گنجور

 
خاقانی

دلم در بحر سودای تو غرق است

نکو بشنو که این معنی نه زرق است

فراقت ریخت خونم این چه تیغ است

نفاقت سوخت جانم این چه برق است

جهان بستد ز ما طوفان عشقت

امانی ده که ما را بیم غرق است

تو هم هستی در این طوفان ولیکن

تو را تا کعب و ما را تا به فرق است

اگرچه دیگری بر ما گزیدی

ندانستی کز او تا ما چه فرق است