گنجور

 
خاقانی

بتی کز طرف شب مه را وطن ساخت

ز سنبل سایبان بر یاسمن ساخت

نه بس بود آنکه جزعش دل‌شکن بود

بشد یاقوت را پیمان‌شکن ساخت

دروغ است آن کجا گویند کز سنگ

فروغ خور عقیق اندر یمن ساخت

دل یار است سنگین پس چه معنی

که عشق او عقیق از چشم من ساخت

من از دل آن زمانی دست شستم

که شد در زلف آن دلبر وطن ساخت

کنون اندوه دل هم دل خورد ز آنک

هلاک خویشتن از خویشتن ساخت

به کرم پیله می‌ماند دل من

که خود را هم به دست خود کفن ساخت

ز خاقانی چه خواهد دیگر این دل

نه بس کو را به محنت ممتحن ساخت