گنجور

 
اوحدی

گدایی را که دل در بند یار محتشم باشد

دلش هم‌خوابهٔ اندوه و جانش جفت غم باشد

حرامست ار کند روزی دلش میلی به بستانی

همایون دولتی کش چون تو باغی در حرم باشد

ز چشم لطف بر احوال مسکینان نظر میکن

که سلطان دولتی گردد، چو میلش بر حشم باشد

به غیر از نم نمیبیند ز دست گریه چشم من

بصر مشکل ببیند چونکه غرق آب و نم باشد

مکن دعوت به شیرینی مرا ز آن لب که در جنت

خسیسی گوید از حلوا، که در بند شکم باشد

چو بر جانم زدی زخمی، به لطفش مرهمی می‌نه

ز بهر این دل خسته نکو بنگر که هم باشد

چنین معشوقه‌ای در شهر و آنگه دیدنش مشکل

کسی کز پای بنشیند به غایت بی‌قدم باشد

بساز، ای اوحدی، چون زر نداری، در جفای او

که اندر کشور خوبان جفا بر بی‌درم باشد