گنجور

 
اوحدی

صبا، رمزی بگو از من به دلداری که خود داند

و گر گوید: کدامست این؟ بگو: یاری که خود داند

مگو: از فرقتت چونست شیدایی که خود بیند؟

مگو: از حسرتت چون شد گرفتاری که خود داند

اگر چشمش ترا گوید: ز عشق کیست درد او؟

بگو: رنجور بود از بهر بیماری که خود داند

حدیثی گر دراندازد که: بی‌من چون همی سازد؟

بگو: بی‌دوست چون سازد؟ طلب‌کاری که خود داند

ز رویش گر خطاب آید که: هستش میل من یا نه؟

تو پیش زلف غمازش بگو :آری ،که خود داند

دهانش گر نهان گوید که:من با او چه کردم؟ گو

بزیر لب: بیازردیش یک باری که خود داند

و گر پرسد لبم: یاری چه بااو کرد؟ در گوشش

بگو: تقصیر کرد او نیز در کاری که خود داند

وگر گوید: جفا کارم، که من زو به بسی دارم

بگو: چون اوحدی داری وفاداری، که خود داند