گنجور

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۹۸

 

به بالینم فراز آمد میان خواب و بیداری

بتی ماهی نمی دانم سروشی بود پنداری

چو بانگ صبح بشنیدم فرشته صورتی دیدم

چو ماهی بر سر سروی چو شمعی در شب تاری

فراز طاق جفت چشم خون ریز سیه کارش

[...]

حکیم نزاری
 

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۱۲۰۱

 

نمی‌دانم چه بد کردم که نیکم زار می‌داری

تنم رنجور می‌خواهی دلم بیدار می‌داری

ز رنجم راحتی داری از آنم دیر می‌پرسی

به زاری کردنم شادی از آنم زار می‌داری

چه آزاری ز من من خود به آزاری نمی‌ارزم

[...]

حکیم نزاری
 

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۱۲۰۹

 

مرا گر یار خواهد گفت رو بر بند زنّاری

نخواهم گفت نی خواهم زمین بوسید و گفت آری

گرم از کعبه باز آرد صلیبم در بر اندازد

خلافِ هر چه او گوید نخواهم کرد من باری

رسوم خدمت و طاعت نگه‌دارم به هر شغلی

[...]

حکیم نزاری
 

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۱۲۴۰

 

به ناموس آتش اندر زن بیار آن آبِ انگوری

که ناممکن بود مستی نهان کردن به مستوری

عسل گر چاشنی کردی حسودم تلخ کی گفتی

که در من می‌کشد هر دم زبان چون نیشِ زنبوری

بیا ای ساقی و بر نه به دستم تا به سر جامی

[...]

حکیم نزاری
 

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۱۲۴۴

 

مگر تقدیر دل باری به غم رفته ست و سر بازی

الا ای دل چه می ترسی به جان من چه می نازی

بنای دوستی باید که باشد ثابت و محکم

محبّت چون ترا بستد دگر با خود نپردازی

ز دستت هیچ برناید مگر با صبر بنشینی

[...]

حکیم نزاری
 

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۱۲۵۰

 

شبی گر اتّفاق افتد که با ما خلوتی سازی

حجاب از راه برگیری نقاب از رخ براندازی

چه دولت بیش ازین ما را ولی در عقل کی گنجد

که سلطانی کند در عشق با درویش انبازی

به الطافت طمع داریم در هنگام بخشایش

[...]

حکیم نزاری
 

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۱۲۶۱

 

مرا تا جان و دل باشد به جای جان و دل باشی

وگر این هر دو می خواهی ببر از ما بحل باشی

اگر با ما نپردازی و با یار دگر سازی

همان نامهربان باشی همان پیمان گسل باشی

بیا یارا مشو در عهده یعهدی چنان نازک

[...]

حکیم نزاری
 

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۱۲۶۲

 

ترا با خویش کاری نیست تا با خویشتن باشی

اگر از خود برون آیی همه جان غیر تن باشی

به رغبت اقتدا باید به صاحب عهده ای کردن

نمی دانی که تا با خویش باشی اهرمن باشی

چنان باید اگر داری امید از حق به آمرزش

[...]

حکیم نزاری
 

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۱۲۶۶

 

دلا یک رنگ شو با ما مپوش از زرق زراقی

مکن تر دامنی بر خشک و بستان ساغر از ساقی

مخور با خویش وگر خوردی به یاد دوست خور باری

که ناید از سموم بادیه جلاب پَر آقی

سقاک الله قدح بستان ز دست ترک یغمایی

[...]

حکیم نزاری
 

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۱۲۷۱

 

مرا با دوست می افتد به هر وقتی و هر حالی

ملاقاتی نمی گویم به هر ماهی و هر سالی

نظر بر هر چه اندازم جمال دوست می بینم

خیالش پیش چشم من بر استد هم چو تمثالی

کسی را دوست می دارم که گر مشاطه حسنش

[...]

حکیم نزاری
 

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۱۲۸۳

 

حرام است ار دلی داری حیاتی بی دل آرامی

برو یاری به دست آور که یابی از لبش کامی

اگر بلبل بدانستی که گل بوی از کجا دارد

نگشتی گرد گل هرگز طلب کردی گل اندامی

به دفع چشم بد آن را که باشد هم نفس خوبی

[...]

حکیم نزاری
 

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۱۳۰۵

 

بماناد آن برو بالا که رشکِ سروِ بستانی

چه رشکِ سرو بستان غیرتِ خورشید تابانی

سهیلی یا مهی یا مشتری یا زهره یا مهری

پری یا آدمی یا حور یا بُت با چه می‌مانی

به رخ‌سار آیتِ لطفی به دیدار آفتِ خلقی

[...]

حکیم نزاری
 

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۱۳۳۹

 

به جان نزدیکِ جانانم مسافت گرچه کوته نی

محبت عالمی دارد که جز جان را در او ره نی

چه باشد مشرق و مغرب به پای اندرون پویان

درین ره عاشقان دانند عاقل نی و ابله نی

دلم باشخص گفت اینک تو ساکن باش من رفتم

[...]

حکیم نزاری
 

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۱۳۶۸

 

دلم را دیده‌ام روز جایی و عجب جایی

خوشی بنشسته بر طاقِ دو ابروی دل‌آرایی

مثال قوس رنگین بر کنارِ تختهٔ سیمین

به خطّ سبزِ زنگاری کشیده طُرفه طغرایی

نباشد در نگارستانِ چین آن طاق را جفتی

[...]

حکیم نزاری
 

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۱۳۶۹

 

ندارم محرمِ رازی که پیغامی برد جایی

درین غم بنگرد رویی برین مشکل زند رایی

چنان شوریده شد بختم که پای از سر نمی‌دانم

مگر خود محنتِ ما را پدید آید سر و پایی

نصیحت‌گوی می‌کوشد که بفریبد مرا از تو

[...]

حکیم نزاری
 

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۱۳۷۰

 

نوشته یافتم رمزی به خطِّ خوب بر جایی

که صاحب‌دیده را خاطر فرو ناید به هر جایی

بجز وجه‌الله‌ش نبود نظرگاهی و خود نبود

نه مقصود دگر وقتی نه محبوب دگر جایی

مترس از کثرتِ باطل به عونِ واحدِ مطلق

[...]

حکیم نزاری
 

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۱۳۸۱

 

هنوزم می دهد زحمت میان سرو بالایی

هنوزم می شود رغبت کنار سیم سیمایی

نصیحت گوی مستولی و من از پند مستغنی

قراری میدهی با بی قراری نا توانایی

اگر چه خَصل میریزم ولیکن این قدر دانم

[...]

حکیم نزاری
 

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۱۳۸۷

 

دریغا روزگارِ عیش و ایامِ برنایی

که شد فوت از غرور بی غمی و فرط خودرایی

به غیرت باز میبینم به حسرت باز میگویم

خوشا وقتی که در عهد جوانی بود و بُرنایی

گهی بی آب چون قلعی گدازان بر سرِ آتش

[...]

حکیم نزاری
 

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۱۳۹۷

 

ز بی یاری و بی کاری و بی خوابی و تنهایی

چو مجنونِ بنی عامر شدم یک باره سودایی

به هر َلیلی که بی لیلی به روز آورده ام صد ره

به گردِ حی به حی برگشته ام چون قیس شیدایی

تنی دارم گدازان همچو قلعی بر سر آتش

[...]

حکیم نزاری
 
 
۱
۲
۳
sunny dark_mode