گنجور

 
خاقانی

تب دوشین در آن بت چون اثر کرد

مرا فرمود و هم در شب خبر کرد

برفتم دست و لب‌خایان که یارب

چه تب بود اینکه در جانان اثر کرد

بدیدم زردرویش گرم و لرزان

چو خورشیدی که زی مغرب سفر کرد

بفرمودم که حاضر گشت فصّاد

برای فصد، قصد نیشتر کرد

بهر نیشی که بر قیفال او زد

مرا صد نیش هندی در جگر کرد

مرا خون از رگ جان ریخت لیکن

ورا خون از رگ و بازو بدر کرد

به نوک غمزه هر خون کو ز من ریخت

ز راه دستش اندر طشت زر کرد

تو گفتی روی خاقانی است آن طشت

که خونِ دیده بر وی رهگذر کرد