گنجور

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۵۱۷

 

ز رنگ روی شمس الدین گرم خود بو و رنگستی

مرا از روی این خورشید عارستی و ننگستی

قرابه دل ز اشکستن شدی ایمن اگر از لطف

شراب وصل آن شه را دمی در وی درنگستی

به بزمش جان‌های ما ندانستی سر از پایان

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۵۱۸

 

اگر امروز دلدارم کند چون دوش بدمستی

درافتد در جهان غوغا درافتد شور در هستی

الا ای عقل شوریده بد و نیک جهان دیده

که امروز است دست خون اگر چه دوش از او رستی

درآمد ترک در خرگه چه جای ترک قرص مه

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۵۱۹

 

غلام پاسبانانم که یارم پاسبانستی

به چستی و به شبخیزی چو ماه و اخترانستی

غلام باغبانانم که یارم باغبانستی

به تری و به رعنایی چو شاخ ارغوانستی

نباشد عاشقی عیبی وگر عیب است تا باشد

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۵۲۰

 

گر آبت بر جگر بودی دل تو پس چه کاره ستی

تنت گر آن چنان بودی که گفتی دل نگاره ستی

وگر بر کار بودی دل درون کارگاه عشق

ملالت بر برون تو نمی‌گویی چه کاره ستی

غنیمت دار رمضان را چو عیدت روی ننموده‌ست

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۵۲۱

 

اگر یار مرا از من غم و سودا نبایستی

مرا صد در دکان بودی مرا صد عقل و رایستی

وگر کشتی رخت من نگشتی غرقه دریا

فلک با جمله گوهرهاش پیش من گدایستی

وگر از راه اندیشه بدین مستان رهی بودی

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۵۲۲

 

دل پردرد من امشب بنوشیده‌ست یک دردی

از آنچ زهره ساقی بیاوردش ره آوردی

چه زهره دارد و یارا که خواب آرد حشر ما را

که امشب می‌نماید عشق بر عشاق پامردی

زنان در تعزیت شب‌ها نمی‌خسبند از نوحه

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۵۲۳

 

دل آتش پرست من که در آتش چو گوگردی

به ساقی گو که زود آخر هم از اول قدح دردی

بیا ای ساقی لب گز تو خامان را بدان می‌پز

زهی بستان و باغ و رز کز آن انگور افشردی

نشان بدهم که کس ندهد نشان این است ای خوش قد

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۵۲۴

 

اگر آب و گل ما را چو جان و دل پری بودی

به تبریز آمدی این دم بیابان را بپیمودی

بپر ای دل که پر داری برو آن جا که بیماری

نماندی هیچ بیماری گر او رخسار بنمودی

چه کردی آن دل مسکین اگر چون تن گران بودی

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۵۲۵

 

اگر گل‌های رخسارش از آن گلشن بخندیدی

بهار جان شدی تازه نهال تن بخندیدی

وگر آن جان جان جان به تن‌ها روی بنمودی

تنم از لطف جان گشتی و جان من بخندیدی

ور آن نور دو صد فردوس گفتی هی قنق گلدم

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۵۲۶

 

نکو بنگر به روی من نه آنم من که هر باری

ببین دریای شیرینی ببین موج گهر باری

کی بگریزد ز دست حق کی پرهیزد ز شست حق

قیامت کو که تا بیند به نقد این شور و شر باری

یکی دستش چو قبض آمد یکی دستش چو بسط آمد

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۵۲۷

 

بنامیزد نگویم من که تو آنی که هر باری

زهی صورت بدان صورت نمی‌مانی که هر باری

بسوزد دل اگر گویم همان دلدار پیشینی

بسوزد جان اگر گویم همان جانی که هر باری

فلک هم خرقه ازرق بدرد زود تا دامن

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۵۲۸

 

مروت نیست در سرها که اندازند دستاری

کجا گیرد نظام ای جان به صرفه خشک بازاری

رها کن گرگ خونی را که رو نارد بدان صیدی

رها کن صرفه جویی را که برناید بدین کاری

چه باشد زر چه باشد جان چه باشد گوهر و مرجان

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۵۲۹

 

ایا نزدیک جان و دل چنین دوری روا داری

به جانی کز وصالت زاد مهجوری روا داری

گرفتم دانه تلخم نشاید کشت و خوردن را

تو با آن لطف شیرین کار این شوری روا داری

تو آن نوری که دوزخ را به آب خود بمیرانی

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۵۳۰

 

دلم همچون قلم آمد در انگشتان دلداری

که امشب می‌نویسد زی نویسد باز فردا ری

قلم را هم تراشد او رقاع و نسخ و غیر آن

قلم گوید که تسلیمم تو دانی من کیم باری

گهی رویش سیه دارد گهی در موی خود مالد

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۵۳۱

 

چو سرمست منی ای جان ز درد سر چه غم داری

چو آهوی منی ای جان ز شیر نر چه غم داری

چو مه روی تو من باشم ز سال و مه چه اندیشی

چو شور و شوق من هستت ز شور و شر چه غم داری

چو کان نیشکر گشتی ترش رو از چه می‌باشی

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۵۳۲

 

کی افسون خواند در گوشت که ابرو پر گره داری؟!

نگفتم: «با کسی منشین که باشد از طرب عاری؟!

یکی پر زهر افسونی فرو خواند به گوش تو

ز صحن سینهٔ پر غم دهد پیغام بیماری

چو دیدی آن ترش رو را، مخلّل کرده ابرو را

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۵۳۳

 

برآ بر بام ای عارف بکن هر نیم شب زاری

کبوترهای دل‌ها را توی شاهین اشکاری

بود جان‌های پابسته شوند از بند تن رسته

بود دل‌های افسرده ز حر تو شود جاری

بسی اشکوفه و دل‌ها که بنهادند در گل‌ها

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۵۳۴

 

مها یک دم رعیت شو مرا شه دان و سالاری

اگر مه را جفا گویم بجنبان سر بگو آری

مرا بر تخت خود بنشان دوزانو پیش من بنشین

مرا سلطان کن و می‌دو به پیشم چون سلحداری

شها شیری تو من روبه تو من شو یک زمان من تو

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۵۳۵

 

هر آن بیمار مسکین را که از حد رفت بیماری

نماند مر ورا ناله نباشد مر ورا زاری

نباشد خامشی او را از آن کان درد ساکن شد

چو طاقت طاق شد او را خموش است او ز ناچاری

زمان رقت و رحمت بنالید از برای او

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۵۳۶

 

مثال باز رنجورم زمین بر من ز بیماری

نه با اهل زمین جنسم نه امکان است طیاری

چو دست شاه یاد آید فتد آتش به جان من

نه پر دارم که بگریزم نه بالم می‌کند یاری

الا ای باز مسکین تو میان جغدها چونی

[...]

مولانا
 
 
۱
۷
۸
۹
۱۰
۱۱
sunny dark_mode