گنجور

 
خاقانی

ز باغ عافیت بوئی ندارم

که دل گم گشت و دل‌جویی ندارم

بنالم کآرزوبخشی ندیدم

بگریم کآشنارویی ندارم

برانم بازوی خون از رگ چشم

که با غم زور بازویی ندارم

فلک پل بر دلم خواهد شکستن

کز آب عافیت جویی ندارم

بسازم مجلسی از سایهٔ خویش

که آنجا مجلس آشویی ندارم

چه پویم بر پی مردان عالم

کز آن سر مرحباگویی ندارم

بهر مویی مرا واخواست از کیست

که اینجا محرم مویی ندارم

گر از حلوای هر خوان بی‌نصیبم

نه سکبای هر ابرویی ندارم

در این عالم که آب روی من رفت

بدان عالم شدن رویی ندارم

من آن زن فعلم از حیض خجالت

که بکری دارم و شویی ندارم

نه خاقانی من است و من نه اویم

که تاب درد چون اویی ندارم