گنجور

حاشیه‌ها

سیدمحمد جهانشاهی در ‫یک ساعت قبل، ساعت ۲۲:۰۰ دربارهٔ فروغی بسطامی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۲۴:

فروغی بسطامی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۲۴
                               
ای خُوش آنان که ، قَدم در رَهِ میخانه زدند،
بوسه دادند لبِ شاهد و پیمانه زدند

به حقارت منگر باده‌کِشان را ، کاین قُوم،
پشتِ پا بر فلک ، از همّتِ مردانه زدند

خونِ من باد ، حلالِ لبِ شیرین دهنان،
که به کامِ دلِ ما ، خندهٔ مستانه زدند

جانم آمد به لب امروز ، مگر یاران دوش،
قدحِ باده ، به یادِ لبِ جانانه زدند

مُردم از حسرتِ جمعی ، که از آن حلقهٔ زلف،
سرِ زنجیر ، به پایِ دلِ دیوانه زدند

بندهء حضرتِ شاهی شدم ، از دُولتِ عشق،
که گدایانِ دَر اش ، افسرِ شاهانه زدند

عاقبت یک تن از آن قُوم نیامد به کنار،
که به دریایِ غم اش ، از پیِ دُردانه زدند

هیچ کَس در حرَم اش راه ندارد کانجا،
دستِ محرومی ، بر محرم و بیگانه زدند

گرنه کاشانهٔ دل ، خلوتِ خاصِ غمِ تو ست،
پس چرا مُهر تو را ،  بر درِ این خانه زدند

کَس نجُست از دلِ گم گشتهٔ ما ، هیچ نشان،
مو به مو ، هر چه سرِ زلفِ تو را  شانه زدند

آخر از پیرهنِ شمعِ  "فروغی" ، سر زد،
آتشی را  ، که نهان بر پَرِ پروانه زدند

سیدمحمد جهانشاهی در ‫یک ساعت قبل، ساعت ۲۱:۵۹ دربارهٔ صائب » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۵۰۴:

صائب » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۵۰۴
                 
سالکانی ، که قدَم در رهِ جانانه زدند
پشتِ پا بر فلک ، از همّتِ مردانه زدند

مستی از شیشه و پیمانه ی خالی کردند
ساده لوحان ، که درِ کعبه و بتخانه زدند

فلکِ بی سر و پا ، حلقه ی بیرونِ  در است
در مقامی ، که سراپرده ی جانانه زدند

دامنِ عمرِ ابد ، در کفِ جمعی افتاد
که به سر پنجه ، سرِ زلفِ تو را ، شانه زدند

خنده ی صبحِ قیامت ، نکند بیدارَش
هرکه را ، راه به آن نرگسِ مستانه زدند

شِکوه از عالمِ تجرید ، نکردم هرگز
به چه تقصیر ، مرا گِل به درِ خانه زدند؟

نیست ممکن ، که به صد گریه ی مستانه رود
مشتِ خاکی ، که به چشمِ منِ دیوانه زدند

تن چه خاک است ، که مسجودِ ملایک باشد؟
بهرِ مِی ، بوسه به کنجِ لبِ پیمانه زدند

چشم از آن خال بپوشید ، که در روزِ نخست
برق در خرمنِ آدم ، به همین دانه زدند

فیضِ اربابِ جنون ، هیچ کم از دریا نیست
شد گهر ، سنگی ، اگر بر من دیوانه زدند

تا به آن گنجِ گهر ، دیده ی بدبین نرَسد
جغد ، نیلی است که بر چهره ی ویرانه زدند

لاله در سنگ نهان بود ، که آتشدَستان
سکّه ی داغ ، به نامِ منِ دیوانه زدند

عشق و هنگامه ی آغوش طرازی، هیهات
شمعِ دستی است ، که بر سینه ی پروانه زدند

سرِ دستی که فشاندند به عالم ، رندان
زاهدان ، در کمرِ سُبحه ی صد دانه زدند

خبرِ بحر ، از آن راهرُوان باید جُست
که قدم بر قدمِ گریه ی مستانه زدند

صائب ، از شرم برون آی ، که در روزِ ازل
طبلِ رسواییِ ما ، بر درِ میخانه زدند

سیدمحمد جهانشاهی در ‫یک ساعت قبل، ساعت ۲۱:۵۸ دربارهٔ امیرعلیشیر نوایی » دیوان اشعار فارسی » غزلیات » شمارهٔ ۱۸۳ - تتبع خواجه:

امیرعلیشیر نوایی » دیوان اشعار فارسی » غزلیات »
شمارهٔ ۱۸۳ - تتبع خواجه
                 
صبح ، رندانِ صبوحی ، درِ میخانه زدند
در خراباتِ مغان ، ساغرِ مستانه زدند

مِیِ رنگین ، به خُمِ عشق ، که بُد مالامال
دوره کرده قدح و جام به پیمانه زدند

رازهایی ، که شنیدن نتوانست مَلَک
مِی ز پیمانه  ، به آن نکته و افسانه زدند

چونکه من دِیر رسیدم ، به لبم یک جرعه
ریخته دم به دم و طعنه ی جرمانه زدند

شُکرِ باری ، که از آن باده نماندم محروم
که درآن انجمن ، آن زمره ی فرزانه زدند

زآتشِ شمع ، نه تنها دلِ پروانه بسوخت
کاتشِ شمع هم ، از شعله ی پروانه زدند

دلِ عشّاق فتادند ، به خاکِ رهِ دِیر
طرّه ی مغبچگان را ، ز چه رو شانه زدند

خوش ام از شادیِ طفلان پریوش ، گرچه
سنگِ بیداد و ستم ، بر منِ دیوانه زدند

فانیا ، بیش مکن ناله ، ز ویرانی ، از آنک
گنجِ معنی طلبان ، خیمه به ویرانه زدند

سیدمحمد جهانشاهی در ‫یک ساعت قبل، ساعت ۲۱:۵۶ دربارهٔ جامی » دیوان اشعار » خاتمة الحیات » غزلیات » شمارهٔ ۱۲۰:

جامی » دیوان اشعار » خاتمة الحیات » غزلیات » شمارهٔ ۱۲۰
                 
صبحدم ، دُردکشان ، نقب به میخانه زدند
بوسه بر یادِ لب ات ، بر لبِ پیمانه زدند

زاهدان ، سُبحه به کف ، عازمِ آن بزم شدند
رقمِ نقل ، چو بر سُبحه ی صد دانه زدند

صوفیان را ، دهن از وردِ سحر بربستند
بس که بر صومعه ها ، نعره ی مستانه زدند

بود مرغانِ اولی اجنحه را ، روی به عشق
لیکن آن شعله ، به بال و پرِ پروانه زدند

گر به شاهان نرَسد ، نقدِ محبّت ، چه عجب
علَمِ دولتِ این گنج ، به ویرانه زدند

آشنا را کفِ راحت ، که نهادند به دل
دستِ رد بود ، که بر سینه ی بیگانه زدند

شرحِ احوالِ پریشانی ما ، ریخت فرو
چون سرِ زلفِ پریشانِ تو را ، شانه زدند

ساغرِ داد ، بر اربابِ خرَد پیمودند
سنگِ بیداد ، به جامِ منِ دیوانه زدند

جامیا ، گوش فروبند ، ز افسانه ی دهر
که همه خواب ، در این عشوه دِه افسانه زدند

سیدمحمد جهانشاهی در ‫یک ساعت قبل، ساعت ۲۱:۵۵ دربارهٔ قاسم انوار » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۰۱:

قاسم انوار » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۰۱
                 
عاشقان را ، چو صلا ، جانبِ میخانه زدند
آتشی بود ، که اندر دلِ دیوانه زدند

در تمنّایِ تو ، عشّاق ز پای افتاده
مست گشتند و ز مستی ، کفِ مستانه زدند

عکسِ ساقی ، چو در ابن باده ی صافی افتاد
عاشقان در هوس ات ، ساغر و پیمانه زدند

عالم آشفته شد ،ای دوست، دگر باره،چه بود؟
زلفِ میگونِ تو را ، باز مگر شانه زدند؟

هر سخن ، کز صفتِ شمعِ جمال ات گفتند
آتشی بود ، که در باطنِ پروانه زدند

شرمشان نامد از آن یار، که در عینِ غرور
طعنهایی ، که بر آن عاشقِ فرزانه زدند؟

قاسمی،بنده ی آن راهروان ام ، که ز شوق
قدمِ صدق ، در این بادیه ، مستانه زدند

سیدمحمد جهانشاهی در ‫یک ساعت قبل، ساعت ۲۱:۵۵ دربارهٔ قاسم انوار » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۰۱:

هدیه به حافظ

سر خوش آنان ، که سرِ خیره ، به خمخانه زدند
سر کشیدند خُم و پای به پیمانه زدند

تکیه ، بر مصطبه ی صدرنشینان دادند
وز کفِ سدره نشینان ، مِیِ مستانه زدند

گوهرِ عاشقی ، از کنجِ خرابات بجوی
هم از اینجا ، مَثلِ گنج به ویرانه زدند

همه را ، خنده ی شمع است خوش آیند ، ولی
داغِ این عشقِ جگرسوز ، به پروانه زدند

تیشه ی خانه براندازِ پریشانان بود 
آنچه ، بر طرّه ی  زلفِ تو پری ، شانه زدند

ای بسا سلسله ، کز مویِ تو ، ای سلسله مو
باز کردند و به پایِ دلِ دیوانه زدند

کج روانی هم از این قافله ، افسار گُسِل
ره نبردند به مقصود و به افسانه زدند

شانه خالی کند ، از عهد امانت ، افلاک
من چی ام ، کاین همه بار ام ، به سرِ شانه زدند

جایِ پایی ، به همه کنگره ی گردون نیست
خشتِ این کاخِ حکومت ، چه حکیمانه زدند

چه طلسمی ست ، کز این قلعه بدر ، راهی نیست
همه فریاد ، از این فتنه ی فتّانه زدند

چیست این خوشه ی پروین ، که شهاب اندازان 
مرغِ اندیشه ، بدین دام و بدین دانه زدند

ما به بیگانگی از ظلم ، چه با خود کردیم
کآشنایان ، به تظلّم ، درِ بیگانه زدند

بعدِ حافظ ، دهَنی خوش ، به غزل باز نشد
عارفان ، قفلِ ادب ، بر درِ این خانه زدند

رنگ و بویِ گل و ریحانِ جهانی ، گویی
جمع کردند و به این سَرگلِ ریحانه زدند

نه به هر حجله ی طبعی ، هنر آرند عروس
شهریارا ، چه حریفان ، که چک و چانه زدند

استقبال شهریار از غزل شماره ۱۸۴  حافظ

سیدمحمد جهانشاهی در ‫یک ساعت قبل، ساعت ۲۱:۵۴ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۸۴:

هدیه به حافظ

سر خوش آنان ، که سرِ خیره ، به خمخانه زدند
سر کشیدند خُم و پای به پیمانه زدند

تکیه ، بر مصطبه ی صدرنشینان دادند
وز کفِ سدره نشینان ، مِیِ مستانه زدند

گوهرِ عاشقی ، از کنجِ خرابات بجوی
هم از اینجا ، مَثلِ گنج به ویرانه زدند

همه را ، خنده ی شمع است خوش آیند ، ولی
داغِ این عشقِ جگرسوز ، به پروانه زدند

تیشه ی خانه براندازِ پریشانان بود 
آنچه ، بر طرّه ی  زلفِ تو پری ، شانه زدند

ای بسا سلسله ، کز مویِ تو ، ای سلسله مو
باز کردند و به پایِ دلِ دیوانه زدند

کج روانی هم از این قافله ، افسار گُسِل
ره نبردند به مقصود و به افسانه زدند

شانه خالی کند ، از عهد امانت ، افلاک
من چی ام ، کاین همه بار ام ، به سرِ شانه زدند

جایِ پایی ، به همه کنگره ی گردون نیست
خشتِ این کاخِ حکومت ، چه حکیمانه زدند

چه طلسمی ست ، کز این قلعه بدر ، راهی نیست
همه فریاد ، از این فتنه ی فتّانه زدند

چیست این خوشه ی پروین ، که شهاب اندازان 
مرغِ اندیشه ، بدین دام و بدین دانه زدند

ما به بیگانگی از ظلم ، چه با خود کردیم
کآشنایان ، به تظلّم ، درِ بیگانه زدند

بعدِ حافظ ، دهَنی خوش ، به غزل باز نشد
عارفان ، قفلِ ادب ، بر درِ این خانه زدند

رنگ و بویِ گل و ریحانِ جهانی ، گویی
جمع کردند و به این سَرگلِ ریحانه زدند

نه به هر حجله ی طبعی ، هنر آرند عروس
شهریارا ، چه حریفان ، که چک و چانه زدند

استقبال شهریار از غزل شماره ۱۸۴  حافظ

هادی بهار در ‫یک ساعت قبل، ساعت ۲۱:۵۲ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۱۲۹:

6- تنگ شکر خر بلاش، ور نخری سرکه باش/عاشق این میر شو، ور نشوی رو بمیر

تنگ = ظرف، کوزه، پیمانه

شکر = شیرینی، کنایه از شیرینیِ عشق

خَر = بخر

بَلاش = بی‌هیچ قید و شرط، هیچ معطّلی، بی‌چانه‌زدن
(یعنی بدون کم‌گذاشتن، تمامش را بخر)

🔹 تنگ شکر خر بلاش = این ظرفِ پر از شیرینی (یعنی عشق) را بدون چانه و حسابگری بخر.

وَر = اگر

نخری = اگر نخری

سرکه باش = مثل سرکه باش؛ یعنی ترش‌رو، تلخ‌کام، کسی که مزهٔ شیرینی عشق را نچشیده

🔹 ور نخری سرکه باش = و اگر نخری، همان ترشی باش و از شیرینی محروم.

به بیان دیگر:

«رنج‌ها، نازها، سختی‌ها و بلای معشوق را همچون شکر، با رضایتِ کامل و رویِ گشاده بپذیر؛
وگرنه اگر این شیرینی را نپذیری، همچون سرکه تلخ و ترش‌رو می‌مانی و در حقیقت زندگی‌ات ارزشی ندارد.»

در ادبیات عرفانی:

شکر = نمادِ شیرینیِ عشق

بلاش = بی‌چانه، با دلِ رضامند

سرکه = نماد ترشی و نارضایتیِ نفس

«رو بمیر» = یعنی «زندگیِ بی‌عشق، زندگی نیست»

 

برهان قاطع (لغت‌نامهٔ کهن)

در «برهان قاطع» آمده است:

بَلاش: بی‌کم‌وکاست، بی‌چانه، تمام، یک‌باره.

این مهم‌ترین شاهد لغوی است.

«به‌لاش / بَلاش / بَلَه» = بی‌چانه، بی‌کم‌وکاست، پاک و تمام، یک‌جا، بی‌قید و شرط

سیدمحمد جهانشاهی در ‫۲ ساعت قبل، ساعت ۲۱:۲۸ دربارهٔ عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۶۰:

عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۶۰
                 
تا نورِ او دیدم ، دو کُون ، از چشمِ من افتاده شد
پندارِ هستی تا ابد ، از جان و تن افتاده شد

روزی برون آمد ز شب ، طالب فنا گشت از طلب
شورِ جهان‌سوزی عجب ، در انجمن افتاده شد

رویَت ز برقع ناگهان ، یک شعله زد آتش فشان
هر لحظه آتش صد جهان ، در مرد و زن افتاده شد

چون لب گشادی در سخن ، جانِ من آمد سویِ تن
تا مُرده بیخود نعره‌زن ، مست از کفن افتاده شد

برقی برون جست از قِدَم ، برکَند گیتی را ز هم
پس نورِ وحدت زد علَم ، تا ما و من افتاده شد

ما چون فتادیم از وطن ، زان خسته‌ایم و ممتحَن
دل کِی نهد بر خویشتن ، آن کز وطن افتاده شد

حلّاج همچون رُستمی ، خوش با وطن آمد همی
کاندر گلویِ وی دمی ، بند از رسن افتاده شد

ساقی به جایِ مصحف اش ، جامی نهاده بر کف اش
وآتش ز جانِ پُر تَف اش ، در پیرهن افتاده شد

مِی خورد تا شد نعره‌زن ، پس نعره زد بی ما و من
آزاد گشت از خویشتن ، بی خویشتن افتاده شد

چون قوتِ دیگر داشت او ، زان ، صبرِ دیگر داشت او
یک لقمه‌ای برداشت او ، باز از دهن افتاده شد

در هیبتِ حالی چنان ، گشتند مردان چون زنان
چه خیزد از تر دامنان ، چو تهمتن افتاده شد

در جنبِ این کارِ گران ، گشتند فانی صفدَران
هم بت شد و هم بتگَران ، هم بت شکن افتاده شد

عطّار ازین معنی همی ، دارد به دل دَر عالَمی
چون می نیابد محرَمی ، دل بر سخن افتاده شد

برگ بی برگی در ‫۲ ساعت قبل، ساعت ۲۰:۵۲ در پاسخ به باب 🪰 دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۹:

درود بر شما

البته مستحضرید که مجادله ی عقل و عشق دیرینه است و همچنان نیز ادامه دارد اما نظرِ شما دوستِ عزیز در تعاملِ عقل و عشق بجایِ تقابل بسیار ارزنده و حکیمانه و آموزنده بود که با بیانی زیبا و شیوا به آن پرداختید و جایِ بسی سپاس و امتنان دارد.

مصلح الدین سعدی در ‫۳ ساعت قبل، ساعت ۲۰:۲۴ دربارهٔ صفای اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۱:

از معدود وزن های بلند که بسیار خوش آهنگ و روان است به نسبت بلندی و آرامی آن که صفا بسیار زیبا و فصیح از آن بهره جسته 

سام در ‫۴ ساعت قبل، ساعت ۱۹:۴۵ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۲۰۷:

 غزل شماره‌ی 1207

نیم شب از عشق تا دانی چه می‌گوید خروس | خیز شب را زنده دار و روز روشن نستکوس /νηστικός پرها بر هم زند یعنی دریغا خواجه‌ام | روزگار نازنین را می‌دهد بر آنموس /άνεμος در خروش است آن خروس و تو همی در خواب خوش | نام او را طیر خوانی نام خود را آنثروپوس /άνθρωπος آن خروسی که تو را دعوت کند سوی خدا | او به صورت مرغ باشد در حقیقات انگلوس /άγγελος من غلام آن خروس ام که او چنین پندی دهد | خاک پای او بِ آید از سر واسیلیوس /βασιλιάς گَردِ کفشِ خاکِ پای مصطفی را سرمه ساز | تا نباشی روز حشر از جمله‌ی کالویروس /καλόγερος رو شریعت را گزین و امر حق را پاس دار | گر عرب باشی و اگر ترک و اگر سراکنوس/ Σαρακηνός

رسول م در ‫۴ ساعت قبل، ساعت ۱۹:۳۹ دربارهٔ وحشی بافقی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۲:

خواندن این غزل سخته. ضمن تشکر و قدردانی از وقت و انرژی که خانم عندلیب صرف خواندن اشعار می‌کنند. در خوانش این شعر، ایشان کلمه مُعَیَّن را به اشتباه مُعین می‌خوانند. و جای دیگه نَبُوَد را نَبود می‌خوانند. همچنین در خوانش این شعر، میشه فاصله و ویرگول‌های را جاهای بهتر قرار داد.

مهرداد مهدوی mahdavimehrdad@gmail.com در ‫۵ ساعت قبل، ساعت ۱۸:۳۹ در پاسخ به ایران دربارهٔ سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۴۱:

لابد تو هم از بازجوهایش بودی!

محسن.ق در ‫۵ ساعت قبل، ساعت ۱۸:۳۵ در پاسخ به پویا دربارهٔ خیام » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۴۱:

نه، نشد! شما از واژه‌ی "مستقیم" استفاده کردید و این یک پیشداوری‌ست. حتی اگر جناب خیام، شعری را به آرایه‌ی فحش آراسته و خواهرمادر زمین و زمان را به یکدیگر پیوند دهند، یقین بدانید که مقصود ایشان پیوندی آسمانی‌ست! هرچه فحش آبدارتر، معنا آسمانی‌تر!

برای اسیران ایدئولوژی‌ها سخت و زیان‌بار است که بزرگانی را با خود در اختلاف ببینند وگرنه که اگر جناب خیام خود از اسیران بودند، هم‌قطاران خویش را چنین به تقلای اثبات اسارت خویش نمی‌انداختند! باورکردنی نیست که خیام آزاد نبوده باشد.

فرهاد کیانی در ‫۵ ساعت قبل، ساعت ۱۸:۲۶ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲:

در رابطه با قافیه بیت اول، جناب حافظ به عمد قافیه رو اشتباه انتخاب کرده تا بگوید از منی که قافیه شعر خودم رو خراب میکنم و اصلاحش هم نمیکنم، لطفا دیگه انتظار صلاح و درست کاری و مصلحت اندیشی نداشته باشید، من خودم میخواهم که خراب و خرابکار باشم

افسانه چراغی در ‫۵ ساعت قبل، ساعت ۱۷:۵۴ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۰:

این همه حرکت‌گذاری بی‌جا و بی‌مورد برای چیست؟! متن را زشت و شلوغ می‌کند.

از گنجور عزیز خواهشمندم چنین ویرایش‌هایی را تایید نفرمایند. 

سیدمحمد جهانشاهی در ‫۶ ساعت قبل، ساعت ۱۷:۳۰ دربارهٔ صائب » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۵۰۴:

 

هرکه را راه به آن نرگس مستانه زدند

۱
۲
۳
۵۶۴۴