خاقانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۰
اری فیالنوم ما طالت نواهازمانا طاب عیشی فی هواها
به جامی کز می وصلش چشیدمهمی دارد خمارم در بلاها
عرانی السحر ویحک ما عرانیرعاها الصبر ویلی ما رعاها
به بوسه مهر نوش او شکستمشکست اندر دلم نیش جفاها
بدت من حبها فی القلب نارکان صلی جهتم من لظاها
خطا کردم که دادم دل به دستشپشیمان باد عقلم زین خطاها

خاقانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۷
در این عهد از وفا بوئی نمانده استبه عالم آشنارویی نمانده است
جهان دست جفا بگشاد آوخوفا را زور بازویی نمانده است
چه آتش سوخت بستان وفا راکه از خشک و ترش بویی نمانده است
فلک جائی به موی آویخت جانمکز آنجا تا اجل مویی نمانده است
به که نالم که اندر نسل آدمبدیدم آدمی خویی نمانده است
نظر بردار […]

خاقانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷۸
چرا ننهم؟ نهم دل بر خیالتچرا ندهم؟ دهم جان در وصالت
بپویم بو که در گنجم به کویتبجویم بو که دریابم جمالت
کمالت عاجزم کرد و عجب نیستکه تو هم عاجزی اندر کمالت
شبم روشن شده است و من ز خوبیندانم بدر خوانم یا هلالت
مرا پرسی که دل داری؟ چه گویمکه بس مشکل فتاده است این سؤالت
خیالت دوش […]

خاقانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۰
دلم در بحر سودای تو غرق استنکو بشنو که این معنی نه زرق است
فراقت ریخت خونم این چه تیغ استنفاقت سوخت جانم این چه برق است
جهان بستد ز ما طوفان عشقتامانی ده که ما را بیم غرق است
تو هم هستی در این طوفان ولیکنتو را تا کعب و ما را تا به فرق است
اگرچه دیگری […]

خاقانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۳
فلک در نیکوئی انصاف دادتسرگردن کشان گردن نهادت
جهان از فتنه آبستن شد آن روزکه مادر در جهان حسن زادت
جهانی نیم کشت ناوک توستندیده هیچ کس زخم گشادت
به شام آورد روز عمر ما راامید وعدهای بامدادت
نهان حال ما نزد تو پیداستکه سهم الغیب در طالع فتادت
ز بس خونها که میریزی به غمزهشمار کشتگان ناید به یادت
گر […]

خاقانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۴
بتی کز طرف شب مه را وطن ساختز سنبل سایبان بر یاسمن ساخت
نه بس بود آنکه جزعش دل شکن بودبشد یاقوت را پیمان شکن ساخت
دروغ است آن کجا گویند کز سنگفروغ خور عقیق اندر یمن ساخت
دل یار است سنگین پس چه معنیکه عشق او عقیق از چشم من ساخت
من از دل آن زمانی دست شستمکه […]

خاقانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۷
طریق عشق رهبر برنتابدجفای دوست داور برنتابد
به عیاری توان رفتن ره عشقکه این ره دامن تر برنتابد
هوا چون شحنه شد بر عالم دلخراج از عقل کمتر برنتابد
سری را کاگهی دادند ازین سرگرانباری افسر برنتابد
سر معشوق داری سر دراندازکه عاشق زحمت سر برنتابد
به وام از عشق جانی چند برگیرکه یک جان ناز دلبر برنتابد
ز کوی عشق […]

خاقانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۹۳
تب دوشین در آن بت چون اثر کردمرا فرمود و هم در شب خبر کرد
برفتم دست و لب خایان که یاربچه تب بود اینکه در جانان اثر کرد
بدیدم زرد رویش گرم و لرزانچو خورشیدی که زی مغرب سفر کرد
بفرمودم که حاضر گشت فصادبرای فصد، قصد نیشتر کرد
بهر نیشی که بر قیفال او زدمرا صد نیش […]

خاقانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۱۲
مرا وصلت به جانی برنیایدتو را صد جان به چشم اندر نیاید
به دیداری قناعت کردم از دورکه تو ماهی و مه در برنیاید
بدان شرطی فروشد دل به کویتکه تا جان برنیاید، برنیاید
تو خود دانی که آن دل کو تو را خواستبرای خشک جانی برنیاید
به میدان هوا در تاختم اسببه اقبالت مگر در سر نیاید
اگر روزم […]

خاقانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۳۲
چه روح افزا و راحت باری ای بادچه شادی بخش و غم برداری ای باد
کبوتروارم آری نامهٔ دوستکه پیک نازنین رفتاری ای باد
به پیوند تو دارم چشم روشمکه بوی یوسف من داری ای باد
به سوسن بوی و توسن خوی ترکمپیام راز من بگزاری ای باد
بگوئی حال و باز آری جوابمکه خاموش روان گفتاری ای باد
به […]

خاقانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۴۲
سخن با او به موئی درنگیردوفا از هیچ روئی در نگیرد
زبانم موی شد ز آوردن عذرچه عذر آرم که موئی درنگیرد
غلامش خواستم بودن، دلم گفتکه این دم با چنوئی درنگیرد
چه جوئی مهر کینجوئی که با اوحدیث مهرجوئی درنگیرد
بر آن رخ اعتمادش هست چندانکچراغ از هیچ روئی درنگیرد
ازین رنگین سخن خاقانیا بسکه با او رنگ جوئی […]

خاقانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۴۴
سر زلفت چو در جولان بیایدبه ساعت فتنه در میدان بیاید
ز چشم کافر تو هر زمانیهزاران رخنه در ایمان بیاید
گل رخسار تو تا جیب بگشادخرد را خار در دامان بیاید
لب لعل تو تا در خنده آیداجل را سنگ در دندان بیاید
ز دست ناوک اندازان چشمتنخستین ضربتی بر جان بیاید
در جان میزند هجر تو دیری استکه […]

خاقانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۶۰
ز خوبان جز جفاکاری نیایدز بدعهدان وفاداری نیاید
ز ایام و ز هرک ایام پروردبه نسبت جز جفاکاری نیاید
ز خوبان هرکه را بیش آزمائیازو جز زشت کرداری نیاید
ز نیکان گر بدی جوئی توان یافتز بد گر نیکی انگاری نیاید
ز می سرکه توان کردن ولیکنز سرکه می طمع داری نیاید
دلا یاری مجوی از یار بدعهدکزان خونخواره غمخواری […]

خاقانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۷۹
دل از گیتی وفاجویی نداردکه گیتی از وفا بویی ندارد
به دلجویان ندارد طالع ایامچه دارد پس که دلجویی ندارد
وفا از شهربند عهد رسته استکه اینجا خانه در کویی ندارد
سلامت نزد ما دور از شما مرددریغا مرثیت گویی ندارد
جهان را معنی آدم به جای استچه حاصل آدمی خویی ندارد
اگر صد گنج زر دارد چه حاصلکه سختن […]

خاقانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۶۸
ز باغ عافیت بوئی ندارمکه دل گم گشت و دلجویی ندارم
بنالم کرزوبخشی ندیدمبگریم کشنارویی ندارم
برانم بازوی خون از رگ چشمکه با غم زور بازویی ندارم
فلک پل بر دلم خواهد شکستنکز آب عافیت جویی ندارم
بسازم مجلسی از سایهٔ خویشکه آنجا مجلس آشویی ندارم
چه پویم بر پی مردان عالمکز آن سر مرحباگویی ندارم
بهر مویی مرا واخواست از […]

خاقانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۷۲
دلا زارت برون نتوان نهادنقدم در موج خون نتوان نهادن
بر اسب عمر هرای جوانی استبر او زین سرنگون نتوان نهادن
تو را هر دم غم صد ساله روزی استذخیره زین فزون نتوان نهادن
به کتف عمر میکش بار محنتکه بر دهر حرون نتوان نهادن
به نامت چون توان کرد ابلقی راکه داغش بر سرون نتوان نهادن
در این منزل […]

خاقانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۷۸
دلا با عشق پیمان تازه گردانبرات عشق بر جان تازه گردان
به کفرش ز اول ایمان آر و آنگهچو ایمان گفتی ایمان تازه گردان
نماز عاشقان بیبت روا نیستسجود بتپرستان تازه گردان
چه رانی کشتی اندیشه در خشکگرت سوزی است طوفان تازه گردان
به هر دردیت درمان هم ز درد استبه درد تازه درمان تازه گردان
خراج هر دو عالم […]

خاقانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۱۵
درا تا سیل بنشانم ز دیدهگهر در پایت افشانم ز دیده
بیا از گرد ره در دیده بنشینکه گرد راه بنشانم ز دیده
مگر دان سر ز من تا خون چشممسوی دل باز گردانم ز دیده
چنان بر دیده بندم نقش رویتکه نقش خلد برخوانم ز دیده
گه از بازوی و ران سازم کنارتگهی بازوی خون رانم ز دیده
چو […]

خاقانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۴۵
چه کردم کاستین بر من فشاندیمرا کشتی و پس دامن فشاندی
جفا پل بود، بر عاشق شکستیوفا گل بود، بر دشمن فشاندی
چو خورشید آمدی بر روزن دلبرفتی خاک بر روزن فشاندی
لبالب جام با دو نان کشیدپیاپی جرعهها بر من فشاندی
مرا صد دام در هر سو نهادیهزاران دانه پیرامن فشاندی
تو را باد است در سر خاصه اکنونکه […]

خاقانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۴۹
ز بدخوئی دمی خو وانکردیمراعاتی بجای ما نکردی
بر آن خوی نخستینی که بودیاز آن یکذره کمتر وانکردی
بجای من که بر عهد تو ماندمز بدعهدی چه ماندت تا نکردی
مگر لطفی که از تو چشم دارمدر آن عالم کنی، کاینجا نکردی
کجا یک وعدهام دادی که در پیهزار امروز را فردا نکردی
پی یک بوسه گرد پایهٔ حوضبسی گشتم، […]

خاقانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۵۱
درآ کز یک نظر جان تازه کردیبسا عشق کهن کان تازه کردی
چو می در جان نشین تا غم نشانیکه چون می مجلس جان تازه کردی
می چون بوستان افروز ده زانکسفال دل چو ریحان تازه کردی
خیالت در برم باغ طرب داشترسیدی ز آب حیوان تازه کردی
ز برق خندههای سر به مهرتبه مجلس بوسه باران تازه کردی
قیامتهاست […]

خاقانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۶۷
خطی بر سوسن از عنبر کشیدیسر خورشید در چنبر کشیدی
همه خطهای خوبان جهان رابه خط خود قلم بر سر کشیدی
کنار نسترن پر سبزه کردیپر طوطی سوی شکر کشیدی
مگر فهرست نیکوئی است آن خطکه بیپرگار و بیمسطر کشیدی
به گرد خرمن ماه از خط سبزز صد قوس و قزح خوشتر کشیدی
ز زلفت بس نبود این ترکتازیکه هندوی […]

خاقانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۷۲
چه کرد این بنده جز آزاد مردیکه گرد خاطر او برنگردی
بدل گفتی نخواهم جست، جستیجفا گفتی نخواهم کرد، کردی
همه بر حرف هجران داری انگشتچه باشد این ورق را در نوردی
دل من مست توست او را میفکنکه مستان را فکندن نیست مردی
کجا یارم که با تو باز کوشمکه تو با رستم ای جان هم نبردی
چه سود […]

خاقانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۷۳
مرا تا جان بود جانان تو باشیز جان خوشتر چه باشد آن تو باشی
دل دل هم تو بودی تا به امروزوزین پس نیز جان جان تو باشی
به هر زخمی مرا مرهم تو سازیبه هر دردی مرا درمان تو باشی
بده فرمان به هر موجب که خواهیکه تا باشم، مرا سلطان تو باشی
اگر گیرم شمار کفر و […]

خاقانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۸۴
تو را افتد که با ما سر برآریکنی افتادگان را خواستاری
مکن فرمان دشمن سر درآوربدین گفتن چه حاجت؟ خود درآری
بهای بوسه جان خواهی و سهل استبها اینک، بیاور هر چه داری
به یک دل وقت را خرسند میباشاگرچه لاغر افتاد این شکاری
برای تو جهانی را بسوزماگر خو واکنی از خامکاری
نهان از خوی خود درساز با منکه […]
