گنجور

 
حکیم نزاری

به جان نزدیکِ جانانم مسافت گرچه کوته نی

محبت عالمی دارد که جز جان را در او ره نی

چه باشد مشرق و مغرب به پای اندرون پویان

درین ره عاشقان دانند عاقل نی و ابله نی

دلم باشخص گفت اینک تو ساکن باش من رفتم

به زاری شخص گفت ای دل نی ام راضی نی ام نه نی

تو میخواهی که بستانی نصیب خویش و دریابی

مرا محروم بگذاری نشاید الله الله نی

گرم تکلیف فرماید رقیب از مه شکیبایی

بگویم هم به دشواری ولیکن بیش یک مه نی

مرا این درد مشکل تر ز هر مشکل که در عالم

من این جا میکشم خود را و آنجا دوست آگه نی

نزاری عافیت روزی برآرد عاقبت کامی

اگر چه هیچ ناکامی به اقبالِ شهنشه نی