گنجور

 
اوحدی

بهار و بوستان ما سر کوی تو بس باشد

چراغ مجلس ما پرتو روی تو بس باشد

برای نزهت ار وقتی بیارایند جنت را

مرا از هر که در جنت نظر سوی تو بس باشد

به خون خوردن میموزان دل ما را به خوان غم

که ما را خود جگر خوردن ز پهلوی تو بس باشد

اگر خواهی که: جفت غم کنی خلق جهانی را

اشارت گونه‌ای از طاق ابروی تو بس باشد

گرت سودای آن دارد که: که ملک چین به دست آری

سوادی از سر آن زلف هندوی تو بس باشد

ز شوق کعبه گو: حاجی، بیابان گیر و زحمت کش

طواف عاشقان گرد سر کوی تو بس باشد

به خون اوحدی دست نگارین را چه رنجانی؟

که او را شیوه‌ای از چشم جادوی تو بس باشد