گنجور

حاشیه‌ها

سیدمحمد جهانشاهی در ‫۳۹ دقیقه قبل، ساعت ۲۰:۰۰ دربارهٔ عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۰۹:

عطّار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۰۹
                 
زلفِ شبرنگ اش ، شبیخون می‌کند
وز سرِ هر موی ، صد خون می‌کند

نیست در کافرسِتان ، مویی روا
آنچه ، او زان مویِ شبگون می‌کند

زلفِ او ، کافتاده بینم بر زمین
صید در صحرایِ گردون می‌کند

زلفِ او  ،چون از درازی ، بر زمین ست
تاختن بر آسمان ، چون می‌کند

زلفِ او لیلی ست و خلقی از نهار
از سرِ زنجیر ، مجنون می‌کند

آنچه رُستم را سزَد ، بر پشتِ رَخش
زلفِ او ، بر رویِ گلگون می‌کند

این چه باشد کرد و خواهد کرد نیز
تا نپنداری ، که اکنون می‌کند

رویِ او ، کافاق یکسَر ، عکسِ او ست
هر زمانی ، رونق افزون می‌کند

گر کند یک جلوه ،  خورشیدِ رخ اش
عرش را ، با خاک هامون می‌کند

ذرّه‌ای ، عکسِ رخ اش ، دعویِّ حسن
از سرِ خورشید ، بیرون می‌کند

از سرِ یک مژه ، چشمِ ساحر اش
چرخ را ، در سینه افسون می‌کند

یارب ، ابرویِ کژ اش ، بر جانِ من
راست اندازی ، چه موزون می‌کند

عقلِ کل ، در حسنِ او ، مدهوش شد
کز لب اش ، در باده افیون می‌کند

گر سخن گوید ، چو موسی ، هر که هست
دایم اش ، از شوق ، هارون می‌کند

ور بخندد ، جملهٔ ذرّات را
با زلالِ خضر ، معجون می‌کند

گر بگویم ، قطره‌هایِ اشکِ من
خندهٔ او ، دُرِّ مکنون می‌کند

هر زمان زیباتر است او ، تا فرید
وصف او ، هر دم دگرگون می‌کند

یوسف شیردلپور در ‫۲ ساعت قبل، ساعت ۱۸:۱۸ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۸۰:

اجرای فوق‌العاده استاد شجریان سَردرگریبان 💛💦

سیدمحمد جهانشاهی در ‫۴ ساعت قبل، ساعت ۱۶:۱۶ دربارهٔ عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۰۸:

عطّار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۰۸
                 
عشقِ تو ام ، داغ چنان می‌کند
کآتشِ سوزنده ، فغان می‌کند

بر دلِ من ، چون دلِ آتش بسوخت
بر سرِ من ، اشک‌فشان می‌کند

درنگر آخر ، که ز سوزِ دل ام
چون دلِ آتش ، خفقان می‌کند

عشقِ تو ، بی‌رحم‌تر از آتش است
کآتش ام ، از عشق ضمان می‌کند

آتشِ سوزنده ، به جز تن نسوخت
عشقِ تو ، آهنگ به جان می‌کند

هر که ز زلفِ تو ، کَشد سر ، چو موی
زلفِ تو اش ، موی کشان می‌کند

آنچه که جُستند ، همه اهلِ دل
مردمِ چشمِ تو ، عیان می‌کند

وآنچه که صد سال ، کُند رُستمی
زلفِ تو ، در نیم زمان می‌کند

چون نزَند ، چشمِ خوش ات ، تیرِ چرخ
کاَبرویِ تو ، چرخ کمان می‌کند

گر همه خورشید ، سبک‌رُو بود
پیشِ رخ ات ، سایه گران میکند

هر که کند ، وصف دهان ات ، که نیست
هست یقین ، کان به گمان می‌کند

خطِّ تو ، چون مُهرِ نبوّت ، به نسخ
ختمِ همه حسنِ جهان می‌کند

چون ز پیِ خِضر ، همه سبز رُست
خطِّ تو ، زان قصد ، نشان می‌کند

چشمهٔ خِضر است ، دهان ات به حُکم
خطِّ تو ، سرسبزی از آن می‌کند

پسته و آن فستقیِ مغزِ او
دعویِ آن خطّ و دهان می‌کند

بی خبری ، دی ، خطِ تو دید و گفت
برگِ گل از سبزه نهان می‌کند

می‌نشناسد ، که دهان اش ز خط
غالیه ، در غالیه‌دان می‌کند

چون دهن اش ثقبهٔ سوزن فتاد
رشتهٔ آن ثقبه میان می‌کند

دی ز دهان اش ، شکَری خواستم
گفت ؛ که نرم ام ، به زبان می‌کند

سود ندارد ، شکَری بی جگر
می‌ندهد ، زانکه زیان می‌کند

کز نفَسِ سرد ات و بارانِ اشک
لالهٔ من ، برگِ خزان می‌کند

شفقتِ او بین ، که رخ ام در سرشک
چون رخِ خود ، لاله‌ستان می‌کند

شیوه ی او ، می‌نبُد ، اندر فرید
گرچه ز صد شیوه ، برآن می‌کند

مریم آ در ‫۴ ساعت قبل، ساعت ۱۵:۴۸ دربارهٔ سعدی » بوستان » باب دوم در احسان » بخش ۲۷ - حکایت پدر بخیل و پسر لاابالی:

بام پنجه گز: بامی به بلندی پنجاه گز 

گز: مقیاس طول

سیدمحمد جهانشاهی در ‫۴ ساعت قبل، ساعت ۱۵:۴۳ دربارهٔ عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۱۰:

عطّار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۱۰
                        
ای دل ، ز جان در آی ، که جانان ، پدید نیست
با دردِ او بساز ، که درمان ، پدید نیست

حدِّ تو صبرکردن و خون‌خوردن است و بس
زیرا ، که حدِّ وادیِ هجران ، پدید نیست

در زیرِ خاک ، چون دگران ، ناپدید شُو
این است چارهٔ تو ، چو جانان ، پدید نیست

ای مردِ کُندرُو ، چه رَوی بیش از این ، ز پیش
چندین مرُو ز پیش ، که پیشان پدید نیست

با پاسبانِ درگهِ او ، های و هوی زَن
چون طمطراقِ دولتِ سلطان ، پدید نیست

ای دل ، یقین شناس ، که یک ذرّه سِرِّ عشق
در ضیقِ کفر و وسعتِ ایمان ، پدید نیست

فانی شُو از وجود و امید از عدم ببُر
کان چیز ، کان همی طلبی ، آن پدید نیست

از اصلِ کار ، جانِ تو ، کِی با خبر شود
کانجا که اصلِ کار بوَد ، جان پدید نیست

جان ناپدید آمد و در آرزویِ جان
از بس که سوخت ، این دلِ حیران ، پدید نیست

عطّار را ، اگر دل و جان ، ناپدید شد
نبوَد عجب ، که چشمهٔ حیوان ، پدید نیست

حسین فرشیدپور در ‫۵ ساعت قبل، ساعت ۱۵:۳۳ دربارهٔ سعدی » بوستان » باب دوم در احسان » بخش ۱۴ - حکایت:

... در کتاب فارسی ابتدایی قبل از انقلاب این مثنوی یک بیت پایانی داشت که در این مبحث یادی از آن نیست :

خدارا بر آن بنده بخشایش است 

که خلق از وجودش در آسایش است 

آیا این بیت در بوستان سعدی نبوده یا همچین در ادامه تضمین بیت نقل شده از حکیم طوس ابوالقاسم فردوسی؟ به هرصورت این بیت اکنون در میان مردم ایران به عنوان ضرب المثل ذکر می شود.... 

وحید سبزیان‌پور wsabzianpoor@yahoo.com در ‫۶ ساعت قبل، ساعت ۱۳:۴۹ دربارهٔ خیام » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۷:

سرت گر بساید بر ابر سیاه / سرانجام خاکست ازو جایگاه (فردوسی)

تأکید بر حتمی بودن مرگ از مضامینی است که شاعران و گویندگان، بسیار به آن پرداخته اند. این مضمون با تعبیر های متفاوت و شاعرانه در ادب فارسی و عربی دیده می شود، به گونه ای که دهخدا[1]  در امثال و حکم ذیل «از مرگ خود چاره نیست» بیش از 200 بیت شعر و ضرب المثل با این مضمون نقل کرده است. خیام نیز در موضوع مرگ اندیشی رباعی­های بسیار دارد از جمله: از آنجا که جهان به بهرام وفا نکرد و قصر با شکوه او را جایگاه حیوانات وحشی کرد، به یقین به ما هم وفا نخواهد کرد و این ماجرا بر ما هم خواهد رفت:

آن قصر که بهرام در او جام گرفت / آهو بچه کرد و روبه آرام گرفت //

بهرام که گور گرفتی همه عمر / دیدی که چگونه گور بهرام گرفت

خیام در رباعی زیر جهان را تشبیه به کاروانسرایی می کند که محل اسکان موقت است، جایی که واماندة شاهان و حاکمان بزرگی چون جمشید است:

این کهنه رباط را که عالم نام است / آرامگه ابلق صبح و شام است //

بزمی است که وامانده صد جمشید است/ قصری است که تکیه گاه صد بهرام است

این سؤال مهمی است که سبب تأکید شاعران بر موضوع بی­رحمی مرگ و اینکه به کوچک و بزرگ رحم نمی­کند، چیست؟ و هدف آنها از این یادآوری چیست؟ حقیقت این است که تأکید فراوان، بر حتمی بودن مرگ، جنبة اخلاقی و تربیتی دارد و به این منظور است که آدمی در زندگی سخت­گیر نباشد، ناملایمات را تحمل کند، به دیگران ستم نکند، قدر شناس لحظه­های زندگی باشد و ...این چیزی است که در ایران باستان سخت مورد توجه بوده است[2]، از جمله: سئل أنوشروان: وما الذی لا حیلة له؟ فقال: حیلة الموت. (ابن قتیبة، بی تا، 1/395)؛ ترجمه: از انوشروان پرسیده شد: آن چیست که گریزی از آن نیست؟ گفت: مرگ.

یکی مژده آورد پیش انوشروان عادل که خدای تعالی فلان دشمنت برداشت. گفت: هیچ شنیدی که مرا فرو گذاشت؟ (سعدی)

منابع:

ابن قتیبة الدینوری، ابو محمد عبدالله بن مسلم، (بی تا)، عیون الاخبار، بیروت - لبنان، دار الکتب العلمیة.

 

[1] - دهخدا بیش از 60 بیت از فردوسی با مضمون چاره ناپذیری مرگ نقل کرده است.

[2] - رنگ و بوی ایرانی این رباعیات از نام جمشید و بهرام به وضوح به مشام می­رسد.

علمدار فریاد در ‫۷ ساعت قبل، ساعت ۱۳:۲۶ دربارهٔ رودکی » قصاید و قطعات » شمارهٔ ۱۰۹:

چو گل شکر دهیم درد دل شود تسکین

چو ترش روی شوی وارهانی از صفری

معنی:

وقتی که مانند گلی ، شهد شیرین ( عشق خودت را )به من میدهی، درد  دل  من آرام می شود  و زمانی هم که در ظاهر ترش رویی می کنی و با من از در عتاب وارد می شوی، این ترشی تو رنگ رخ مرا ( که از رنج عشق زرد شده) به آتش شرم سرخ می کند و زردی اش را بر طرف می سازد( همانطور که در طب، سرکنگبین (ترکیب عسل و سرکه در حرارت ) صفرا را از بین می برد این شیرینی عشق(عسل) و ترشی  خشم و عتاب تو(سرکه)   در کنار حرارت آتش عشق من  ، رنج من عاشق  و رنگ و روی زرد من را درمان می کند .

افسانه چراغی در ‫۹ ساعت قبل، ساعت ۱۱:۲۹ دربارهٔ رودکی » قصاید و قطعات » شمارهٔ ۹:

حافظ هم می‌گوید که سرانجام، این عشق است که به فریادت می‌رسد؛ حتا اگر قرآن را با چارده روایت از حفظ بخوانی.

عشقت رسد به فریاد، ار خود به سانِ حافظ

قرآن ز بَر بخوانی، در چارده روایت

علی محمد حیرانی در ‫۹ ساعت قبل، ساعت ۱۱:۱۰ در پاسخ به فاطمه زندی دربارهٔ سعدی » دیوان اشعار » قطعات » قطعه شمارهٔ ۱۲:

با عرض سلام. جسارتا یک سوال داشتم. با توجه به اینکه مفاهیم شناخته شده پیرامون آستین افشاندن معمولاً در متون معادل رها کردن، بخشش و عفو، رخصت دادن و گاهی هم به مفهوم اظهار شادی و طرب است و تقریبا هیچکدوم ازینا در این قطعه چندان مناسب و قابل دریافت نیست. آیا شما آستین زدن رو شکل دیگه ای از آستین افشاندن در نظر گرفتید؟ اگر درسته، میشه یک نمونه شاهد که بشه از بافت متن به این مسئله پی برد برای بنده بفرمایید چون من هرچقدر در منابع جستجو کردم چیزی پیرامون این فعل مرکب(آستین زدن) پیدا نکردم.

بسیار ممنونم

علی احمدی در ‫۱۳ ساعت قبل، ساعت ۰۶:۵۹ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۸۳:

دوش وقتِ سَحَر از غُصّه نجاتم دادند

واندر آن ظلمتِ شب آبِ حیاتم دادند

دیشب هنگام سحر مرا از غصه نجات دادند و در آن تاریکی شب آب حیات جاودان  به من بخشیدند.

اینکه واژه سحر با واژه نجات قرین است ما را به یاد آیه ۳۴ سوره قمر در قرآن می اندازد"و نجّیناهم بسحر" یعنی آنها را در سحر نجات دادیم.اما چه غصه ای دل حضرت حافظ را غصه دار نموده که با آب حیات جاودان شادمان گردیده است.شاید دغدغه چگونگی زندگی جاوید آنهم در کنار معشوق ذهن او را آزار می داده است .او با خود می اندیشد که اگر معشوقِ جاوید هست چرا من حضورش را درک نکنم و اگر همیشه هست چرا عشق من به او نباید همیشگی باشد پس من هم باید جاودان باشم .اما همه اینها فقط بر قاعده عقل است نکته مهم درک حضور معشوق جاودان با دل است .مگر نگفته است که "ما از آب همه چیز را زنده کرده ایم " پس دل حافظ چرا با آب حیات ، زنده جاوید نشود .حافظ دغدغه درک حضور معشوق را دارد.او آن قدر در پیچ و خم های زلف یار که همان چرخه های عاشقیست پرسه می زند و تاب جعد مشکین  یار دلش را پر خون می کند تا روی زیبای یار را درک کند .راستی لحظه دیدن نور رخ یار چه حسی خواهد داشت. 

بیخود از شَعْشَعِهٔ پرتوِ ذاتم کردند

باده از جامِ تَجَلّیِّ صفاتم دادند

مثل موسای نبی که از خداوند خواست تا خود را نشان دهد او نیز چنین درخواستی را هر شب بیان می کند . موسی با دیدن تجلی خداوند بر کوه بیهوش می شود و حافظ هم می گوید من پرتو رخ زیبای او را درک کردم و از خود بیخود شدم.اما چه حاصلی داشت .این بار برخی از صفات خداوند نه بر کوه که بر وجود من تجلی یافت و من کمال زیبایی را درک کردم .من همیشه به دنبال زیبا شدن بودم  گویا یک منبع زیبایی کامل مرا همیشه می ربود و حال فهمیدم که آن منبع زیبایی واقعا حضور دارد .زیبایی فقط یکی از هزاران صفت یار است.

چه مبارک‌سَحَری بود و چه فرخنده‌شبی

آن شبِ قدر که این تازه‌براتم دادند

واقعا شب و سحر مبارکی بود و مگر نگفته اند قرآن در شب مبارکی نازل شده " إِنَّا أَنْزَلْنَاهُ فِی لَیْلَةٍ مُبَارَکَةٍ  " و آن شب را شب قدر می دانند .پس دیشب برای من شب قدر بوده است  که حضور یار زیبا را درک کرده ام . دیگر  جواز تایید حضورش را گرفتم او با حضورش درواقع مدرک مهمی برای اثبات خودش به من داد .همان کسی که همیشه به من می گفت بیا .حالا که آمدم جمال خود را به من نشان داد و خیالم را راحت کرد.

بعد از این رویِ من و آینهٔ وصفِ جمال

که در آن‌جا خبر از جلوهٔ ذاتم دادند

حال که در آن شب از جلوه وجودش با خبر شده ام و زیبایی اش را درک کرده ام ، از این به بعد دیگر چهره من آیینه ای برای توصیف زیبایی اوست .و هرکه مرا میبیند باید او را ببیند.من نه تنها یاد او را بر زبان می آورم (مثل موسی که می گفت "و نذکرک  کثیرا" )بلکه خودم نیز مثل گل های باغ،  زیبایی یار را نمایش می دهم .با رفتارم ،باغزلهایم .

من اگر کامروا گشتم و خوشدل چه عجب؟

مستحق بودم و این‌ها به زکاتم دادند

من در راه عاشقی آن قدر ماندم تا به آرزویم رسیدم و از غم رها شدم و شادمان گردیدم .منِ در راه مانده (ابن السبیل) بر اساس قرآن  واقعا مستحق زکات بودم که یار آن را به من داد.

هاتف آن روز به من مژدهٔ این دولت داد

که بِدان جور و جفا صبر و ثباتم دادند

آن ندای درون(یا فرشتگان) به من مژده چنین روزی را داد ه بود چرا که من با آن همه ستمی که‌دیدم صبر کردم و استقامت ورزیدم و در راه عاشقی پایدار ماندم و حضور تو را باور داشتم .باید در راه عاشقی کوه باشی تا یار بر تو تجلی یابد "إِنَّ الَّذِینَ قَالُوا رَبُّنَا اللَّهُ ثُمَّ اسْتَقَامُوا تَتَنَزَّلُ عَلَیْهِمُ الْمَلَائِکَةُ أَلَّا تَخَافُوا وَلَا تَحْزَنُوا" و انتهای این استقامت رهایی از خوف و حزن است.

این همه شهد و شِکر کز سخنم می‌ریزد

اجرِ صبریست کز آن شاخِ نباتم دادند

و پاداش صبر من قلم شیرین تو ست که سخن مرا شیرین می کند .همان قلمی که تو به آن قسم خوردی . تو حتی به آنچه با آن قلم نوشته می شود هم قسم خورده ای ."ن و القلم و ما یسطرون" 

همّتِ حافظ و انفاسِ سحرخیزان بود

که ز بندِ غمِ ایّام نجاتم دادند

حافظ تلاش خود را کرد و دعای سحرخیزان بود که مرا از غم روزگار نجات داده است .. "وَبِالْأَسْحَارِ هُمْ یَسْتَغْفِرُونَ" سحرخیزان در سحر استغفار می کنند و استغفار بر فضایل آنان می افزاید ."وَأَنِ اسْتَغْفِرُوا رَبَّکُمْ ثُمَّ تُوبُوا إِلَیْهِ یُمَتِّعْکُمْ مَتَاعًا حَسَنًا إِلَیٰ أَجَلٍ مُسَمًّی وَیُؤْتِ کُلَّ ذِی فَضْلٍ فَضْلَهُ" استغفار سحری نه تنها نعمت خوبی را تا زمان مرگ نصیب او می کند بلکه آن چیزی که مایه برتری او باشد را نیز به او می بخشد و آن همان آب حیات جاودان و درک جاودانی معشوق است همان عشق که با آن زندگی جاوید می یابد.

برمک در ‫۱۸ ساعت قبل، ساعت ۰۱:۵۴ دربارهٔ منوچهری » دیوان اشعار » قصاید و قطعات » شمارهٔ ۶۳ - در مدح شیخ العمید(ابوسهل زوزنی):

 

 

چنین خواندم امروز در دفتری

که زنده‌ست جمشید را دختری

بود سالیان هفتصد هشتصد

که تا اوست بند باشد بزندان دری

هنوز اندر آن خانهٔ باستان

بمانده‌ست بر پای چون داوری

نه بنشیند از پای و نه یک زمان

نهد پهلوی خویش بر بستری

نگیرد خوراک و نخواهد ز اب

نگوید سخن با سخنگستری

مرا این سخن بود نادلپذیر

چو اندیشه کردم من از هر دری

بدان خانهٔ باستانی شدم

به هنجار چون آزمایشگری

یکی خانه دیدم ز سنگ سیاه

گذرگاه او تنگ چون چنبری

گشادم در او به افسونگری

برافروختم زروار آذری

چراغی گرفتم چنانچون بود

ز زر هریوه سر خنجری

در آن خانه دیدم به یکپای بر

 بیوگی کلان، چون هیونی بری

سفالین  بیوگی به مهر خدای

بر او بر نه زری و نه زیوری

ببسته سفالین کمر هفت هشت

فکنده به سر بر تنک چادری

چو آبستنان اشکم آورده پیش

چو خرمابنان پهن تار سری

بسی خاک بنشسته برتار او

نهاده به سر بر گلین افسری

بر و گردنی تهم چون ران پیل

 ته پای او گرد چون اسپری

دویدم من از مهر نزدیک او

چنانچون بر خواهری خواهری

ز تار سرش باز کردم سبک

تنکتر ز پر پشه چادری

ستردم رخش را به سرآستین

ز هر گرد و خاکی و خاکستری

فکندم کلاه گلین از سرش

چنان کز سر لشکری افسری

بدیدم به زیر کلاهش فراخ

دهانی و زیر دهانش بری

مر او را لبی زنگیانه سطبر

چنانچون هیونی لب اشتری

گشاده بد اندر دهانش دری

همی بوی مشک آمدش از دهان

چو بوی خوش آیددز لبشکری

ببردم ازو مهر دوشیزگی

وزان نوشدارو زدم ساغری

ببوییدم او را وزان بوی او

برآمد ز هر موی من باوری

به ساغر لب خویش بردم فراز

مرا هر لبی گشت چون شکری

سراری شدم آن زمان، زان خورشت

زشادی همی گرد من لشکری

یکی ناگه از خانه آواز داد

چون رامشبری نزد رامشگری

که هست این بیوگی به مهر خدای

بباید بهرگونه کابینش کرد

بیرزد به کابین چنین دختری

سر از خاک برداری و باده را

کشی یاد فرخنده رخ مهتری

همایون نهادی، بلند اختری

فزونی همی‌زاید از دست او

که هر بچه‌ای زاید از مادری

نه نافه بیارد همه آهویی

نه انبر فشاند همه جوذری

گران برد او در سبکباریش

به هر کشتیی در، بود لنگری

به  کردش به پایست هنجار نیک

به شاهی به پایست هر لشکری

ایا خواجه همداستانی مکن

که بر من ستیزه کند هر خری

فراوان مرا  دشمنان خاستند

ز هر گوشه‌ای و ز هر کشوری

تو گر یاور و پشتبانی مرا

به اندی نیندیشم از هر غری

چنین بارگاهی چنین نامور

نباشد زیان از چو من کهتری

چه کمی ز یک مرغ در خرمنی

چه بیشی ز یک واژ در دفتری

الا تا ازین جوق پیغمبران

نباشد سخندان چو پیغمبری

خداوند ما باد پیروزگر

سرو کار او با پرندین بری



نرگس خاتون در ‫۱۹ ساعت قبل، ساعت ۰۱:۲۱ در پاسخ به مصلح الدین سعدی دربارهٔ ایرج میرزا » قطعه‌ها » شمارهٔ ۶۹ - ای خایه:

بیشتر بهشون می‌خوره تفسیر توسط موش مصنوعی باشه تا هوش مصنوعی

رسول لطف الهی در ‫۱۹ ساعت قبل، ساعت ۰۰:۵۵ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۵۴:

دوستان اگرفیلم کوژ پشت نتردام را دیده ویا کتابش را خوانده باشید دقیقانسخه فرانسوی میر نوروزی را مشاهده خواهید کرد به نظر این حقیر استاد ویکتور هوگو شاید ارادتی به حافظ داشته و یا در فرهنگ فرانسه هم از قدیم این رسم بوده

علی میراحمدی در ‫دیروز چهارشنبه، ساعت ۲۳:۱۴ در پاسخ به مختارِ مجبور دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۹۱:

دوستی داشتم که اعتقادی داشت و ایمانی که چندی پیش از سخنانش دریافتم که از دست رفته است.
یعنی از دین و خدا و ایمان برگشته است 
غیر مستقیم علت را جویا شدم و فهمیدم گرفتار تلقینات دنیای مجازی شده است.
البته فکر میکنم  مانده تا این بینوا رفیق تبدیل گردد به مشتری و پایش باز شود به آنجا که نباید .
هر چند با شناختی که من از او داشتم تا الان هم بسیار پیش رفته یا بهتر بگویم پس رفته است.
اما درست فرمودید.
راهزنان قوافل دل و دین و دانش بسیارند و هر کس در طریقی و به طریقی.

 

خدا سفره نانمان را فراخ گرداند و خانه ایمانمان را آباد

«این دعای خوش است،آمین کن»

 

 

مختارِ مجبور در ‫دیروز چهارشنبه، ساعت ۲۲:۱۹ در پاسخ به علی میراحمدی دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۹۱:

دوست من
شرابخانه ها و قمارخانه ها و مراکز فحشا هم مشتری لازم دارن و صاحبان این کسب و کارهای کثیف هم باید پول دربیارن
انسانی که ته فکرش اونه که یه روز خاک میشه  لذت زندگیش هم اینه ،یه بطری آبجو با فلان و بهمان
یه بخشی از دشمنی با دین یا انکار جاودانگی برمیگرده به کاسبی یا بهتر بگم سرمایه داری
آدم مومن دنبال خیلی کارها نمیره
پس باید روی فکر و ایمانش کار کرد و  از راه به درش کرد و تبدیلش کرد به یه مشتری
باید اول از خدا جدا بشه
از خدا جدا شد،میشه بی هویت و بی سرانجام
بی اول و بی آخر
این نظام سرمایه داری هم قدمتی داره اندازه عمر بشر
مربوط به الان هم نیست
همین سرمایه دارها و خوش گذران ها بودن که رو به روی پیامبران قد علم میکردن
چون منافعشون به خطر میفتاد
البته این نظام سرمایه داری الان یه غوله با هزار سر
با هزار بازو
ابزارش را داره،
فیلمسازش را  داره
نویسنده و روشنفکر و حتی عارفش را هم داره

دور است سر آب ازین بادیه هشدار
تا غول بیابان نفریبد به سرابت

behzad abbasi در ‫دیروز چهارشنبه، ساعت ۲۲:۰۲ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۵۰:

خدا حافظ و نگهدارتون باشه  برگ بی برگی 

صدرا رحمتی در ‫دیروز چهارشنبه، ساعت ۲۱:۲۸ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۴۷:

با سرِ زلفِ تو مجموعِ پریشانی ...

از آن لحظه که در پیچ‌وتاب زلف تو گم شدم، دیگر مجالی برای پرداختن به هیچ درد و پریشانیِ دیگری نماند؛ همه‌ی فکر و یادم در همان سرِ زلف تو متوقف شده است

علی میراحمدی در ‫دیروز چهارشنبه، ساعت ۲۱:۱۰ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۹۱:

وسعت نظر حافظ را ببینید...‌
از همه چیز سخن میگوید ،آن هم چقدر بی ادعا ، دوستانه و دلنشین
این شعر سخن انسانی است که وجوه مختلف زندگانی و حیات را چه مادی و چه معنوی محترم می‌شمارد

حافظ از لذت و مستی سخن می‌گوید نه به دلیل عاقبت نیستی و بی سرانجامی

مستی و خوشی حافظ پیوندی است بین لذت زندگی و سرانجام جاودانگی...

آن مستی الستی است که درین حیات دنیوی هم جاری است و روح آدمی با آن پیوند زده شده است.

آخر اینکه به انسان بگویند عاقبتش نیستی است و نتیجه بگیرند که چون چنین است ، پس شراب بنوش و خوش باش توهینی است به ساحت  آدمی.
اصلا کدام خوشی برای آنکه تفکرش محدود است و عاقبت خود را نیستی و عدم میداند!!
آنکه عاقبتش را نیستی میداند در دم هم نیست و عدم است و درکی ندارد که لذتی هم دنبالش باشد.

«باده از ما مست شد نی ما از او»

 

باده خور غم مخور و پند مقلد منیوش

اعتبار سخن عام چه خواهد بودن

پیر میخانه همی‌خواند معمایی دوش

از خط جام که فرجام چه خواهد بودن

علی میراحمدی در ‫دیروز چهارشنبه، ساعت ۲۰:۴۱ دربارهٔ خیام » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۲۱:

کتابی هست در نرم افزار طاقچه بنام «فلسفه ملال»
توصیه ما به عزیزان اینست که برای آشنایی با فلسفه و روش آن که چگونه با مسائل روبرو میشود و آنها را ریشه کاوی میکند این کتاب را مطالعه کنند یا حداقل نگاهی بیندازند تا دستشان بیاید که روحیات و آلام بشری مثل ملال یا غم و رنج ،بسیار پیچیده تر از آنست که بخواهیم با چند پیک شراب حلش کنیم ...

البته مستی و خوشی و لذت هم تکه ای است در پازل بزرگ زندگانی که باید سر جای خود قرار بگیرد !

۱
۲
۳
۵۶۶۹