بهنام در دیروز سهشنبه، ساعت ۲۲:۲۲ در پاسخ به کوروش دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر سوم » بخش ۱۰ - جمع آمدن اهل آفت هر صباحی بر در صومعهٔ عیسی علیه السلام جهت طلب شفا به دعای او:
پدرانتان را در کشتی نوح از طوفان و موج حفظ کردم، مثل کرم ابریشم در محفظهی پیله
علی علائی در دیروز سهشنبه، ساعت ۲۲:۱۲ دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر دوم » بخش ۱۴ - خاریدن روستایی در تاریکی شیر را به ظن آنک گاو اوست:
ترجمه ای که توسط هوش مصنوعی انجام شده از بنیان اشتباست و چیز دیگری شده!
حذف کنید این بساط هوش مصنوعی را!
احمد خرمآبادیزاد در دیروز سهشنبه، ساعت ۲۲:۰۴ دربارهٔ خاقانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۲۷:
مصرع نخست بیت 6 به شکل «جهانها در آرزوی تو می بگسلد ز هم» با داشتن یک سیلاب اضافی، از نظر وزنی لنگ میزند. در 9 نسخه از 11 نسخه خطی مورد بررسی، به جای «جهان» واژه «جانها» ثبت شده است (دربرابر یک مورد «جانم» و یک مورد «جهانها»). در نسخه عبدالرسولی نیز «جانها» دیده میشود.
علی احمدی در دیروز سهشنبه، ساعت ۲۱:۴۲ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۵۱:
دَمی با غم به سر بردن، جهان یک سر نمیارزد
به می بفروش دلقِ ما، کز این بهتر نمیارزد
غم بر دو قسم است .یکی غم از دست دادن داشته ها که همان اندوه است و دوم غم نداشته ها که همان نگرانی و اضطراب است .ظاهرا در این غزل منظور از غم همان اضطراب و نگرانی است.
حضرت حافظ بر این باور است که دنیا علیرغم ناپایداری و عدم اطمینان نباید باعث اضطراب ما شود حتی یک لحظه. .عجیب است مگر می شود بدون استرس زندگی کرد ؟بله می شود شرطش این است که این جامه(دلق) اضطراب را به می بفروشی .باده ای که بتواند تو را از اضطراب برهاند .و این باده جز امید نیست .امید و ترس دو روی یک سکه اند .ناپایداری دنیا باعث اضطراب است ولی اگر نور امید در دلت باشد بر اطمینان خود می افزائی و از اضطراب می رهی .
دلق نمادی از ضوابط خشک و خودساخته صوفیانه و زاهدانه است که بر اساس مصلحت های من در آوردی به هم وصله شده و شکل گرفته است و فقط اضطراب انگیز است و غمبار .این دلق را باید داد و به جایش "می" گرفت.
به کویِ می فروشانش، به جامی بر نمیگیرند
زهی سجادهٔ تقوا که یک ساغر نمیارزد
یکی از اضطرابهای ما همین سجاده تقواست .کسی که مقید به تقواست نگران گناه است طوری که مایوس از رحمت خداست و گاهی خود را نمی بخشد چنین سجاده تقوایی را در کوی می فروشان ارزشی نمی بخشند و آن را با پیاله می هم قابل مقایسه نمی دانند .
رقیبم سرزنشها کرد کز این باب رُخ برتاب
چه افتاد این سر ما را که خاکِ در نمیارزد؟
حافظ حتی بر این باور است که در راه عاشقی هم نباید در اضطراب ماند و درجا زد .اضطراب از اینکه رقیب که مراقب رفتار عاشق است سرزنش کند که عاشق روی از درگاه معشوق بردارد .عاشق باید در این راه اعتماد به نفس داشته باشد و امید خود را برای وصال حفظ کند .سوالی که در مصرع دوم مطرح کرده حکایت از این اعتماد به نفس و ناباوری است.مگر سر ما چگونه است که نباید براین درگاه باشد؟
شکوهِ تاجِ سلطانی که بیمِ جان در او دَرج است
کلاهی دلکش است اما به تَرکِ سر نمیارزد
یکی از اضطرابها نگرانی در مورد مقام است .اینکه شکوه تاج سلطانی را تجربه کنی کلاه جذابی است اما با خطراتی همراه است و داشتن این مقام با در نظر گرفتن اینکه سرت به باد رود نمی ارزد .یعنی تو می توانی مقام داشته باشی و خدمت کنی ولی بدون دغدغه باید باشد .ترس از اینکه نتوانم این کار را انجام دهم نشان می دهد که باید قید آن کار و مقام را بزنم .
چه آسان مینمود اول غمِ دریا به بوی سود
غلط کردم که این طوفان به صد گوهر نمیارزد
اضطراب بعدی در مورد مال و ثروت و سود است .وقتی در این دریا وارد می شوی به نظر می آید کار آسان است ولی چالشهای طوفانی در راه است که باعث می شود کارت را اشتباه بدانی و بگویی اگر صدها جواهر هم به دست آورم ارزشی ندارد..اگر گام بزرگی برداشته ای که باعث اضطراب است باید گامت را کوتاه کنی .
تو را آن بِهْ که رویِ خود ز مشتاقان بپوشانی
که شادیِّ جهانگیری، غمِ لشکر نمیارزد
در اینجا با معشوق صحبت نمی کند .روی سخن وی با چهره هایی است که به دلایلی خواهان شهرت هستند . درست است که شهرت شادی آور است ولی رویت را از مشتاقان بپوشان منظور از پوشاندن روی یعنی اینکه خیلی خود را در انظارلشکر مشتاقان قرار نده چون به اضطراب می افتی که چطور آنان را مشتاق خود نگهداری .(چقدر این کلمه مشتاق شبیه follower است)
برو گنج قناعت جوی و کُنج عافیت بنشین
کـه یکـدم تنگدل بودن به بَحر و بَر نمیارزدحافظ چاره کار را در قناعت می داند قناعت گنجی است که باعث پیشگیری از اضطراب است .به هر حال دنیا نامطمئن و ناپایدار است و ما باید به یک حدی از توانایی و دارایی قانع باشیم .ملاک این قناعت هم توان خوش بودن و عدم اضطراب است.با هر مقام و ثروت و شهرتی قناعت ممکن است .توانایی رضایت از داشته ها و خوش بودن با هر باده ای که مد نظر انسان است اضطراب را کاهش می دهد هیچ کدام از این اضطرابها و دغدغه ها به همه خشکی ها و دریاهای دنیا نمی ارزد و باید آنها را دور کرد .
چو حافظ در قناعت کوش و از دنیایِ دون بگذر
که یک جو مِنَّتِ دونان دو صد من زر نمیارزد
نکته آخر اینکه همین قناعت هم نباید اضطراب انگیز باشد مثل حافظ قناعت پیشه کن که از دنیای پست گذشته است و تعلقی به آن ندارد .و زیر بار منت کسی نیست چون به اندازه دویست من طلا هم نمی ارزد .
به هست و نیست مرنجان ضمیر و خوش می باش /که نیستی ست سرانجام هر کمال که هست
سیدپور در دیروز سهشنبه، ساعت ۲۱:۲۰ در پاسخ به امیرحسین علی محمدی دربارهٔ صائب » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۲۱۳:
اولا از لحاظ وزنی مصرعی که ایراد گرفتید هیچگونه ایرادی نداره، کار خوبی کردید ویرایش نکردید، همچنین این مصرع پیشنهادی شما با اینکه در وزن صحیح است اما دو ایراد داره، اولی و مهم ترینش اینکه در هیچ نسخه ای نیامده و ما اجازه دستکاری با سلیقه خودمونو نداریم، حتی بزرگترین ادیبان هم همچین اجازه ای ندارند، دومین ایراد هم عدم توجه شما به ردیف است.
علیرضا یونسی در دیروز سهشنبه، ساعت ۲۰:۲۷ دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر پنجم » بخش ۷۳ - فیما یرجی من رحمة الله تعالی معطی النعم قبل استحقاقها و هو الذی ینزل الغیث من بعد ما قنطوا و رب بعد یورث قربا و رب معصیة میمونة و رب سعادة تاتی من حیث یرجی النقم لیعلم ان الله یبدل سیاتهم حسنات:
آمدم برای خانمی که برایم عزیزند اظهار فضل کنم و بگویم از منی ام و منی را واگذاشتهام، تظاهر به فضل کنم و قص علی هذا؛ ترسیدم اشتباهی کرده باشم در وزن اصلی و آمدم گنجور برای اطمینان حاصل؛ دیدم بله، چند بیت بالاتر، بعد از تخریب و تحقیر و شرح چیستی من، جناب مولوی از زبان خدا گفتهاند:
ما فرستادیم از چرخ نهم / کیمیا یصلح لکم اعمالکم
از خدا که پنهان نیست، از شما هم نباشد، نام این خانم محترم کیمیا است. و خب بله، فیالحال لاابالیگری حقیرانه خود را باید بپذیرم. اولین دفعهای نیست که حیرت میکنم از جناب آقای مولوی و نمیخواهم در دستگاه تکفیر و تادیب مورد مواخذه قرار گیرم اما چه خوش گفت آقای سروش؛ مولانا واقعا غیب میداند.
سیدمحمد جهانشاهی در دیروز سهشنبه، ساعت ۱۹:۱۰ دربارهٔ عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۵۴:
عطّار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۵۴
پیرِ ما ، بارِ دگر ، روی به خمّار نهاد
خط به دین بر زد و سر بر خطِ کفّار نهادخرقه آتش زد و در حلقهٔ دین ، بر سرِ جمع
خرقهٔ سوخته ، در حلقهٔ زنّار نهاددر بُنِ دِیرِ مغان ، در برِ مُشتی اوباش
سر فرو برد و سر اندر پیِ این کار نهاددُردِ خمّار بنوشید و دل از دست بداد
میخوران نعرهزنان ، روی به بازار نهادگفتم ای پیر : چه بود این ، که تو کردی آخر
گفت : کین داغ مرا ، بر دل و جان ، یار نهادمن چه کردم ، چو چنین خواست ، چنین باید بود
گُلم آن است ، که او در رهِ من ، خار نهادباز گفتم : که اناالحق زدهای ،سر در باز
گفت آری زدهام ، روی سویِ دار نهاددل چو بشناخت ، که عطّار ، در این راه بسوخت
از پیِ پیر ، قَدم در پیِ عطّار نهاد
سیدمحمد جهانشاهی در دیروز سهشنبه، ساعت ۱۹:۰۹ دربارهٔ عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۵۳:
عطّار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۵۳
شرحِ لبِ لعل ات ، به زبان مینتوان داد
وز میمِ دهانِ تو ، نشان مینتوان دادمیم است دهانِ تو و مویی است میانت
کَس را خبرِ مویِ میان مینتوان داددل خواستهایّ و رقمِ کفر کَشم من
بر هر که گمان بُرد ، که جان مینتوان دادگر پیشِ رخَ ات جان ندهم ، آن نه ز بخل است
در خوردِ رخَ ات نیست ، از آن مینتوان دادیک جان چه بوَد ، کافر ام ار پیشِ تو ، صد جان
انگشت زنان رقص کنان مینتوان دادسگ بِه بوَد از من ، اگر از بهر سگ ات ، جان
آزاد ، به یک پارهٔ نان مینتوان داددادِ رهِ عشقِ تو ، چنان کآرزویَم هست
عمرم شد و یک لحظه چنان مینتوان دادجانا چو بلایِ تو ، بیاَرزَد به جهانی
خود را ز بلایِ تو ، امان مینتوان دادگفتم ؛ که ز من جان بسِتان ، یک شکَرم دِه
گفتی ؛ شکَرِ من ، به زبان مینتوان دادچون نیست دهانم ، که شکَر زو به در آید
کَس را به شِکَر ، هیچ دهان مینتوان دادخود ، طالعِ عطّار چه چیز است ، که او را
یک بوسه ، نه پیدا نه نهان ، مینتوان داد
سیدمحمد جهانشاهی در دیروز سهشنبه، ساعت ۱۹:۰۸ دربارهٔ عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۵۲:
عطّار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۵۲
چون لعلِ تو ام ، هزار جان داد
بر لعلِ تو ، نیم جان توان دادجان در غمِ عشقِ تو ، میان بست
دل در غم ات ، از میان جان دادجانم ، که فلک ، ز دستِ او بود
از دستِ تو ، تن در امتحان دادپُر ، نامِ تو شد جهان و از تو
مینتواند ، کَسی نشان دادای بس ، که رخِ چو آتشِ تو
دل سوخته ، سر در این جهان دادپنهان ز رقیب ، غمزه دوش ام
لعلِ تو ، به یک شکَر زبان دادامروز ، چو غمزهات بدانست
تاب از سرِ زلفِ تو ، در آن داداز غمزهٔ تو ، کنون نترسم
چون لعلِ تو ام ، به جان امان داددندانِ تو ، گرچه آبدان است
هر لقمه که دادم ، استخوان دادابرویِ تو ، پشتِ من کمان کرد
ای تُرک ، تو را که این کمان داد؟عطّار ، چو مرغِ تو ست ، او را
سر نتوانی ، ز آشیان داد
علی احمدی در دیروز سهشنبه، ساعت ۱۹:۰۸ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۵۰:
ساقی ار باده از این دست به جام اندازد
عارفان را همه در شُربِ مُدام اندازد
اگر ساقی که خود معشوق است از این نوع شراب در جام بریزد همه عارفان (آنها که می خوب را می شناسند ) دائم شراب خواهند خورد .
آماده بودن همیشگی بر ای نوشیدن می لازمه عاشقی است.می عاشق را همیشه به مستی می رساند تا حضور معشوق را درک کند.
ور چُنین زیرِ خَم زلف نهد دانهٔ خال
ای بسا مرغِ خِرَد را که به دام اندازد
حال اگر مست باشی می بینی که معشوق زیر آن تاب زلف خود جلوه ای دارد .همان خال جذاب که پرنده عقل را که همیشه از راه عاشقی (زلف معشوق )فراری است ، به دام می اندازد .
ای خوشا دولتِ آن مست که در پایِ حریف
سر و دستار نداند که کدام اندازد
خوشا به سعادت آن مستی که از شدت مستی نمی داند که در پیشگاه یار دستار (سربند) خود را بیندازد یا سرش را فدا کند .یعنی آنقدر درک حضور یار برایش ممکن شود که بتواند جانش را فدا کند.
زاهدِ خام که انکارِ مِی و جام کند
پخته گردد چو نظر بر میِ خام اندازد
آن زاهد بی تجربه در راه عاشقی که می و جام را انکار می کند اگر نگاهی به می تازه و خام بیندازد به پختگی می رسد و علاقمند راه عاشقی می شود .اشکال او این است که آماده خوردن می نیست.
روز در کسبِ هنر کوش که مِی خوردنِ روز
دلِ چون آینه، در زنگِ ظَلام اندازد
روز ها به کسب مهارت و هنر بپرداز و می نخور چرا که آینه دلت زنگار می گیرد و کدر می شود .این می روزانه نمونه ای از امید واهی است که در روز مانع از تلاش و کسب تجربه می شود .(همان امید که می گوید نگران نباش درست میشود)
آن زمان وقتِ میِ صبح فروغ است که شب
گِردِ خَرگاهِ افق پردهٔ شام اندازد
آن شرابی که مثل صبح روشنایی دارد را باید وقتی که شب پرده اش را سراسر افق می افکند بخوری تا روشنایی امید را دریابی و تضمینی بگیری و از تاریکی جهل نجات پیدا کنی.
باده با محتسبِ شهر ننوشی زنهار
بخورد بادهات و سنگ به جام اندازد
این شراب را نباید همراه مامور نهی از شراب بخوری .او اهل عاشقی و مستی واقعی نیست شراب را می خورد و به خاطر بدمستی سنگ به جام می زند .
حافظا سر ز کُلَه گوشهٔ خورشید برآر
بختت ار قرعه بدان ماهِ تمام اندازد
کله گوشه خورشید را باید در افق مغرب دید آنگاه که وقت غروب است .وقتی رو بر می گردانی و از اقبالت در مشرق آن ماه تمام (معشوق) را می بینی، سرت را بالا بگیر و شاد باش .این اتفاق همیشه نمی افتد .
سیدمحمد جهانشاهی در دیروز سهشنبه، ساعت ۱۹:۰۷ دربارهٔ عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۵۱:
عطّار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۵۱
چون ، نظر بر رویِ جانان اوفتاد
آتشی ، در خرمنِ جان اوفتادرویِ جان ، دیگر نبیند تا ابد
هر که او ، در بندِ جانان اوفتادذرّهای ، خورشیدِ رویَش ، شد پدید
ولوله ، در جنّ و انسان اوفتادجانِ اِنس ، از شوقِ او آتش گرفت
پس از آنجا ، در دلِ جان اوفتادکرد تاوان ، بیرخِ او آفتاب
لاجرم ، در قیدِ تاوان اوفتادهر که مویی سرکشید از عشقِ او
بی سر ، آنجا چون گریبان اوفتادهر کجا ، نقشِ نگاری پای بست
تا ابد ، در دستِ رضوان اوفتادوانکه را ، رنگیّ و بویی راه زد
در حجابِ سختِ خذلان اوفتادچون وصالَش ، دانهای بر دام بست
مرغِ دل ، در دامِ هجران اوفتادبی سر و بُن دید عاشق ، راهِ او
بی سر و بن ، در بیابان اوفتادرازِ عشقَش ، عالمی بی منتها ست
ظن مبَر ، کین کار ، آسان اوفتادتا به کلّی ، بر نخیزی از دُو کُون
محرمِ این راز ، نتوان اوفتادچون رَهی ، بس دور و بس دشوار بود
لاجرم ، عطّار حیران اوفتاد
سیدمحمد جهانشاهی در دیروز سهشنبه، ساعت ۱۹:۰۶ دربارهٔ عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۵۰:
عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۵۰
گر هندویِ زلف ات ، ز درازی به ره افتاد
زنگی بچهٔ خالِ تو ، بر جایگه افتاددر آرزویِ زلفِ چو زنجیرِ تو ، عقلَم
دیوانگی آورد و به یک ره ز ره افتادچون باد بسی داشت ، سرِ زلفِ تو در سَر
از فرقِ همه تختنشینان ، کُله افتادسرسبزیِ گلگون رخ ات را ، که بدیدم
چون طرّهٔ شبرنگِ تو ، روزَم سیه افتادکه کرد ز عشقِ رخِ تو ، توبه ، زمانی
کز شومیِ آن توبه ، نه در صد گنه افتادحقّا ، که اگر تا که جهان بود ، به خوبی ت
بر جملهٔ خوبانِ جهان ، پادشه افتادتا پادشهِ جملهٔ خوبان ، شدهای تو
بس آتشِ سوزان ، که ز تو در سپه افتادچون بوسه ستانم ز لب ات ، چون مترصِّد
با تیر و کمان ، چشمِ تو در پیشگه افتاداز عمد ، سرِ چاهِ زنخدان بنَپوشید
تا یوسفِ گم گشته درآمد ، به چه افتادشهبازِ دلَم ، زان چَهِ سیمین نرهد ، زانک
در خانهٔ مات است ، که این بار شه افتادجانا ، دلِ عطّار ، که دور از تو فتاده ست
هرگز که بداند ، که چگونه تبَه افتاد
سیدمحمد جهانشاهی در دیروز سهشنبه، ساعت ۱۷:۳۰ دربارهٔ عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۷۷:
مقصود به حاصل شد و طالب به تعین
فریما دلیری در دیروز سهشنبه، ساعت ۱۶:۲۵ دربارهٔ جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۵۷:
آتش هجران
چه زیبا
زهره میر در دیروز سهشنبه، ساعت ۱۵:۴۴ در پاسخ به nabavar دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۷۶:
درود
امکان داره نام شاعر رو بفرمایید ؟ بسیار ممنون میشم 🙏🏼
زهره میر در دیروز سهشنبه، ساعت ۱۵:۴۳ در پاسخ به رضا ساقی دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۷۶:
درود بزرگوار
توضیحات شما اونقدر بی نظیر و کامل بود که طاقت نیاوردم وارد گنجور نشوم و تشکری نکنم
یک دنیا ممنونم ازتون
شما راجع به دو بیتی که اساتید خوندن اطلاعی دارید که شاعرش کیست؟ گر ز حال دل خبر داری بگو ...
باز هم سپاس بابت وقت و اطلاعات ارزشمندی که در اختیار گذاشتید 🙏🏼
ali solgi در دیروز سهشنبه، ساعت ۱۵:۱۰ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۲۵۸:
زکی داری لب و سخن ز شهنشاه امر کن
به همان سوی روی کن که سلام علیکم در نهایت غزل میفرماید تولب وسخن از که داری به پادشاه جهانیان توجه کن وجهت ومسیرت بسمت اوباشد که درودوسلام بر توباشد
سید حسن عصمتی در دیروز سهشنبه، ساعت ۱۵:۰۹ دربارهٔ عطار » تذکرة الأولیاء » بخش ۳ - ذکر حسن بصری رحمة الله علیه:
ناصر هیری در قسمت ١٥٨ بخش حسن بصری کتاب تذکرة الاولیاء این گونه أورده أست: کسانی که پیش از شما بوده اند، قرآن، نامه ای دانسته اند
سیدمحمد جهانشاهی در دیروز سهشنبه، ساعت ۱۳:۲۸ دربارهٔ عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۷۶:
عطّار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۷۶
لعلِ تو ، به جان فزایی آمد
چشمِ تو ، به دلربایی آمدچون صد گِرِه ام ، فُتاد در کار
زلف ات ، به گرهگشایی آمدبا زنگیِ خالِ تو ، که بر ماه
در جلوهٔ خودنمایی آمددر دیدهٔ آفتابِ روشن
چون نقطهٔ روشنایی آمدبا چشمِ تو ، میبباختم جان
چون چشمِ تو ، در دغایی آمدبگریخت دلم ، ز چشمِ تو ، زود
وآواره ، ز بی وفایی آمددر حلقهٔ زلف ات ، آن دم افتاد
کز چشمِ تو اش ، رهایی آمدهرگاه که بگذری ، به بازار
گویند ؛ به جان فزایی آمدیکتاییِ ماه ، شَق شد از رشک
تا سروِ تو ، در دوتایی آمدبنشین و دگر مرُو ، اگرچه
در کارِ تو ، صد روایی آمددانی نبوَد صواب ، اسلام
آنجا که ، بتِ ختایی آمدبُردی دلم و بِحِل بکردم
وَاشکم ، همه در گوایی آمددر کارِ منِ جدا فُتاده
چندین خلل ، از جدایی آمدبیگانه مباش ، زانکه عطّار
پیشِ تو ، به آشنایی آمد
بهنام در دیروز سهشنبه، ساعت ۲۲:۳۱ در پاسخ به حبیب اله حاجی زاده دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر سوم » بخش ۱۱ - باقی قصهٔ اهل سبا: