گنجور

حاشیه‌ها

احمد خرم‌آبادی‌زاد در ‫۲ ساعت قبل، ساعت ۰۴:۳۶ دربارهٔ خاقانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۷۰:

«کعبه شش جهت» در بیت پایانی این غزل با توجه به بیت زیر درست است:

«کعبه و بتخانه‌ای در عالم توحید نیست/عاشق یکرنگ دارد قبله‌گاه از شش جهت» (عزل 1405، صائب تبریزی)

[عاشق یکرنگ به هر سو که بنگرد، جلوۀ دلدار را می‌بیند]

البته داستان زلیخا در بخش 4، بخش دهم از مصیبت‌نامه عطار نیز اشاره دارد به همین شش جهت (پس، پیش، بالا، پایین، چپ و راست)....

 

*برای پرهیز از دستکاری ناخواستۀ اسناد هویت ملی، مراقب ذهن فریبکار خود باشیم.

احمد خرم‌آبادی‌زاد در ‫۳ ساعت قبل، ساعت ۰۳:۲۴ دربارهٔ خاقانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۷۰:

«تاج دواج» در مصرع نخست بیت 6 مفهوم روشنی ندارد. بررسی زیر شان می‌دهد که «تاج و دواج» باید درست باشد.

1-«تاج و دواح» سه بار از سوی حمیدالدین بلخی در مقامات بلخی آمده است.

2-عطار در بخش 13 وصلت نامه، «دواج و تاج» را به کاره برده است.

باب 🪰 در ‫۳ ساعت قبل، ساعت ۰۲:۵۰ در پاسخ به برگ بی برگی دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۹:

برای بنده، دعوای دیرینه عقل و عشق بیش از آن‌که یک واقعیتِ درونیِ انسان باشد، حاصلِ منبر و مذهب و سیاست و حتی برخی فلسفه‌هاست؛ جاهایی که از «دو دسته کردنِ» درون فرد و یا بین افراد، بسی سود می‌برند. امّا در تجربه‌ی زیسته‌ی ما، هیچ تصمیمی «صِرف عقل» یا «صِرف عشق» نیست؛ همیشه نسبی‌ست و درصدی از هر دو.

جالب است که فردوسی هم شاهنامه را دقیقاً از جمعِ جان و خرد آغاز می‌کند:
به نامِ خداوندِ جان و خرد
کز این برتر اندیشه بر نگذرد
و از همان بیتِ نخست می‌گوید بی‌جان، خرد خشک می‌شود، و بی‌خرد، جان سرگردان.


در ادامهٔ همین نگاه، استاد عزیزم، زنده‌یاد خلیل عالی نژاد، جایی اشاره‌ی لطیفی داشت که به‌گمانم می‌تواند بحث عقل و عشق را از سطحِ «تعریف»، به سطحِ «ثمره» برساند:

طفیل هستی عشقند، آدمی و پری
ارادتی بنما، تا سعادتی ببری
بکوش خواجه و از عشق، بی‌نصیب مباش
که بنده را نخرد کس، به عیبِ بی‌هنری


هنر، زاییده‌ی عشق است؛
و هنرِ حقیقی، معجزه‌ی عشق.

عشق را «اکسیرِ وجود» می‌دید که از مسِ خامِ آدمی، زرِ پخته می‌سازد، و «دُردانه‌ی دریای معرفت» می‌نامید که انسانِ عاشق برای به‌دست آوردنش، ناگزیر باید غواصی کند و سر تا پا در این دریا فرو رود. به‌همین دلیل می‌گفت:

عشق، جانِ جهان است؛ از آن رو منصور حلاج فرموده است: «جمله عالم تن است و جان، عشق است».
عشقِ حقیقی، مادام حضور در دلِ عاشق، او را خودبه‌خود از معصیت بازمی‌دارد.
عشق، محصولِ زیبایی‌ست و هنر، فرزندِ عشق؛ اجرای هنرِ اصیل جز از عهدهٔ عاشق برنمی‌آید.


از این‌جا به بعد، هنر برای او فقط «فن» یا «صنعت» نبود؛
بیشتر آنچه امروز هنر می‌نامیم را «سایه‌ای مجازی از وجود حقیقیِ هنر» می‌دانست و می‌گفت:
علتِ اصلیِ هنر، خودِ عشق است؛
بیستون را عشق کند و شهرتش، فرهاد برد.


چون عشق، آموختنی نیست و علم آن در دفتر نمی گنجد،
زاییده‌اش – یعنی هنرِ راستین – نیز در اصل نه کسبی‌ست و نه تقلیدی، و همچون علتِ خود، وطنِ خاکی نمی‌شناسد.

به همین سبب بود که به سخنِ شمس و مولانا استناد می‌کرد؛
آن‌جا که شمس می‌گوید: «من عاجزم ز گفتن و خلق از شنیدنش»
و مولانا می‌افزاید: «قلم در وقت نوشتن عشق، بر خود می‌شکافد و عقل در شرح عشق، غرق در گِل می‌شود».


از این منظر، می‌توان گفت:
یک اثر هنریِ راستین، پیش از آن‌که «خلاقیت فردی» باشد، تعبیر و تفسیرِ رمز و رازی‌ست از آن‌چه عشق در دلِ صاحب‌هنر برپا کرده است؛ راهی‌ست برای بازگفتن غوغایی که نه عقل به‌تنهایی تابِ بیانش را دارد، و نه زبانِ عادی.


شاید نتیجه این باشد که:
سنجهٔ عشق، در نهایت نه در تعریف‌های ما، که در «هنرِ برآمده از آن» ظاهر می‌شود؛ آنجا که شعر و موسیقی – به قول استاد – دو بال می‌شوند برای رساندن «پرندهٔ معنی» به «آشیانهٔ فهم». 🌿

علی جوادی در ‫۴ ساعت قبل، ساعت ۰۲:۲۲ دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر چهارم » بخش ۱۱ - قصهٔ آن دباغ کی در بازار عطاران از بوی عطر و مشک بیهوش و رنجور شد:

این حکایت ابتدا توسط عطار نیشابوری نقل نشده؟

سیدمحمد جهانشاهی در ‫دیروز چهارشنبه، ساعت ۲۲:۰۰ دربارهٔ فروغی بسطامی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۲۴:

فروغی بسطامی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۲۴
                               
ای خُوش آنان که ، قَدم در رَهِ میخانه زدند،
بوسه دادند لبِ شاهد و پیمانه زدند

به حقارت منگر باده‌کِشان را ، کاین قُوم،
پشتِ پا بر فلک ، از همّتِ مردانه زدند

خونِ من باد ، حلالِ لبِ شیرین دهنان،
که به کامِ دلِ ما ، خندهٔ مستانه زدند

جانم آمد به لب امروز ، مگر یاران دوش،
قدحِ باده ، به یادِ لبِ جانانه زدند

مُردم از حسرتِ جمعی ، که از آن حلقهٔ زلف،
سرِ زنجیر ، به پایِ دلِ دیوانه زدند

بندهء حضرتِ شاهی شدم ، از دُولتِ عشق،
که گدایانِ دَر اش ، افسرِ شاهانه زدند

عاقبت یک تن از آن قُوم نیامد به کنار،
که به دریایِ غم اش ، از پیِ دُردانه زدند

هیچ کَس در حرَم اش راه ندارد کانجا،
دستِ محرومی ، بر محرم و بیگانه زدند

گرنه کاشانهٔ دل ، خلوتِ خاصِ غمِ تو ست،
پس چرا مُهر تو را ،  بر درِ این خانه زدند

کَس نجُست از دلِ گم گشتهٔ ما ، هیچ نشان،
مو به مو ، هر چه سرِ زلفِ تو را  شانه زدند

آخر از پیرهنِ شمعِ  "فروغی" ، سر زد،
آتشی را  ، که نهان بر پَرِ پروانه زدند

سیدمحمد جهانشاهی در ‫دیروز چهارشنبه، ساعت ۲۱:۵۹ دربارهٔ صائب » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۵۰۴:

صائب » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۵۰۴
                 
سالکانی ، که قدَم در رهِ جانانه زدند
پشتِ پا بر فلک ، از همّتِ مردانه زدند

مستی از شیشه و پیمانه ی خالی کردند
ساده لوحان ، که درِ کعبه و بتخانه زدند

فلکِ بی سر و پا ، حلقه ی بیرونِ  در است
در مقامی ، که سراپرده ی جانانه زدند

دامنِ عمرِ ابد ، در کفِ جمعی افتاد
که به سر پنجه ، سرِ زلفِ تو را ، شانه زدند

خنده ی صبحِ قیامت ، نکند بیدارَش
هرکه را ، راه به آن نرگسِ مستانه زدند

شِکوه از عالمِ تجرید ، نکردم هرگز
به چه تقصیر ، مرا گِل به درِ خانه زدند؟

نیست ممکن ، که به صد گریه ی مستانه رود
مشتِ خاکی ، که به چشمِ منِ دیوانه زدند

تن چه خاک است ، که مسجودِ ملایک باشد؟
بهرِ مِی ، بوسه به کنجِ لبِ پیمانه زدند

چشم از آن خال بپوشید ، که در روزِ نخست
برق در خرمنِ آدم ، به همین دانه زدند

فیضِ اربابِ جنون ، هیچ کم از دریا نیست
شد گهر ، سنگی ، اگر بر من دیوانه زدند

تا به آن گنجِ گهر ، دیده ی بدبین نرَسد
جغد ، نیلی است که بر چهره ی ویرانه زدند

لاله در سنگ نهان بود ، که آتشدَستان
سکّه ی داغ ، به نامِ منِ دیوانه زدند

عشق و هنگامه ی آغوش طرازی، هیهات
شمعِ دستی است ، که بر سینه ی پروانه زدند

سرِ دستی که فشاندند به عالم ، رندان
زاهدان ، در کمرِ سُبحه ی صد دانه زدند

خبرِ بحر ، از آن راهرُوان باید جُست
که قدم بر قدمِ گریه ی مستانه زدند

صائب ، از شرم برون آی ، که در روزِ ازل
طبلِ رسواییِ ما ، بر درِ میخانه زدند

سیدمحمد جهانشاهی در ‫دیروز چهارشنبه، ساعت ۲۱:۵۸ دربارهٔ امیرعلیشیر نوایی » دیوان اشعار فارسی » غزلیات » شمارهٔ ۱۸۳ - تتبع خواجه:

امیرعلیشیر نوایی » دیوان اشعار فارسی » غزلیات »
شمارهٔ ۱۸۳ - تتبع خواجه
                 
صبح ، رندانِ صبوحی ، درِ میخانه زدند
در خراباتِ مغان ، ساغرِ مستانه زدند

مِیِ رنگین ، به خُمِ عشق ، که بُد مالامال
دوره کرده قدح و جام به پیمانه زدند

رازهایی ، که شنیدن نتوانست مَلَک
مِی ز پیمانه  ، به آن نکته و افسانه زدند

چونکه من دِیر رسیدم ، به لبم یک جرعه
ریخته دم به دم و طعنه ی جرمانه زدند

شُکرِ باری ، که از آن باده نماندم محروم
که درآن انجمن ، آن زمره ی فرزانه زدند

زآتشِ شمع ، نه تنها دلِ پروانه بسوخت
کاتشِ شمع هم ، از شعله ی پروانه زدند

دلِ عشّاق فتادند ، به خاکِ رهِ دِیر
طرّه ی مغبچگان را ، ز چه رو شانه زدند

خوش ام از شادیِ طفلان پریوش ، گرچه
سنگِ بیداد و ستم ، بر منِ دیوانه زدند

فانیا ، بیش مکن ناله ، ز ویرانی ، از آنک
گنجِ معنی طلبان ، خیمه به ویرانه زدند

سیدمحمد جهانشاهی در ‫دیروز چهارشنبه، ساعت ۲۱:۵۶ دربارهٔ جامی » دیوان اشعار » خاتمة الحیات » غزلیات » شمارهٔ ۱۲۰:

جامی » دیوان اشعار » خاتمة الحیات » غزلیات » شمارهٔ ۱۲۰
                 
صبحدم ، دُردکشان ، نقب به میخانه زدند
بوسه بر یادِ لب ات ، بر لبِ پیمانه زدند

زاهدان ، سُبحه به کف ، عازمِ آن بزم شدند
رقمِ نقل ، چو بر سُبحه ی صد دانه زدند

صوفیان را ، دهن از وردِ سحر بربستند
بس که بر صومعه ها ، نعره ی مستانه زدند

بود مرغانِ اولی اجنحه را ، روی به عشق
لیکن آن شعله ، به بال و پرِ پروانه زدند

گر به شاهان نرَسد ، نقدِ محبّت ، چه عجب
علَمِ دولتِ این گنج ، به ویرانه زدند

آشنا را کفِ راحت ، که نهادند به دل
دستِ رد بود ، که بر سینه ی بیگانه زدند

شرحِ احوالِ پریشانی ما ، ریخت فرو
چون سرِ زلفِ پریشانِ تو را ، شانه زدند

ساغرِ داد ، بر اربابِ خرَد پیمودند
سنگِ بیداد ، به جامِ منِ دیوانه زدند

جامیا ، گوش فروبند ، ز افسانه ی دهر
که همه خواب ، در این عشوه دِه افسانه زدند

سیدمحمد جهانشاهی در ‫دیروز چهارشنبه، ساعت ۲۱:۵۵ دربارهٔ قاسم انوار » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۰۱:

قاسم انوار » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۰۱
                 
عاشقان را ، چو صلا ، جانبِ میخانه زدند
آتشی بود ، که اندر دلِ دیوانه زدند

در تمنّایِ تو ، عشّاق ز پای افتاده
مست گشتند و ز مستی ، کفِ مستانه زدند

عکسِ ساقی ، چو در ابن باده ی صافی افتاد
عاشقان در هوس ات ، ساغر و پیمانه زدند

عالم آشفته شد ،ای دوست، دگر باره،چه بود؟
زلفِ میگونِ تو را ، باز مگر شانه زدند؟

هر سخن ، کز صفتِ شمعِ جمال ات گفتند
آتشی بود ، که در باطنِ پروانه زدند

شرمشان نامد از آن یار، که در عینِ غرور
طعنهایی ، که بر آن عاشقِ فرزانه زدند؟

قاسمی،بنده ی آن راهروان ام ، که ز شوق
قدمِ صدق ، در این بادیه ، مستانه زدند

سیدمحمد جهانشاهی در ‫دیروز چهارشنبه، ساعت ۲۱:۵۵ دربارهٔ قاسم انوار » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۰۱:

هدیه به حافظ

سر خوش آنان ، که سرِ خیره ، به خمخانه زدند
سر کشیدند خُم و پای به پیمانه زدند

تکیه ، بر مصطبه ی صدرنشینان دادند
وز کفِ سدره نشینان ، مِیِ مستانه زدند

گوهرِ عاشقی ، از کنجِ خرابات بجوی
هم از اینجا ، مَثلِ گنج به ویرانه زدند

همه را ، خنده ی شمع است خوش آیند ، ولی
داغِ این عشقِ جگرسوز ، به پروانه زدند

تیشه ی خانه براندازِ پریشانان بود 
آنچه ، بر طرّه ی  زلفِ تو پری ، شانه زدند

ای بسا سلسله ، کز مویِ تو ، ای سلسله مو
باز کردند و به پایِ دلِ دیوانه زدند

کج روانی هم از این قافله ، افسار گُسِل
ره نبردند به مقصود و به افسانه زدند

شانه خالی کند ، از عهد امانت ، افلاک
من چی ام ، کاین همه بار ام ، به سرِ شانه زدند

جایِ پایی ، به همه کنگره ی گردون نیست
خشتِ این کاخِ حکومت ، چه حکیمانه زدند

چه طلسمی ست ، کز این قلعه بدر ، راهی نیست
همه فریاد ، از این فتنه ی فتّانه زدند

چیست این خوشه ی پروین ، که شهاب اندازان 
مرغِ اندیشه ، بدین دام و بدین دانه زدند

ما به بیگانگی از ظلم ، چه با خود کردیم
کآشنایان ، به تظلّم ، درِ بیگانه زدند

بعدِ حافظ ، دهَنی خوش ، به غزل باز نشد
عارفان ، قفلِ ادب ، بر درِ این خانه زدند

رنگ و بویِ گل و ریحانِ جهانی ، گویی
جمع کردند و به این سَرگلِ ریحانه زدند

نه به هر حجله ی طبعی ، هنر آرند عروس
شهریارا ، چه حریفان ، که چک و چانه زدند

استقبال شهریار از غزل شماره ۱۸۴  حافظ

سیدمحمد جهانشاهی در ‫دیروز چهارشنبه، ساعت ۲۱:۵۴ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۸۴:

هدیه به حافظ

سر خوش آنان ، که سرِ خیره ، به خمخانه زدند
سر کشیدند خُم و پای به پیمانه زدند

تکیه ، بر مصطبه ی صدرنشینان دادند
وز کفِ سدره نشینان ، مِیِ مستانه زدند

گوهرِ عاشقی ، از کنجِ خرابات بجوی
هم از اینجا ، مَثلِ گنج به ویرانه زدند

همه را ، خنده ی شمع است خوش آیند ، ولی
داغِ این عشقِ جگرسوز ، به پروانه زدند

تیشه ی خانه براندازِ پریشانان بود 
آنچه ، بر طرّه ی  زلفِ تو پری ، شانه زدند

ای بسا سلسله ، کز مویِ تو ، ای سلسله مو
باز کردند و به پایِ دلِ دیوانه زدند

کج روانی هم از این قافله ، افسار گُسِل
ره نبردند به مقصود و به افسانه زدند

شانه خالی کند ، از عهد امانت ، افلاک
من چی ام ، کاین همه بار ام ، به سرِ شانه زدند

جایِ پایی ، به همه کنگره ی گردون نیست
خشتِ این کاخِ حکومت ، چه حکیمانه زدند

چه طلسمی ست ، کز این قلعه بدر ، راهی نیست
همه فریاد ، از این فتنه ی فتّانه زدند

چیست این خوشه ی پروین ، که شهاب اندازان 
مرغِ اندیشه ، بدین دام و بدین دانه زدند

ما به بیگانگی از ظلم ، چه با خود کردیم
کآشنایان ، به تظلّم ، درِ بیگانه زدند

بعدِ حافظ ، دهَنی خوش ، به غزل باز نشد
عارفان ، قفلِ ادب ، بر درِ این خانه زدند

رنگ و بویِ گل و ریحانِ جهانی ، گویی
جمع کردند و به این سَرگلِ ریحانه زدند

نه به هر حجله ی طبعی ، هنر آرند عروس
شهریارا ، چه حریفان ، که چک و چانه زدند

استقبال شهریار از غزل شماره ۱۸۴  حافظ

هادی بهار در ‫دیروز چهارشنبه، ساعت ۲۱:۵۲ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۱۲۹:

6- تنگ شکر خر بلاش، ور نخری سرکه باش/عاشق این میر شو، ور نشوی رو بمیر

تنگ = ظرف، کوزه، پیمانه

شکر = شیرینی، کنایه از شیرینیِ عشق

خَر = بخر

بَلاش = بی‌هیچ قید و شرط، هیچ معطّلی، بی‌چانه‌زدن
(یعنی بدون کم‌گذاشتن، تمامش را بخر)

🔹 تنگ شکر خر بلاش = این ظرفِ پر از شیرینی (یعنی عشق) را بدون چانه و حسابگری بخر.

وَر = اگر

نخری = اگر نخری

سرکه باش = مثل سرکه باش؛ یعنی ترش‌رو، تلخ‌کام، کسی که مزهٔ شیرینی عشق را نچشیده

🔹 ور نخری سرکه باش = و اگر نخری، همان ترشی باش و از شیرینی محروم.

به بیان دیگر:

«رنج‌ها، نازها، سختی‌ها و بلای معشوق را همچون شکر، با رضایتِ کامل و رویِ گشاده بپذیر؛
وگرنه اگر این شیرینی را نپذیری، همچون سرکه تلخ و ترش‌رو می‌مانی و در حقیقت زندگی‌ات ارزشی ندارد.»

در ادبیات عرفانی:

شکر = نمادِ شیرینیِ عشق

بلاش = بی‌چانه، با دلِ رضامند

سرکه = نماد ترشی و نارضایتیِ نفس

«رو بمیر» = یعنی «زندگیِ بی‌عشق، زندگی نیست»

 

برهان قاطع (لغت‌نامهٔ کهن)

در «برهان قاطع» آمده است:

بَلاش: بی‌کم‌وکاست، بی‌چانه، تمام، یک‌باره.

این مهم‌ترین شاهد لغوی است.

«به‌لاش / بَلاش / بَلَه» = بی‌چانه، بی‌کم‌وکاست، پاک و تمام، یک‌جا، بی‌قید و شرط

سیدمحمد جهانشاهی در ‫دیروز چهارشنبه، ساعت ۲۱:۲۸ دربارهٔ عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۶۰:

عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۶۰
                 
تا نورِ او دیدم ، دو کُون ، از چشمِ من افتاده شد
پندارِ هستی تا ابد ، از جان و تن افتاده شد

روزی برون آمد ز شب ، طالب فنا گشت از طلب
شورِ جهان‌سوزی عجب ، در انجمن افتاده شد

رویَت ز برقع ناگهان ، یک شعله زد آتش فشان
هر لحظه آتش صد جهان ، در مرد و زن افتاده شد

چون لب گشادی در سخن ، جانِ من آمد سویِ تن
تا مُرده بیخود نعره‌زن ، مست از کفن افتاده شد

برقی برون جست از قِدَم ، برکَند گیتی را ز هم
پس نورِ وحدت زد علَم ، تا ما و من افتاده شد

ما چون فتادیم از وطن ، زان خسته‌ایم و ممتحَن
دل کِی نهد بر خویشتن ، آن کز وطن افتاده شد

حلّاج همچون رُستمی ، خوش با وطن آمد همی
کاندر گلویِ وی دمی ، بند از رسن افتاده شد

ساقی به جایِ مصحف اش ، جامی نهاده بر کف اش
وآتش ز جانِ پُر تَف اش ، در پیرهن افتاده شد

مِی خورد تا شد نعره‌زن ، پس نعره زد بی ما و من
آزاد گشت از خویشتن ، بی خویشتن افتاده شد

چون قوتِ دیگر داشت او ، زان ، صبرِ دیگر داشت او
یک لقمه‌ای برداشت او ، باز از دهن افتاده شد

در هیبتِ حالی چنان ، گشتند مردان چون زنان
چه خیزد از تر دامنان ، چو تهمتن افتاده شد

در جنبِ این کارِ گران ، گشتند فانی صفدَران
هم بت شد و هم بتگَران ، هم بت شکن افتاده شد

عطّار ازین معنی همی ، دارد به دل دَر عالَمی
چون می نیابد محرَمی ، دل بر سخن افتاده شد

برگ بی برگی در ‫دیروز چهارشنبه، ساعت ۲۰:۵۲ در پاسخ به باب 🪰 دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۹:

درود بر شما

البته مستحضرید که مجادله ی عقل و عشق دیرینه است و همچنان نیز ادامه دارد اما نظرِ شما دوستِ عزیز در تعاملِ عقل و عشق بجایِ تقابل بسیار ارزنده و حکیمانه و آموزنده بود که با بیانی زیبا و شیوا به آن پرداختید و جایِ بسی سپاس و امتنان دارد.

مصلح الدین سعدی در ‫دیروز چهارشنبه، ساعت ۲۰:۲۴ دربارهٔ صفای اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۱:

از معدود وزن های بلند که بسیار خوش آهنگ و روان است به نسبت بلندی و آرامی آن که صفا بسیار زیبا و فصیح از آن بهره جسته 

سام در ‫دیروز چهارشنبه، ساعت ۱۹:۴۵ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۲۰۷:

 غزل شماره‌ی 1207

نیم شب از عشق تا دانی چه می‌گوید خروس | خیز شب را زنده دار و روز روشن نستکوس /νηστικός پرها بر هم زند یعنی دریغا خواجه‌ام | روزگار نازنین را می‌دهد بر آنموس /άνεμος در خروش است آن خروس و تو همی در خواب خوش | نام او را طیر خوانی نام خود را آنثروپوس /άνθρωπος آن خروسی که تو را دعوت کند سوی خدا | او به صورت مرغ باشد در حقیقات انگلوس /άγγελος من غلام آن خروس ام که او چنین پندی دهد | خاک پای او بِ آید از سر واسیلیوس /βασιλιάς گَردِ کفشِ خاکِ پای مصطفی را سرمه ساز | تا نباشی روز حشر از جمله‌ی کالویروس /καλόγερος رو شریعت را گزین و امر حق را پاس دار | گر عرب باشی و اگر ترک و اگر سراکنوس/ Σαρακηνός

رسول م در ‫دیروز چهارشنبه، ساعت ۱۹:۳۹ دربارهٔ وحشی بافقی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۲:

خواندن این غزل سخته. ضمن تشکر و قدردانی از وقت و انرژی که خانم عندلیب صرف خواندن اشعار می‌کنند. در خوانش این شعر، ایشان کلمه مُعَیَّن را به اشتباه مُعین می‌خوانند. و جای دیگه نَبُوَد را نَبود می‌خوانند. همچنین در خوانش این شعر، میشه فاصله و ویرگول‌های را جاهای بهتر قرار داد.

مهرداد مهدوی mahdavimehrdad@gmail.com در ‫دیروز چهارشنبه، ساعت ۱۸:۳۹ در پاسخ به ایران دربارهٔ سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۴۱:

لابد تو هم از بازجوهایش بودی!

محسن.ق در ‫دیروز چهارشنبه، ساعت ۱۸:۳۵ در پاسخ به پویا دربارهٔ خیام » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۴۱:

نه، نشد! شما از واژه‌ی "مستقیم" استفاده کردید و این یک پیشداوری‌ست. حتی اگر جناب خیام، شعری را به آرایه‌ی فحش آراسته و خواهرمادر زمین و زمان را به یکدیگر پیوند دهند، یقین بدانید که مقصود ایشان پیوندی آسمانی‌ست! هرچه فحش آبدارتر، معنا آسمانی‌تر!

برای اسیران ایدئولوژی‌ها سخت و زیان‌بار است که بزرگانی را با خود در اختلاف ببینند وگرنه که اگر جناب خیام خود از اسیران بودند، هم‌قطاران خویش را چنین به تقلای اثبات اسارت خویش نمی‌انداختند! باورکردنی نیست که خیام آزاد نبوده باشد.

۱
۲
۳
۵۶۴۴