سوخته می بینند. در واقع آن باغداران همه چیز را در نظر گرفتند به جز قدرت الهی را و این کار برایشان پشیمانی آورد.

صَبا از عِشقِ من، رَمزی بگو با آن شَهِ خوبان

که صد جَمشید و کِیخُسرو، غُلامِ کم‌ترین دارد

ای باد صبا من عاشق آن معشوق که شاه خوبان است هستم این رمز را به او بگو . همان کسی که صدها پادشاه مثل جمشید و کیخسرو کمترین غلام او هستند.

وگر گوید نمی‌خواهم، چو «حافِظ»، عاشِقِ مُفْلِس

بگوییدش که سلطانی، گدایی هم‌نشین دارد

اگر هم گفت من عاشق بی چیزی مثل حافظ را نمی خواهم به او بگو که بالاخره در جوار بارگاه سلطان گدای همنشینی هم لازم است.

فریما دلیری در ‫۲۰ روز قبل، دوشنبه ۲۶ آبان ۱۴۰۴، ساعت ۱۶:۰۷ دربارهٔ خیام » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۷۸:

در پاییز ۱۴۰۴ تمام شد و به آخر مسیر خود با خیام رسیدم.

لذت فراوان بردم و بسیار یاد گرفتم.

با سپاس فراوان از جناب حبیب شاکر که بسیار از خواندم اشعار ایشان هم لذت بردم

سلامت باشید

 

سیدمحمد جهانشاهی در ‫۲۰ روز قبل، دوشنبه ۲۶ آبان ۱۴۰۴، ساعت ۱۴:۵۷ دربارهٔ عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۵۵:

عطّار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۵۵
                 
گر در صفِ دین داران ، دین دار نخواهم شد
از بهرِ چه ، با رندان ، در کار نخواهم شد

شد عمر و نمی‌بینم ، از دین ، اثری در دل
وز کفرِ نهادِ خویش ، دین‌دار نخواهم شد

کیِ ، فانیِ حق باشم ، بی قولِ اناالحق ، من
کز عشق ، چو مشتاقان ، بر دار نخواهم شد

دانم که نخواهم یافت ، از دلبرِ خود ، کامی
تا ، من ، ز وجودِ خود ، بیزار نخواهم شد

ای ساقیِ جان ، مِی‌ دِه ، کاندر صفِ قلّاشان
این بار ، چو هر باری ، بی‌بار نخواهم شد

از یک مِیِ عشقِ او ، امروز چنان مست ام
کز مستیِ آن هرگز ، هشیار نخواهم شد

تا دیده ، جمالِ او ، در خواب همی بیند
از خواب و خیالِ او ، بیدار نخواهم شد

هرچند که عطّار ام ، لیکن به مَجاز است این
بی عِطرِ سَرِ زلفَش ، عطّار نخواهم شد

مسعود عزیزی در ‫۲۰ روز قبل، دوشنبه ۲۶ آبان ۱۴۰۴، ساعت ۱۴:۲۷ دربارهٔ نظامی » خمسه » لیلی و مجنون » بخش ۱۷ - پند دادن پدر مجنون را:

به نظرم فیلم آپارتمان ۱۹۶۰

The.Apartment.1960.720p.Farsi.Dubbed

دقیقا این مضمون این شعر رو انتقال میده...

بهزاد رستمی در ‫۲۰ روز قبل، دوشنبه ۲۶ آبان ۱۴۰۴، ساعت ۱۳:۱۸ دربارهٔ فروغی بسطامی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۵۷:

دوش در خیل غلامان درش می‌رفتم

گفت: «ای عاشق بیچاره تو باری چه کسی؟»

حافظ

کوروش در ‫۲۰ روز قبل، دوشنبه ۲۶ آبان ۱۴۰۴، ساعت ۰۹:۵۷ دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر ششم » بخش ۱۲۷ - رفتن قاضی به خانهٔ زن جوحی و حلقه زدن جوحی به خشم بر در و گریختن قاضی در صندوقی الی آخره:

زین سبب که علم ضالهٔ مؤمنست

عارف ضالهٔ خودست و موقنست

 

یعنی چه ؟

 

علی احمدی در ‫۲۰ روز قبل، دوشنبه ۲۶ آبان ۱۴۰۴، ساعت ۰۹:۴۳ در پاسخ به سینا حلمی دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۲۱:

با سلام و سپاس 

 

از آن رو ملک سلیمان گفته چون ملک سلیمان است که از پس خاتم او دیده می شود یعنی این دهان تنگ گویا مثل خاتم ، همه ملک سلیمان را به ما نشان می دهد .

البته مهر هم صحیح است.

احمد خرم‌آبادی‌زاد در ‫۲۰ روز قبل، دوشنبه ۲۶ آبان ۱۴۰۴، ساعت ۰۸:۵۷ دربارهٔ خاقانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۳۸:

بیت شماره 6 در نسخه کزازی و نیز چهار نسخه خطی مجلس (شماره ثبت 64528، شماره دفتر 11948، شماره دفتر 13312 و شماره ثبت 91038) وجود ندارد.

راز پنهان در ‫۲۰ روز قبل، دوشنبه ۲۶ آبان ۱۴۰۴، ساعت ۰۸:۱۴ دربارهٔ میرزاده عشقی » دیوان اشعار » هزلیات » شمارهٔ ۳ - چه معامله باید کرد؟:

یعنی چون علیه رضاشاه قلدر شعر سروده، این شعر مال او نیست!!! عجب استدلالی. رضاشاه دوره خودش منفور بود شاهدش خوشحالی مردم هنگام فرارش از ایرانه . مردم راضی شدند کشور اشغال بشه ولی این بی پدر بره. میرزاده عشقی ابتدا از طرفداران رضاشاه بود بعدا به مخالفان رضاشاه مانند سید حسن مدرس و ملک الشعرای بهار پیوست. و بالاخره هم توسط دار و دسته رضاشاه ترور شد. 

علی احمدی در ‫۲۰ روز قبل، دوشنبه ۲۶ آبان ۱۴۰۴، ساعت ۰۶:۰۳ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۲۰:

بتی دارم که گِرد گل ز سُنبل سایه‌بان دارد

بهارِ عارضش خطّی به خونِ ارغوان دارد

در دو بیت اول این غزل توصیف زیبایی یار انجام شده و به نظر می رسد تشبیه زلف به گل سنبل زیبا تر باشد تا به برگهای آن..یعنی زلفی که روی گلگون یار را پوشانده چون سایبانی از سنبل است 

از طرفی رخ یار از شادابی سرخ و گلگون است یعنی شبیه گلی است که اثر برگ ارغوان بر گونه هایش نشسته .خون ارغوان کمرنگ تر از رنگ برگ ارغوان است .و اما خط، رشته موهای بلند اطراف صورت است نه موهای کرک مانند.رشنه موهای باریک و بلند که تا نزدیک گونه گلگون کشیده می شود و چهره را زیبا تر می کند .

حافظ روزگاری سودای بتان داشته و در اینجا از معشوق زمینی سخن گفته چراکه چندین بار خداوند را واسطه گردانده است.اما در نهایت   غرض وی بیان ماجرایی است که در راه عاشقی رخ داده است.

غبارِ خط بپوشانید خورشیدِ رُخَش یا رب

بقایِ جاودانش ده، که حُسنِ جاودان دارد

در اینجا هم خط، رشته های باریک و بلند موهای اطراف است که وقتی چندین رشته در کنار هم قرار می گیرند شبکه ای ایجاد می کنند که چهره از پس آنها محو تر دیده می شود و زیبایی بیشتری دارد .چنین تصویری را در نمای نیمرخ بیشتر می توان دید.( این را باید فقط تجربه کنید.)حافظ از خدا می خواهد این تصویر را جاودان نماید حال آنکه می داند چنین چیزی ممکن نیست .آنچه برایش مهم است تصویر عشق است نه تصویر معشوق.

چو عاشق می‌شدم گفتم که بُردم گوهرِ مقصود

ندانستم که این دریا چه موجِ خون‌فشان دارد

در ابتدای راه عاشقی عاشق می انگارد به هدف رسیده و گوهر را که همان معشوق است به دست آورده و مالک آن شده ولی کار به این سادگی نیست و او نمی داند که در دریایی قرار دارد که امواج آن ممکن است خونش را بریزد.

ز چشمت جان نشاید بُرد کز هر سو که می‌بینم

کمین از گوشه‌ای کرده‌ست و تیر اندر کمان دارد

از چشم معشوق نمی توان جان به در برد چون مژگانی چون تیر دارد و ابرویی چون کمان و با این تیر و کمان همیشه در کمین عاشق است و قصد جان او را دارد تا عاشق کشی کند .

چو دامِ طُرِّه افشاند ز گَردِ خاطرِ عشاق

به غَمّازِ صبا گوید که راِزِ ما نهان دارد

مهم تر اینکه معشوق می داند ذهن عاشقان مثل گردی در دام زلفش گیر افتاده اند ولی باز هم زلف خود را می تکاند و تاره به باد صبا می گوید این راز عاشقان را پنهان نگه دارد گویی اصلا خبری نبوده و عاشقی در کار نیست .

حافظ از بی مهری معشوق زمینی شکایت دارد .و در دلش به وی می گوید:

بیفشان جرعه‌ای بر خاک و حالِ اهلِ دل بشنو

که از جمشید و کیخسرو، فراوان داستان دارد

جرعه ای از می بر خاک بیفشان یعنی زیاد ننوش و تا کمی هشیاری در تو هست از اهل دل (عاشقان بیدار و آگاه )بشنو که داستانهای زیادی از پادشاهان قدیم مثل کیخسرو و جمشید در دل دارند .این دو پادشاه عادل بودند و حافظ خواسته عدالت را به معشوق یادآوری کند .

چو در رویت بخندد گُل، مشو در دامَش ای بلبل

که بر گُل اعتمادی نیست، گر حُسنِ جهان دارد

به بلبل می گوید اگر گلی به تو خندید خود را در دامش گیر نینداز چرا که اگر زیبایی اش جهانی هم باشد باز هم مهر و وفایش قابل اعتماد نیست.

خدا را، دادِ من بِسْتان از او ای شَحنهٔ مجلس

که می با دیگری خورده‌ست و با من سر گِران دارد

ای مسئول مجلس بزم به خاطر خدا هم شده عدالت را اجرا کن چرا که معشوق با دیگران می می خورد و با من سرسنگین است و این عادلانه نیست .نوعی حسادت عاشقانه است "چو با حبیب نشینی و باده پیمایی/به یاد دار محبان باد پیما را "

به فِتراک ار همی‌بندی خدا را زود صیدم کن

که آفت‌هاست در تأخیر و طالب را زیان دارد

باز در دلش معشوق را خطاب قرار می دهد :اگر قرار است مرا برگزینی و همراه خود و بر ترک خود ببری زودتر این صید را انجام بده که تاخیر باعث رنج است و برای من که خواهان تو هستم  زیانبار است.

ز سروِ قَدِّ دلجویت مکن محروم چشمم را

بدین سرچشمه‌اش بِنْشان که خوش آبی روان دارد

چشم مرا از دیدن قد چون سرو خود که دلکش(دلجو) است محروم نکن بیا چشم مرا سرچشمه ای بدان که این سرو را آبیاری می کند چرا که آبی روان دارد .

آب روان هم کنایه از دانش بسیار است که به معشوق نفعی می رساند و هم اشاره به اشک و دعای بسیار برای معشوق است .

ز خوفِ هجرم ایمن کن اگر امّیدِ آن داری

که از چشمِ بداندیشان خدایت در امان دارد

از هر دست که بدهی از همان دست می گیری .اگر مرا از نگرانی های دوری ات  برهانی و ایمن گردانی خداوند هم تو را از چشم بد اندیشان در امان نگه دارد .

چه عذرِ بختِ خود گویم؟ که آن عیّار شهرآشوب

به تلخی کُشت حافظ را و شِکَّر در دهان دارد

اما این شاید از بخت بد من است که آن معشوق که عیار و آزاد است و شهری را به خود مشغول می کند و به هم می ریزد با اینکه شیرین سخن است اما حافظ را با تلخی زبان خود می کشد.

برمک در ‫۲۰ روز قبل، دوشنبه ۲۶ آبان ۱۴۰۴، ساعت ۰۲:۵۴ دربارهٔ فردوسی » شاهنامه » منوچهر » بخش ۲۱:

 

دگر شارستان بر سر کوهسار

سرای درنگست و جای شمار

۱
۲۶
۲۷
۲۸
۲۹
۳۰
۵۶۴۵