گنجور

 
اوحدی

تو مشغولی به حسن خود، چه غم داری ز کار ما؟

که هجرانت چه می‌سازد همی با روزگار ما؟

چه ساغرها تهی کردیم بر یادت: که یک ذره

نه ساکن گشت سوز دل، نه کمتر شد خمار ما

به هر جایی که مسکینی بیفتد دست گیرندش

ولی این مردمی‌ها خود نباشد در دیار ما

ز رویت پردهٔ دوری زمانی گر برافتادی

همانا بشکفانیدی گل وصلی ز خار ما

تو همچون خرمن حسنی و ما چون خوشه چینانت

از آن خرمن چه کم گشتی که پر بودی کنار ما؟

ز دلبندان آن عالم دل ما هم ترا جوید

که از خوبان این گیتی تو بودی اختیار ما

نمی‌باید دل ما را بهار و باغ و گل بی‌تو

رخ و زلف و جبینت بس گل و باغ و بهار ما

ز مثل ما تهی‌دستان چه کار آید پسند تو؟

تو سلطانی، ز لطف خود نظر می‌کن به کار ما

چه دلداری؟ که از هجران دل ما را بیازردی

چه دمسازی؟ که از دوری بر آوردی دمار ما

به قول دشمنان از ما، خطا کردی که برگشتی

کزان روی این ستمکاری نبود اندر شمار ما

ز هجرت گر چه ما را پر شکایتهاست در خاطر

هنوزت شکرها گوییم، اگر کردی شکار ما

بگو تا: اوحدی زین پس نگرید در فراق تو

که گر دریا فرو بارد نیفشاند غبار ما