سلمان ساوجی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۹۱
به درد دل گرفتارم دوای دل نمیدانم
دوای درد دل کاری است بس مشکل نمیدانم
به چشم خویش میبینم که خواهد ریخت خون دل
ندانم چون کنم با دل من بیدل نمیدانم
بیابان است و شب تاریک و با من بخت من همره
[...]
سلمان ساوجی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۹۳
همیشه نرگس مست تو را بیمار میبینم
ولی در عین بیماریش مردمدار میبینم
جهان میگردد از سودا، سیه بر چشم من هر دم
که چشم نازنینت را چنان بیمار میبینم
ز شربتخانه لطفت دوایی ده که با دردت
[...]
سلمان ساوجی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۹۶
سؤالی میکنم، چیزی نه بیش از پیش میخواهم
فقیرم، مرهمی بهر درون ریش میخواهم
مرا از در چه میرانی؟ نمیخواهم ز تو چیزی
ولی بستاندهای از من، متاع خویش میخواهم
به تیغ غمزه خون ریزم که من جان و تن خود را
[...]
سلمان ساوجی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۰۱
دل من زنده میگردد به بوی وصل دلداران
دماغم تازه میدارد نسیم وعده یاران
الا ای صبح مشتاقان بگو خورشید خوبان را
که تا کی ذره سان گردند در کویت هواداران
شبی احوال بیماران بپرس از شمع مومن دل
[...]
سلمان ساوجی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۰۷
من هشیار با مستان ندارم روی بنشستن
که میگویند بشکن عهد و بیشرمیست بشکستن
حدیث دوستان در است و نتوانم شکستن در
ولیکن عهد بتوانم که بازش میتوان بستن
نیم صافی که برخیزم چو صوفی از سر دردی
[...]
سلمان ساوجی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۰۹
نخواهم از سر کویش، به صد چندین جفا رفتن
نشاید شیر مردان را، به هر زخمی ز جا رفتن
طریق عاشقان دانی، درین ره چیست ای رهرو؟
غمش را پیروی کردن، بلا را پیشوا رفتن
بساط حضرت جانان، به سر باید سپرد ای جان
[...]
سلمان ساوجی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۱۰
خجالت دارم از کویت، ز بس درد سر آوردن
به پیشانی و روی سخت خاک پایت آزردن
چو مجمر گر برآرم زین درون آتشین دودی
ز روی مرحمت باید، بر آن دامن بگستردن
ندارم تاب سودای کمند زلف مه رویان
[...]
سلمان ساوجی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۱۵
سر کویش هوس داری، خرد را پشت پایی زن
در این اندیشه یکرو شو، دو عالم را قفایی زن
طریق عشق میورزی خرد را الوداعی گو
بساط قرب میخواهی بلا را مرحبایی زن
چو آراید غمش خوانی، که باید خورد خون آنجا
[...]
سلمان ساوجی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۴۰
دلا من قدر وصل او ندانستم تو میدانی
کنون دانستم و سودی نمیدارد پشیمانی
شب وصل تو شد روزی و قدرش من ندانستم
به دشواری توان دانست قدر روز آسانی
به بایدی ناگه از رویت فتادم دور چون مویت
[...]
سلمان ساوجی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۵۳
دلا راه هوا خالی نخواهد بودن از گردی
قدم مردانه نه کانجا به گردی میرود مردی
خبر داری که درد او برآوردست گرد از من
نماندست از من خاکی به غیر از درد او گردی
چو گردم در هوا گردان ولیکن بر دلش هرگز
[...]
سلمان ساوجی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۵۷
نمیپرسی ز حال ما، نه از ما یاد میآری
عزیز من عزیزان را کسی دارد بدین خواری؟
دل من کز همه عالم نیاز آرد به درگاهت
چنان دل را چنین شاید که بیجرمی بیازاری؟
دمم دادی که چون چشم خودم دارم به نیکویی
[...]
سلمان ساوجی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۵۸
سری از سر نه ار با ما سر مهر و وفا داری
به ترک سر بگو آنگه بیا گر پای ما داری
به سر باید سپرد این ره تو این صنعت کجا دانی
ز جان باید گذشت اول تو این طاقت کجا داری؟
چو می بر لب رسان جان را اگر کام از لبم جویی
[...]
سلمان ساوجی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۶۰
نصیحت میکند هر دم مرا زاهد به مستوری
برو ناصح تو حال من نمیدانی و معذوری
خیال چشم مستش را اگر در خواب خوش بینی
عجب دارم که برداری سر از مستی و مستوری
بدین صورت که من در خواب مستیام عجب باشد
[...]
سلمان ساوجی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۶۳
ز سودای رخ و زلفش، غمی دارم شبانروزی
مرا صبح وصال او، نمیگردد شبی روزی
نسیم صبح پیغامی به خورشیدی رسان از ما
که با یاد جمال او، شب ما میکند روزی
بجز از سایه سروش، مبادم هیچ سرسبزی!
[...]
سلمان ساوجی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۶۵
گراز دور الستت هست جامی باقی ای ساقی
بیا بشکن که مخمورم، خمارم زان می باقی
من از عشق تو میمیرم، بگو: کاخر چه تدبیرم؟
که زد مار غمم بر دل نه تریاق است و نه راقی
ز تاب لعل و آب می، فکندی آتشی بر ما
[...]
سلمان ساوجی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۷۶
تو در خواب خوشی، احوال بیماران چه میدانی؟
تو در آسایشی، تیمار بیماری چه میدانی؟
نداری جز دل آزاری و ناز و دلبری کاری
تو غمخواری و دلجویی و دلداری چه میدانی؟
تو چون یک شب به سودای سر زلف پریشانش
[...]
سلمان ساوجی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۸۰
تو را وقتی رسد صوفی که با جانانه بنشینی
که از سجاده برخیزی و در میخانه بنشینی
اگر خیزد تو را سودای زلف دوست برخیزی
به پای خود به زنجیرش روی دیوانه بنشینی
ز باغ او اگر بویی دماغت تازه گرداند
[...]
سلمان ساوجی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۸۲
مبارک منزلی، کانجا فرود آید چو تو ماهی
همایون عرصهای، کارد به سویش رخ چنین شاهی
روان شد موکب جانان چرایی منتظر ای جان؟
چو خواهی رفت ازین بهتر نخواهی یافت همراهی
مکن عیبم که میکاهم چو ماه از تاب مهر او
[...]
سلمان ساوجی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۸۳
مکن عیب من مسکین اگر عاشق شدم جایی
سر زلف سیه دیدم در افتادم به سودایی
چو آب آشفته میگردم به هر سو تا کجا روزی
سعادت در کنار من نشاند سرو بالایی
ملامت گو بر و شرمی بدار آخر چه میخواهی
[...]
سلمان ساوجی » دیوان اشعار » قطعات » قطعه شمارهٔ ۱
خداوندا از افراط شراب شرب دوشینه
دمادم میرسد جانم به لب چون ساغر صهبا
ز موصول آنچه آوردند دوش امروز با ما خور
که خود خوردن مضر باشد شراب موصلی بی ما