گنجور

حاشیه‌ها

احمد خرم‌آبادی‌زاد در ‫۷ دقیقه قبل، ساعت ۰۲:۳۳ دربارهٔ خاقانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۸۱:

در باره «اشک آتش‌زای» در مصرع دوم بیت پایانی:

بر خلاف زیر نویس صفحه 993 نسخه کزازی (نشر مرکز،1375، تهران) که به وجود «اشک آتش‌زای» در دو نسخه اشاره شده است، اسناد زیر نشان دهنده برتری مطلق آماری آن در 11 نسخه خطی است:

–نسخه خطی مجلس به شماره دفتر 13760 (صفحه pdf 152): «اشک آتش‌زای»

–نسخه خطی مجلس به شماره ثبت 91038 (صفحه pdf 138): «اشک آتش‌زای»

–نسخه خطی مجلس به شماره ثبت 20233 (صفحه pdf 288): «اشک آتش‌زای»

–نسخه خطی مجلس به شماره ثبت 64529 (صفحه pdf 385): «اشک آتش‌زای»

–نسخه خطی مجلس به شماره دفتر 13312 (صفحه pdf 292): «اشک آتش‌زای»

–نسخه خطی مجلس به شماره ثبت 212293 (صفحه pdf 208): «اشک آتش‌زای»

–نسخه خطی مجلس به شماره ثبت 61914 (صفحه pdf 228): «اشک آتش‌زای»

–نسخه خطی مجلس به شماره ثبت 65077 (صفحه pdf 289): «اشک آتش‌زای»

–نسخه خطی مجلس به شماره ثبت 44570 (صفحه pdf 234): «اشک آتش‌زای»

–نسخه خطی مجلس به شماره ثبت 44600 (صفحه pdf 312): «اشک آتش‌زای»

–نسخه خطی مجلس به شماره ثبت 64528 (صفحه pdf 350): «اشک آتش‌زای»

–نسخه خطی مجلس به شماره دفتر 11948 (صفحه pdf 288): «آب آتش‌زای»

–نسخه خطی مجلس به شماره دفتر 4605  (صفحه pdf 215): «عشق آتش‌زای»

–نسخه خطی مجلس به شماره ثبت 74580 (صفحه pdf 182): «عشق آتش‌زای»

 

*در کار پژوهشی، به جای تکیه بر بافته‌های ذهن فریبکار، از روش‌های علمی بهره بگیریم.

سیدمحمد جهانشاهی در ‫۲ ساعت قبل، ساعت ۰۰:۲۷ دربارهٔ ادیب الممالک » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۲۹:

ادیب الممالک » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۲۹                         
چون ،  پدرم باغِ خلد ، داد به خِشتی،
ما به بهِشتی ، فروختیم بهِشتی

خاکِ وطن را ، به ظلم و جُور سِرِشتیم،
زانکه در او نیست ، مردِ پاک سِرِشتی

ما به بهشتی شدیم ،  مسلم و ترسا،
بهرِ بهِشتی ، به کعبه ایّ و کنِشتی

حاصلِ تحصیلِ علم و دانشِ ما شد،
یاری و جامِ شرابی و لبِ کِشتی 

وز نفَسِ ما ، خدا به مردمِ ایران،
طالعِ شومی بِداد و طلعتِ زِشتی

بیضهء اسلام را ، به سنگ بکوبیم،
گر رسَد از روس! ، تخمِ نیم بِرِشتی!

سنگِ ملامت ، به ما اثر نکند هیچ،
بحر نفرساید ، از تحمّلِ خِشتی

سیدمحمد جهانشاهی در ‫۲ ساعت قبل، ساعت ۰۰:۲۷ دربارهٔ ادیب الممالک » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷۹:

ادیب الممالک فراهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷۹
                             
ای که گفتی ، مُلکِ درویشی ، نه بی لشکر گرفتم،
با سپاهِ اشک و فُوجِ آه ، این کشور گرفتم

همّتِ مردانِ راهِ حق ، از این صد رَه فزون شد،
هر چه گوئی ، بیش از این ، از همّت ات باور گرفتم

لیک سخت اندر شگفت ام ، زآنکه گفتی از نکویان،
ساعتی دلبر گرفتم ، ساعتی دل بَر گرفتم

از کنارِ خوبرویان ، سویِ بدنامی نرفتم،
وز درختِ نیکنامی ، تخم کِشتم ، بَرگرفتم

بوسه را اقرار داری ، وز کنار انکار داری،
با چنان اقرار ، انگاری چنین منکَر گرفتم (انکاری)

چون حکیمانِ جهان گفتند ، کار از کار خیزد،
این دُو را ، من لازم و ملزومِ همدیگر گرفتم

بوسه مفتاحِ کنار آمد ، کنار از وی نشایَد،
کاین کنار ، از جویبارِ خلد ، من خوشتر گرفتم

گر نمی جُستی کنار ، ایدر چرا ، بر گِردِ بوسه،
گشته ای ، من عقل را ، شاهد بر این محضر گرفتم

عقل گوید ؛ چون زمامِ نفس ، در دستِ دل آمد؟
قلب را مشرک شمردم ، نفس را کافر گرفتم

جز که فرمائی به عُونِ حق ، زمامِ نفسِ مُشرک،
از کف دل ،  با کمندِ همّتِ حیدر گرفتم

قل هوالله را ، به شیطانِ هیولا ، بردمیدم،
آیتِ سبح المثانی ، زانِ پیغمبر گرفتم

هر کجا منصور بودم ، عقل را یاور شمردم،
هر زمان مغلوب گشتم ، شرع را داور گرفتم

رهبرَم ، جوع و سهر بودند ، در سرآء و ضرآء،
این دُو تن را ، در بیابانِ طلب ، رهبر گرفتم

بردم از ظلماتِ کثرت ، پی ، به آبِ خضرِ وحدت،
خاتم از دستِ سلیمان ، تاج از اسکندر گرفتم

گاه از سفره ی شهود اندر ، غذایِ روح خوردم،
گاه از کوزه ی وجود اندر ، مِیِ احمر گرفتم

جرعهء حیوان ننوشم ، از کفِ خضرِ پیَمبر،
چون ز دستِ ساقیِ کوثر ، مِیِ کوثر گرفتم

با ولایِ چارده تن ، زاولیا ، هفتاد نوبت،
هفت گردون سودَم و آهو ز هفت اختر گرفتم

در جوانی مادرِ رَز را ، به خاکِ تیره کردم،
چون زمانِ پیری آمد پیش ، از او دختر گرفتم

دادم از کف ، طرّهء سیمین ، بر آن ، واندر پیِ آن،
اشکِ چون سیماب ، جاری ، بر رخِ چون زر گرفتم

سبزهایِ این چمن ، کمتر ز خضرآء الدمن شد،
لاله زارِ خاکیان را ، تلِّ خاکستر گرفتم

کِی ز خضرآء الدمن ، روشن شود چشمَم ، که اکنون،
بالِش از خورشید و فرش از طارمِ اخضر گرفتم

جلوهء دیدار ، اندر خلوتِ اسرار دیدم،
مرگ را پیش از زمانِ نیستی ، زیور گرفتم

سال و ماهِ جملگی ، اردیبهشت و فروَدین شد،
کِی به دل اندیشه ، از مرداد و شهریور گرفتم

چشمَت ، ای پروانه ، ماتِ جلوه ی شمعِ هدی شد،
عنقریب ، از آتشِ غیرت ، تو را بی پَر گرفتم

سیدمحمد جهانشاهی در ‫۲ ساعت قبل، ساعت ۰۰:۲۶ دربارهٔ ادیب الممالک » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۵:

ادیب الممالک » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۵
                             
ازین مکتوب دانستم ، که دلدارم غمی دارد،
چُو زلفِ خود شبی تاریک و روزِ درهمی دارد

چرا نالد ز غم ، ماهی ، که بر تختِ شهنشاهی،
ز جم جام ، از خضِر لعل ، از سلیمان خاتمی دارد

نفرساید ز فرعون ، آنکه در جِیب اش یدِ بیضا،
نیندیشد ز جادو ، آنکه اسمِ اعظمی دارد

اگر غم ، فی المثل افراسیاب اَستی ، چه باک آن را،
که اندر لشکرِ حسن ، از محبّت رستمی دارد

اگر دجّال ، سرتاسر جهان را زیرِ حکم آرد،
نترسد آنکه با خُود همنفَس ، عیسی دمی دارد

چه غم آن دلسِتان را ، از خَم و پیچِ جهان ، باشد،
که اندر تارِ گیسو پیچ و در ابرو خَمی دارد

نگوید با من ، آن غم چیست ، تا کوشم به درمانَش،
مرا پنداری ، اندر دیده چون نامحرمی دارد

نه راهَم داد در کویَش ، نه بنشانده به پهلویَش،
مگر چون چشمِ آهویَش ، به دل از من رمی دارد

ز بی بنیادیِ اُوضاعِ گردون ، غم مخُور جانا،
که عشقِ من به دیدارَت ، اساسِ محکمی دارد

مگر رنجِ تو ، از دردِ شهیدانَت فزون استی،
و یا وزنِ تو ، از نُه کرسیِ گردون ، کمی دارد

تو اندر کعبهء دل ، آیتِ قدسی اگر خواندی،
که کعبه هاجری ، بیت المقدّس مریمی دارد

جمالِ رُوشنَت با لعلِ میگون ، هست دارا  ئی،
که با آیینهء اسکندری ، جامِ جمی دارد

چراغِ غصّه خامُش کن ، غمِ گیتی فرامُش کن،
ز دُورِ دهر ، دل خُوش کن ، که این هم عالمی دارد

به غیر از مرگ ، هر دردی که یابی ، باشدَش درمان،
به جز زخمِ زبان ، هر زخمِ کاری مرهمی دارد

الهی ، تا قیامت شاد و خرّم باد دلدارَم،
که بر یادَش ، دلِ من ، حالِ شاد و خرّمی دارد

" امیری" را ، درونِ دل ‌ بوَد ، چون خانه ی ویران، 
که طوفان بیند از اشکیّ و سیل از شبنمی دارد

سیدمحمد جهانشاهی در ‫۲ ساعت قبل، ساعت ۰۰:۲۳ دربارهٔ ادیب الممالک » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۰:

ادیب الممالک فراهانی» دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۰
                             
جوابِ نامه ام ، از نزدِ دوست ، دیر آمد،
دلم ز دیریِ آن ، از حیات سیر آمد

بلی ، چگونه دلی از حیات گردد سیر،
که زیرِ حلقهء گیسویِ او ، اسیر آمد

رهائیِ دل ، از آن بندِ زلف ، ممکن نیست،
ز بس که ، دلکش و دلجوی و دلپذیر آمد

من ابلهانه ، به جائی بَرَم ، کمال و هنر،
که در کمال و هنر ، فرد و بی نظیر آمد

شعارِ او همه فضل است و شعرِ من به بَرَش،
 اگه چه غیرتِ شعری ، کم از شَعیر آمد

ستاره در برِ نورِ قمر ، بوَد تاریک،
سفال بر دَرِ گنجِ گهر ، حقیر آمد

چه آفتی تو ، که چشمِ سیاه و زلفِ کجَت،
بلایِ جانِ جوان ، بندِ پایِ پیر آمد

تو آن درختِ بلندی ، که زُهره ، بهرِ نماز،
در آستانِ تو ، از آسمان به زیر آمد

ز هرچه هست به گیتی ،  توان گزیر ، ولی،
مرا محبّت و عشقِ تو ، ناگزیر آمد

خُوشا دمی ، که نهم دیده بر خطَت ، بینم،
ز مصر ، جانبِ بیت الحزن بَشیر آمد

ز پا فتاده و از دست رفته ام ، نظری،
که التفاتِ تو ، بر خسته ، دستگیر آمد

مرا به شاه و وزیر احتیاج نیست ، از آنک،
گدایِ کویِ تو ، هم شاه و هم وزیر آمد

"امیریا" . غمِ بَدرَت ، بکاست همچُو هلال،
چرا شکایتَت ، از آفتاب و تیر آمد

سیدمحمد جهانشاهی در ‫دیروز جمعه، ساعت ۲۳:۵۲ دربارهٔ عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۶۳:

عطّار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۶۳                

کسی کز حقیقت ، خبردار باشد
جهان را ، برِ او ، چه مقدار باشد

جهان ، وزن ، جایی پدیدار آرد
که در دیده ، او را پدیدار باشد

بلی ، دیده‌ای ، کز حقیقت گشاید
جهان ، پیشِ او ذرّه کردار باشد

غلط گفتم ، آن ذرّه‌ای گر بوَد ، هم
چو ، زان چشم بینی ، تو ، بسیار باشد

کَسی را که دو کُون ، یک قطره گردد
ببین ، تا درونَش چه بر کار باشد

اگر سایهٔ باطنِ او نباشد
کجا گردشِ چرخِ دوّار باشد

نباشد خبر ، یک سرِ مویَش از خود
بقایِ ابد را ، سزاوار باشد

کَسی را که ، تیمار داد اش ، بقا شد
فنا گشتن از خود ، چه تیمار باشد

غمِ خود مخور ، تا تو را ، ذرّه ذرّه
به صد وجه ، پیوسته ، غمخوار باشد

به جای تو ، چون اصلِ کار است باقی
اگر تو نباشی ، بسی کار باشد

در این راه ، اگر تا ابد ، فکر بروَد
مپندار سِّری ، که پندار باشد

اگر جانِ عطّار ، این بوی یابَد
یقین دان که آن دم ، نه عطّار باشد

هادی حسینی در ‫دیروز جمعه، ساعت ۲۳:۴۶ دربارهٔ حزین لاهیجی » مثنویات » خرابات » بخش ۲۰ - حکایت در تحذیر از انس به زخارف کودک فریب:

ویرایش

دل پخته مغزش رمیدن گرفت.

مهرداد در ‫دیروز جمعه، ساعت ۱۸:۵۸ دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر ششم » بخش ۷۱ - پرسیدن آن وارد از حرم شیخ کی شیخ کجاست کجا جوییم و جواب نافرجام گفتن حرم:

سلام

قلاش همان کلاش (لاابالی حیله گر) است. اباحه گری یعنی مباح دانستن همه چیز از جمله امور نامشروع و غیراخلاقی و غیرعرفی. یعنی وقتی اباحه گری این جماعت بین مردم فاش شد، این باعث شد هر مفسد کلاش به خود اجازه دهند هر کاری بکنند. 

علی میراحمدی در ‫دیروز جمعه، ساعت ۱۸:۴۶ دربارهٔ نظامی » خمسه » هفت پیکر » بخش ۲۳ - عتاب کردن بهرام با سران لشگر:

شه زبان برگشاد چون شمشیر

گفت کای میر و مهتر‌ان دلیر

لشگر از بهر صلح باید و جنگ

کاین نباشد‌، چه آدمی و چه سنگ

از شما کیست کاو به هیچ نبرد

مردی‌یی کان ز مردم آید‌، کرد‌؟

من که از دهر بر گزیدمتان

در کدامین مصاف دیدمتان‌؟

که‌آمد از هیچکس چنان کاری

که‌آید از پر دلی و عیاری‌؟

از سر تیغتان به وقت گزند

بر کدامین مخالف آمد بند‌؟

یا که دیدم که پای پیش نهاد

دشمنی بست و کشوری بگشاد

این زند لاف که‌ایرجی گهرم

وان به دعوی که آرشی هنر‌م

این ز گیو آن ز رستم آرد نام

این به کنیت هژبر و آن ضرغام

کس ندیدم که کارزار‌ی کرد

چون گهِ کار بود کاری کرد

خوش‌تر آن شد که هرکسی به نَهُفت

گوید‌: ‌«افسوس شاه ما که بخفت 

می‌ خورَد وز کسی نیارد یاد

از چنین شه کسی نباشد شاد‌»

گرچه من مِی‌ خورم چنان نخورم

که ز مستی غم جهان نخورم

گر خورم حوضهٔ می از کف حور

تیغم از جوی خون نباشد دور

برق‌وار‌م به وقت بارش میغ

به یکی دست می به دیگر تیغ

مِی‌ خورم‌، کار مجلس آرایم

تیغ را نیز کار فرمایم

خواب خرگوش من نهفته بوَد

خصم را بیند ارچه خفته بود

خنده و مستی‌ام به تأویل است

خنده شیر و مستی پیل است

شیر در وقت خنده خون ریزد

کیست کز پیل مست نگریزد

ابلهان مست و بی‌خبر باشند

هوشیاران می دگر باشند

آنکه در عقل پستی‌اش نبوَد

مِی‌ خورد لیک مستی‌اش نبود

بر سر باده چونکه رای آرم

تاج قیصر به زیر پای آرم

چون منش را به باده تیز کنم

بر سر خصم جرعه‌ریز کنم

دوستان را چو در می‌آویزم

گنج قارون ز آستین ریزم

دشمنان را گهی که بیخ زنم

به کبابی جگر به سیخ زنم

Tommy در ‫دیروز جمعه، ساعت ۱۷:۳۷ در پاسخ به تشنه دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر سوم » بخش ۱۵۱ - بیان آنک حق تعالی هرچه داد و آفرید از سماوات و ارضین و اعیان و اعراض همه به استدعاء حاجت آفرید‌؛ خود را محتاج چیزی باید کردن تا بدهد؛ کی ‌«امن یجیب المضطر اذا دعاه»؛ اضطرار‌، گواه استحقاق است:

خب دوست عزیز ، باید اشاره کنم وقتی در زندگی یک درد و رنج و مشکل هست ما به اون توجه میکنیم و انرژی میزاریم روی اون تا آن مشکل را حل کنیم اما این جا اشاره به این داره که باید دلیل اون مشکل را ببینی واقعیت زندگی و دردت رو ببینی تا متوجه بشی باید تشنگی بیشتری رو طلب کنی تا عملی کامل صورت بگیره و مشکل رو در درونت حل کنی نه تنها در بیرون و حتی به کلی حل بشه نه تنها یک غم کوچک را که امکان دوباره بازگشتش نباشه

خانمِ رضایی در ‫دیروز جمعه، ساعت ۱۷:۱۹ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۱۱۷:

درود

در مصرعِ نخستِ بیتِ پنجم "تو" اضافی است. 

بنواز چنگِ عشق به نغماتِ لم‌یزل

آن "تو" وزن را به هم می‌ریزد. لطفاً اصلاح کنید.

سپاس‌گزار ام. 

امیرحسین صدری در ‫دیروز جمعه، ساعت ۱۶:۵۰ در پاسخ به ابراهیم دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۱۸:

میلم زیادت میشود هردم یعنی هر لحظه میلم به تو بیشتر میشه

کوروش در ‫دیروز جمعه، ساعت ۱۵:۴۲ دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر ششم » بخش ۱۳۷ - رجوع کردن به قصهٔ پروردن حق تعالی نمرود را بی‌واسطهٔ مادر و دایه در طفلی:

داده من ایوب را مهر پدر

بهر مهمانی کرمان بی‌ضرر

داده کرمان را برو مهر ولد

بر پدر من اینت قدرت اینت ید

 

یعنی چه ؟

 

کوروش در ‫دیروز جمعه، ساعت ۱۵:۳۷ دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر ششم » بخش ۱۳۶ - کرامات شیخ شیبان راعی قدس الله روحه العزیز:

عاجزی و خیره کن عجز از کجاست

عجز تو تابی از آن روز جزاست

 

یعنی چه ؟

 

محمد مهدی شاه سنایی در ‫دیروز جمعه، ساعت ۱۵:۳۷ دربارهٔ اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۳۱:

نبینی تا قیامت خواب ویرانی اگر دانی 

چه معماریست در دل ها علی بن ابی طالب

سیدمحمد جهانشاهی در ‫دیروز جمعه، ساعت ۱۴:۳۱ دربارهٔ عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۶۲:

عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۶۲
                 
تا دلِ لایعقل ام ، دیوانه شد
در جهانِ عشقِ تو ، افسانه شد

آشنایی یافت ، با سُودایِ تو
وز همه کارِ جهان ، بیگانه شد

پیشِ شمعِ رویِ چون خورشیدِ تو
صد هزاران جان و دل ، پروانه شد

مرغِ عقل و جان ، اسیرِ دامِ تو
همچو آدم ، از پیِ یک دانه شد

نه ، که مرغِ جان ، ز خانه رفته بود
رَه بیاموُخت و به سوی خانه شد

بود تردامن در اوّل ، چون زنان
وآخر ، اندر کارِ تو ، مردانه شد

مردیَش این بود ، کاندر عشقِ تو
مست پیش ات آمد و دیوانه شد

می‌ندانم تا دلِ عطّار ، هیچ
شد تو را شایسته هرگز یا نشد

محمدرضا رادمهر در ‫دیروز جمعه، ساعت ۱۳:۵۹ دربارهٔ سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۴۷:

بسیار نباشد دلی از دست بدادن

از جان رمقی دارم و هم برخی جانت

 

به نظر می‌رسد استاد منزوی گوشه چشمی به این بیت داشته اند وقتی می‌فرمایند :

ذره جان من این جرم غبار آلوده 

برخی جان تو خورشید بلند اختر باد

Farrukhan در ‫دیروز جمعه، ساعت ۱۲:۵۹ دربارهٔ سعدی » بوستان » باب اول در عدل و تدبیر و رای » بخش ۱ - سر‌آغاز:

در بیت ۴

گوسپند به جای گوسفند

بهتر نیست؟

پسند

گوسپند

 

 

اقبال کاظمی در ‫دیروز جمعه، ساعت ۱۲:۱۹ در پاسخ به Neeknaam دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۲۵۲:

درست میفرمایید

علی میراحمدی در ‫دیروز جمعه، ساعت ۱۲:۰۸ دربارهٔ خیام » ترانه‌های خیام به انتخاب و روایت صادق هدایت » هرچه باداباد [۱۰۰-۷۴] » رباعی ۹۵:

خوش باش که بعد از من و تو ماه بسی

از سَلْخ به غُرّه آید، از غُرّه به سَلْخ

وقتی کسی نسخه خوشباشی میپیچد واقعیت زندگانی یا بخشی از آن را که درد و رنج و محنت است نادیده گرفته است!

اینها سخنانی است ذوقی و هنری و به هر حال لطفی دارد و به خواندنش می ارزد و نوعی سبکباری و شادی ظریف را در اندک زمانی به مخاطب هدیه میدهد.

 

 

 

 

۱
۲
۳
۵۶۴۷