گنجور

 
خاقانی

دل از گیتی وفاجویی ندارد

که گیتی از وفا بویی ندارد

به دل‌جویان ندارد طالع ایام

چه دارد پس که دل‌جویی ندارد

وفا از شهربند عهد رسته است

که اینجا خانه در کویی ندارد

سلامت نزد ما دور از شما مرد

دریغا مرثیت گویی ندارد

جهان را معنی آدم به جای است

چه حاصل آدمی خویی ندارد

اگر صد گنج زر دارد چه حاصل

که سختن را ترازویی ندارد

مکش چندین کمان بر صید گیتی

که چندان چرب پهلویی ندارد

نشاید شاهدی را کرم پیله

که بیش از چشم و ابرویی ندارد

چه بینی از عروسان بربری ناز

که الا فرق و گیسویی ندارد

بنازد بر جهان خاقانی ایراک

جهان امروز چون اویی ندارد

از آن در عدهٔ عزلت نشسته است

که از زن سیرتان شویی ندارد

که از سنجاب شب تا قاقم روز

دواج همتش مویی ندارد

دل خاقانی این زخم فلک راست

که آن چوگان جز این گویی ندارد