گنجور

 
حکیم نزاری

دریغا روزگارِ عیش و ایامِ برنایی

که شد فوت از غرور بی غمی و فرط خودرایی

به غیرت باز میبینم به حسرت باز میگویم

خوشا وقتی که در عهد جوانی بود و بُرنایی

گهی بی آب چون قلعی گدازان بر سرِ آتش

گهی بی نار چون زیبق تپان از ناشکیبایی

گهی از تنگِ شیرینی چو خسرو بوده شکّر چین

گهی خو کرده با وحشی چو مجنون گشته صحرایی

گهی چون آتشِ سوزان گهی چون آبِ سرگردان

گهی چون خاکِ خون خواره گهی چون بادِ هرجایی

چو قلّاشان بگردیده ز آیین مسلمانی

چو نا پاکان قدح بر کف گرفته کیشِ ترسایی

سری پرُ داشتم وقتی ز چه از باده پیمودن

تهی شد این زمان مغزم ز چه از باد پیمایی

نظر بر ماه رویان داشتم هموار و میگفتم

مکن ای روشنایی کز پسِ این کار بَرنایی

کنون پیرانه سر از سر گرفتم پیش با زاری

تهی دستی چو من چون شد چنین یکباره سودایی

زمن باطل بود کردن ز خوبان بعد از این میلی

نیم لایق به دل داری نیم درخوردِ رعنایی

که نه من این نمیبنینم که دارم دامن آلوده

ولیکن عشق میگیرد گریبانم به رسوایی

چو شد حکم قضا نازل چه بر مجنون چه بر عاقل

نشاید دفعِ آن کردن به نادانی و دانایی

نزاری وقت آن آمد که از آیینه خاطر

به نورِ صیقلِ وحدت غبارِ شرک بزدایی

به دو وجهه مر زیرا کزو کثرت شود لازم

محقُق کی رود الُا به یک رنگی و یک رایی

به نورِ نفس و چشمِ دل جمالِ شاهدان بینی

بگویم با تو کی آنگه که تو از خود برون آیی

 
 
 
فرخی سیستانی

بهار آمد من و هر روز نو باغی و نو جایی

به گشتن هر زمان عزمی به بودن هر زمان رایی

قدح پر باده رنگین به دست باده پیمایی

چو مرغ از گل به گل هر ساعتی دیگر تماشایی

نگاری با من و رویی نه رویی بلکه دیبایی

[...]

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از فرخی سیستانی
ناصرخسرو

شبی تاری چو بی‌ساحل دمان پر قیر دریائی

فلک چون پر ز نسرین برگ نیل اندوده صحرائی

نشیب و توده و بالا همه خاموش و بی‌جنبش

چو قومی هر یکی مدهوش و درمانده به سودائی

زمانه رخ به قطران شسته وز رفتن برآسوده

[...]

سنایی

ایا بی حد و مانندی که بی مثلی و همتایی

تو آن بی مثل و بی شبهی که دور از دانش مایی

ز وهمی کز خرد خیزد تو زان وهم و خرد در وی

ز رایی کز هوا خیزد تو دور از چشم آن رایی

پشیمانست دل زیرا که تو اسرارها دانی

[...]

انوری

خرد را دوش می‌گفتم که ای اکسیر دانایی

همت بی‌مغز هشیاری همت بی‌دیده بینایی

چه گویی در وجود آن کیست کو شایستگی دارد

که تو با آب روی خویش خاک پای او شایی

کسی کاندر جهان بی‌هیچ استکمال از غیری

[...]

جمال‌الدین عبدالرزاق

زهی اخلاق تو محمود همچون عقل و دانائی

زهی ایام تو مشکور همچون عهد برنائی

امام شرق رکن الدینکه سوی حضرتت دایم

خطاب انجم و چرخست مولانا و مولائی

اضافت با کف رادت ز گیتی گنج پردازی

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه