گنجور

 
حکیم نزاری

دلم را دیده‌ام روز جایی و عجب جایی

خوشی بنشسته بر طاقِ دو ابروی دل‌آرایی

مثال قوس رنگین بر کنارِ تختهٔ سیمین

به خطّ سبزِ زنگاری کشیده طُرفه طغرایی

نباشد در نگارستانِ چین آن طاق را جفتی

نباشد در همه روی زمین زآن خوب‌تر جایی

به خود گفتم چه گویم با دل الحق جای آن دارد

ازین خوش‌تر که را بوده‌ست ملجایی و مأوایی

ندارد هیچ دل‌داده چنان آسایشِ جانی

نبیند هیچ مشاطه چنان آیینه سیمایی

چه خوش باشد کناری از میان لاله رخ‌ساری

چه خوش باشد میانی از کنارِ سرو بالایی

دلم را در چنان جایی بدیده‌ستم ز بس غیرت

چنینم در دماغ افتاد آشوبی و سودایی

ز رشکِ دل درافتادم به غبن و غصّه و حسرت

کدامین دل هوس‌ناکی، بلایی، خویشتن‌رایی

نزاری تا به کی زاری منال از دل نمی‌دانی

که بارِ عشق بردن مشکل است از ناتوانایی