گنجور

 
حکیم نزاری

به بالینم فراز آمد میان خواب و بیداری

بتی ماهی نمی دانم سروشی بود پنداری

چو بانگ صبح بشنیدم فرشته صورتی دیدم

چو ماهی بر سر سروی چو شمعی در شب تاری

فراز طاق جفت چشم خون ریز سیه کارش

کشیده تا بن گوشش خطی پیوسته زنگاری

ز جا برجستم و بی خویشتن در پایش افتادم

شدم از دست و در پایش نهادم سر به صد یاری

سرم برداشت از خاک ره و بنواخت بسیارم

که ما هرگز عزیزان را نیندازیم در خواری

پیاپی ریخت در حلقم شرابی چند مستانه

کز آن داروی بیهوشی ندارم روی هشیاری

به شب خورشید را دیدن ز دستش باده نوشیدن

محال محض پنداری خیال فاسد انگاری

به چشم ظاهری آنگه جمال غیب کی بینی

توانی دید اگر خود را ز پیش خویش برداری

به دست آوردمش از بس که می گفتم خداوندا

نزاری تا به کی زارد بمگذارش بدین زاری