گنجور

 
مولانا

کی افسون خواند در گوشت که ابرو پر گره داری؟!

نگفتم: «با کسی منشین که باشد از طرب عاری؟!

یکی پر زهر افسونی فرو خواند به گوش تو

ز صحن سینهٔ پر غم دهد پیغام بیماری

چو دیدی آن ترش رو را، مخلّل کرده ابرو را

از او بگریز و بشناسش،چرا موقوف گفتاری؟

چه حاجت آب دریا را چشش، چون رنگ او دیدی؟

که پر زهرت کند آبش اگر چه نوش منقاری

لطیفان و ظریفانی که بودستند در عالم

رمیده و بدگمان بودند همچون کبک کهساری

گر استفراغ می‌خواهی از آن طزغوی گندیده

مفرح بدهمت لیکن مکن دیگر وحل خواری

الا یا صاحب الدار ادر کأسا من النار

فدفینی و صفینی و صفو عینک الجاری

فطفینا و عزینا فان عدنا فجازینا

فانا مسنا ضر فلا ترضی باضراری

ادر کأسا عهدناه فانا ما جحدناه

فعندی منه آثار و انی مدرک ثاری

ادر کأسا باجفانی فدا روحی و ریحانی

و انت المحشر الثانی فاحیینا بمدرار

فاوقد لی مصابیحی و ناولنی مفاتیحی

و غیرنی و سیرنی بجود کفک الساری

چو نامت پارسی گویم کند تازی مرا لابه

چو تازی وصف تو گویم برآرد پارسی زاری

بگه امروز زنجیری دگر در گردنم کردی

زهی طوق و زهی منصب که هست آن سلسله داری

چو زنجیری نهی بر سگ شود شاه همه شیران

چو زنگی را دهی رنگی شود رومی و روم آری

الا یا صاحب الکاس و یا من قلبه قاسی

اتبلینی بافلاسی و تعلینی باکثاری

لسان العرب و الترک هما فی کاسک المر

فناول قهوه تغنی من اعساری و ایساری

مگر شاه عرب را من بدیدم دوش خواب اندر

چه جای خواب می‌بینم جمالش را به بیداری