علی میراحمدی در یک ساعت قبل، ساعت ۱۹:۵۴ در پاسخ به احمد فرزین دربارهٔ خیام » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۱۷:
از جنابشان بپرسید که با فقر و بیماری و پیری و جنگ و آوارگی و بی خانمانی و هزار درد دیگر چه کنیم؟!!
رنج را چگونه انکار و نفی کنیم که جزوی از زندگانی است؟!
مستی و شرابش پیشکش خیام ،عده ای در آب و نان شبشان مانده اند!!
گویا جناب خیام پاسخی برای چنین سوالاتی ندارد
البته ما هم از شعر خیامی انتظار پاسخ به مسئله هستی را نداریم که ایشان یا در مستی پیچیده و یا در نیستی
«کاین همه زخم نهان هست و مجال آه نیست»
حافظ
احمد فرزین در یک ساعت قبل، ساعت ۱۹:۲۶ دربارهٔ خیام » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۱۷:
جناب خیام سوال اینکه خوب حالا که در نهایت نیست میشویم الان تکلیف چیست
خیام جواب داد:
در دهر چه صد ساله چه یکروزه شویم
محسن عبدی در یک ساعت قبل، ساعت ۱۹:۱۳ دربارهٔ عطار » منطقالطیر » بیان وادی حیرت » حکایت دختر پادشاه که بر غلامی شیفته شد و تحیر غلام پس از وصل در عالم بیخبری:
خوشآوازان
محسن عبدی در یک ساعت قبل، ساعت ۱۹:۱۲ دربارهٔ عطار » منطقالطیر » بیان وادی حیرت » حکایت دختر پادشاه که بر غلامی شیفته شد و تحیر غلام پس از وصل در عالم بیخبری:
آگهی
محسن عبدی در یک ساعت قبل، ساعت ۱۹:۰۹ دربارهٔ عطار » منطقالطیر » بیان وادی حیرت » حکایت دختر پادشاه که بر غلامی شیفته شد و تحیر غلام پس از وصل در عالم بیخبری:
محاق: پوشیده، سه شب آخر ماه که ماه معلوم نیست.
فریما دلیری در ۳ ساعت قبل، ساعت ۱۷:۵۱ دربارهٔ جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۷۰:
وای که من چقدر از خواندن اشعار ایشان لذت میبرم
سیدمحمد جهانشاهی در ۴ ساعت قبل، ساعت ۱۶:۳۶ دربارهٔ عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۰۷:
عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۰۷
هر که ، عزمِ عشقِ روی اش میکند
عشقِ روی اش ، همچو موی اش میکندهر که ندهد ، این جهان را ، سه طلاق
همچو دزدِ چار سوی اش میکنداو نیاید در طلب ، امّا ز شوق
دل ، به صد جان ،جستجوی اش میکنداو نگردد نرم ، از اشک ام ، ولیک
اشک دایم شست و شوی اش میکندهر که ، از چوگانِ زلف اش ، بوی یافت
بی سر و بن ، همچو گوی اش میکندهر که ، در عشق اش ، چو تیرِ راست شد
چون کمان ، زه در گلوی اش میکندسرخرویِ او ، بباید شد ، به قطع
هر که را ، عشق آرزوی اش میکندسختدل آهن نه بر آتش نگر
تا چگونه ، سرخ روی اش میکنداز در اش ، عطّار را بویی رسید
آه ، از آنجا ، مُشک بوی اش میکند
nabavar در ۴ ساعت قبل، ساعت ۱۶:۳۱ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۹۴:
کلبه ی احزان ” نیا “
کاش این موشک پرانی های کور
محو می شد بلکه ما انسان شویم
کاش جای این همه کشتار های بی امان
با محبت شاهد دنیای گلریزان شویم
نه مسلمان دشمن قوم یهود و نه یهود
خصم یکدیگر درین دنیای بی سامان شویم
تا چنین خشم و عنادی در دل این مردم است
شاهد این ملت درمانده ی گریان شویم
تا سیاست دست خونریزان و خونخواران بود
در غم یک لحظه آرامش به خود پیچان شویم
گر خدا تقدیرمان را از ازل تقریر کرد
از چه این سان مهره ی شطرنج هر شیطان شویم؟
گر بر این منوال هر دم بگذرد این عمرِ ما
صاحب رشد هزاران کلبه ی احزان شویم۱۳۰۴ / مهر ماه
الهام در ۵ ساعت قبل، ساعت ۱۵:۳۹ دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر ششم » بخش ۷۹ - آواز دادن هاتف مر طالب گنج را و اعلام کردن از حقیقت اسرار آن:
🔆زیرکی و فضل و فضولی را میاندازم. باشد که با تعهّد خود را بنگرم و با ابلهی و حیرانی بگذارم او تیر را بیاندازد. مگر تبدیل شوم. ♾️💓
سیدمحمد جهانشاهی در ۶ ساعت قبل، ساعت ۱۴:۵۳ دربارهٔ عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۱۱:
عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۱۱
از قوّتِ مستی م ، ز هستی م خبر نیست
مست ام ز میِ عشق و چو من مست ، دگر نیستدر جشنِ میِ عشق ، که خون جگر ام ریخت
نُقلِ منِ دلسوخته ، جز خونِ جگر نیستمستانِ میِعشق ، درین بادیه رفتند
من ماندم و از ماندنِ من نیز ، اثر نیستدر بادیهٔ عشق ، نه نقصان ، نه کمال است
چون من ، دو جهان خلق ، اگر هست و اگر نیستگویند برُو ، تا به در اش برگذری ، بوک
هیهات ، که گر باد شوم ، رویِ گذر نیستزین پیش ، دلی بود مرا عاشق و امروز
جز بیخبری م ، از دلِ خود ، هیچ خبر نیستجانا ، اگر ام ، در سرِ کارِ تو روَد جان
از دادنِ صد جان ، دگر ام بیمِ خطر نیستدر دامنِ تو ، دست کَسی میزند ، ای دوست
کو ، در رهِ سودایِ تو ، با دامنِ تر نیستدانی که چه خواهم ، منِ دلسوخته ، از تو
خواهم که نخواهم، دگر ام هیچ نظر نیستعطّار ، چنان غرقِ غم ات شد ، که دل اش را
یک دم ، دلِ دل نیست ، زمانی ، سَرِ سَر نیست
سیدمحمد جهانشاهی در ۶ ساعت قبل، ساعت ۱۴:۵۲ دربارهٔ عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۱۴:
عطّار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۱۴
طمعِ وصلِ تو ، مجال ام نیست
حصّه زین قصّه ، جز خیال ام نیستدر فراقِ تو ، تشنه میمیرم
کز لب ات ، قطرهای زلال ام نیستتو چو شمعیّ و من چو پروانه
با تو بودن بههم ، مجال ام نیستدور میباشم ، از جمالِ تو ، زانک
طاقتِ آن چنان جمال ام نیستمیزیَم با فراق و میگویم
که تمنِّایِ آن وصال ام نیستگرچه وصلِ تو ، هست کارِ محال
کارِ بیرون از این ، محال ام نیستاگر ام ، وصلِ تو نخواهد بود
سَرِ هیچی ، به هیچ حال ام نیستبی خود ام کن ، که خود به خود ، تو بسی
زانکه من تا خود ام ، کمال ام نیستگر بسوزی م بند بند ، چو شمع
دمی از سوختن ، ملال ام نیستمن ، به بال و پَرِ تو میپَرَّم
که دمی بر تو ، پَرّ و بال ام نیستور مرا ، بی تو ، پَّر و بالی هست
آن پر و بال ، جز وبال ام نیستتا جگر گوشهٔ خود ات خواندم
گر جگر میخورَم ، حلال ام نیستشرحِ دردِ تو ، چون دهد عطّار
زانکه ، یارایِ این مقال ام نیست
سیدمحمد جهانشاهی در ۶ ساعت قبل، ساعت ۱۴:۵۱ دربارهٔ عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۱۳:
عطّار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۱۳
در رهِ عشّاق ، نام و ننگ نیست
عاشقان را ، آشتیّ و جنگ نیستعاشقی تردامنی ، گر تا ابد
دامنِ معشوق ات ، اندر چنگ نیستننگ باد ات ، هر دُو عالم ، جاودان
گر دو عالم ، بر تو ، بیاو ، تنگ نیستپیکِ راهِ عاشقانِ دوست را
در زمین و آسمان ، فرسنگ نیستمرغِ دل ، از آشیانی دیگر است
عقل و جان را ، سویِ او ، آهنگ نیستساقیا ، خونِ جگر ، در جام ریز
تا شود پُر خون ، دلی ، کز سنگ نیستآتشِ عشق و محبّت ، برفروز
تا بسوزد ، هر که او ، یک رنگ نیستکارِ ما بگذشت ، از فرهنگ و سنگ
بیدلانِ عشق را ، فرهنگ نیستراست ناید ، نام و ننگ و عاشقی
دُرد در دِه ، جایِ نام و ننگ نیستنیست ، منصورِ حقیقی ، چون حسَین
هر که او ، از دارِ عشق ، آونگ نیستشد چنان ، عطّار فارغ از جهان
کآسمان ، با همّت اش هم سنگ نیست
سیدمحمد جهانشاهی در ۶ ساعت قبل، ساعت ۱۴:۵۱ دربارهٔ عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۱۲:
عطّّار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۱۲
دل خون شد و از تو ام خبر نیست
هر روز مرا ، دلی دگر نیستگفتم ؛ که دلم به غمزه بردی
گفتا ؛ که مرا از این خبر نیستزر میخواهی ، که دل دهی باز
جان هست مرا ، ولیک زر نیستمینتوانم ، سر از تو پیچید
گر هست سَرِ من ات ، وگر نیستدر گلبنِ آفرینش ، امروز
از رویِ تو ، گل ، شکفتهتر نیستپُر ، پرتوِ رویِ تو ست ، عالَم
لیکن چه کنم ، مرا نظر نیستدین آوردم ، که نورِ دین را
بی رویِ تو ، ذرّهای اثر نیستکفر آوردم ، که کافری را
از حلقهٔ زلفِ تو ، گذر نیستکفر است ، قلاوُزِ رهِ عشق
در عشقِ تو ، کفر مختصر نیستجز کافری و سیاهرویی
در عالمِ عشق ، معتبر نیستخاک اش بر سر ، که همچو عطّار
در کویِ تو ، همچو خاکِ دَر نیست
برمک در ۷ ساعت قبل، ساعت ۱۳:۵۸ در پاسخ به ناشناس دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۰۷:
بیگمان این بیت بسیار سست است و با همه کوششی که کرده اند مانند حافظ بسرایند اما رسوایند . تا جایی که بیاد دارم در هیچ نسخه ای ندیدم مگر نسخه های بازاری که بی ارزشند زمان قاجار
برمک در ۷ ساعت قبل، ساعت ۱۳:۰۳ دربارهٔ منوچهری » دیوان اشعار » قصاید و قطعات » شمارهٔ ۶۳ - در مدح شیخ العمید(ابوسهل زوزنی):
چنین خواندم امروز در دفتری
که زندهست جمشید را دختری
نه بنشیند از پای و نه یک زمان
نهد پهلوی خویش بر بستری
مرا این سخن بود نادلپذیر
چو اندیشه کردم من از هر دری
بدان خانهٔ باستانی شدم
به هنجار چون آزمایشگری
یکی خانه دیدم ز سنگ سیاه
گذرگاه او تنگ چون چنبری
گشادم در او به افسونگری
برافروختم زروار آذری
چراغی گرفتم چنانچون بود
ز زر هریوه سر خنجری
در آن خانه دیدم به یکپای بر
بیوگی کلان، چون هیونی بری
سفالین بیوگی به مهر خدای
بر او بر نه زری و نه زیوری
ببسته سفالین کمر هفت هشت
فکنده به سر بر تنک چادری
چو آبستنان اشکم آورده پیش
چو خرمابنان پهن تار سری
بسی خاک بنشسته بر تار او
نهاده به سر بر گلین افسری
بر و گردنی تهم چون ران پیل
ته پای او گرد چون اسپری
دویدم من از مهر نزدیک او
چنانچون بر خواهری خواهری
ز تار سرش باز کردم سبک
تنکتر ز پر پشه چادری
ستردم رخش را به سرآستین
ز هر گرد و خاکی و خاکستری
به ساغر لب خویش بردم فراز
مرا هر لبی گشت چون شکری
خداوند ما باد پیروزگر
سرو کار او با پرندین بری
فرشته پورابراهیمی در ۹ ساعت قبل، ساعت ۱۱:۵۶ دربارهٔ سعدی » گلستان » باب پنجم در عشق و جوانی » حکایت شمارهٔ ۱۹:
این داستان بسیار زیبا این ماجرا رو به تصویر کشیده که هیچ ادمی توانایی درک و فهم از درد دیگری رو نداره تا زمانی که خودش به درد مشابه اون دچار شده باشه! همونطور که در این داستان آمده در ابتدا مجنون برای اینکه اطرافیان و پادشاه حالش رو درک کنن میگه اگه شمام لیلی رو میدید اینجور منو شماتت نمیکردید ولی بعد وقتی پادشاه لیلی رو میبینه و باز بنظرش دلیل موحهی برای حال خرابی مجنون پیدا نمیکنه ؛ اینجا هم مجنون و هم ما به زیبایی منوجه میشیم که درد هیچ دردمندی رو نمیشه فهمید تا زمانی که خودت درد مشابه اون رو چشیده باشی.
مهر و ماه در ۹ ساعت قبل، ساعت ۱۱:۱۲ دربارهٔ خیام » ترانههای خیام به انتخاب و روایت صادق هدایت » راز آفرینش [ ۱۵-۱] » رباعی ۱۵:
درود بر دوستان
بحث بر سر هفت و شش در خوشۀ پروین هست...
این خوشه، در واقع حدود هزار ستاره داره...
که با یک تلسکوپ کوچک، و حتی دوربین دوچشمی معمولی، ده ها عدد از اون ها رو میشه دید
و من دیده ام...
اما با چشم برهنه، گاهی شش و گاهی هفت ستاره دیده شده
به نظر نمیاد سببش این باشه که یکی از ستاره ها، به پشت دیگری رفته...
نه...
این خوشه به اندازه ای دور هست که حرکت ستارگانش در مدت چند هزار سال، از دید ناظر زمینی چندان مشهود نیست...
اختلاف بیشتر به این سبب هست که دو عدد از ستاره های پرنور، خیلی نزدیک به هم هستند، و ضمناً یکی از اون ها، ستاره ای متغیر هست، که گاهی کم نور میشه...
پس هر ناظری به شکلی دیده...
سایر عوامل موثر:
قدرت تفکیک چشم
تمرینات رصدی (چشم تمرین کرده بهتر میبینه)
سن ناظر
شفافیت آسمان
و حتی توقع ذهنی برای دیدن شش یا هفت ستاره
دوستان عزیز!
اینجا یک وبگاه ادبی هست، لطفاً متون خودتون رو از جهت ظاهری، بازبینی و ویرایش بفرمایید
اگر محاوره ای هست نوشتار شما، یا اگر رسمی و ادبی هست، بی غلط و آراسته باشه، و این نشانی از ارزش محتوایی متن، و نظم ذهنی نویسنده نیز هست
این پیام کوتاه برای دوستتون نیست که تایپ بفرمایید و فوراً ارسال کنید...
این همه غلط ظاهری و املایی...؟
واقعاً زیبا نیست...
نمیتونم بگم چه حس بدی رو منتقل میکنید...
و ارزش محتوایی آنچه مینویسید، همچنین وضعیت ذهنی خودتون رو هم زیر سوال میبرید...
حالا توهمات ادراکی و بینشی، و تعصبات کهنه که بماند...
در مورد اون ها صاحب اختیارید...
حمید حسنی HAMIDHASSANI۱۹۶۸@GMAIL.COM در ۱۲ ساعت قبل، ساعت ۰۸:۱۲ در پاسخ به مِهتی دربارهٔ سعدی » گلستان » باب اول در سیرت پادشاهان » حکایت شمارهٔ ۱۰:
درود و آفرین به شما.
مصراعِ «بنیآدم اعضای یکدیگرند» کاملاً درست است. معنای مصراع، که در بسیاری از نسخهها به همین شکل آمده، این است: بنیآدم [نسبت به یکدیگر مانندِ] اعضا[ی بدن] هستند.
حمید حسنی HAMIDHASSANI۱۹۶۸@GMAIL.COM در ۱۲ ساعت قبل، ساعت ۰۸:۱۰ دربارهٔ سعدی » گلستان » باب اول در سیرت پادشاهان » حکایت شمارهٔ ۱۰:
با سلام،
مصراعِ «بنیآدم اعضای یکدیگرند» کاملاً درست است. معنای مصراع، که در بسیاری از نسخهها به همین شکل آمده، این است: بنیآدم [نسبت به یکدیگر مانندِ] اعضا[ی بدن] هستند.
علی میراحمدی در ۱۸ دقیقه قبل، ساعت ۲۰:۴۱ دربارهٔ خیام » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۲۱: