گنجور

حاشیه‌ها

حمید شفیع در ‫دیروز شنبه، ساعت ۲۲:۳۹ دربارهٔ مولانا » فیه ما فیه » فصل بیستم - شریفِ پای‌سوخته گوید::

بسیار عالی

سیدمحمد جهانشاهی در ‫دیروز شنبه، ساعت ۲۲:۲۹ دربارهٔ وحدت کرمانشاهی » غزلیات » شمارهٔ ۲۸:

وحدت کرمانشاهی » غزلیات » شمارهٔ ۲۸
                             
پیشِ تیرِ نگه اش ، سینه سپر خواهم کرد،
بهرِ اَبرویِ کج اش ، فکرِ دگر خواهم کرد

نکند گر نظری ، بر دلِ سُودازده‌ ام‌،
مُلکِ دل را ، ز غم اش ، زیر و زبر خواهم کرد

یا که دیوانه صفت ، گیرم از آن دلبر کام،
یا که از عشق و جنون ، صرفِ نظر خواهم کرد

گر چه رَه دور و در این راه ، خطر بسیار است،
به سوی اش ، با سرِ پُر شور ، سفر خواهم کرد

گر بخواهد ، که به کوی اش برسد ، پایِ رقیب،
رَه بر او بسته و ایجادِ خطر خواهم کرد

تا که گه گاه ، شوَم بهره‌ور از بویِ عُقار،
بر درِ میکده ، گه گاه گذر خواهم کرد

می‌دهم جان ، به تمنّایِ وصال اش ، "وحدت" ،
هان مپندار ، در این باره ضرر خواهم کرد

سیدمحمد جهانشاهی در ‫دیروز شنبه، ساعت ۲۲:۲۲ دربارهٔ وحدت کرمانشاهی » غزلیات » شمارهٔ ۱۹:

وحدت کرمانشاهی » غزلیات » شمارهٔ ۱۹
                 
مقصدِ من، خواجه، مولایِ من است
توشه ی من نیز ، تقوایِ من است

در مناجاتَم ، چو موسی با اله
خلوتِ دل ، طورِ سینایِ من است

مِی ، روانِ مرده‌ام را ، زنده کرد
آری آری ، مِی مسیحایِ من است

گاهگاهی ،  این رکوع و این سجود
کَلِّمینی یا حُمَیرایِ من است

دامنِ تدبیر را ، دادم ز دست
رشته ی تقدیر ، در پایِ من است

حُسنِ لیلی ، جز یکی مجنون نداشت
عالَمی ، مجنونِ لیلایِ من است

نفیِ من ، شد باعثِ اثباتِ من
خواجه ، در لایِ من ، اِلّایِ من است

نشئه ی ناسوت ام ، اندر خور نبود
عالمِ لاهوت ، مَاوایِ من است

نامِ نیک ات ، ذکرِ صبح و شامِ ما ست
یادِ روی ات ، ذکرِ شب‌هایِ من است

رَه ، به خلوتگاهِ وحدت یافتم
وحدت ام ، فوقِ گمان ، جایِ من است

سیدمحمد جهانشاهی در ‫دیروز شنبه، ساعت ۲۲:۲۲ دربارهٔ وحدت کرمانشاهی » غزلیات » شمارهٔ ۲۷:

وحدت کرمانشاهی » غزلیات » شمارهٔ ۲۷
                 
خواجه ، آن روز که از بندگی ، آزادَم کرد
ساغرِ مِی ، به کفَم داد و ز غم شادَم کرد

خبر ، از نیک و بدِ عاشقی ام ، هیچ نبود
چشمِ مستِ تو ، در این مرحله اُستادَم کرد

رویِ شیرین‌صفتان ، در نظر آراست مرا
ریخت طرحِ هوس اندر سَر و فرهادَم کرد

عاقبت ، بیخ و بُنِ هستیِ ما ، کرد خراب
از کرَم ، خانه‌اش آباد ، که آبادَم کرد

رفت بر بادِ فنا ، گَردِ وجود ام آخر
دیدی ای دوست ، که سودایِ تو ، بر بادَم کرد

بس که فرهاد صفت ، ناله و فریاد زدم
بیستون ، ناله و فریاد ، ز فریادَم کرد

بودم از زمره ی رندانِ خرابات ، ولیک
قسمت ، از روزِ ازل ، همدمِ زهّاد ام کرد

وحدت ، آن ترکِ کماندارِ جفاجو ، آخر
دیده و دل ، هدفِ ناوکِ بیدادَم کرد

کوروش در ‫دیروز شنبه، ساعت ۱۹:۴۸ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۳:

راست چو شقه علمت رقص کنانم ز هوا

بال مرا بازگشا خوش خوش و منورد مرا

 

منظور از شقه علمت چیست ؟

 

مختارِ مجبور در ‫دیروز شنبه، ساعت ۱۹:۳۱ دربارهٔ فردوسی » شاهنامه » داستان اکوان دیو » داستان اکوان دیو:

ایا فلسفه‌دان بسیار گوی بپویم براهی که گویی مپوی

فلسفی کاو یاغی و منکَر شده
آدم است انگار لیکن خر شده

 

کوله باری از کتب بر روی دوش
هر کتابی خوانده او خرتر شده

 

منکر دین خدا و اعتقاد
منکر قرآن و پیغمبر شده

 

ژاژ می‌خاید بسی این ژاژخا
عقل او هر لحظه ای کمتر شده

 

در دماغش جز غرور و جهل نیست
جاهل و نادان و کور و کر شده

 

در بیابان غرور و تیرگی
کاروان جهل را رهبر شده

 

چون ندارد نسبتی با معرفت
کودک تردید را مادر شده

 

همسفر با وهم و با پندار خویش
با جهالت هر شبی همسر شده

 

از خودش چیزی ندارد بی‌زبان
راوی حرف کسی دیگر شده

 

او مرید فیلسوفان فرنگ
عاشق نیچه و پنهاور شده

 

جد او میمون و خاکش مقصد است
عاقبت خاکش چنین بر سر شده

علی میراحمدی در ‫دیروز شنبه، ساعت ۱۹:۱۲ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۵۹:

با چشم و ابروی تو چه تدبیر دل ...

این مصراع دست انداز دارد و حیف ازین غزل که این مصراع یک مقدار خرابش کرده است.

سیدمحمد جهانشاهی در ‫دیروز شنبه، ساعت ۱۸:۵۷ دربارهٔ وحدت کرمانشاهی » غزلیات » شمارهٔ ۳۳:

وحدت کرمانشاهی » غزلیات » شمارهٔ ۳۳
                 
مِی خور ، که هر که مِی نخورَد ، فصلِ نوبهار
پیوسته خونِ دل خورَد ، از دستِ روزگار

مِی در بهار ، صیقلِ دل‌هایِ آگَه است
از دست یار ، خاصه ، به آهنگِ چنگ و تار

در عهدِ گل ، ز دست مَدِه ، جامِ باده را
کاین باشد ، از حقیقتِ جمشید ، یادگار

صحنِ چمن ، چو وادیِ ایمَن شد ، ای عزیز
گل برفروخت ، آتشِ موسی ، ز شاخسار

آموختند مستی و دیوانگی ، مرا
دیوانگانِ عاقل و مستانِ هوشیار

از بندگی ، به مرتبه ی خواجگی رسید
هرکَس ، که کرد بندگیِ دوست ، بنده‌وار

وحدت ، بیا و بر درِ توفیق ، حلقه زن
توفیق ، چون رفیق شود ، گشت بخت یار

سیدمحمد جهانشاهی در ‫دیروز شنبه، ساعت ۱۸:۵۶ دربارهٔ وحدت کرمانشاهی » غزلیات » شمارهٔ ۳۰:

وحدت کرمانشاهی » غزلیات » شمارهٔ ۳۰
                 
تُرکِ من ، از خانه بی‌حجاب برآمد
ماه صفت ، از دلِ سحاب برآمد

عاقبتَم ، شد وصالِِ دوست ، میّسَر
دیده ی بختَم ، دگر ز خواب برآمد

عشق ، ندانم چه حالت است ، که از وی
ساحتِ دریا ، به اضطراب برآمد

لوح چو پَذرُفت ، نامِ عشق، دل و جان
در برِ گردون ، به پیچ و تاب برآمد

این همه ، شورِ محبّت است ، که هر دم
بانگِ نی و ناله ی رَباب برآمد

مِی به قدح ریخت ، از گلویِ صراحی
صبح بخندید و آفتاب برآمد

تربتِ منصور ، چون رسید به دریا
نقشِ انا الحق ، ز موجِ آب برآمد

بحرِ حقیقت ، نمود جنبشی از خویش
موج پدید آمد و حباب برآمد

شاهدِ مقصودِ وحدت ، از رخِ زیبا
پرده برافکند و بی نقاب برآمد

سیدمحمد جهانشاهی در ‫دیروز شنبه، ساعت ۱۸:۵۵ دربارهٔ وحدت کرمانشاهی » غزلیات » شمارهٔ ۲۹:

وحدت کرمانشاهی » غزلیات » شمارهٔ ۲۹
                             
بعد از این ، خدمتِ آن سروِ روان ، خواهم کرد،
خدمت اش از دل و جان ، در دُو جهان خواهم کرد

پای ، بر تختِ جم و افسرِ  کِی خواهم زد،
سَر فدا ، در قَدمِ پیرِ مغان خواهم کرد

گِردِ هر گوشهء ویرانه ، به جان خواهم گشت،
کنجِ دل ، مخزنِ هر گنجِ نهان خواهم کرد

بی رخِ دوست ، دگر خونِ جگر خواهم خورد،
دیده را ساغر و پیمانه ی آن خواهم کرد

سال‌ها ، در رهِ عشقِ تو ، قدم خواهم زد،
عمرها ، نامِ تو را ، وِردِ زبان خواهم کرد

مهرِ رویِ تو همه ،  جای به دل خواهم داد،
غمِ عشقِ تو دگر ، مونسِ جان خواهم کرد

"وحدتا" ، گفت ؛ تو را ، از برِ خُود خواهم راند،
گفتم اش ؛ خونِ دل ، از دیده روان خواهم کرد

مختارِ مجبور در ‫دیروز شنبه، ساعت ۱۸:۲۰ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۲۰:

ناگهان پرده برانداخته‌ای یعنی ...

نگاه هنری به تجلی خداوندی و مسئله آفرینش را درین غزل شاهد هستیم و قضیه غیر مستقیم بیان شده

در غزل «در ازل پرتو حسنت ز تجلی...»نگاه عرفانی را شاهد هستیم و مطلب سرراست تر گفته شده

یاد بگیریم ماستا را نریزیم توی قیمه ها

سیدمحمد جهانشاهی در ‫دیروز شنبه، ساعت ۱۸:۱۹ دربارهٔ فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۲۰:

گو ، هر شادی ، فدایِ غم باد

سیدمحمد جهانشاهی در ‫دیروز شنبه، ساعت ۱۸:۱۷ دربارهٔ فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۲۰:

فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۲۰
                 
غم کُشت مرا ، ز دستِ غم ، داد
فریاد ز غم ، هزار فریاد

اجزایِ مرا ، ز هم فرو ریخت
غم داد مرا ، چو گَرد بر باد

بنیادِ مرا ، نهاد بر غم
آن روز ، که ساخت ، دستِ استاد

بنیادِ من است ، بر غم و هم
غم می کَنَد ام ، ز بیخ و بنیاد

ای دوست ، بگو به غم ، که تا کِی
بر جانِ اسیرِ خویش ، بیداد

نی نی ، نکنم شکایت از غم
ویرانه ی عشق ، از غم آباد

چون مایهٔ شادی است ، هر غم
گو ، هر شادی  ، فدایِ غم باد

گر غم نبوَد ، کدام شادی
ویران باید ، که گردد آباد

از غم دارم ، هر آنچه دارم
ای غم ، بادا روانِ تو ، شاد

خوش باش ای فیض ، در گذار است
گر شادی و گر غم ، است چون باد

سیدمحمد جهانشاهی در ‫دیروز شنبه، ساعت ۱۸:۱۶ دربارهٔ فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۰۹:

نه به کس ، نی ز کسی ،  زهد فروشَد ، نه خرید

سیدمحمد جهانشاهی در ‫دیروز شنبه، ساعت ۱۸:۱۴ دربارهٔ فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۰۹:

فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۰۹
                 
هر که رویِ تو ندید ، از دو جهان هیچ ندید
هر که نشنید ز تو ، هیچ کلامی نشنید

هر سَری ، کو ز می عشقِ تو ، مدهوش نشد
چو شنید از رهِ گوش و ز رهِ چشم چو دید

از ازل تا به ابد ، در دو جهان ، گرسِنه ماند
هر که از مائده ی عشق ، طعامی نچشید

تا به شامِ ابد ، از رنجِ خُمار ، ایمن شد
هر که ، در صبحِ ازل ، ساغری از عشق چشید

آب حیوان ، که خضِر ، در ظلمات اش می جُست
به جز از عشق نبود ، این خبر از غیب رسید

غیرِ عشق و غمِ عشق ، از دو جهان ، هیچ متاع
مردمِ چشم و دلِ اهل بصیرت ، نگزید

هر که ، در بحرِ غمِ عشق ، فرو شد چون فیض
نه به کَس ، نی ز کَسی ، زهد فروشَد ، نه خرید

سیدمحمد جهانشاهی در ‫دیروز شنبه، ساعت ۱۸:۱۳ دربارهٔ فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۷۸:

گو بیا کفر من دل شده بنگر به ملاء

سیدمحمد جهانشاهی در ‫دیروز شنبه، ساعت ۱۸:۱۱ دربارهٔ فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۷۸:

فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۷۸
                 
یاد باد ، آن که اثر ، در دلِ شیدا می‌کرد
آن نصیحت ، که مرا واعظ و ملّا می‌کرد

یاد باد ، آنکه مرا  ، بود دلِ دانایی
عالمی ، کسبِ خرد ، زان دلِ دانا می‌کرد

اختیار از کفِ من ، بُرد کنون معشوقی
که به دل گاه گرِه می‌زد و گه وا می‌کرد

تاخت بر مملکتِ دین و دلَم ، یکباره
آنکه ، صیدِ منِ دل خسته ، تمنّا می‌کرد

بُرد از دستِ من ، امروز ، متاعِ دل و دین
رفت آن ، کاین دلَم ، اندیشه ی فردا می‌کرد

گو بیا ، کفرِ منِ دل شده ، بنگر به مَلَاء
آنکه از دفترِ دینَم ، ورقی وا می‌کرد

گو بیا حالی و بر گریهٔ من ، فاش بخند
که پسِ پرده‌ ام ، از پیش تماشا می‌کرد

بسته دید از همه‌سو ، راهِ رهایی ، بر خود
دل ، که گاهی هوسِ زلفِ چلیپا می‌کرد

ممکنَم نیست ، ازین دام ، خلاصی دیگر
جاش خوش باد ، که از دور تماشا می‌کرد

دلِ بیچاره ، چو افتاد ، درین ورطه ، نخست
روز و شب ، وِردِ «متی اخرج منها» می‌کرد

آخرالامر ، به گردابِ بلا ، تن در داد
آنکه با ترس ، نظر بر لبِ دریا می‌کرد

بت پرستید و برَهمن شد و زنّار ببست
رفت آن فیض ، که او ، دفترِ دین وا می‌کرد

سیدمحمد جهانشاهی در ‫دیروز شنبه، ساعت ۱۸:۱۰ دربارهٔ فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۲۳:

فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۲۳
                 
بویی ، از گلسِتانِ جان آمد
به تنِ مُردگان ، روان آمد

مرهمِ داغِ سینه افکار 
صحبتِ جانِ ناتوان آمد

زنگِ دلهایِ عاشقان ، بزُدود
رنگ بر رویِ عاشقان آمد

بویِ رحمانی ، از یمن بوزید
مصطفی را ز حق ، نشان آمد

خارِ غم ، در دلِ زمانه شکست
گلِ صحرایِ لا مکان آمد

رستخیز ، از زمینِ دل برخواست
اهلِ دل را ، بهار جان آمد

کُشتگانِ فراق ، زنده شدند
موسمِ حشرِ کُشتگان آمد

تنِ افسرده ، گرم و خرّم شد
دِیِ تن را ، تموزِ جان آمد

مهر جان را ، بهارِ تازه رسید
دشمنِ جان مهر جان آمد

آب ، در نهرِ دهر جاری شد
رنگ ، بر رویِ آسمان آمد

در دلِ دوستان ، گل و گلزار
بر سرِ دشمنان ، سنان آمد

تیغ شد ، دستِ بولهب ببُرید
بهرِ حمّاله ، ریسمان آمد

بهرِ فرعون ، گشت اژدرها
چوبِ تعلیمیِ شبان آمد

آب شد بهرِ سِبطیان ، بیغش
خون شد ، از بهر قِبطیان آمد

منکران را ، جحیم و آتش و دود
دلِ ما را ، نعیمِ جان آمد

وصفِ آن بو ، ز بس حلاوت داشت
فیض را ، آب در دهان آمد

سیدمحمد جهانشاهی در ‫دیروز شنبه، ساعت ۱۸:۱۰ دربارهٔ فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۷۵:

فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۷۵
                
توانی گر درین رَه ، ترکِ جان کرد
توانی عیش با جانِ جهان کرد

اگر جان رفت ، جانان هست بر جای
به جانان ، زندگی خوشتر توان کرد

چه باشد جان و صد جان ، در رهِ دوست
جهانی جان ، به قربان می توان کرد

اگر دل از جهان کندن ، توانی
توانی ، هر چه خواهی ، در جهان کرد

گر اش سر در نیاری ، می‌توانی
به زیرِ پا ، فلک را نردبان کرد

اگر دل از زمین کندن ، توانی
توانی ، رخنهٔ در آسمان کرد

توانی ، خاک در چشمِ زمین ریخت
توانی ، حلقه در گوشِ زمان کرد

بوَد نقشِ جهان را ، جمله قابل
دلت را ، هر چه خواهی می توان کرد

تو را چشمِ دو عالم ، می‌توان دید
تو را گوش دو عالم ، می‌توان کرد

کَسی ، کو بست دل ، در مهرِ جانان
مر او را می رسد ، این گفت و آن کرد

سزَد مر بیدلان را ، اینچنین گفت
سزد مر عاشقان را ، آن چنان کرد

دل از خود ، گر توان کندَن ، درین راه
بسی دشوار ، فیض ، آسان توان کرد

سیدمحمد جهانشاهی در ‫دیروز شنبه، ساعت ۱۷:۴۸ دربارهٔ عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۱۸:

عطّار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۱۸
                         
کیست که از عشقِ تو ، پردهٔ او پاره نیست
وز قفسِ قالب اش ، مرغِ دل آواره نیست

وزن کجا آورَد ، خاصه به میزانِ عشق
گر زرِ عشّاق را ، سکهٔ رخساره نیست

هر نفسَم همچو شمع ، زار بکُش ، پیشِ خویش
گر دلِ پر خونِ من ، کُشتهٔ صد پاره نیست

گر تو ز من فارغی ، من ز تو فارغ نی ام
چارهٔ کارَم بکن ، کز تو مرا چاره نیست

هر که درین راه یافت ، بویِ میِ عشقِ تو
مست شود تا ابد ، گر دلَش از خاره نیست

هست همه گفتگو ، با مِیِ عشق اش چه کار
هرکه در این میکده ، مفلس و این کاره نیست

دَردِ ره و دَردِ دِیر ، هست محک ، مرد را
دلق بیَفکن ، که زَرق ، لایقِ میخواره نیست

در بنِ این دِیر اگر ، هست مِی ات آرزو
دُرد خور اینجا ، که دِیر ، موضعِ نظّاره نیست

گشت هویدا چو روز ، بر دلِ عطّار  ، از آنک،
عهد ندارد درست ، هر که در این پاره نیست

۱
۲
۳
۵۶۶۳