علی احمدی در یک ساعت قبل، ساعت ۰۰:۲۹ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۷۶:
سَحَرم دولتِ بیدار به بالین آمد
گفت برخیز که آن خسرو شیرین آمد
شرح های متفاوتی در حاشیه این غزل توسط دوستان نگاشته شد که مایه خرسندی است .اما اگر بخواهیم با حافظ زندگی کنیم و پیام غزلهایش را در زندگی خود به کار بندیم به نگاه دیگری نیاز داریم .
وقتی در زندگی ما آنی نامطلوب می رود و اینی مطلوب می آید باید به یاد این غزل بیفتیم .مثلا مدیری برود و مدیری بیاید ، خزان برود بهار بیاید، بیماری برود سلامتی بیاید ،جهل برود دانش و توسعه بیاید ،رکود برود رونق بیاید ، بساط ظلم و جور برود و سایه عدالت بیاید .در مجموع چالش ها بروند و فرصت ها بیایند .
دولت بیدار پیام خوشبختی برای خفتگان دارد که برخیزید فرصت جدیدی پیش آمده تا چالش شما رفع شود .فرصت جدید مثل خسرو است که عاشقانه می آید .
قدحی درکش و سرخوش به تماشا بخرام
تا ببینی که نگارت به چه آیین آمد
پس تو هم پیاله ای از شراب سر بکش و شادان به استقبال و تماشا برو تا با نوری که آن شراب امید به تو داده ببینی که این فرصت با چه روشهایی به سویت آمده .به چه آیین هم می تواند معنای چگونه بدهد و هم به معنای آن است که فرصت جدید چه آیین و برنامه ای برایت مشخص می کند .
مژدگانی بده ای خلوتیِ نافهگشای
که ز صحرایِ خُتَن آهویِ مُشکین آمد
ای خلوت نشین که هنرت باز کردن نافه خوشبوست ببین که از صحرای چین آهویی می آید که با خود نافه حاوی مشک دارد .چنین آهویی را باید جستجو کرد حالا خودش آمده پس این فرصت را از دست نده و نافه گشایی کن .از طرفی با آهوی بادپا طرفی . فرصت ها سریع از دست می روند .
گریه آبی به رخِ سوختگان بازآورد
ناله فریادرَسِ عاشقِ مسکین آمد
این فرصت با گریه های دلسوختگان به دست آمده که حالا آبی به چهره شان آمده و ناله و فریادهای آنان بود که به فریاد این عاشقان بیچاره رسید .این فرصت جدید بدون زحمت به دست نیامده قدرش را بدان.
مرغِ دل باز هوادارِ کمانابروییست
ای کبوتر نگران باش که شاهین آمد
پرنده دل مایل است هوای این معشوق ابرو کمانی (فرصت) را داشته باشد و از این فرصت حمایت کند ولی ای کبوتر، فرصتی که به دست آمده مثل شاهین است .می تواند تو را برباید و از هنرت استفاده کند یا اینکه به درد او نخوری و با کمانش شکارت کند . ببین چگونه از این فرصت استفاده می کنی
ساقیا می بده و غم مخور از دشمن و دوست
که به کامِ دلِ ما آن بشد و این آمد
ای ساقی حالا می بده تا دیگر نگران دشمن (چالشها) و دوست (فرصت) نباشیم چون حالا مطابق آرزوی ما چالشها رفته اند و فرصت به دست آمده است.
رسمِ بدعهدیِ ایّام چو دید ابرِ بهار
گریهاش بر سمن و سنبل و نسرین آمد
البته بدان که روزگار بدعهدی می کند و معلوم نیست این فرصت پایدار بماند از طرفی فرصت مثل ابر بهار است و بر همه می بارد و فقط مخصوص تو نیست سمن و سنبل و نسرین هم از گریه دلسوزانه این ابر بهاری بهره می برند پس تو هم بهره خودت را ببر .
چون صبا گفتهٔ حافظ بشنید از بلبل
عَنبرافشان به تماشایِ ریاحین آمد
وقتی باد صبا از بلبل این گفته های حافظ را شنید برای تماشای گیاهان باغ خود را معطر به عنبر کرد تا او هم مانند فرصت جدید به دست آمده برای همه گیاهان مفید باشد و نقش خود را به گونه ای دیگر ایفا نماید .پس تو هم در این میان فرصتی برای دیگران باش .
پس فرصت ها به زحمت به دست می آیند و باید قدرشان را دانست ،همیشگی نیستند ،ممکن است به سرعت بروند ،برای برنامه ریزی مفید هستند ،مخصوص افراد خاصی نیستند و برای همگان قابل استفاده هستند و می توانند هم به سود ما باشند و هم اگر به درستی استفاده نکنیم به زیان ما باشند. و در نهایت اینکه
بیایید ما هم فرصتی برای رشد دیگران باشیم
جاوید مدرس اول رافض در ۲ ساعت قبل، ساعت ۰۰:۰۵ در پاسخ به جاوید مدرس اول رافض دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر اول » بخش ۱ - سرآغاز:
بی حرف و گفت و صوت را بشنو بگوش جان ودل
بشنو به اصل آگهی بیرون بکش خود را زگِلای آنکه خود کَر کرده ای باخویشتن بد کرده ای
صد پرده دارد گوش تو با پرده داری برده ای
گوش سر و گوش دلت در جنگ و استیزه بُود
از گوش سر( گر دَه خوری) بر خور زگوش دل نَود
آن گوش سر را پرده ای وین گوش جان بی پرده ای
با گوش جان در یاب و دُرً تا گوش سر را بسته ای
گنجی که آمد از شنود، جان و دلت با آن غنود
سرمایه ساز این گنج را اندیشه کن باب شنوداز شه ره اندیشه رو بی پیشه لیک از ریشه رو
در یاب و دُریاب ) از یَمَش) وانگه بقصد پیشه روتن را بهل با گوش جان ، بشنو تو آیات خفی
مست و غزل خوان باش وکن رقصی بهمراه دفی
دخل تو از( گوش است و دل) سوراخ گوش و دُرج دل
اندوختی معروف را بشناختی مفروغ را اکنون بیا بیرون ز گِل
اصوات و صوت معنوی فربه کند جان ، دل غنی
این صوت ها کس نشنود الا که تشنه ی معنوی
تا غره علمت شدی بیگانه از حلمت شدی،همسایه باظلمت شدی
نک خو توهم می زنی،لاپوش عیبت میکنی
۰
رافض ترا جان چیست جز اخبار و علم و آگهی
تن پروری گر هشته ای یابی تو جان فربهیبشنو زمن ای چون دَغل، بشنو که تا انسان شوی
بشنو فلاطون گر شدی ،انسان نه ای گر، نغنوی
بزرگمهر در دیروز چهارشنبه، ساعت ۲۲:۲۲ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۷۹۷:
مولانا در پایان غزل تأکید میکند که اگر نتوانی مانند جعفر طیار از گِل وجود رها شوی و از نفس ستمگر دادِ خود را بستانی، در این بازار بزرگ هستی، یوسفِ جانت را به ثمنی بخس (بهایی اندک) خواهی فروخت
علی میراحمدی در دیروز چهارشنبه، ساعت ۲۱:۰۶ دربارهٔ ایرج میرزا » مثنویها » شمارهٔ ۶ - داستان دو موش:
دیده میشود که برخی کاربران پای شعر شاعری که اغلب در برابر دین و معنویت جبهه میگیرد یا مخالف خوانی میکند چنین مینویسند که:
«صد سال از زمانه خود جلوتر بوده است»
به نظر من این که به هر بهانه ای بگوییم شاعری از جهت فکر و زبان و بیان شعری از زمان و زمانه خود جلوتر است سخن یاوه ای است.
حرف چرندی است.
شخص شاعر ممکن است از نظر فکری و بیانی متحجر و عقب مانده باشد اما نمیتواند از زمانه خود جلو بزند.
ما گذشته را درک کرده و رسوبی از آن را در ذهن خود داریم و میتوانیم به آن بازگردیم اما وقتی آینده را درک نکرده ایم چگونه میتوانیم با آن همفکر شده و از حال خود جلو بزنیم؟!!
در مورد شاعران بزرگ :
فردوسی اساسا فرزند زمانه خود است و مولانا فرزند زمانه خود و حافظ نیز چنین است و شعر ایشان همان است که باید در آن زمانه سروده بشود.
اما به عنوان مثال شعر فروغی،ایرج میرزا ،شهریار ،هاتف اصفهانی،پروین اعتصامی و قاآنی و بسیاری دیگر نسبت به زمانه خود شاعر،شعری عقب مانده و همچنین واپس گراست.
ما چگونه میتوانیم به شاعری چون ایرج میرزا که همان قوالب کهن را تجربه کرده و مدح حاکمان را گفته و مثنوی «زهره و منوچهر »سروده و «داستان دو موش» را به نظم کشیده ،چه از نظر فکری و چه از نظر زبانی بگوییم پیشرو و جلو دار!آن هم نه یکسال و دو سال ...صد سال!!
علی میراحمدی در دیروز چهارشنبه، ساعت ۱۹:۴۶ دربارهٔ ایرج میرزا » قطعهها » شمارهٔ ۸۱ - انتقاد از قمهزنان:
ایرج از برخی رفتارهای مردم زمانه خود شکایت میکند ولی از طرفی حاکمان و سردمداران مملکت را مدح میگوید!
سری در آخور حکومت دارد و لگدی حواله بیرون میکند!!«صوفی شهر بین که چون، لقمهٔ شُبهه میخورد
پاردُمَش دراز باد، آن حَیَوانِ خوش علف»
(حافظ)
احمد فرزین در دیروز چهارشنبه، ساعت ۱۵:۳۳ دربارهٔ نظامی » خمسه » مخزن الاسرار » بخش ۳۳ - داستان فریدون با آهو:
به روزِ واقِعِه، تابوتِ ما زِ سَرْو کُنید که میرَویم به داغِ بُلَنْدبالایی
این شعر حافظ شاید نظر به همین بیت نظامی داشت:
احمد فرزین در دیروز چهارشنبه، ساعت ۱۵:۳۲ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۹۱:
به روزِ واقِعِه، تابوتِ ما زِ سَرْو کُنید که میرَویم به داغِ بُلَنْدبالایی
نظامی در مورد داغ بلندبالا میفرماید:
سیدمحمد جهانشاهی در دیروز چهارشنبه، ساعت ۱۵:۱۹ دربارهٔ عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۹۹:
گل را ز رخ چون گل خود ، خوار نهادند
پیروز در دیروز چهارشنبه، ساعت ۱۵:۱۲ دربارهٔ فروغی بسطامی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۰:
* اصلاح
در مصراع سوم باید "را" حذف شود
که اگر حذف شود وزن به صورت مفعول مفاعیل مفاعیل فعل میشود که همان وزن رباعیست و صحیح است
در غیر این صورت اگر با "را" خوانده شود
میشود مفعول مفاعیل مفاعیل فعولن که یک هجای بلند در آخر اضافه دارد و نادرست است
شاهین آگاه در دیروز چهارشنبه، ساعت ۱۵:۱۱ دربارهٔ ایرج میرزا » قطعهها » شمارهٔ ۸۳ - قربان کمال السلطنه:
پاچه خار دربار
علی احمدی در دیروز چهارشنبه، ساعت ۱۵:۰۹ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۷۵:
در سه بیت اول غزل توصیف بهار و یگانگی و یکرنگی طبیعت در مسیر عاشقی را شاهد هستیم . دو بیت بعد انسان را به هماهنگی با طبیعت و بهار فرا می خواند و در سه بیت آخر انسان را به آنچه که باید از آن پرهیز کند توجه می دهد.
صبا به تهنیتِ پیرِ مِیفروش آمد
که موسمِ طرب و عیش و ناز و نوش آمد
وقتی بهار می آید باد صبا تبریک خود را به پیر می فروش عرضه می کند چرا؟ چون او طرفدار عشق ورزی و رفع غم است و ناپایداری دنیا را می شناسد.پیام باد صبا این است که وقت شادمانی و خوشی و باده نوشی آمده است
هوا مسیحنفس گشت و باد نافهگشای
درخت سبز شد و مرغ دَر خروش آمد
هوای بهار مثل نقس مسیحایی شفا بخش است و باد بهاری خوشبوکننده ( بوی مشک را از نافه بیرون میریزد ) . درختان سبز شده اند و پرندگان نغمه سر می دهند.یعنی باد و هوا و گیاه و پرنده همه شادمانند و عاشق .همگی یکرنگ و هماهنگ در مسیر عشق قرار دارند.
تنورِ لاله چنان برفروخت بادِ بهار
که غنچه غرقِ عرق گشت و گل به جوش آمد
لاله که داغدار بود حرارتش را به باد بهار داد و از این حرارت غنچه در عرق غرقه شد و شکفت و به جوش آمد . یعنی لاله داغش را فراموش کرد و غنچه به مدد باد بهاری باز شد و گل شکفته شد و زیبایی اش را نمایان کرد.
باز هم هماهنگی و همدستی یاران بهار برای زیباتر شدن دنیا را شرح می دهد.
به گوشِ هوش نیوش از من و به عشرت کوش
که این سخن سَحَر از هاتفم به گوش آمد
اما تو ای انسان، از من با گوش خرد این را بشنو و تو هم برای شادمانی و دوری از غم تلاش کن.که این سخن را سحرگاه ، ندایی از غیب به گوش من رسانده است . چه ندایی ؟
ز فکرِ تفرقه بازآی تا شوی مجموع
به حکمِ آن که چو شد اهرمن سروش آمد
که از فکر های پراکنده اضطراب آور و نگران کننده برگرد تا بتوانی با سایر یاران بهار هماهنگ و متحد شوی . چرا که وقتی این افکار شیطانی بیرون روند نداهای آسمانی به گوش خواهد رسید.
ز مرغِ صبح ندانم که سوسنِ آزاد
چه گوش کرد؟ که با دَه زبان خموش آمد
نمی دانم که گل سوسن آزاد که از عشق سر در نمی آورد از بلبل عاشق چه شنید که با زبانهای( گلبرگهای ) بسیارش خاموش شده و حرفی نمی زند.شاید از هماهنگی همه عاشقان در بهار متعجب مانده و قادر به بیان طعنه ای نیست.
از نظر حضرت حافظ وقتی عشق ورزی همگانی شود دیگر بهانه ای برای ایرادهای دشمنان عاشقی وجود نخواهد داشت.
چه جایِ صحبتِ نامحرم است مجلسِ انس؟
سرِ پیاله بپوشان که خرقهپوش آمد
مجلس عاشقان و یاران بهار مجلس انس است و همه با هم انس و الفت دارند و خرقه پوش ریاکار نامحرم این مجلس است و سر پیاله را بپوشانید که مطلع نشود .
باده ای که در پیاله است مستی می دهد اما آنچه مهم است مستی باید ما را به عاشقی برساند . زاهد ریاکار شراب بنوشد به عاشقی نمی رسد چون از اساس با عاشقی مخالف است . او با مستی فقط به دیوانگی و افراط می رسد و بلای جان مردم می شود.
ز خانقاه به میخانه میرود حافظ
مگر ز مستیِ زهدِ ریا به هوش آمد
حافظ هم اگر از عبادتگاه به میخانه می رود قصد آن دارد که دچار مستی حاصل از زهد و ریا نشود که عین افراط و دیوانگی است . حافظ می خواهد نوع دیگری از هوشیاری را تجربه کند که در میخانه قابل انجام است.
احمدرضا نظری چروده در دیروز چهارشنبه، ساعت ۱۵:۰۲ دربارهٔ خیام » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۵۶:
آقای پور زارع خواندند دُردست، یعنی دردی شراب وته مانده آن.
اگر به فرض این خوانش را درست بدانیم باید آن را به شکل پرسشی بخوانیم. عرض کردم به فرض.
به این شکل
دُردست؟ به از تخت فریدون صد بار
خشتِ سَرِ خُم زِ مُلکِ کیخسرو به
یعنی اگرشراب دردی باشد،باز از تخت فریدون صدباربهتر است چه برسد به شراب صاف
پس ازنظر منِ خیام خشت سرخم ازپادشاهی یا ملک کیخسرو بهتراست این دیدگاه خیام است..
این خوانشی که من عرض کردم به شکل پرسشی میتواند قابل پذیرش باشد،هرچندخوانش اولی هم قابل دفاع است یعنی خوانش آنهایی که خواندند در دست=یعنی جام دردست گرفته
دکترچروده استادیاردانشگاه
شاهین آگاه در دیروز چهارشنبه، ساعت ۱۴:۵۹ دربارهٔ ایرج میرزا » قطعهها » شمارهٔ ۸۱ - انتقاد از قمهزنان:
البته که این امر درستی نیست و زیاده روی هست. در هر صنف و در هر عقیده ای یه سریا خیلی کندن و یک سریا خیلی تندرو. این امر هم تندروی هست در مذهب شیعیان که خب باید جلوش گرفته بشه که خداروشکر به حد قابل توجهی گرفته شده. اما اینکه سوال ایرج میرزا اینه که چرا شیون و گریه و ناله و زنده نشدن مرده و ... این دیگه بر میگرده به فهم پایینی که از امام حسین(ع) داشته و خودم به شخصه انتظار بیشتری داشتم از ایشون. شاید انتظار بیجایی بوده، به چشم یه عارف و مذهبی نباید به ایشون نگاه کرد. شاعر دربار یا بهتر بگم یه درباری شاعر
احمدرضا نظری چروده در دیروز چهارشنبه، ساعت ۱۴:۴۲ دربارهٔ خیام » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۵۶:
درود برعلی قلندری که فقط ایشان درست خواندند. خانمها شما که شعربلد نیستید، چرا می آیید می خوانید.مفهوم ومعنای شعر را نمیدانید ولذا بد می خوانید. هیچیک ازشماها را نمیشناسم ولی خوانش آخری درست بود
سیدمحمد جهانشاهی در دیروز چهارشنبه، ساعت ۱۴:۳۹ دربارهٔ عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۲۵:
عطّار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۲۵
دردِ دلِ من ، از حد و اندازه درگذشت
از بس که اشک ریختم ، آبم ز سر گذشتپایم ز دستِ واقعه ، در قیرِ غم گرفت
کارم ز جورِ حادثه ، از دست درگذشتبر رویِ من ، چو بر جگرِ من نماند آب
بس سیلهایِ خون ، که ز خونِ جگر گذشتهر شب ز جورِ چرخ ، بلایی دگر رسید
هر دم ز روزِ عمر ، به دردی دگر گذشتخواب و خورم نماند و گر قصّه گویم ات
زان غصّهها ، که بر منِ بی خواب و خور گذشتاشکَم ، به قعرِ سینهٔ ماهی فرو رسید
آهَم ، ز رویِ آینهٔ ماه درگذشتدر بر گرفت جانِ مرا ، تیرِ غم ، چنانک
پیکان به جان رسید و ز جان تا به بر گذشتبر جانِ من ، که رنج و بلایی ندیده بود
چندین بلا و رنج ، ز دردم بتر گذشتبر عمرِ من ، اجل ، چو سحرگاهِ شام خورد
زان شام ، آفتابِ من اندر سحر گذشتعطّار ، چون که سایهٔ عزت بر او نماند
چون سایهای ز خواریِ خود ، در به در گذشت
سیدمحمد جهانشاهی در دیروز چهارشنبه، ساعت ۱۴:۳۸ دربارهٔ عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۹۶:
عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۹۶
گِردِ رهِ تو ، کعبه و خمّار نمانَد
یک دل ، ز میِ عشقِ تو ، هشیار نمانَدور یک سرِ موی ، از رخِ تو ، روی نماید
بر رویِ زمین ، خرقه و زنّار نماندوآن را ، که دمی روی نمایی ، ز دو عالم
آن سوخته را ، جز غمِ تو ، کار نماندگر برفکنی پرده ، از آن چهرهٔ زیبا
از چهرهٔ خورشید و مَه ، آثار نماندجان چون بگشاید به رُخَت ، دیده ؟ ، که جان را
با نورِ رخَت ، دیده و دیدار نماندگر وحدتِ خود را ، به قلاووز فرستی
از وحدتِ تو ، هستیِ دیّار نماندجانا ز میِ عشق ، تو ، یک قطره به دل دِه
تا در دو جهان ، یک دلِ بیدار نمانددر خواب کن ، این سوختگان را ، ز میِ عشق
تا جز تو ، کَسی ، محرمِ اسرار نمانداز بس که ز دریایِ دلم ، موجِ گهر خاست
ترسم ، که درین واقعه ، عطّار نمانَد
احمد خرمآبادیزاد در دیروز چهارشنبه، ساعت ۱۴:۰۷ دربارهٔ سوزنی سمرقندی » دیوان اشعار » هزلیات » قصاید » شمارهٔ ۲۰ - در هجو بوبکر اعجمی و فرزند او:
1-«خَره خَره» = «پُشته پُشته»
واژۀ «خَره» که از پهلوی است به معنی «پُشته»، در مازندرانی نیز به همین معنی به کار میرود.
2-با اندکی دقت در مصرع دوم بیت 41 (که به شکل کنونی «با هر کسی بآرورو بند و گیرودار» کاملا آشفته و نامفهوم است) و با توجه به نسخه خطی مجلس به شماره ردیف 26881 (صفحه 200 pdf)، در خواهیم یافت که شاعر در این مصرع فعلهای «آوردن»، «بردن»، «بستن»، «گرفتن» و «داشتن» را با هوشمندی شگفتانگیزی به کار برده است. یعنی این مصرع تنها به شکل زیر، با مصرع نخست سازگار است و دارای مفهومی روشن:
«با هر کسی به آر و بر و بند و گیر و دار»
*اگر کار گرانسنگ دکتر ناصرالدین شاهحسینی نبود، به طور مطلق امکان این بررسی نیز فراهم نمیشد.
برمک در دیروز چهارشنبه، ساعت ۱۳:۵۲ دربارهٔ سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۱۱:
گر بگویم که مرا با تو سر و کاری نیست
در و دیوار گواهی بدهد کآری هست
علی احمدی در دیروز چهارشنبه، ساعت ۱۳:۴۱ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۷۴:
مژده ای دل که دگر بادِ صبا بازآمد
هدهد خوشخبر از طَرْفِ سبا بازآمد
در این غزل با رخداد باز گشت معشوق مواجه هستیم .این قاعده راه عاشقی است که معشوق اگر بخواهد می رود و اگر بخواهد روزی دوباره می آید و عاشق باید به هر دو راضی باشد چون تمایل معشوق است.این موضوع نه تنها در عشق زمینی بلکه در عشق متعالی نیز موضوعیت دارد .
ای دل مژده بده که باد صبا دوباره باز گشته است و هدهد آن مرغ سلیمانی از سمت سبا ( یمن ) با خبری خوش آمده است .
(یک نکته جغرافیایی در این بیت این است که مسیر حرکت باد صبا از شمال شرقی به جنوب غربی است و طبعا مسیر بازگشت تعریف شده برای صبا از جنوب غربی به شمال شرقی باید باشد و این با مختصات یمن تا شیراز مطابقت دارد.)
برکش ای مرغِ سحر نغمهٔ داوودی باز
که سلیمانِ گل از بادِ هوا بازآمد
حال که قرار است گل سلیمان چهره با پیک باد باز گردد پس ای بلبل آواز داوودی ات را بخوان . ( معروف است که حضرت داوود خوش آواز بوده است ) . نکته جالب دیگر اینکه سلیمان نبی فرزند حضرت داوود بوده و گویا پسری به سوی پدرش باز می گردد.
معمولا وقتی حافظ از سلیمان می گوید منظورش شاه است . با این اوصاف پادشاه به جایی باز می گردد که در آنجا بزرگ شده است.( پسر به سوی پدر می آید.)
عارفی کو که کُنَد فَهْم زبانِ سوسن
تا بپرسد که چرا رفت و چرا بازآمد
کجاست شناسنده ای که زبان گل سوسن را بفهمد ( سوسن گلبرگهایی به شکل زبان دارد و گویا با آنهاسخن می گوید . حافظ به دنبال کسی است که حداقل یکی از این زبانها را درک کند و راز رفتن و آمدن معشوق را بگشاید) که چرا می رود و چرا برمی گردد.
مردمی کرد و کرم لطفِ خداداد به من
کـآن بتِ ماهرخ از راهِ وفا بازآمد
لطف خدادادی در حق من انسانیت به خرج داد و باعث شد آن معشوق زیبارو از روی وفا برگردد ( دیگر مهم نیست چرا با بی مهری و بی وفایی رفت)
لاله بویِ میِ نوشین بشنید از دمِ صبح
داغدل بود، به امّیدِ دوا بازآمد
شاید گل لاله من بوی شراب را از نسیم صبحگاهی حس کرده که برای رفع داغ غم دلش به امید دارو باز می گردد .( تقارن زیبای می و امید را در این بیت ببینید) . آری او به امیدی به این شهر باز می گردد تا غم را بزداید و شادی و سرور را جایگزین کند.
چشمِ من در رهِ این قافلهٔ راه بماند
تا به گوشِ دلم آوازِ دَرا بازآمد
آنقدر چشم من در راه قافله معشوق منتظر ماند تا اینکه با گوش دلم صدای زنگ آن قافله را شنیدم.
با اینکه معشوق بی وفایی کرده و رفته عاشق منتظرو امیدوار می ماند تا صدای زنگ قافله اش را دوباره بشنود .عاشقی یعنی امید و انتظار .
گرچه حافظ دَرِ رَنجِش زد و پیمان بِشکست
لطفِ او بین که به لطف از درِ ما بازآمد
اگرچه حافظ از معشوق رنجید و پیمانش را شکست ولی پشیمان شد و دوباره منتظر ماند و البته این معشوق بود که لطف کرد و دوباره برگشت .
معشوق وظیفه ای برای بازگشت نداشت اما لطف کرد .
جعفر عسکری در ۴۷ دقیقه قبل، ساعت ۰۱:۲۴ در پاسخ به پیروز دربارهٔ فروغی بسطامی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۰: