اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۸
اگر یک سو کنی زان رخ سر زلف چو سنبل راز روی لاله رنگ خود خجالتها دهی گل را
مرا پیش لب لعل تو سربازیست در خاطراگر چه پیش روی تو سربازیست کاکل را
رخ و زلف تو بس باشد ز بهر حجت و برهاناگر دعوی کند وقتی کسی دور تسلسل را
تجمل روی خوبان را بیاراید ولیکن […]

اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۰
نمیرد هر که در گیتی تو باشی یادگار او راچراغی کش تو باشی نور با مردن چه کار او را؟
اگر نه دامن از گوهر بریزد چون فلک شایدکه هر صبحی تو برخیزی چو خورشید از کنار او را
دلم لعل لبت بر دست، اگر پوشیده میداریمن اینک فاش میگویم! به نزدیک من آر او را
مجو آزار […]

اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۸
تو مشغولی به حسن خود، چه غم داری ز کار ما؟که هجرانت چه میسازد همی با روزگار ما؟
چه ساغرها تهی کردیم بر یادت: که یک ذرهنه ساکن گشت سوز دل، نه کمتر شد خمار ما
به هر جایی که مسکینی بیفتد دست گیرندشولی این مردمی ها خود نباشد در دیار ما
ز رویت پردهٔ دوری زمانی گر […]

اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷۳
نیامد وقت آن کز من بخواهی عذرآزارت؟دلم را شربتی سازی ز لعل چاشنی دارت؟
دل از دستم برون بردی که با ما سر در آری توبما سر در نیاوردی و سرها رفت در کارت
گمان بردم که: میجوید دلت وصل مرا، لیکنمرا کمتر بجویی تو، که میجویند بسیارت
هم امروز از جهان دیدن فرو بندم دو بیناییاگر دانم […]

اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۵۷
زمانی خاطرم خوش کن به وصل روی گل رنگتکه دل تنگم ز سودای دهان کوچک تنگت
از آن چون مهر زر دایم فرو بستست کار منکه مهر زر نمیورزد دل بیمهر چون سنگت
اگر سالی نمیبینی نشان، هرگز نمیپرسیکجا پرسی نشان من؟ که هست از نام من ننگت
به حسن غمزه و قامت ببردی دل جهانی رافغان از […]

اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۷۵
کجا شد ساربانش؟ تا دلم را تنگ در بنددچو روز کوچ او باشد به پیش آهنگ در بندد
گر او در پنج فرسنگی کند منزل چنان سازمکز آب چشم خود سیلی به ده فرسنگ دربندد
دلم آونگ آن زلفست و جان خسته میخواهدکه: خود را نیز هم روزی بدان آونگ در بندد
همین بس خون بهای من که: […]

اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۸۲
بمیرم چشم مستت را که جانم زنده میدارددلم را با خیال خود به جان با زنده میدارد
به نقد اندر بهشتست آنکه در خلوت سرای خودچنان شاخ گل و سرو سهی نازنده میدارد
دعای عاشقان تست در شبهای تنهاییکه روز دولت حسن ترا پاینده میدارد
ز چشمت مردمی دیدیم و از روی تو نیکوییولی زلف سیه کار تو […]

اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۱۶
اگر جان را حجاب تن ز پیش کار برخیزدز خواب هجر چشم دل به روی یار برخیزد
تنم برخیزد، ار گویی، ز بند جان به آسانیولی از بند عشق او دلم دشوار برخیزد
به سر سیم طبیبانش فرستیم و به جان تحفهز سرسام فراق او گر آن بیمار برخیزد
سرم بر آستان او ، چوبینی برمدار او راکزان […]

اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۲۲
حدیث آرزومندی قلم دشوار بنویسدز بهر آنکه اندک باشد، از بسیار بنویسد
ز کاردوست بسیارست گفتن قصه با دشمنبه کار افتاده گویم: کز میان کار بنویسد
دلیل حرقت این سینهٔ رنجور بنمایدحدیث رقت این دیدهٔ بیدار بنویسد
زمین بوس و سلام و اشتیاق و خدمتم یکسربدان ابرو و چشم و قامت و رفتار بنویسد
حکایت ریزهای زین عاشق دلخسته […]

اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۲۷
نمیبینم بت خود را، نمیدانم کجا باشد؟دلم آرام چون گیرد؟ که جان از وی جدا باشد
کسی حال دل مجروح من داندکه: همچون منبه سودایی گرفتار و به دردی مبتلا باشد
من اندر مذهب عشقش بزرگین طاعت آن دانمکه سر بر آستان او و دستم بر دعا باشد
چو روی او نمیبینم نباشد دیده را سودیوگر خود خاک […]

اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۲۹
بهار و بوستان ما سر کوی تو بس باشدچراغ مجلس ما پرتو روی تو بس باشد
برای نزهت ار وقتی بیارایند جنت رامرا از هر که در جنت نظر سوی تو بس باشد
به خون خوردن میموزان دل ما را به خوان غمکه ما را خود جگر خوردن ز پهلوی تو بس باشد
اگر خواهی که: جفت غم […]

اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۳۱
بهار و باغ با ترکان گل رخسار خوش باشدشراب تلخ با خوبان شیرین کار خوش باشد
برون شهر، با یاران، شب مهتاب در صحراقدح در دست و مطرب مست و ساقی یار خوش باشد
میان باغ و طرف جوی و پای سرو و پیش گلطرب در جان و می در جام و گل بر بار خوش باشد
سماع […]

اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۳۳
گدایی را که دل در بند یار محتشم باشددلش همخوابهٔ اندوه و جانش جفت غم باشد
حرامست ار کند روزی دلش میلی به بستانیهمایون دولتی کش چون تو باغی در حرم باشد
ز چشم لطف بر احوال مسکینان نظر میکنکه سلطان دولتی گردد، چو میلش بر حشم باشد
به غیر از نم نمیبیند ز دست گریه چشم منبصر […]

اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۵۰
ز بلبل بوستان پر ناله و فریاد خواهد شدکه صحرا سبز و گلها سرخ و دلها شاد خواهد شد
عروس گل ز اطراف چمن در جلوه میآیدبیا، گو: بلبل مشتاق اگر داماد خواهد شد
ز بس کالحان داودی ز مرغان عزیمت خوانبه گوش من رسید، امشب زبورم یاد خواهد شد
چنان مینالم از سودای آن گلچهره هر صبحیکه […]

اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۷۳
سرم در عهد ترسایی شبی مهمان عشق آمددلم با راهب دیرش جرس جنبان عشق آمد
بز ناری میان بستم که هرگز باز نگشایمکه دست من درین میثاق در پیمان عشق آمد
دلم شهری به سامان بود و در وی عقل را شاهیچو شاه عقل بیرون شد درو سلطان عشق آمد
ازان گاهی که کرد آن مه نگاهی در […]

اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۷۷
صبا، رمزی بگو از من به دلداری که خود داندو گر گوید: کدامست این؟ بگو: یاری که خود داند
مگو: از فرقتت چونست شیدایی که خود بیند؟مگو: از حسرتت چون شد گرفتاری که خود داند
اگر چشمش ترا گوید: ز عشق کیست درد او؟بگو: رنجور بود از بهر بیماری که خود داند
حدیثی گر دراندازد که: بیمن چون […]

اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۵۹
تو آن گم کرده را مشنو که بیزاری پدید آیدچو پیدا شد ز غیر اوت بیزاری پدید آید
به اول فارغ فارغ نماید خویش را از توبه آخر اندک اندک زو طلبگاری پدید آید
شبی گر با خیال او بخوابی، آشنا گردیجهانی را از آن خواب تو بیداری پدید آید
از آن مستی به هشیاری رسی لیکن به […]

اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۶۰
برین دل هر دم از هجر تو دیگر گونه خار آیدولی امید میدارم که روزی گل به بار آید
رفیقان هر زمان گویند: عاقل باش و کاری کنخود از آشفتهای چون من نمیدانم چه کار آید؟
ز تیر خسروان مجروح گردند آهوان، لیکنبدین قوت نپندارم که زخمی بر شکار آید
ز سودای کنار او کنارم شد چو دریایینه […]

اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۶۹
سحر گه چون نسیم زلف آن دلدار میآیددرخت شوقم از برگش به برگ و بار میآید
ز توفان خفتگان کوچه را آگاه دار امشبکه سیل گریهٔ این دیدهٔ بیدار میآید
حروف نامهام بینقطه آن بهتر که از چشممبسست این قطرههای خون که بر طومار میآید
نمیآید ز من کاری درین اندوه و سهلست اینگر آن دلدار شهر آشوب […]

اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۹۷
تو از دست که میخوردی؟ که خشم آلودهای دیگرمگر با دشمنان ما قدح پیمودهای دیگر؟
ز شادیها چه بنشستی؟ به عزتها چه برجستی؟اگر دشمن ندانستی که بی ما بودهای دیگر
میان دربسته بودی تو که با اغیار بنشینیمیان خویش و اشک ما چرا بگشودهای دیگر؟
دلم را سودهای صدبار و چون از عاشقان خودکم از من کس نمیبینی، […]

اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۲۴
دمشق فتنه شد بغداد و توفان بلا آبشبه چشم من ز هجر آنکه بیما میبرد خوابش
مگر باد صبا گوید نشان آتشین روییکه گه در خاک میجویم نشان و گاه در آبش
کسی را گر به اسبابی و ملکی دسترس باشدچو دور از دوستان باشد نه ملکست آن، نه اسبابش
نمیگفتی که: پایانیست هر موج بلایی را؟چه توفان […]

اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۲۹
درین همسایه شمعی هست و جمعی عاشق از دورشکه ما صد بار گم گشتیم همچون سایه در نورش
وجود بیدلان پست از سواد چین زلف اوروان عاشقان مست از فریب چشم مخمورش
به ایامی نمیشاید ز بامی روی او دیدنخنک چشمی که میبیند دمادم روی منظورش!
بهشتی را که میگویند باور میکنم، لیکندلم باور نمیدارد کزو بهتر بود […]

اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۳۰
چو نام او همی گویی به نام خود قلم در کشورش دانستهای، زنهار! خامش باش و دم درکش
ازآن بیچون و چند ار تو نشانی یافتی این جاز کوی چند و چون بگذر، زبان از بیش و کم در کش
فراغی گر همی خواهی، چراغی از وفا بر کنبه باغ آن پری نه روی و داغ آن […]

اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۵۵
نگفتم: کین چنین زودت به جان اندر بکارم دل؟کشی از خط مهرم سر، کنی از غم فگارم دل
دلم ار خواستی، جانا، به حجت میدهم خطیکزان تست جان من، گرت فردا نیارم دل
نهم جان بر سر دل، چون دلم را یاد فرمودیکه تا در تحفه آوردن نباشد شرمسارم دل
دلم تنگست، از آن چندین تعاون میکنم، ورنهفدای […]

اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۷۴
به مسجد ره نمیدانم، گرفتار خراباتمجزین کاری نمیدانم که: در کار خراباتم
خراب افتاد کار من، خرابات اختیار منخراباتیست یار من، از آن یار خراباتم
ز دام زاهدی جستم، به قلاشی کمر بستمز بهر آن چنین مستم، که هشیار خراباتم
بگردان باده، ای ساقی، چو اندر خیل عشاقیبه من ده شربت باقی، که بیمار خراباتم
خرد میداشت در بندم، […]
