گنجور

 
اوحدی

زمانی خاطرم خوش کن به وصل روی گل رنگت

که دل تنگم ز سودای دهان کوچک تنگت

از آن چون مهر زر دایم فرو بستست کار من

که مهر زر نمی‌ورزد دل بی‌مهر چون سنگت

اگر سالی نمی‌بینی نشان، هرگز نمی‌پرسی

کجا پرسی نشان من؟ که هست از نام من ننگت

به حسن غمزه و قامت ببردی دل جهانی را

فغان از قامت چالاک و آه از غمزهٔ شنگت!

گناه هر که در عالم، بیامرزد ز بهر تو

اگر پیش خدا آرند فردا بر همین رنگت

مرا از رنگ و دستان تو بوی آن همی آید

که هم دستان زبون گردد ز دستان و ز نیرنگت

مکن پنهان ز چشم من بیاض روز روی خود

که ما را کرد سودایی سواد زلف شبرنگت

ترا با اوحدی جنگست و ما را فکر آن در دل

که سر در پایت اندازیم،اگر باشد سر جنگت