گنجور

 
اوحدی

تو آن گم کرده را مشنو که بی‌زاری پدید آید

چو پیدا شد ز غیر اوت بیزاری پدید آید

به اول فارغ فارغ نماید خویش را از تو

به آخر اندک اندک زو طلب‌گاری پدید آید

شبی گر با خیال او بخوابی، آشنا گردی

جهانی را از آن خواب تو بیداری پدید آید

از آن مستی به هشیاری رسی لیکن به شرط آن

که مستان را نیازاری چو هشیاری پدید آید

دلیل صحت دعوی به عشق اندر چنان باشد

که در صحت علامتهای بیماری پدید آید

به رنگ شب شود روزت ز عشق او پس آنگاهی

نشان روز روشن در شب تاری پدید آید

ز پیش آفتاب رخ چو آن بت پرده برگیرد

ترا چون ذره اندر دل سبکساری پدید آید

اگر نزدیک خود بارت دهد چون اوحدی روزی

ترا بر پادشاهان نیز جباری پدید آید

چو این نقدت به دست افتد، مکن در گفتنش چاره

که هر جایی که نقدی هست ناچاری پدید آید