علی احمدی در ۵۸ دقیقه قبل، ساعت ۰۹:۳۸ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۷۷:
با ادعایی که حضرت حافظ در انتهای غزل آورده معلوم است که رمز گشایی از این غزل آسان نیست و هرچه بگوییم نمی تواند منظور او را بیان کند لذا باید برداشت های خود را فقط در حد فرضیه بدانیم البته این موضوع در غزلهای دیگر این شاعر بزرگ هم مطرح است.این غزل با بیان دوگانگی هایی آغاز می شود که از نظر حافظ عجیب است ولی متاسفانه در اطراف ما شایع است .سالک راه عاشقی باید متوجه این دوگانگی ها باشد و به خطا نرود.در ادامه غزل به عاشقان هم توصیه می شود که از دوگانگی ها پرهیز کنند.حافظ به معشوق زمینی هم توصیه می کند و او را از دوگانگی برحذر می دارد.
نه هر که چهره برافروخت دلبری داند
نه هر که آینه سازد سِکندری داند
مصرع اول اشاره به دلبری و مصرع دوم اشاره به قدرتمندی دارد . صحبت از یک عشق زمینی است که چون دلبری قدرتمند حافظ را دلباخته خود کرده است . حال حافظ لب به شکایت می گشاید و این در عشق زمینی عجیب نیست.می گوید هرکس که چهره اش روشنایی داشت و زیبا بود دلبری بلد نیست و هرکس که آینه ای بزرگ برای راهنمایی و اطلاع از اوضاع جهان بسازد که اسکندر جهانگشا نیست.
معشوق فقط زیبا نیست بلکه کنش و رفتار او نیز مهم است .ابروی دلگشا با کرشمه معنا می یابد . حسن با ملاحت جهانگیر می شود.قبای اطلس باید با هنری همراه باشد.از طرفی قدرتمندی فقط در توانایی در مطلع بودن از اوضاع جهان نیست بلکه الزامات دیگری هم می خواهد . حافظ به معشوق زمینی خود هشدار می دهد که تو همه این الزامات را نداری.
نه هر که طَرْفِ کُلَه کج نهاد و تُند نشست
کلاهداری و آیینِ سروری داند
هر کسی که کلاهش را کج بر سرش گذاشت و با کبر و نخوت بر تخت نشست که روش سلطنت و پیشوایی نمی داند .قدرتمندی شرایط دیگری هم دارد.
تو بندگی چو گدایان به شرطِ مزد مکن
که دوست خود روشِ بندهپروری داند
ای عاشق تو هم بدان که گدایی در راه عاشقی نباید به شرط گرفتن مزد باشد چون دوست خودش می داند که چگونه بنده اش را راضی نگه دارد . طالب مزد که باشی فقط مزدور هستی نه عاشق .در واقع هر نوع گدایی مورد قبول نیست.
غلامِ همّتِ آن رندِ عافیتسوزم
که در گداصفتی کیمیاگری داند
من بنده و در خدمت عاشقی هستم که به عافیت خود نمی نگرد بلکه گدایی معشوق می کند و به جای مزد خواهی خودش کیمیاگری می کند . عاشق سازنده است . عاشقی ارزش افزوده دارد . خلاقیت دارد . از مس طلا می سازد چه مس وجود خودش باشد ، چه انسان سازی نماید.
وفا و عهد نکو باشد ار بیاموزی
وگرنه هر که تو بینی ستمگری داند
دوباره به معشوق زمینی که او را دلبری قدرتمند می دانست رو می کند و می گوید از عاشقان و رندان بیاموز که بی مزد و منت و عافیت سوزانه پای عشق خود وفادارند و بر عهد خویش مانده اند وگرنه گدایان دیگر در اطراف تو فقط مزدور هستند و وقتش که برسد ستمگری می کنند و تو را به ستمگری بر عاشقان تحریک می کنند .
این بیت اشاره ای زیبا به آیه قرآن ( آیه 72 سوره احزاب) دارد که انسان را ظلوم و جهول می داند « انه کان ظلوما جهولا» انسان ذاتا تمایل به ستمگری ( ظلم ) دارد و این از جهالت اوست پس باید راه و روش وفای به عهد را بیاموزد و از جهالت رها شود.هر گونه عهد شکنی ستم به کسی است که با او پیمان بسته ایم چه دیگری باشد چه معشوق ازلی چه خود انسان.
بباختم دلِ دیوانه و ندانستم
که آدمیبچهای، شیوهٔ پری داند
نوعی پشیمانی را بیان می کند و می گوید دل عاشق خودم را در راه آدمیزادی باختم که به روش پریان دلبری می کند . یعنی زیباست و قدرت هم دارد ولی عشق را نمی شناسد .پری یا فرشته زیباروست و قدرتمند چرا که بنا به باور گذشتگان اسباب عالم به دست فرشتگان است و هر فرشته ای قدرتی به دست دارد مثل فرشته باد ، فرشته آفتاب و...ولی عشق را نمی شناسد «جلوه ای کرد رخت دید ملک عشق نداشت»
منظور از آدمی بچه نیز فرزند آدم است و اشاره ای به خردسالی ندارد .
هزار نکتهٔ باریکتر ز مو اینجاست
نه هر که سر بتراشد قلندری داند
در موضوعی که بیان کردم هزاران نکته باریک تر از مو نهفته است .اصلا مسئله مو مطرح نیست هر کس که مویش را تراشید قلندر نیست و قلندری بلد نیست . قلندری فقط به ظاهر بی ریش و مو نیست قلندری آیین و مرام است ضوابط و شرایط دارد .قلندر طالب و تسلیم حقیقت است و در مسیر عاشقی استوار و پایدار است .قلندر اگرخواجه ای گردد و دلبری کند ، غم خدمتکارش را دارد.و حواسش به عاشق است و مثل دوست بنده پرور است.
مدارِ نقطهٔ بینش ز خالِ توست مرا
که قدرِ گوهرِ یکدانه جوهری داند
حواست باشد که مردمک چشم من به دنبال خال رخ تو و حرکت آن است و منِ جواهر شناس، جواهر یکدانه ای چون خال تو را می شناسم.خال جدا از زیبایی نشانه نوعی اصالت است و تشبیه آن به گوهر یکدانه بدون دلیل نیست . یعنی من ذات و اصالت تو را می شناسم. تو ذاتا بدعهد و ستمگر نیستی .
به قَدّ و چهره هر آنکس که شاهِ خوبان شد
جهان بگیرد اگر دادگستری داند
توبا قد و چهره زیبایت اگر پادشاه خوبان شده ای و می خواهی مثل اسکندر جهان را فتح کنی باید عدالت و دادگستری هم بلد باشی و همه انسانها از جمله عاشقان را مد نظر داشته باشی.انصاف به خرج دهی و قدر آنان را بدانی.
ز شعرِ دلکَشِ حافظ کسی بُوَد آگاه
که لطفِ طبع و سخن گفتنِ دَری داند
و در نهایت اینکه اگر کسی بخواهد از شعر دل پسند حافظ آگاه شود باید طبعش لطیف و شاعرانه باشد و نوع سخن گفتن او که پارسی دری است را بشناسد.( طعنه ای به شاه است که اصالتا پارسی گوی نیست.)
امیر حسین رفیعی در یک ساعت قبل، ساعت ۰۸:۳۸ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۰۸۵:
به نام خدا
سلام
دوستانی که این شعرو میخونید حواستون باشه مولوی یک صوفی مسلک بود و کتب او از جمله دیوان شمس رسانه ی او جهت تبلیغ تصوف بوده است. این شعر نیز در واقع دعوت مردم به چلّه نشینی و ترک دنیاست چیزی که در مذهب تشیع مذمت شده است. پس بهتر است از دیدگاه دیگری به این اثر نگاه کرده و از جوانب افراطی آن مانند رهبانیت که از محرمات است و ترک دنیا خودداری کنید. باتشکر
مختارِ مجبور در ۲ ساعت قبل، ساعت ۰۸:۰۷ در پاسخ به شهریار آریایی دربارهٔ خیام » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۶۸:
توهینی نکردم عزیز من
من نوشتم:«خیام غلط کرده»
«غلط کرده» در ادبیات قدیم به معنای اشتباه کرده است نه به معنای امروزین که ما استفاده میکنیم!
برای خودت بت نساز ...
ذهنت را باز کن و اهل تحقیق باش!
دین و فلسفه و علم و هنر هر کدام قلمروهایی جداگانه هستن و ممکنه اشتراکاتی هم پیدا کنن و مشکل شما و امثال شما اینه که با تکیه به فلسفه یا شعر نتیجه گیری اعتقادی و دینی میکنی!
«چرا ماستا را میریزی توی قیمه ها»
خیام باشه یا شوپنهاور... فیلسوف هم یه انسانه و ذهنش محدوده و ناقص و ممکنه دچار اشتباه بشه
اگه بشه با سند قرار دادن چارخط رباعی و خمریه ،معاد و روح و جاودانگی را انکار کرد که دیگه فاتحه همه چیز را باید خوند
شهریار آریایی در ۸ ساعت قبل، ساعت ۰۱:۳۷ در پاسخ به مختارِ مجبور دربارهٔ خیام » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۶۸:
زان پیش که بر سرت شبیخون آرند
فرمای که تا بادهی گُلگون آرند
تو زر نهای اِی جاهل و نادان! که تو را
در خاک نهند و باز بیرون آرند
حضرت خیّام نیشابوری
.
حضرت خیّام قرنها پیش از فیلسوفان بزرگ اروپایی، همچون شوپنهاور، فلسفهی کامل، دقیق و واقع بینانهای از زندگی را در رباعیّات گُهربارشان بیان کردهاند که سرمشق زندگی اندیشَندگان و دانایان است.
اهل جهل و اهل خرافات البتّه همیشه با توهینهای بیجا و ناروا پاسخ میدهند؛ زیرا دلیل و برهانی ندارند و صرفا گرفتار ایمان جزمی هستند.
درود بیکران به حضرت خیّام، به خاطر دانش و بینش عمیقِشان.
ایشان مایهی فخر ایرانیان در سرتاسر جهان و تاریخ هستند؛ و بزرگان جهانِ اندیشه همچون ویلیام دورانت آمریکایی و کریستوفر هیچِنز انگلیسی از ایشان به بزرگی یاد کردهاند.
یار در ۱۰ ساعت قبل، ساعت ۰۰:۲۸ در پاسخ به سیروس شیرزادی دربارهٔ سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۹۴:
نظر شما دارای اشکال وزنی است
جاوید مدرس اول رافض در دیروز پنجشنبه، ساعت ۲۲:۵۱ در پاسخ به ملیحه رجائی دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۰۵:
این بیت، از ژرفترین لایههای نگاه عرفانیست؛
پیرما گفت
و «پیر ما» در اینجا انسانِ به حضور رسیده است، نه صرفاً یک مرشد تاریخی.شرح موجز اما ریشهای:
«پیر ما گفت خطا بر قلمِ صنع نرفت»
یعنی:
در نگاه کلانِ هستی، چیزی «اشتباه» آفریده نشده است.
آنچه ما خطا میبینیم، حاصلِ نگاهِ جزئی، محدود و انسانمحور ماست.
از منظر «هوش کیهانی» یا عقلِ کل، هر پدیده جای خود را دارد،
حتی رنج، حتی سقوط، حتی شرّ.«آفرین بر نظرِ پاکِ خطاپوشش باد»
درود بر آن نگاهی که بهجای قضاوت، میفهمد؛
نگاهی که میداند نقص، محصول فاصلهٔ ما با کل است، نه ایراد در آفرینش.لبّ معنا در یک جمله:
وقتی به جای «منِ داور»، با «کل» نگاه کنی،
خطا محو میشود و معنا پدیدار.این بیت، تمرینِ دیدن است؛
نه توجیهِ رنج،
بلکه عبور از قضاوت
جاوید مدرس اول رافض در دیروز پنجشنبه، ساعت ۲۲:۴۹ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۰۵:
پیر ما گفت خطا برقلم صنع نرفت
این بیت، از ژرفترین لایههای نگاه عرفانیست؛و «پیر ما» در اینجا انسانِ به حضور رسیده است، نه صرفاً یک مرشد تاریخی.
شرح موجز اما ریشهای:
«پیر ما گفت خطا بر قلمِ صنع نرفت»
یعنی:
در نگاه کلانِ هستی، چیزی «اشتباه» آفریده نشده است.
آنچه ما خطا میبینیم، حاصلِ نگاهِ جزئی، محدود و انسانمحور ماست.
از منظر «هوش کیهانی» یا عقلِ کل، هر پدیده جای خود را دارد،
حتی رنج، حتی سقوط، حتی شرّ.«آفرین بر نظرِ پاکِ خطاپوشش باد»
درود بر آن نگاهی که بهجای قضاوت، میفهمد؛
نگاهی که میداند نقص، محصول فاصلهٔ ما با کل است، نه ایراد در آفرینش.لبّ معنا در یک جمله:
وقتی به جای «منِ داور»، با «کل» نگاه کنی،
خطا محو میشود و معنا پدیدار.این بیت، تمرینِ دیدن است؛
نه توجیهِ رنج،
بلکه عبور از قضاوت.
علی احمدی در دیروز پنجشنبه، ساعت ۲۲:۳۵ در پاسخ به بابک چندم دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۷۷:
یعنی همیشه بمانید
محمد حسن گنجی در دیروز پنجشنبه، ساعت ۱۹:۰۹ دربارهٔ فردوسی » شاهنامه » آغاز کتاب » بخش ۴ - گفتار اَندر آفرینشِ مَردُم:
به جای کلمه پدیدار بهتر از از کلمه وجود آمودن استفاده شود
هر چند هردو یک معنا دارند اما باعث فهم بهتر خواننده های نوجوان میشود
سوشیانت در دیروز پنجشنبه، ساعت ۱۵:۵۲ دربارهٔ سعدی » گلستان » باب پنجم در عشق و جوانی » حکایت شمارهٔ ۱۸:
ظاهرا این متن با دیگر نسخ موجود کمی در تضاد است. برای نمونه تعدادی از واژگانی که در این متن آمده با کتاب گلستان سعدی، (تصحیح ذکاءالملک فروغی) کمی متفاوت است. این موضوع میتواند کمی مخاطب وسواس را آزرده نماید. هرچند این مغایرتها آنچنان نیست.
پورداد وفائی در دیروز پنجشنبه، ساعت ۱۵:۱۱ دربارهٔ صائب » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۲۳۴:
به نام خدا - شلاین همان شلائین است که معنایی همچون درگیر کننده، دامنگیر و چسبنده دارد؛ مانند بیت دیگر صائب:
خار این وادی شلائین تر ز خون ناحق است
از علایق چیدن دامان رغبت سهل نیست
علی میراحمدی در دیروز پنجشنبه، ساعت ۱۴:۴۵ دربارهٔ عطار » منطقالطیر » عذر آوردن مرغان » حکایت مرد بت پرستی که بت را خطاب میکرد و خدا خطابش را لبیک گفت:
زهی فضل و کَرم که هیچ را هم در آن درگاه وزنی مینهند و میخرند!
عشق است و بی نیازی
فضل است و بنده نوازی
«دلبرا بنده نوازیت که آموخت بگو»
سیدمحمد جهانشاهی در دیروز پنجشنبه، ساعت ۱۴:۳۰ دربارهٔ عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۹۹:
عطّار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۹۹
چون ، سیمبَران ، روی به گلزار نهادند
گل را ، ز رخِ چون گلِ خود ، خوار نهادندتا با رخِ چون گل ، بگذشتند به گلزار
نار از رخِ گل ، در دلِ گلنار نهادنددر کار شدند و مِیِ چون زنگ کشیدند
پس عاشقِ دلسوخته را ، کار نهادندتلخی ، ز میِ لعل ببُردند ، که مِی را
تُنگی ، ز لبِ لعلِ شکربار نهادندای ساقیِ گلرنگ ، درافکن میِ گلبوی
کز گل کلَهی ، بر سرِ گلزار نهادندمِینوش ، چو شنگرف به سرخی ، که گلِ تَر
طفلی است ، که در مهدِ چو زنگار نهادندبویِ جگرِ سوخته بشنُو ، که چمن را
گلهایِ جگر سوخته در بار نهادندزان ، غرقهٔ خون گشت تنِ لاله ، که او را
آن داغِ سیَه ، بر دلِ خون خوار نهادندسوسن چو زبان داشت ، فرو شد به خموشی
در سینهٔ او ، گوهرِ اسرار نهادنداز بر بِنَیارد کَس و از بحر نزاید
آن دُر ، که در این خاطرِ عطّار نهادند
سیدمحمد جهانشاهی در دیروز پنجشنبه، ساعت ۱۴:۲۶ دربارهٔ عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۹۸:
عطّار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۹۹
چون ، سیمبَران ، روی به گلزار نهادند
گل را ، ز رخِ چون گلِ خود ، خوار نهادند
تا با رخِ چون گل ، بگذشتند به گلزار
نار از رخِ گل ، در دلِ گلنار نهادند
در کار شدند و مِیِ چون زنگ کشیدند
پس عاشقِ دلسوخته را ، کار نهادند
تلخی ، ز میِ لعل ببُردند ، که مِی را
تُنگی ، ز لبِ لعلِ شکربار نهادند
ای ساقیِ گلرنگ ، درافکن میِ گلبوی
کز گل کلَهی ، بر سرِ گلزار نهادند
مِینوش ، چو شنگرف به سرخی ، که گلِ تَر
طفلی است ، که در مهدِ چو زنگار نهادند
بویِ جگرِ سوخته بشنُو ، که چمن را
گلهایِ جگر سوخته در بار نهادند
زان ، غرقهٔ خون گشت تنِ لاله ، که او را
آن داغِ سیَه ، بر دلِ خون خوار نهادند
سوسن چو زبان داشت ، فرو شد به خموشی
در سینهٔ او ، گوهرِ اسرار نهادند
از بر بِنَیارد کَس و از بحر نزاید
آن دُر ، که در این خاطرِ عطّار نهادند
سیدمحمد جهانشاهی در دیروز پنجشنبه، ساعت ۱۴:۲۴ دربارهٔ عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۲۲:
عطّار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۲۲
زهی زیبا جمالی ، این چه روی است
زهی مشکین کمندی ، این چه موی استز عشقِ روی و مویِ تو ، به یکبار
همه کُون و مکان ، پُر گفت و گوی استاز آن ، بر خاکِ کویَت ، سَر نهادم
که زلفَت را ، سَری بر خاکِ کوی استچو زلفَت ، گر نشینم بر سرِ خاک
نمیرم نیز و اینَم آرزوی استچه جایِ زلفِ چون چوگان ت آنجا
که آنجا صد هزاران سَر ، چو گوی استبرُو ای عاشقِ دستار ، بگریز
که اینجا ، رستخیز از چار سوی استتو مردِ نازکی ، آگه نه ، کاینجا
هزاران مرد را ، زِه در گلوی استنبینی رویِ او ، یک ذرّه هرگز
تو را یک ذرّه ، گر در خلق ، روی استدلا ، کِی آید او در جست و جویَت
که او ، دایم ورایِ جست و جوی استاگرچه ، ذرّه هم ، جوینده باشد
نه چون خورشید ، رنگ اش بر رکوی استگر ات او در کشد ، کاری بوَد این
که گر کارِ تو ، کارِ شست و شوی استبسی ، گر تو به جویی آب ندهد
که هرچ آن از تو آید ، آبِ جوی استز کارِ تو ، چه آید یا چه خیزد؟
که اینجا ، بی نیازی سدِّ اوی استتو کارِ خویش میکن ، لیک میدان
که کارِ او ، برون از رنگ و بوی استبه خود ، هرگز کجا داند رسیدن؟
اگر عطّار را ، عزمِ عُلوی است
سیدمحمد جهانشاهی در دیروز پنجشنبه، ساعت ۱۴:۲۳ دربارهٔ عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۲۳:
عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۲۳
هر دیده ، که بر تو ، یک نظر داشت
از عمر ، تمام بهره برداشتسرمایهٔ عمر ، دیدنِ تو ست
وان دید ، تو را ، که یک نظر داشتکور است ، کَسی که هر زمانی
در دیدِ تو ، دیدهٔ دگر داشتجاوید ، ز خویش ، بیخبر شد
هر دل ، که ز عشقِ تو ، خبر داشتمرغی بپرید در هوایَت
کز شوقِ تو ، صد هزار پر داشتدر شوقِ رخِ تو ، بیشتر سوخت
هر کو ، به تو قُربِ بیشتر داشتدل بی رخِ تو ، دمی سَرِ کَس
سوگند به جانِ تو ، اگر داشتدر عشقِ رخِ تو ، یک سرِ موی
ننهاد قَدم ، کَسی که سَر داشتبس مُرده ، که زنده کرد در حال
بادی ، که به کویِ تو گذر داشتبا چشمِ تو ، کارگر نیامد
هر حیله ، که چرخِ پاک برداشتخوارم کردی ، چنان که عشقَت
بر خاکِ دَر ام ، چو خاکِ دَر داشتخوار ، از چه سبب کنی ، کَسی را
کز جانِ خود ات ، عزیزتر داشتبا بوالعجبیِّ غمزهٔ تو
نه دل قیمت ، نه جان خطر داشتدر پیشِ لبَت ، ز شرم بگداخت
هر شیرینی ، که آن شکر داشتدر جنبِ لبِ تو ، آبِ حیوان
هر شیوه که داشت ، مختصر داشتدر نقرهٔ عارض ات ، فرو شد
هر نازکییی ، که آبِ زر داشتبر گِردِ میانِ تو ، کمر گشت
آن حرف ، که در میان ، کمر داشتشکلِ دهنِ تو ، طرفه برخاست
زان ، نقطهٔ طرفه بر زبر داشتچون رویِ تو ، زیرِ پردهٔ زلف
چه صد ، که هزار پرده در داشتدر هر بنِ موی ، بی رخِ تو
عطّار ، هزار نوحهگر داشت
سیدمحمد جهانشاهی در دیروز پنجشنبه، ساعت ۱۳:۱۳ دربارهٔ عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۲۴:
عطّار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۲۴
تابِ رویِ تو ، آفتاب نداشت
بویِ زلفِ تو ، مُشکِ ناب نداشتخازنِ خلد ، هشت خُلد بگشت
در خورِ جامِ تو ، شراب نداشتذرّهای پیشِ لعلِ سیرابَت
چشمهٔ آفتاب ، آب نداشتلعلَت ، از آفتاب کرد سؤال
کانچه او داشت ، آفتاب نداشتگفت : تا سرگشاد چشمهٔ تو
آبِ حیوان ، چنین گلاب نداشتهمچو من ، آبِ خِضر و کوثر هم
زیرِ سی لؤلؤِ خوشاب نداشتچشمه بیآب ، کِی به کار آید
زین سخن ، آفتاب تاب نداشتهمه دعویِّ او زوال آمد
زرد از آن شد ، که یک جواب نداشتدور از رویِ همچو خورشیدَت
چشمِ من ، نیم ذرّه خواب نداشتکیست ، کز چشمِ مستِ خونریزَت
باده ناخورده ، دل خراب نداشتکیست ، کز دستِ فرقِ مِشکینَت
دست بر فرق ، چون رَباب نداشتکیست ، کز عشقِ لالهٔ رخِ تو
رخ چو لاله ، به خون خضاب نداشتگرچه صید ام ، مرا مکُش به عذاب
کَس ، چو من ، صید را عِذاب نداشتمن چنان لاغر ام ، که پهلویِ من
جز دل ، از لاغری کباب نداشتکَس ، به خونریزیِ چنان لاغر
تا که فربه نشد ، شتاب نداشتتا که صیدِ تو شد ، دلِ عطّار
سینه ، خالی ز اضطراب نداشت
عباسی-فسا @abbasi۲۱۵۳ در دیروز پنجشنبه، ساعت ۱۲:۳۰ در پاسخ به گلی اشرف مدرس دربارهٔ سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۱:
اجازه بدهید حداقل در سخن استاد سخنوری دست نیاوریم.
در این صورت هیچ معنی که ندارد بلکه معنی نادرستی هم دارد.
این سخن خداوندگار است:
هر گیاهی که به نوروز نجنبد، حَطَباست
یعنی اگر بهار بیاید و گیاهی حرکت نکند، آن گیاه هیزم است.
سعدی میگوید: عشق حرکت و جنبش است و همان طور که اگر گیاه در بهار سرسبز نشود؛ هیزمی بیش نیست؛ آدمی هم اگر عاشق نشود آدم نیست. یک موجود مرده است.
مجید آزاد در دیروز پنجشنبه، ساعت ۱۱:۵۸ دربارهٔ رودکی » قصاید و قطعات » شمارهٔ ۶:
با درود و احترام
دوستان بعضاً به بیت سوم ایراد وزنی گرفتن و خاطرنشان کردند که سرودههای جناب رودکی سخت به دست نسل ما رسیده
بنده شاگرد کوچک ادبیات بزرگ پارسی هستم و صرفاً نظر شخصیم دربارهی بیت مذکور(با توجه به اینکه احتمالاً اونچه به نسل ما رسیده ممکنه دقیق نباشه) اینه که:
اگر جای دوتا کلمه رو عوض کنیم شاید تغییر ایجاد شده وزن رو اصلاح بکنه به اینصورت:
ای پرغونه و جهان باژگون
سایر عزیزان البته نظر تخصصیتر ارائه میکنن.
عباسی-فسا @abbasi۲۱۵۳ در ۲۹ دقیقه قبل، ساعت ۱۰:۰۷ در پاسخ به سیّد مبین محدثی دربارهٔ سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۱: