گنجور

 
حکیم نزاری

بماناد آن برو بالا که رشکِ سروِ بستانی

چه رشکِ سرو بستان غیرتِ خورشید تابانی

سهیلی یا مهی یا مشتری یا زهره یا مهری

پری یا آدمی یا حور یا بُت با چه می‌مانی

به رخ‌سار آیتِ لطفی به دیدار آفتِ خلقی

به دندان درِ مکنونی به لب لعلِ بدخشانی

به رفتن رشکِ طاووسی به گفتن غیرت طوطی

به معنی روحِ مغلوبی به صورت ماهِ رخشانی

چنان در دیده چالاکی که گویی حورِ فردوسی

چنانی در دلم شیرین که گویی صورتِ جانی

ز دورت هر چه می‌بینم دلم در جوش می‌آید

نمی‌دانم مگر خیر است ما را با تو روحانی

دلم بردی و خب کردی و خود با آن نمی‌آری

بیا تا بر تو بر گویم چو می‌دانم که می‌دانی

مرا گر محرمی بودی که رازم با تو بر گفتی

نبایستی به خونِ دل جگر خوردن ز حیرانی

غریبم خاطرم یارا مرنجان گر خدا ترسی

به نوشی حاجتم یارا روا کن گر مسلمانی

ز بخت خود نمی‌یابم که آن دولت دهد دستم

که بر پایت نهم رویی و سر از من نگردانی

نزاری کاش کی هرگز نظر بر تو نیفکندی

چو نازل شد قضا اکنون چه مقصود از پشیمانی